تجربۀ شنیدنِ «صدا» در کودکی درست مثل این است که هرجا می‌رَوید، ماساژور خصوصی‌تان با شما باشد و تمام وقتش را صرف مشت‌ومال‌دادن به پشت و شانه‌هایتان ‌کند. مادر زیستی‌ام نیز وقتی که در بستر بیماری بودم، معمولاً این کار را می‌کرد؛ با استفاده از الکل و پودر بچه ماساژم می‌داد و مرتباً روبالشی‌ها را عوض می‌کرد تا تمیز و خنک باشند. تجربۀ شنیدن صدا شبیه حسی بود که برگرداندن بالش به روی خنکش به انسان می‌دهد. گاهی این تجربه آنقدر نشئه‌آور بود که تحملش را نداشتم؛ مثل وقتی که برای اولین بار شیرینی یا سیبی را گاز می‌زنید که آنقدر خوش‌مزه است و چنان آبی در دهانتان جاری می‌کند که برای یک لحظه درد شدیدی در دهان و غدد آن احساس می‌کنید.

toyنیویورکر — یک بار وقتی پسر کوچکی بودم، یک ماشین میکسر اسباب‌بازی به‌عنوان هدیه گرفتم. میکسرِ من چوبی بود، به‌جز محورهایش که تا جایی که یادم می‌آید، میله‌های فلزی نازکی بودند. نوددرصد مطمئنم که آن ماشینِ اسباب‌بازی هدیۀ کریسمس بود. من آن هدیه را خیلی دوست داشتم؛ مثل پسربچه‌های آن سن‌وسال که اسباب‌بازی‌هایی مثل کمپرسی، آمبولانس، ماشین یدک‌کش و مواردی ازاین‌دست را دوست دارند. برخی پسربچه‌ها قطار و برخی ماشین دوست دارند. من از دستۀ دوم بودم.

اسباب‌بازیِ من، یعنی میکسر بتن، به‌اندازۀ بسیاری از ماشین‌های اسباب‌بازی بزرگ بود؛ تقریباً هم‌اندازۀ جعبۀ نان. وزنش هم سه پوند بود. یک اسباب‌بازی ساده و بدون باتری. طنابی رنگی با دسته‌ای زرد داشت. من از دسته‌اش می‌گرفتم و پشت سرم می‌کشیدم. بیشر شبیه واگن بود؛ هرچند اندازه‌اش خیلی کوچک‌تر از واگن بود. مطمئنم هدیۀ کریسمس بود. آن وقت در سنی بودم که در آن می‌توانید، به‌قول معروف «صداهایی بشنوید»؛ بی‌آنکه نگران شوید که ممکن است مشکلی برایتان پیش آمده باشد. وقتی بچه‌ای خردسال بودم، همیشه «صداهایی می‌شنیدم». به‌نظرم پنج یا شش سالم بود. باید اعتراف کنم که ریاضی‌ام تعریفی ندارد.

