همین تازگیها به استخدام شرکتمان درآمده بود. میز کناریام مینشست. داشتم ایمیلهای نخواندهام را جواب میدادم که صدایم کرد: «میگم شنیدی اسم این دستگاه جدیده رو؟ همینی که خیلی حال میده؟»
یکسالی میشد که میشناختمش. اما از همان اولش حوصلهی وراجی و خودنماییاش را نداشتم. همیشه طوری حرف میزد که انگار همه چیز را بهتر از بقیه میفهمد. نگاهش نکردم: «چه دستگاهی؟ چه حالی میده؟»
«کلاهیه که وقتی حالِت خوبه و سرِ کیفی، اگه بذاری سرت، حالْکردنت همینجور ادامه پیدا میکنه.»
با اخم و تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: «اسمش کُلاهْخُوشه. از داخل وصل میشه به مغز و نمیذاره کِیفِت با گذشت زمان کمتر بشه.»
«چه جور حال و کیفی؟»
«هر چی بخوای.»
«الان من بخندم، کلاهخوش بذارم سرم، خندهام دیگه تمومی نداره؟»
«آره. خندهام هم میشه. گریه هم میشه. اما کی میره سراغ اینچیزا؟! حتا لازم نیست تجربه خودت باشه. میشه کِیف دیگرون رو هم روش ضبط کرد و بعد ساعتها حال کرد باهاش.»
صدایش را پایینتر آورد: «از پسرخالم یکیشو قرض گرفتم. تو شرکتشون کار میکنه. نمونهی آزمایشیه. خیلی ازش تعریف میکرد. میدونی که، مجرده و خوشتیپ و دخترها هم دور و برش زیادن.»
برق شیطنتی در چشمهایش میدرخشید. با همان صدای آهسته ادامه داد: «حیف که زنم خونه است و نمیشه ازش استفاده کنم.»
«گفتی هر حسی را میشه طولانیمدت باهاش تجربه کرد؟»
«آره بابا. هر چی. البته اجازه نداری تو خونه ازش استفاده کنی. ممکنه ساعتها بری تو حال و کسی نباشه بیاد دستگاه رو خاموش کنه.»
«خودت یعنی نمیتونی خاموشش کنی؟»
«نه دیگه. وقتی بری تو کِیف، فقط همون رو حس میکنی و هیچی دیگه حالیت نیست.»
«باتریش تموم نمیشه؟»
«خیالت راحت. خیلی کار میکنه.»
طور عجیبی نگاهم میکرد. ادامه داد: «میگما، با خودم اُوُردمش. میخوای ببینیش؟»
منتظر جوابم نماند و از کیفش کلاهخوش را بیرون آورد. سبک بود و مشکی و به نظر فلزی میآمد. شبیه کاسهای بود با چند دکمه دورش. برایم توضیحشان داد: «این سبزه برا وقتیه که میخوای حسی که داری ادامه پیدا کنه. این آبیه رو بزنی، کِیفهایی که روش ضبط شده رو نشون میده و میتونی انتخاب و تجربشون کنی.»
دکمهی آبی را زد و روی نمایشگر کوچک کلاهخوش، فهرستی از حروف و اعداد ظاهر شدند: «پسر خالهات اسم دخترها رو به رمز گذاشته؟»
«گفتم عوضشون کنه. شاید زنم ببینه.»
همینطور ساکت نگاهم میکرد. فکرش را نمیکردم بخواهد سر کار امتحانش کند. گفت: «میگما بیدارم میکنی بعد از بیس دقیقه؟ دکمهی شروعش اینجاست.»
با سر جوابش دادم که باشد. بلند شدم. تنظیم کلاهخوش را گذاشت بر یکی از آن دخترهای حرفی-عددی. بعد روی صندلیاش لم داد و چشمها را بست. لبهایش گوش تا گوش کشیده بودند. دکمهی سبز را زدم و بعد هم دو مشت محکم به شکمش. تا های بلندی کشید و وقزده چشم باز کرد، کلاهخوش را سرش گذاشتم و دکمهی شروع را فشردم.
پایان
وحید ذاکری
نگارش نخست: ونکوور کانادا، تیر ۱۴۰۰
ویرایش آخر: ونکوور کانادا، بهار ۱۴۰۱
نظرات
چه پایان قشنگی. خوشم اومد. جای من هم ۲ تا مشت دیگه بزن.
یکشنبه, ۲۰ام شهریور, ۱۴۰۱