داوید گروسمن نویسندهی اسراییلی است. آثارش به ۳۰ زبان تا کنون ترجمه و منتشر شدهاند و جوایز فراوانی بردهاند. وی همچنین یک کنشگرِ سیاسی و منتقد سیاستهای دولت اسراییل در مورد فلسطینیان است. کتاب «آن باد زرد»۱، مطالعه و بررسی زندگی فلسطینیان در سرزمینهای اشغالیِ نوار غزه و ساحل غربی رود اردن است. این کتاب در بیرون از کشور بسیار ستوده، ولی در خانه جنجال آفرین شد. او در کنار منتقد دیگرِ اسراییلی به نام آموس اُز۲ مبلغان فرهنگی بانفوذی بر سر موضع «راه حل دو کشور» در درگیری اسراییلی- فلسطینی هستند.
او به موضوع درگیری اسراییلی – فلسطینی در تازهترین رمان خود به نام «به خاطر سرزمین» ۳ پرداخته است. این داستان به بحرانهای روحی خانوادههایی میپردازد که فرزندان خود را به جنگ فرستادهاند. او این کتاب را در هنگامی مینوشت که بزرگترین پسرش در ماه میِ سال ۲۰۰۳ در ارتش اسراییل مشغول خدمت بود. این کتاب تقریبا در آگوست ۲۰۰۶ کامل شده بود وقتی پسر دومش در جنگ با لبنان کشته شد.
این متن سخنرانی وی در پرتو مرگ پسرش اهمیت فراوانی دارد. زیرا این دردی مشترک است. مهم نیست آن پدر به چه زبانی سخن میگوید یا در کجای جهان ایستاده است. اندوهِ از دست دادن فرزند چنان بزرگ است که همچون آوار بر سر پدران و مادران خراب میشود و آنان را برای همیشه از زندگی میدزدد. شاید هیچ زبانی نتواند آن جنون را توصیف کند. ما تنها به استعاره توسل میکنیم و تمثیلوار از آن درد سخن میگوییم آن هم پس از آن که عقل و هوش خود را باز یافته باشیم.
از این روی داوید گروسمن سخنگوی همهی پدران و مادران داغدار ایرانی هم هست. وی داغدارِ فرزندانی است که یا در خیابان به تیرِ غیبِ مأموران کشته شدند یا به تیر دشمن در میدان جنگ و یا در زندان به دست نامردانی با صورتکهایی مات و مبهم. این درد دردِ مشترکی است که هم پدر و مادر اسراییلی تجربه میکنند و هم پدر و مادر فلسطینی، ایرانی، عراقی، افغانی و سوری. و چرا این فهرست دراز است؟ و چرا این سوگ را و این ماتم را پایانی نیست؟
ترس من از آن است که روزی ما پیکرهای عزیزانمان را دوباره از زیر آوار جنگ بیرون بکشیم و حاکمان بار دیگر به خانوادههای ما پیامهای «تبریک و تسلیت» بفرستند. سیاستمداران و سیاستبازانی را که جنگ را نعمت میدانند و بر طبل آن میکوبند باید نکوهید، از هر دو سوی جبهه.
داوید گروسمن این کار را در کشورش میکند. او منتقد سرسخت نخست وزیرِ کنونی، نتانیاهو، دربارهی جنگ با ایران است و ما هم باید همین کار را در ایران بکنیم. بهتر است از این پس به شعار جنگ طلبی این حاکمیت «نه» بگوییم. بهتر است به آنان بگوییم که در این جنگ با شما نیستیم. ما خواهان صلحیم و با هیچ ملتی و هیچ دولتی سر جنگ نداریم، حتا با اسراییل.
آن سیاستی ملی است که اسراییل را تبدیل به «دوست» کند. آن سیاستی خائنانه است که اسراییل را تبدیل به دشمن کند. باید به حاکمیت فهماند که شعار «مرگ بر اسراییل» و «مرگ بر امریکا» خواسته ملت ایران نیست. پس حساب شما از حساب ملت جدا است تا هنگامی که فریاد مرگ بر این، مرگ بر آن سر میدهید. باید یک بار برای همیشه گفت که این جهان پیر و بی بنیاد نیست و دیگر فرهاد کُش نیست.