میکسرم را دوست داشتم و به‌اندازۀ دیگر ماشین‌های اسباب‌بازی‌ام یا حتی بیشتر از آن‌ها با آن بازی می‌کردم. بااین‌حال، چند هفته یا چند ماه پس از کریسمس بود که پدر و مادرِ زیستی‌ام کاری کردند باور کنم میکسر من یک اسباب‌بازی جادویی یا بسیار خارق‌العاده است. شاید مادرم این موضوع را از سر ملالت یا به‌شوخی گفت و بعداً پدرم نیز پس از آنکه از سر کار به خانه آمد، حرف مادرم را با همان لحن تأیید کرد. احتمالاً مادرم این جادو را از جایگاه برترش از روی کاناپۀ اتاق نشیمن دید؛ درحالی‌که من طناب میکسر را گرفته بودم و در اتاق می‌چرخاندم. او از من پرسید: «می‌دانستی میکسرت خواص جادویی دارد؟» شک ندارم که مرا دست انداخته بود. بزرگ‌ترها بعضی اوقات که از دست بچه‌ها خسته می‌شوند، از این کارهای بی‌رحمانه می‌کنند. آن‌ها با خنده و مسخره‌بازی حرف‌هایی را در قالب «داستان‌هایی باورنکردنی» یا «اختراعاتی کودکانه» به خورد بچه‌ها می‌دهند؛ بی‌آنکه متوجهِ تأثیر مخرب آن‌ها باشند. به‌هرحال جادو از نظر بچه‌های خردسال، واقعیتی جدی است. نمی‌توانستم بفهمم که اگر پدر و مادرم به واقعی بودنِ جادوی میکسرم باور داشتند، پس چرا هفته‌ها یا ماه‌ها برای گفتن این واقعیت دست‌دست کرده بودند. آن‌ها از نظر من معمایی خوشایند، اما غیرقابلِ‌حل بودند. همان‌طور که مداد نمی‌داند برای چه کاری استفاده می‌شود، من هم نمی‌توانستم ذهن و انگیزه‌های آن‌ها را بخوانم. رشتۀ کلام از دستم در رفت. «جادو» این بود که وقتی با خوش‌حالی میکسر را پشت سرم می‌کشیدم، اسنوانه یا مخزنِ اصلی میکسر۱ به دور محور افقی‌اش می‌چرخید؛ درست مثل استوانۀ میکسرهای واقعی. مادرم می‌گفت این اتفاق فقط وقتی می‌افتد که میکسر را پشت سرت بکشی و تأکید می‌کرد که فقط‌وفقط وقتی که به آن نگاه نمی‌کنی. روی این قسمت زیاد تأکید می‌کرد. بعداً پدرم نیز حرف‌هایش را تأیید کرد. نکتۀ سحرآمیز فقط این نبود که استوانۀ یک شیئ چوبیِ یک‌تکه، بدون باتری می‌چرخید؛ نکته این بود که این اتفاق وقتی رخ می‌داد که به آن نگاه نمی‌کردم. در واقع هر وقت نگاهش می‌کردم، متوقف می‌شد. اگر درحالی‌که طناب اسباب‌بازی را می‌کشیدم، برمی‌گشتم و نگاهش می‌کردم، پدر و مادرم با تأسف می‌گفتند که استوانه از چرخش باز ایستاد. این چه طور ممکن بود؟ هرگز حتی برای یک لحظه هم که شده به حرف پدر و مادرم شک نکردم. به همین دلیل است که می‌گویم بزرگ‌ترها و حتی والدین ممکن است نادانسته و بی‌آنکه خودشان متوجه شوند، بی‌رحم باشند. هرچه باشد آن‌ها تصوری از زندگیِ بدونِ شک ندارند. شاید هم این موضوع را به فراموشی سپرده‌اند.

