آنچه از پوری سلطانی به من رسید: دو سه بار مهربانی و یک عمر عاشقی
بدینگونه بود که حقانیت رویکردهای متفاوت نسبت به عشق، مرگ و زندگی را از پوراندخت سلطانی آموختم. سال گذشته همین روزها بود که عکسهای مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری پوراندخت سلطانی در برخی از رسانهها منتشر شد…
از پلههای طبقه دوم کتابخانه ملی ساختمان قوامالسلطنه بدو بدو پایین آمدم. شنیده بودم که پوراندخت سلطانی و کامران فانی همان موقع وارد بخش نشریات شدند که در طبقه اول بود.
دیدن کامران فانی و پوری سلطانی در دوران جوانی، برایم یک حادثه بزرگ بود. کامران فانی گوشه سالن نشریات در محاصره جوانان بخش نشریات بود، سلامی کردم و از خیر بیشتر از سلامش گذشتم که اصلا جا نبود! اما پوری سلطانی، درست یادم نیست یک گوشهای در یک طبقهای، از یک قفسهای، بین زمین و هوا داشت یک کارهایی میکرد… برای همین قد بلندش به نظرم بلندتر اومد و قدمتوسط من به نظرم کوتاهتر از همیشه. از همان بالا از وسط زمین وهوا نیگام کرد. سرم را بالا گرفتم به تمام صورت خندیدم و گفتم سلام من منصوره هستم. به تمام صورت خندید و از همان بالا نگاهم کرد و گفت چه خوب دنبالت میگشتم ما یک منصوره (کاویانی) توی مرکز کتابداری جا گذاشتیم ولی میدونستم که اینجا یک منصوره دیگه داریم!!!
این اولین جمله محبتآمیزی زنی بود، که همه عمر عاشقی کرده بود. اما سخت میشد فهمید که چه کسی را دوست دارد و چه کسی را دوست ندارد از جمله من را.
سال ۱۳۶۲ بود، مرکز کتابداری تازه در کتابخانه ملی ادغام شده بودند. ما که اکثرا از کتابداران سابق و غیرمتخصص کتابخانه ملی بودیم این گروه جدید را به چشم میهمانان و برخی به چشم اشغالکنندگان نگاه میکردند. اما کمتر کسی این گروه را به چشم دانشآموختگان متخصصی نگاه کرد که میتوانستند دانش والای کتابداری نوین خودرا وارد نظام سنتی کتابخانه ملی کنند.
فارغ از اینکه کسی بخواهد یا نخواهد، همه به نوبت در این کلاسها شرکت کردند و در محضر اساتیدی چون کامران فانی، پوری سلطانی، ماندانا صدیقی، زهرا شادمان، شیرین تعاونی، فروردین راستین، فرشته کاشفی، زهره علوی، گیتی آرین، و… آموزش آغاز شد.
کلاسهای آموزش کتابداری خیلی زود به راه افتاد و من همزمان حامله پسرم بود. پسری که قرار بود «بامداد» روشن روزگاران سیاه آن دوران باشد.
یادم نیست دقیقا، تقارن زمانی چگونه بود. اما یادم هست دقیقا، که طبق معمول اکثر صبحهای زود و ساعتهای ناهاری را با مهناز رهبری و هما آروند در حیاط کتابخانه از در و دیوار بالا میرفتیم. از درختها توت میچیدیم و من که حامله بودم و خیلی زود گر میگرفتم، بیمهابا میپریدم توی حوض کتابخانه و پاهایم را خنک میکردم.
آن روز، یازدهم آبان بود، درست یازدهم آبان سال ۱۳۶۲، و من نه ماهه حامله بودم…. و هیچ نمیدانستم که دو روز بعد در ساعت ۲۲ و ۴۰ دقیقه جمعه ۱۳ آبان، پسری از من زاده خواهد شد که قرار بود «بامداد» شامگاهان سیاه زندگی آن دوران من باشد. توی حوض حیاط کتابخانه مشغول خنک کردن پاهایم بودم و مهناز و هما هم طبق معمول هرهوکرهشان حیاط را پر کرده بود…. ناگهان آن زیباروی بلند بالای معلق در میان قفسهها و کتابهای خاک گرفته کتابخانه ملی از ساختمان بیرون آمد و نگاه عاقل اندر سفیهی به هر سه ما کرد و ما خشکمان زد. بیهیچ اخم و تخمی رو به من کرد و گفت: «دختر تو داری میزایی برو خونهات استراحت کن اینجا که کار خودت را انجام نمیدی اقلا برو خونه استراحت کن»!!
و این دومین جمله محبتآمیزی زنی به من بود، که همه عمر عاشقی کرده بود. اما سخت میشد فهمید که چه کسی را دوست دارد و چه کسی را دوست ندارد از جمله من را.
سالها گذشت. من که از بازگشایی دانشگاهها نومید شده بودم به همراه پسرکم و پدرش راهی فرانسه شدیم. اما کمتر از دو سال بعد بیطاقت از دوری از ایران و به امید بازگشایی دانشگاه و ادامه تحصیل، دوباره به کتابخانه ملی برگشتم که حالا دیگر بخش مهمی از آن در ساختمان نیاوران مستقر شده بود.
برادرم را سال ۱۳۶۹ از دست داده بودم. در ایتالیا دانشجوی پزشکی بود و به طرز غریبی و با علامتسوالهای مکرر از میان ما رفته بود. و من تمام آن سال را سراپا سیاهپوش در عزای او به سر میبردم. هنوز هم اما، با هزار رنگ و وارنگی زندگیم عزای او را فراموش نمیکنم.