توجیه هیچ مرگی با معیارها و ارزشهای صوری و نسبی ممکن نیست حتا با قانون که سخت دستخوش نسبیت است. انسانی که میمیرد یا میرانده میشود دنیایش نیز با وی به زیر خاک میرود و نابود میشود. مواضع سیاسی ما روز به روز بر اثر منافع ما تغییر میکنند. جای دوست و دشمن پیوسته عوض میشود. این دوستیها و دشمنیها همگی نسبیتپذیرند. امروز توجیه میشوند ولی فردا خیر. اما مرگ و نیستیِ ناشی از آن قاطع و صُلب و ابدی است با حافظهای که هرگز نمیمیرد. همیشه این خونِ اول است که سیل به پا میکند. پس میباید از اولین خون جلو گرفت.
این روایت داوید گروسمن از مرگ و نیستی است و شگفتا که این روایت چقدر مشترک است.
مترجم
نوشتن در تاریکی۴
متن سخنرانی داوید گروسمن در انجمن قلم امریکا، ۲۹ آوریل، ۲۰۰۷
«چه برای لذت خویش چه برای درد و رنج خویش، شروطِ واقعیت، نفوذ بزرگی بر آن چه مینویسیم دارند،» به نقل از ناتالیا گینزبرگ در کتاب خویش به نام «سخت است از خود سخن بگویی،» در فصلی که وی درش از زندگی خود و نویسندگیاش در کوران بحران شخصی مینویسد.
سخت است از خودت سخن بگویی، و از این روی پیش از آن که تجربهی نویسندگی اخیر خود را توصیف کنم، در این برحه از زندگی خویش، مایلم ملاحظاتی بکنم پیرامون آنچه یک بحران، یک وضعیت آشفته، تأثیری بر سرتاسر یک جامعه و همهی آحاد ملت میگذارد. من بیدرنگ سخنان آن موش را در داستان کوتاه کافکا «یک قصهی کوتاه»۵ به یاد میآورم. آن موش که دام بر او تنگتر میشود، و گربه بر او نزدیکتر، میگوید، «افسوس … جهان هر روز کوچکتر میشود.»
براستی، پس از سالها زندگی در زیر خشونت و واقعیت سیاسی، نظامی و دینیِ نبرد، میتوانم غمگنانه گزارش دهم که آن موشِ کافکا درست میگفت: جهان براستی به سرعت کوچک میشود، و فروکاسته میشود، در هر روزی که سپری میگردد. و من همچنین میتوانم به تو دربارهی آن تهیگی بگویم که در میان افراد بشر به آهستگی میجوشد؛ و از آن خشونت و هرج و مرجِ بیرونی بگویم که وی در دل آن زندگی میکند. آن موقعیتی که در زندگی پیوسته خود را در هر جلوهای دیکته میکند.
و این تهیگی هرگز خالی باقی نمیماند. به سرعت پر میشود – با بیعاطفگی، منفی بافی و بیش از هر چیز دیگر، با ناامیدی: ناامیدی که باعث جوشش موقعیتهای وارونه میشود، میگذارد دوام بیاورند پیوسته و پیوسته، در مواردی حتا برای نسل ها. ناامیدی از امکان تغییر وضعیت، ناامیدی از رهایی از آن. و آن ناامیدی که عمیقتر است – ناامیدی از آنچه یک موقعیت واژگونه در نهایت به نمایش میگذارد، در هر یک از ما.