مسئله این بود که پس از آن قضیه ماه‌ها وقت صرف کردم تا روش‌هایی برای مشاهدۀ چرخش استوانۀ میکسر ابداع کنم. شواهد و تجربه حرف پدر و مادرم را تأیید می‌کرد: روشن بود که وقتی سرم را به‌طور عادی برمی‌گرداندم، استوانه همیشه از چرخش باز می‌ایستاد. چرخش ناگهانی سر را نیز امتحان کردم. برای امتحان، از شخصی دیگر خواستم تا طناب میکسر را بکشد و من نگاهش کنم. چرخش نمویِ سر را نیز درحالی‌که میکسر را می‌کشیدم، امتحان کردم. «نموی» یعنی اینکه سرم را تقریباً با سرعت عقربۀ دقیقه‌شمارِ ساعت می‌چرخاندم. روش دیگرم این بود که وقتی یکی دیگر میکسر را می‌کشید، یواشکی از سوراخ کلیدِ در آن را نگاه کنم. حتی چرخش سر با سرعت عقربۀ ساعت‌شمار را هم امتحان کردم. در این مدت هرگز تردیدی به خود راه ندادم که نکند این اتفاق برایم نمی‌افتد. نکتۀ جادویی این بود که به نظر می‌رسید میکسر همیشه از کارم خبر دارد. آینه‌ها را هم آزمودم. ابتدا میکسر را مستقیماً به‌سمت آینه کشیدم. سپس در داخل اتاق‌هایی کشیدم که مجهز به آینه‌هایی در اطراف بودند. دست‌آخر هم آینه‌ها را طوری مخفی کردم که میکسر شانسی برای اطلاع از وجود آینه در اتاق نداشته باشد. کم‌کم استراتژی‌هایم پیچیده‌تر شدند. ظاهراً جدیتی که در این راه به خرج می‌دادم، باعث نمی‌شد پدر و مادرم ذره‌ای عذاب وجدان بکشند. پدرم هنوز پست ثابتی نداشت. به‌سختی می‌شد خانوادۀ ما را از طبقۀ متوسط دانست. در خانه‌ای اجاره‌ای با فرش‌هایی کهنه و نازک زندگی می‌کردیم. وقتی میکسر را روی کف خانه می‌کشیدم، سروصدا می‌کرد. یک بار از مادرم خواهش کردم وقتی میکسر را پشت سرم می‌کشم، از آن عکس بگیرد. او هم با نگاهی فریب‌آمیز به آن خیره شده بود. مقداری نوارچسب روی جام چسباندم و اینگونه استدلال کردم که اگر نوارچسب در یک عکس ظاهر شود اما در عکس دیگر ظاهر نشود، آنگاه ثابت خواهد شد که جام می‌چرخد. در آن زمان هنوز دوربین فیلم‌برداری اختراع نشده بود.

قبل از خواب برنامه‌ای داشتیم به‌نام «زمان صحبت» که در طول آن، پدرم گاهی ماجراهایی از دوران کودکیِ خودش تعریف می‌کرد. او بر اساس داستان‌هایش، بچه‌ای خوش‌فکر بود که برای شخصیت‌های افسانه‌ای ِبچه‌ها مثل «بابا نوئل» و «پریِ دندان» تله می‌گذاشت. مثلاً از قوطی‌های کنسرو کپه‌ای می‌ساخت و جلوی در و پنجره‌های اتاقش می‌گذاشت. سپس ریسمانی برمی‌داشت و یک سرش را به انگشتش و سر دیگرش را به دندان شیری‌اش می‌بست. آن دندان، تازه افتاده بود و او آن را زیر بالشش مخفی کرده بود تا اگر پری دندان خواست دندانِ افتاده را ببرد، از خواب بیدار شود. «زمان صحبت» یعنی پانزده دقیقه گفت‌وگوی مستقیم (نه داستان یا شعر) با پدر یا مادر درحالی‌که در تخت‌خوابِ گرم‌ونرم دراز کشیده بودم. در طول هفته، چهار شب از برنامۀ «زمان صحبت» با مادرم و سه شب با پدرم برگزار می‌شد. پدر و مادرم در این برنامه بسیار سازمان‌یافته و منظم بودند. در آن سن‌وسال با آیۀ هفتم از باب چهارم انجیل متی۲ آشنا نبودم. پدرم که خداناباوری سرسخت بود، هیچ اشاره‌ای به این آیه نمی‌کرد. او همچنین از ماجرای تله‌های بی‌ثمرِکودکی‌اش به‌عنوان داستان اخلاقی یا نصیحت استفاده نمی‌کرد تا مرا از «امتحان‌کردن» یا «شکست‌دادنِ» جادوی میکسر منصرف کند. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم پدرم شیفتۀ تلاش‌هایم برای «به‌دام‌انداختنِ» استوانۀ چرخانِ میکسر شده بود. از نظر او این تلاش‌هاحاکی از آن بودند که من هم عین خودش دیوانۀ اثبات و تأیید تجربی‌ام؛ اما این حقیقت نداشت. حالا که بزرگ شده‌ام، می‌دانم که علت اینکه آنقدر وقت صرف می‌کردم تا مچ میکسر را هنگام چرخش بگیرم، این بود که می‌خواستم ثابت کنم که نمی‌شود مچش را گرفت. اکنون می‌دانم که اگر جادوی میکسر را با پیشدستی‌کردن شکست می‌دادم، آن‌وقت به هم می‌ریختم. داستان تله‌های پدرم برای به‌دام‌انداختنِ «خرگوشِ عید» یا ریسمان‌هایش برای گرفتنِ «پری دندان» حس بدی به من می‌داد. وقتی که به‌خاطر آن داستان‌هاگریه‌ام می‌گرفت، گاهی پدر و مادرم به‌اشتباه فکر می‌کردند به‌خاطر ناکامی‌ام در مشاهدۀ صحنۀ چرخشِ میکسر گریه می‌کنم. مطمئنم که این نگرانشان می‌کرد. در واقع، تصورش برایم سخت بود که اگر پدرم در دوران کودکی‌اش در به‌دام‌انداختن پری دندان موفق می‌شد، چقدر احساس به‌هم‌ریختگی می‌کرد. همین فکر باعث گریۀ من می‌شد. در آن روزها، متوجه نبودم که علت ناراحتی‌ام از ماجراهای «زمان صحبت» نیز همین بود. چیزی که از آن روزها به یاد دارم، ‌ حس وسوسۀ عجیبی بود که وادارم می‌کرد از پدرم سؤالی بپرسم؛ آن‌هم هنگامی که تله‌هایش را با لذتِ تمام توصیف می‌کند. درعین‌حال حس هراسی قوی ولی مبهم و توصیف‌ناپذیر مرا از این کار باز می‌داشت و نمی‌گذاشت چیزی بپرسم. تعارض بین «وسوسه» و «ناتوانی» ‌ام برای مطرح‌کردن سؤال به‌خاطر ترسم از دیدن رنج و درد بر چهرۀ برانگیخته، بشاش و آرامِ پدرم، مرا به گریه می‌انداخت. اما این ظاهراً باعث نمی‌شد پدر و مادرم که مرا کودکی غیرعادی و حساس می‌شمردند، به‌خاطر جعلِ «بی‌رحمانۀ» داستانِ جادوی میکسر، ذره‌ای احساس گناه کنند. در ماه‌های پس از کریسمس به‌بهانه‌های مختلف، اسباب‌بازی گوناگونی برایم می‌خریدند و به‌خیال خودشان سعی می‌کردند توجهِ وسواس‌گونه و آسیب‌زای مرا از میکسرِ اسباب‌بازی و جادویش دور کنند.

آن میکسر اسباب‌بازی منشاء احساساتی مذهبی شد که بر بخش اعظم زندگی بزرگ‌سالی‌ام تأثیرگذار بوده است. سؤالی که متأسفانه هرگز نپرسیدم، این بود که اگر پدرم در گرفتنِ پریِ دندان موفق می‌شد، می‌خواست با آن چه کار کند. اما شاید ناراحتی‌ام دلیل دیگری هم داشت: تاحدی می‌دانستم که پدر و مادرم، وقتی تلاشم را برای ابداع طرح‌هایی به‌منظور مشاهدۀ چرخش استوانه می‌دیدند، دربارۀ چیزی که می‌دیدند، کاملاً در اشتباه بودند. دنیایی که آن‌ها می‌دیدند و به‌خاطرش رنج می‌کشیدند، کاملاً متفاوت از دنیای کودکی من بود. من برای آن‌ها خیلی بیشتر از آنی گریه می‌کردم که هرکدام از ما سه نفر فکرش را می‌کردیم.