این بار سال ۱۳۷۰ بود و من دوباره دانشجو بودم و در مرخصی تحصیلی به سر میبردم. این طور بود که فقط هفتهای دو سه روز در کتابخانه کار میکردم. پوری سلطانی حضور یک خطدرمیان مرا جدی نمیگرفت و روابط کاری خیلی صمیمانه نبود مگر زمانهایی که در زردبند میهمان او میشدم. که این دیگر ربطی به کمکاری و بازیگوشیهای کاری نداشت. دلیل این دیدارها از عشق گفتن بود و با عاشقی آواز کردن.
فردای مراسم سالگرد برادرم، همسر جوانش با شالی قرمز به دیدن مادرم رفته بود و خبر از ازدواج مجددش داده بود. آن روز، در خانه مشغول درس و مشق بودم، که مادرم تلفن زد و خبر از آن ملاقات داد با صدایی اندوهگین ولی با غرور از حق ادامه زندگی شخصی زنی که عاشقانه پسر از دسترفتهاش را دوست میداشت برایم گفت و هم اما به بغض گفت که پیش از آن که بیوه جوان سخنی از ازدواج مجددش بگوید، سرخی شاد آن شال قرمز پیام را به مادر رسانیده بود.
آخرین روز پاییز سال ۱۳۷۰ِ بود. با اینکه قراری برای رفتن به کتابخانه ملی نداشتم و قرارم این بود که به دانشکده بروم، بعد از پایان مکالمه تلفنی، اشکریزان پشت فرمان نشستم و تا ساختمان جدید کتابخانه در نیاوران هق هق کنان راندم. باغ نیاوران هنوز میزبان پاییز بود. زمستان را راه نداده بود. اما پاییز دیگر زمینی شده بود و برگهای زرد و قهوهای، سنگفرشهای سرد را پوشانده بودند. زمستان بر درختان نشسته بود و پاییز بر زمین. خلاف آمد عادت حتی صدای خرد شدن برگهای خزانزده را زیر پایم نمیشنیدم فقط صدای زوزههای تا گلو رسیده خودم را میشنیدم که خبر از زمستانی لخت و عزادار میداد.
مستقیم به طبقه دوم و به اتاق پوراندخت سلطانی رفتم. خوشبختانه تنها بود. با انگشت به درشیشهای اتاقش زدم. بالاخره سرش را از روی «سرعنوانهای موضوعی فارسی» بلند کرد و پرسشگونه اشاره کرد که داخل شوم. داخل که شدم زوزههای درونیام بیاراده به هق هقی بلند بیرون ریخت… بیهیچ پرسشی از جا بلند شد در را پشت سر من بست. یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و گفت حالا بگو چی شده؟؟؟
همه چیز را گفتم و گفتم و قضاوتش را طلب کردم. قضاوت عاشقی را که سیوهشت سال پس از کشته شدن همسر و رفیق محبوبش یاد و نام کیوان را با جسم و جان و سلوک و عاداتش عزیز داشته و حتی حلقه ازدواجش را هنوز در انگشت داشت.
مستقیم به من نگاه کرد. این نگاه مهربان بود. دستمالی به دستم داد و دستم را به مهربانی نوازش کرد و پرسید منصوره تو دختر صادقی هستی نظرت درباره توران میرهادی چیست؟… و این سومین جمله محبتآمیز او بود. راستش نابهنگامی پرسش او تمام سوزوگداز جان سوخته و دل شکسته مرا تحت الشعاع پاسخگویی به آن سوال کرد.
حالا دیگر من و او یکدل و یکزبان در بیان سجایای اخلاقی و سلوک فرهنگی و مدنی توران خانم همزبان سخن میگفتیم. از اینکه توران خانم بعداز اعدام همسر اول، بلافاصله با آقای خمارلو همراهی و همسری کرد تا که مدرسه فرهاد و بعد از آن نهاد شورای کتاب کودک و فرهنگنامه کودک و نوجوانان را راه انداخت.
از نقش توران خانم در تعلیم و تربیت هزاران کودک و نوجوانی گفتیم که در مدرسه فرهاد و در فرهنگنامه درس زندگی آموخته بودند. هماندم بود که همچون حسن ختامی برای آن همدلی، جان کلام را چنین برایم گفت: «یادم میآید که از مراسم چهلم «بچهها»(۱) بر میگشتیم. من با بغض به توران خانم گفتم حالا باید چکار کنیم؟ و توران سرد و سخت پاسخ داد زندگی!»
و بدینگونه بود که حقانیت رویکردهای متفاوت نسبت به عشق، مرگ و زندگی را از پوراندخت سلطانی آموختم.
سال گذشته همین روزها بود که عکسهای مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری پوراندخت سلطانی در برخی از رسانهها منتشر شده. از پشت پردهای از اشک نگاه کردم و اندوه عمیقی را که به سراغم آمده بود با طرح پرسشی، همچون حالی که آن روز دی ماه زمستان سال ۷۰ به یاری او به سراغم آمده بود بر جانم نشست. پرسشی که همیشه در پی یافتن پاسخی برای چرایی بیدادگری مرگ همه عزیزان و این دیگری که عاشقترین کتابدار ایران بود به سراغم میآمد و پرسش پرافسوس دیگری که خاص مرگ آن عزیز بود: عاشق نازکاندام زییاروی بلندبالای کوههای اطراف زردبند و «کیوانیه»، همان کتابدار جدی و فرهیخته «قفسه نورد» کتابخانه ملی ما، بر روی شانه مردان سیاهپوش دولتی به کجا میرفت؟؟
———————————
۱. اشاره به اعدام گروه افسران حزب توده ایران در مهرماه ۱۳۳۲، از جمله سرگرد وکیلی همسر توران میرهادی و مرتضی کیوان شاعر
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.