و من آن بار سنگین را حس میکنم که من و مردمی که در دور و بر خویش میشناسم، هزینهی این وضعیت پایدار جنگی را میپردازند. کوچک شدنِ «سطح» روح که با جهانِ خونین و تهدیدگرِ بیرون در تماس است. آن محدود ساختنِ توانایی فرد و ارادهی تشخیص، حتا برای اندکی، با درد دیگران همراه است؛ پیآمدش تعلیق داوری اخلاقی است. آن ناامیدی که بیشترِ ما تجربه میکنیم در بارهی امکان فهم اندیشههای راستین خویش در هنگام عمل کردن بسیار وحشتآور و فریبناک و پیچیده است، هم از جهت اخلاقی و هم از دید عملی. از این روی، تو متقاعد میشوی، که من بهتر است فکر نکنم و نخواهم بدانم؛ شاید این طور وضعم بهتر باشد که مأموریت فکر کردن و دست به عمل زدن و استقرار عُرف و عاداتِ اخلاقی در دستان کسانی باشد که ممکن است «بهتر بدانند.»
بیش از همه، من وضعم بهتر است اگر چیز زیادی احساس نکنم – دستکم تا هنگامی که این بگذرد. و اگر نگذرد لااقل رنج خود را به گونهای کاهش دهم، من بیحسی سودمندی را توسعه دادهام، به بهترین وجهی که میتوانستم، از خود دفاع کردم کمی با یاریِ بیخیالی، مقداری خلسه، مقداری کوریِ عمدی و حجم زیادی از داروی خواب آور.
به زبان دیگر: به خاطر ترسِ پایدار – و بسیار واقعی – ترس از آسیب دیدن، یا از مردن، یا از کف دادنِ تحمل ناپذیرِ کسی، یا حتا به خاطر «تحقیرِ» صرف، هر یک از ما، شهروندانِ جنگزده، شهروندان زندانی، چالاکی و سرخوشی خویش را فرو میکاهیم. ندای دورنی خود ما از توان ذهنی و بینشی خویش فرو کاسته است، حتا خود را چنان با لایههای حفاظتی میپوشانیم، که خود ما را خفه خواهد کرد.
آن موشِ کافکا درست میگوید: وقتی شکارچی به تو نزدیک میشود، بهراستی جهان به طرز فزایندهای کوچک میشود. و همین طور زبانی که آن را توضیح میدهد. من از روی تجربهی خویش میتوانم بگویم که زبان شهروندانِ جنگزدهی همیشگی که مخمصهی خود را توضیح میدهند به شکل فزایندهای سطحیتر میشود؛ هر چقدر آن جنگ دوام بیاورد. زبان به آرامی تبدیل به مجموعهای از کلیشه و شعار میشود. این روند با زبانی آغاز میگردد که توسط بنیادهایی آفریده میشود که مستقیم نبرد را اداره میکنند – ارتش، پلیس، وزارتخانههای گوناگونِ دولت؛ این به سرعت به ابزار ارتباطی گروهی سرایت میکند که آن جنگ را گزارش میدهند، زبانِ حیلهگرتری جوانه میزند که مخاطبانِ خویش را نشانه میگیرد، داستانی میگوید که هضمش آسانتر است؛ و این روند در نهایت به دورن خلوتِ افراد، زبان صمیمی شهروندانِ در جنگ سرایت میکند، حتا اگر آنان انکارش کنند.
در واقع این روند، بسیار قابل فهم است: با این همه، ثروت طبیعی زبان بشر، و توانایی آن در تماس با عالیترین و ظریفترین رشتههای وجود، میتواند در چنان شرایطی آسیبهای عمیق بزند، زیرا به ما آن واقعیت زیبا را یادآوری میکند که درش از ما دزدی میشود، به خاطر پیچیدگی دورنیاش و به خاطر لطافتش. و هر چه بیشتر این روندِ تلاشها ادامه مییابد، و هر چه بیشتر از زبان برای توصیف این وضعیت استفاده میشود زبان بیشتر سطحی میشود، و در نتیجه سپهر گفتمانِ عمومی کوچکتر. آنچه میماند اتهامهای ثابت و پیش پا افتاده در میان دشمنان است، یا در میان رقبای سیاسی در همان کشور است. آنچه میماند کلیشه است که ما برای توصیف دشمن و خودمان نیز استفاده میکنیم؛ کلیشهای که در نهایت مجموعهای از خرافات و عمومیتگرایی خام است که درش خود را محصور میکنیم و دشمنانمان را به تله میاندازیم. جهان به راستی دارد به طرز فزایندهای کوچکتر میشود.