البته هرگز نتوانستم چرخش میکسر را ببینم. شاسی و اتاق میکسر مثل وسایل نقلیۀ همگانی به‌رنگ نارنجیِ پررنگ رنگ‌آمیزی شده بود؛ استوانۀ آن به‌صورت راه‌راه با رنگ نارنجی و سبزِ تیره رنگ‌آمیزی شده بود و معمولاً گردش هیپنوتیزمیِ رنگ‌ها را بی‌آنکه بتوانم مشاهد کنم، در ذهنم مجسم می‌کردم. می‌دانم. بهتر بود این واقعیت را پیش‌تر بیان می‌کردم. میکسر را آنقدر پشت سرم کشیدم که مادرم پس از آنکه از پرت‌کردن حواسم با اسباب‌بازی‌های دیگر ناامید شد، مرا با میکسرم به زیرزمین تبعید کرد. می‌خواست چرخ‌های آن دیگر روی فرشِ اتاق نشیمن رد نیندازند. هرگز نتوانستم راهی برای مشاهدۀ چرخشِ آن پیدا کنم. هرگز یک بار هم به فکرم نرسید که ممکن است پدر و مادرم مرا دست انداخته باشند. همچنین هرگز به این فکر نکردم که خودِ استوانۀ راه‌راه با چسب به شاسیِ نارنجی‌رنگِ میکسر چسبیده یا میخ‌کوب شده و با دست هم نمی‌توان آن را چرخاند یا حتی تکان داد. ببین واژۀ «جادو» چه قدرتی دارد! همین قدرت توضیح می‌دهد که چرا «صداهایی» که در کودکی می‌شنیدم، هرگز نگرانم نمی‌کردند یا باعث نمی‌شدند فکر کنم مشکلی برایم پیش آمده است. در واقع جادویی که ذهنم را به خود مشغول کرده بود، چرخش آزاد استوانه‌ای بدون برق و چسبیده به بدنه نبود؛ بلکه می‌خواستم از این جادو سر در بیاورم که استوانه چگونه از حرکت باز می‌ایستد. این توقف درست وقتی اتفاق می‌افتاد که می‌خواستم نگاهش کنم. مسئلۀ سحرآمیز این بود که چرا نمی‌توانم میکسر را به دام بیندازم یا از آن پیشی بگیرم. هرچند که دغدغۀ فکری‌ام با میکسرِ اسباب‌بازی تا کریسمس سال بعد پایان یافته بود، هنوز هم آن را فراموش نکرده‌ام؛ حسی مرکب از نومیدیِ خردکننده و حرمتی لذت‌بخش. در همان سال بود، پنج یا شش‌سالگی که معنی «حرمت۳» را یاد گرفتم. تا جایی که می‌دانم، حرمت به نگرشی طبیعی به پدیده‌های سحرآمیز و تحقیق‌ناپذیر اطلاق می‌شود؛ همان‌گونه که «احترام» و «اطاعت» برای توصیف نگرش فرد به پدیده‌های فیزیکیِ مشاهده‌پذیر مثل گرانش و پول به کار می‌رود.

مذهب یکی از خصوصیاتی بود که باعث می‌شد پدر و مادرم مرا عجیب و مرموز بدانند؛ چون بدون هیچ راهنمایی یا فهمی، بچه‌ای مذهبی بودم. به مذهب علاقه داشتم و پر از احساسات و دغدغه‌هایی بودم که برای توصیفشان از واژۀ «مذهبی» استفاده می‌کنیم. هیچ‌یک از این‌ها را نمی‌توانم به‌خوبی بیان کنم. من روشن‌فکر نیستم و هرگز نبوده‌ام. من سخنران ماهری هم نیستم. همچنین موضوع‌هایی که سعی می‌کنم توصیفشان کنم و درباره‌شان بحث کنم، فراتر از توانایی‌هایم هستند. بااین‌حال، سعی‌ام را خواهم کرد و پس از اتمام بحث، تا جای ممکن از نو آن را به‌دقت بررسی خواهم کرد. هرجا ببینم بدون جعل چیزی، راهی برای روشن‌تر یا جذاب‌ترشدن بحث هست، تغییرات و اصلاحات لازم را اعمال خواهم کرد. پدر و مادرم دو روشن‌فکر و آتئیست‌ سرسخت بودند؛ ولی روادار و بلندنظر هم بودند. وقتی شروع می‌کردم به پرسیدن سؤال‌های «مذهبی» و اظهار علاقه به این موضوعات، با رضایت به من اجازه می‌دادند تا به‌دنبال افرادی با گرایش مذهبی بگردم؛ افرادی که می‌توانستم با آن‌ها دربارۀموضوع‌های مذهبی بحث و گفت‌وگو کنم. حتی اجازه می‌دادند با همسایه‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌های مذهبی در مراسم کلیسا شرکت کنم. طبق فهم من معنای معمول «آتئیسم» چنین است: مذهبی ضدمذهب که به پرستشِ دلیل، شکاکیت، خرد، اثبات تجربی، خودمختاری و استقلالِ انسان می‌پردازد. اگر همین معنا را در نظر بگیریم، آنگاه رواداریِ گشاده‌رویانۀ پدر و مادرم دربارۀ علایق مذهبیِ من و حضور مرتبِم در مراسم مذهبی با همسایه‌مان استثنایی بود. در آن زمان، به پدرم پستی ثابت داده بودند و خانه‌ای برای خودمان در محله‌ای متوسط با مدرسه‌ای ممتاز داشتیم. تا جایی که می‌دانم، خود مذهب هم می‌کوشد تا این نوع نگرشِ احترام‌آمیز و عاری از داوری را در بین پیروانش ترویج کند.

ربطِ بین احساساتم دربارۀ میکسرِ «جادویی» و بعدها، حس حرمت و علاقه‌ام به «جادوی» مذهب تا چندین سال بعد برایم روشن نشد؛ یعنی تا سال دوم تحصیلم در مدرسۀ علوم دینی. در طول تحصیل در این مدرسه بود که اولین بحران ایمانی را در بزرگ‌سالی تجربه کردم. این واقعیت که قوی‌ترین و مهم‌ترین پیوندهایی که در زندگی ماست، برایمان نامشهود و نامرئی است، به نظر من دلیلی موجه است برای اینکه معنای زندگی در حرمتِ مذهبی است؛ نه تجربه‌گرایی شکاکانه. ماندن در «مسیرِ» درستِ این بحث به‌روشی منظم و منطقی کاری دشوار است. برخی بزرگ‌ترهایی که پدر و مادرم اجازه می‌دادند پرسش‌ها و مسائل مذهبی‌ام را با آن‌ها مطرح کنم، این‌ افراد بودند: معلم‌ها، یک استاد دینی که پدرم از کمیتۀ بین‌دانشگاهی می‌شناخت و برایش احترام قائل بود و نیز پدر و مادرِ همسایۀ کناری که در کلیسایی در حوالیِ خانۀ ما خادم بودند. والدینم اجازه داده بودند مسائل، پرسش‌ها و موضوع‌هایی را نزدِ این افراد مطرح کنم. از شرح و تفصیل آن‌ها می‌گذرم. مسائلی بودند کاملاً معمولی، پیش‌پاافتاده و همگانی که درنهایت همه در زمان مناسبش به‌نوعی با آن‌ها مواجه می‌شوند.

علاقۀ مفرط مذهبی‌ام همچنین به میزان تکرار و لحن «صداهایی» مربوط می‌شد که در کودکی مرتباًمی‌شنیدم. در کودکی یعنی تا وقتی که تقریباً سیزده‌ساله بودم. هرگز از آن صداها وحشت نکردم یا به این فکر نکردم که «شنیدن صدا» ممکن است نشانگر اشکالی در سلامت روانی‌ام باشد. علت اصلی این بود که «صداها» ی دوران کودکی‌ام همیشه از چیزهای خوب، شاد و اطمینان‌بخش سخن می‌گفتند. این صداها دو نوع هم بودند؛ هرکدام با پژواک و شخصیت متمایز. فقط اشاره‌ای گذرا به آن‌ها صداها خواهم کرد؛ چون هم اهمیت مستقیمی در موضوع بحث من ندارند و هم توصیف و انتقال آن‌ها به دیگران بسیار سخت است. باید تأکید کنم که هرچند داشتن دوستان خیالی و نامرئی در دوران کودکی امری عادی است، این صداها دستِ‌کم از نظر من پدیده‌هایی کاملاً واقعی و مستقل از ذهنم بودند. این برخلاف صدای بزرگ‌سالانِ «واقعی» با لهجه و شیوه‌های بیان متفاوت بود که در دنیای کودکی‌ام ناآشنا بودند. حالا فهمیدم که دلیل دیگرِ بی‌میلی‌ام به بحث مفصل دربارۀ این «صداهای» کودکانه آن است که می‌خواهم دلایلی مبنی بر «واقعی» ‌بودنِ آن‌ها بیاورم. این در حالی است ‌که واقعاً برایم مهم نیست که آیا این صداها «واقعی» بودند یا نه یا آیا می‌شود شخصی دیگر را متقاعد کرد که آن‌ها «توهم» یا «خیال‌بافی» نبوده‌اند یا نه. در واقع، یکی از موضوعات داغ صداها این بود که به من اطمینان دهند