این موضع من نه تنها به خاورمیانه مربوط است که به سرتاسر جهان نیز؛ میلیاردها انسانی که به هر شکلی به «مخمصهای» گرفتارند، که در آن وجود شخصی و ارزشها، آزادی و هویت تا حدی مورد تهدید هستند. تقریبا همهی ما در «مخمصهای» گرفتاریم، نفرینی بر پیشانی خویش داریم. ما همه احساس میکنیم – یا میتوانیم دریابیم – که آن «مخمصه» ویژهی ما به سرعت میتواند به دامی بدل شود که آزادی ما را ازِمان بگیرد، آن حسِ خانه را که کشورمان تأمین میکند، زبانِ شخصی ما را، ارادهی آزاد ما را بگیرد.
در زیر بار این واقعیت، ما نویسندگان و شاعران مینویسیم. در اسراییل، فلسطین، چچن، و سودان، در نیویورک و در کنگو. گاهی من در طول روز پس از ساعتها نوشتن، سرم را بلند میکنم و فکر میکنم – درست همین حالا، در همین لحظه، نویسندهی دیگری که حتا وی را نمیشناسم نشسته است در دمشق، در تهران، در کیگالی، یا در بلفاست، درست مثل من، تمرین این آفرینش خاصِ دُن کیشوتوار، در دلِ آن واقعیتی میکند که درش خشونتِ بسیار و غربیگیِ فراوان، بیتفاوتی و فرسودگی هست. در اینجا من یک همپیمان دوری دارم که حتا مرا نمیشناسد، ولی با هم این تار عنکبوتی نامرئی را میبافیم، که البته قدرت مهیبی دارد، یک قدرت جهانآشوب و جهانآفرین دارد، قدرتی که احمقی را وامیدارد سخن بگوید و قدرت اصلاح، که در عرفان یهودیت وجود دارد.
در مورد خودم، آنچه در این سالها، در داستانهایی که نوشتهام، به عمد به واقعیات آتشناکِ کشورم پشت کردم، آن واقعیتِ مربوط به تازهترین خبرها را. من در گذشته در مورد این گونه از واقعیات کتابهایی نوشته بودم، و در مقالات و مصاحبههایم هرگز از پرداختن به آن باز نایستاده بودم، و هرگز از تلاش برای فهم آن نیز دست نکشیده بودم. من در چندین تظاهرات برای صلح در سطح جهانی شرکت کردم. با همسایگانم ملاقات کردم – برخیشان دشمنان من بودند – از هر فرصتی که بختی برای گفتگو دیدم بهره بردم. ولی هنوز با تصمیمی هوشیارانه، و تقریبا به خاطر مخالفت، در متنهای خویش دربارهی این نقاط بحرانزده چیزی ننوشتهام.
چرا؟ زیرا میخواستم دربارهی چیزهای دیگری بنویسم که به همان اندازه مهم بودند، ولی توجه کامل مردم را بر نیانگیختند زیرا که جنگِ جاودانی قریب الوقوعی تندرآسا میغرد.
دربارهی حسادت عمیق مردی از همسرش نوشتم، دربارهی کودکان بیخانمان در خیابانهای اورشلیم، دربارهی مرد و زنی که یک زبان شخصی میان خود برساختند، زبان کیمیایی برای خویش در دل آن حبابِ عشق ساختند. من دربارهی تنهایی سامسون نوشتم، آن قهرمان تورات، و دربارهی روابط پیچیدهی زنان با مادرانشان نوشتم، و در کل میان پدر و مادر و فرزندانشان نوشتم.
در حدود چهار سال پیش، هنگامی که پسر دوم من، یوری، به ارتش پیوست، دیگر نمیتوانستم راههای اخیر خود را دنبال کنم. یک ضرورت و یک هشدار بر من چیره شد و مرا بیآرام کرد. سپس کوشیدم رُمانی بنویسم که به واقعیتِ غمافزایی میپردازد که در آن بسر میبرم. رمانی که آن خشونتِ بیرونی و واقعیتِ بیرحمِ ناشی از سیاستِ عام و نظامیگری را به تصویر میکشد که به گوشت و تنِ آسیبپذیر یک خانواده وارد میسازد، که در نهایت آن را از هم میدَرَد.
«به محض آن که کسی مینویسد» ناتالیا گینزبرگ میگوید، «او معجزهوار شرایط حاکم بر زندگی خویش را نادیده میگیرد، با این حال، شادی یا رنجِ ما هدایتمان میکند که به شکل خاصی بنویسیم. وقتی شاد هستیم، تخیل ما بیشتر غالب است. وقتی عاجز و دردمندیم، این قدرت حافظهی ما است که نقش بازی میکند.»
سخت است دربارهی خودت سخن بگویی. من تنها آن چیزی را میگویم که در این لحظه میتوانم، و از آن مکانی که آنجا نشستهام.
من مینویسم. در هنگامهی مرگِ پسرم، یوری، در جنگِ میان اسراییل و لبنان در تابستان گذشته، آن آگاهی از آنچه گذشت در درون هر سلول تن من فرو نشسته است. قدرتِ حافظه بهراستی بزرگ و سنگین است، و در لحظههایی قدرتِ فلج کنندهای دارد. با این وجود عملِ نوشتن برای من «فضایی» میآفریند، یک حوزهی ذهنی را که هرگز در گذشته تجربهاش نکرده بودم، در جایی که مرگ نه تنها یقین است که ساحت تک بعدی در انکار زندگی است.
نویسندگان میدانند وقتی ما مینویسیم، احساس میکنیم جهان به حرکت در میآید؛ نرمش دارد، و سرشار از احتمالات است. جهان به یقین یخزده نیست. هر جا وجود بشر نافذ است، نه یخزدگی هست و نه فلج شدگی، و به واقع نقل «وضعیتِ موجود» در کار نیست. حتا هنگامی که ما گاهی به خطا فکر میکنیم «وضعیتِ موجودی» درکار است؛ حتا اگر برخی بسیار علاقهمند باشند ما را وابدارند بپذیریم آن وضعیتِ موجود برقرار است. من وقتی مینویسم، حتا حالا، جهان بر من حلقهاش را تنگتر نمیکند، و هرگز کوچکتر نمیشود: حتا ژست ممکن بودنِ آیندهای روشن را میگیرد.
من مینویسم. تخیل میکنم. آن عمل خیالپردازی در ذات خویش به من روح میبخشد. من در مقابل آن درنده، یخزده و فلج شده نیستم. من شخصیتها را میآفرینم. گاهی احساس میکنم مردم را از دل یخ بیرون میکشم که واقعیت آنان را پوشانده است، ولی شاید بیش از هر چیز دیگری، شخص خودم باشد که دارم بیرونش میکشم.
مینویسم. من ثروتِ احتمالات را که در هر موقعیت انسانی نهفته است حس میکنم. توانایی خود را در انتخاب میان آنها میبینم. آن شیرینی آزادی، که معتقد بودم از دستش دادهام. من از ثروتِ زبانِ صمیمیِ حقیقی و شخصی لذت میبرم. آن لذتِ طبیعیِ تنفسِ کامل را به یاد میآورم وقتی توانستم از فضای خفقانآورِ شعار و کلیشه بگریزم. ناگهان شروع کردم به نفس کشیدن از هر دو ریه.