که باورم به «واقعی» ‌بودنشان یا پذیرش آن‌ها به‌عنوان بخشی از خود من، هیچ اهمیتی ندارد. هرچه باشد، همان‌طور که یکی از صداها همیشه تأکید می‌کرد، در کل دنیا هیچ‌ چیز به‌اندازۀ خود من «واقعی» نیست. اعتراف می‌کنم که گاهی این صداها را والدینی دیگر برای خود می‌پنداشتم یا به آن‌ها اتکا می‌کردم؛ یعنی دوستشان داشتم، به آن‌ها اطمینان می‌کردم، احترام می‌گذاشتم و برایشان حرمت قائل می‌شدم. به‌بیان کوتاه، خودم را با آن‌ها هم‌تراز نمی‌دانستم. همچنین آن‌ها را همزاد خود می‌دانستم؛ یعنی تردیدی نداشتم که آن‌ها نیز در همان دنیای من زندگی می‌کنند و مرا طوری «درک» می‌کنند که والدین بیولوژیکی‌ام از درکش عاجزند. شاید یکی از دلایلی که ناخودآگاه خواستم در دفاع از «واقعیتِ» آن صداها استدلال کنم، این است که پدر و مادر «واقعی» ام آن‌ها را ازآن‌دست دوستان نامرئی و تخیلی می‌دانستند که در بالا اشاره کردم؛ هرچند دربارۀ باور من به این صداها رواداریِ کامل از خود نشان می‌دادند.

تجربۀ شنیدنِ «صدا» در کودکی درست مثل این است که هرجا می‌رَوید، ماساژور خصوصی‌تان با شما باشد و تمام وقتش را صرف مشت‌ومال‌دادن به پشت و شانه‌هایتان ‌کند. مادر زیستی‌ام نیز وقتی که در بستر بیماری بودم، معمولاً این کار را می‌کرد؛ با استفاده از الکل و پودر بچه ماساژم می‌داد و مرتباً روبالشی‌ها را عوض می‌کرد تا تمیز و خنک باشند. تجربۀ شنیدن صدا شبیه حسی بود که برگرداندن بالش به روی خنکش به انسان می‌دهد. گاهی این تجربه آنقدر نشئه‌آور بود که تحملش را نداشتم؛ مثل وقتی که برای اولین بار شیرینی یا سیبی را گاز می‌زنید که آنقدر خوش‌مزه است و چنان آبی در دهانتان جاری می‌کند که برای یک لحظه درد شدیدی در دهان و غدد آن احساس می‌کنید، به‌خصوص در بعدازظهرهای بهاری یا تابستانی، یعنی وقتی که نور خورشید در روزهای آفتابی بر همه‌جا حاکم می‌شد و به رنگ طلایی در می‌آمد و خودش (نور) آنقدر لذیذ می‌شد که نمی‌شد تحملش کرد. آنگاه در اتاق نشیمن روی انبوهی از بالش‌های بزرگ دراز می‌کشیدم و با خوشیِ دردناکی به پشت و رو می‌چرخیدم و به مادرم، که همیشه روی کاناپه کتاب می‌خواند، می‌گفتم که آنقدر حس خوبی دارم و پر از شادی‌ام که تاب تحملش را ندارم. همچنین یادم می‌آید مادرم درحالی‌که لب‌هایش را غنچه می‌کرد تا نخندد، با صدایی بی‌نهایت خشک می‌گفت که به‌سختی می‌تواند با این مشکل احساس همدردی کند. مطمئن بود می‌توانم این وجد و خوشی را به‌سلامت از سر بگذرانم و لازم نیست مرا به اتاق اورژانس ببرند. در چنین لحظاتی عشق و علاقه‌ام به محبت و مزاح خشک مادرم