من مینویسم، و احساس میکنم استفادهی درست و دقیق واژگان گاهی دوای درد یک بیماری است. به مانند وسیلهای برای پاکیزه و صاف کردن هوا، من آن هوای پاک را به درون میدهم و در عوض تیرگی و چیرگی زبانِ اشرار و متجاوزان به زبان را از هر رنگ و تیرهای بیرون میدهم. من مینویسم و لذتِ آن تماسِ گرم و صمیمانه با زبان را حس میکنم، با لایههای گوناگونش، با شهوترانی و شوخ طبعیاش و روحش. آن فردی را که بودم به من پس بدهید؛ مرا؛ پیش از آن که منیتِ من تابعیتی بگیرد و توسط این جنگ، توسط دولتها و ارتشها، با رنج و تراژدی ربوده شود.
من مینویسم. خود را به عنوان یکی از ظرفیتهای مشکوک و مجزایی میشناسم که در وضعیت جنگی که در آن بسر میبرم ساخته شدهام – آن ظرفیتی که تبدیل به یک دشمن بشوم و فقط یک دشمن. نه از روی تراژدی و گرفتاری ناشی از زندگی شخصی خویش. نه به خاطر اشتباهاتش یا گناهانش یا به خاطر آگاهی از آنچه من خود هستم و بر سرش میآورم. و سرانجام نه به خاطر شباهتهای شگفتآوری که میان خود و او پیدا میکنم.
ناگهان من به این جزمیت محکوم نمیشوم، جزمیتی خطاآمیز و دوگانگیِ خفه کننده – این انتخابِ ضدبشری که «یا قربانی باش یا متجاوز»، بدون داشتن انتخاب سومی، که بیشتر انسانی باشد. من وقتی مینویسم، میتوانم انسانی باشم که اندام بدنش گذرگاههای طبیعی و حیاتی در میان خویش دارد؛ بشری که قادر است از نزدیک رنج دشمنانش را احساس کند و بتواند ادعاهای منصفانهی خود را اعلام کند بدون آن که ذرهای از هویت خود را فاش سازد.
گاهی هنگامی که مینویسم، میتوانم آنچه را همگی در اسراییل احساس کردیم به یاد بیاورم، برای یک لحظه، هنگامی که هواپیمای رییس جمهور مصر، انور سادات، در فرودگاه تل آویو ۳۰ سال پیش بر زمین نشست، آن هم پس از چند دهه جنگ میان دو ملت: سپس ناگهان، ما کشف کردیم آن باری را که در طول زندگیمان میکشیدیم چقدر سنگین بود – آن بارِ دشمنی، ترس و بدگمانی. آن بارِ وظیفهی همیشگیِ آماده باش، آن وجدان دردمندِ همیشه دشمن بودن.
و چه حس خوشی بود، که آن سپر بدگمانیِ مهیب، نفرت و استریوتایپ را ولو برای یک لحظه از شانههای خویش برداشتیم. این همان سرخوشیای بود که تقریبا وحشتانگیز مینمود – که برهنه بیاستی، تقریبا ناب و خالص، و شاهد باشی که صورت انسان از یک دید تک بعدی که ما یکدیگر را آن گونه سالها تماشا کرده بودیم، بیرون بجهد.
من مینویسم. من نامهای شخصی و صمیمانهای به جهان بیرونی و بیگانه میدهم. به نوعی، آن را از آنِ خود میکنم. به نوعی، از آن حس در تبعید و بیگانه بودن باز میگردم و احساس آرامش در خانه میکنم. با چنین کاری، عملا دارم تغییر کوچکی میدهم در آنچه به زعم من چندی پیش تغییرناپذیر مینمود. نیز وقتی که آن انسدادِ خودخواسته سرنوشت مرا نشان میدهد، توضیح میدهم – دلبخواهی در دستان یک بشر – یا – دلبخواهی در دستان سرنوشت – ناگهان من تفاوتهای ظریف تازهای را کشف میکنم، پیچیدگیهای خاص را. من کشف میکنم که عملِ نابِ نوشتن دربارهی اختیارات به من اجازه میدهد آزادی در حرکتِ مربوط به آن را حس کنم. آن به وسیلهی روبرو شدن با اختیارات به من آزادی اعطا میکند – شاید تنها آزادیای که یک انسان داشته باشد در برابر هر گونه اختیاری: آن آزادی که بتوانی تراژدی زندگی خویش را با واژگان خودت ترسیم کنی. آن آزادی که خودت را به شکل دیگری بیان کنی، نوآورانه، پیش از آنکه کسی تهدید کند آن را به بند بکشد و محدود کند؛ فسیل ساختن تعاریف.
نیز من دربارهی آن چیزی مینویسم که نمیتوان بازش یافت. و دربارهی آن چیزی که آشتیپذیر نیست. سپس به شکلی، من همچنان شرایطِ غیرقابلِ توصیفی را از زندگی خود پیدا میکنم که بدان نزدیک نمیشوم به نوعی که مرا فلج میکند. من هر روز، بارها، وقتی پشت میزم مینشینم، آن اندوه ازدست رفتن را حس میکنم به مانند تماس برق با دستانی لخت، ولی نمیمیرم. نمیتوانم بفهمم این معجزه (نمردن) چگونه کار میکند. شاید وقتی نوشتن این رمان را تمام کنم، خواهم کوشید آن را بفهمم. حالا نه. این بسیار زود است.
و من زندگی سرزمین خود، اسراییل را مینویسم. سرزمینی که شکنجه شده است، خشمگین و مسموم شده از تاریخ، شور و هیجان زایدی که با ظرفیت هیچ انسانی قابل کنترل نیست، رویدادهای غریب و تراژدیها، اضطرابهای هولناک و هوشیاریِ فلج کننده، حافظهی بیش از اندازه، آرزوهای برباد رفته و شرایطی که سرنوشت واحدی میان همهی ملتها است: وجودی که گاهی به داستانی میماند اسطورهای، داستانی که از «خود زندگی بزرگتر است» تا نقطهای که انگار چیزی غلط است نسبت به روابطی که زندگی در خود تنیده. کشوری که خسته شده است از حسرت احتمال این که روزی زندگی استاندارد و عادی در میان کشورهای دیگر کند، ملتی در میان ملتهای دیگر باشد.
ما نویسندگان لحظههای ناامیدی را میگذرانیم و ساعاتی در بیارج ساختنِ خویش سپری میکنیم. کارِ ما در ذات خویش کار از هم پاشیدن شخصیت است، پاره کردن با مؤثرترین مکانیزم دفاعی بشری. ما داوطلبانه خامترین، زشتترین و سختترین مواد روح را درمان میکنیم. کارِ ما بدان نقطه هدایتمان میکند که کمبودهای خود را بشناسیم هم به مثابه انسان و هم هنرمند.
و هنوز، این یک راز بزرگ در اعمال ماست: به نوعی درست همان موقع که دست به قلم میبریم، یا به تختِ کلید راینهمان دست میزنیم، عملا از این که قربانی بینوایی باشیم از هر چیزی که ما را به بند کشیده بود، درست پیش از آن که آغاز به نوشتن کنیم، دست میکشیم. از آن بردههای مشکلات و گرفتاریهای خویش و از آن اضطرابهای شخصیِ خویش؛ از روایت رسمی کشورِ خویش، از خودِ سرنوشت دست میکشیم.
ما مینویسیم. جهان بر سَرِمان اما خراب نمیشود. چه خوشبخت هستیم ما. جهان با شتابی فزاینده کوچک نمیشود.
۱. Grossman David, The Yellow Wind, Picador USA, 175 Fifth Ave. New York, N.Y. 10010, 2002
ISBN: 978-0-312-42098-6
۲ . Amos Oz
۳ . Grossman David, To the End of the Land, Vintage Books, New York, N.Y. 10010, 2010
ISBN: 978-0-307-47640-1
۴. Grossman David, Writing in the Dark, PEN American Center, c-span, 2007
https://www.c-span.org/video/?198061-1/freedom-write-lecture
۵. A Little Fable, Kafka
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.