به خوشیِ اولیه‌ام اضافه می‌شد و شعفم را چنان تشدید می‌کرد که مجبور بودم درحالی‌که با سرخوشیِ تمام در میان بالش‌ها و کتاب‌های کف اتاق می‌لولیدم، فریادهای ناشی از لذتم را در خود خفه کنم. واقعاً نمی‌دانستم که مادرم، آن زن استثنائی و حقیقتاً دوست‌داشتنی، از داشتن بچه‌ای که گه‌گاهی دچار حملۀ نشئگی می‌شود، چه عایدش می‌شد. نیز نمی‌دانم که آیا خودش نیز دچار چنین حس‌هایی می‌شد یا نه. بااین‌حال، تجربۀ «صداهای» واقعی، اما نادیدنی و ‌توضیح‌ناپذیر و احساسات نشئه‌آورِ ناشی از آن‌ها بی‌تردید به حس احترامم به جادو کمک می‌کرد. همچنین ایمانم را به این نکته تقویت می‌کرد که نه‌تنها جادو در دنیای عادی، جاری و ساری است، بلکه این جریان کاملاً بی‌خطر و نوع‌دوستانه به پیش می‌رود. من ازآن‌دست بچه‌هایی نبودم که به «هیولای زیر تخت» یا خون‌آشام باور داشتند. همچنین از آن‌ها هم نبودم که باید چراغ‌خواب در اتاقشان روشن می‌بود. برعکس، پدرم که از خصوصیات عجیب و غریبم حظ می‌کرد، یک بار با خنده به مادرم گفت که فکر می‌کند من به‌نوعی روان‌پریشی خوش‌خیم به‌نام «آنتی‌پارانویا» دچار شده‌ام؛ یعنی فکر می‌کنم که هدف توطئه‌ای پیچیده و جهانی قرار گرفته‌ام که می‌خواهد مرا چنان خوشحال کند که تاب تحملش را ندارم.

لحظۀ خاصی وجود داشت که می‌توان آن را منشاء انگیزش مذهبی‌ام پس از کمرنگ‌شدنِ علاقه‌ام به میکسر اسباب‌بازی دانست. این لحظه به فیلمی جنگی از دهۀ ۱۹۵۰ مربوط می‌شود که در بعدازظهرِ یک روز یکشنبه با پدرم تماشا می‌کردیم. پرده‌ها را کشیده بودیم تا نور خورشید روی صفحۀ تلویزیون سیاه‌وسفیدمان نیفتد. مادرم از تلویزیون بدش می‌آمد؛ اما تماشای تلویزیون به‌اتفاق پدرم یکی از کارهای بسیار شیرین ما بود که به‌طور مرتب انجام می‌دادیم. معمولاً می‌نشستیم روی کاناپه. پدرم در یک طرف می‌نشست و هنگام پخش آگهی‌های بازرگانی کتاب می‌خواند و من سرم را روی بالشی می‌گذاشتم که بر زانوهای پدرم قرار داشت. یکی از خاطرات بسیار قوی‌ِ حسی‌ام از دوران کودکی وقتی است که زانوی پدرم را زیرِ سرم حس می‌کردم و هنگام پخش آگهی روش جالب او را برای تکیه‌دادن کتابش به سرم می‌دیدم. موضوع فیلم مذکور، جنگ جهانی اول بود. نقش اصلی فیلم را بازیگری بازی می‌کرد که به‌خاطر نقش‌هایش در فیلم‌های جنگی تحسین‌ شده بود. در این لحظه خاطرات من راهش را از خاطرت پدرم جدا می‌کند و شاهد آن، گفت‌وگوی پرالتهابی است که در سال دوم تحصیلم در مدرسۀ علوم دینی داشتیم. پدرم ظاهراً این‌طور به یاد دارد که قهرمان فیلم، ستوانی محبوب، خودش را روی نارنجکی می‌اندازد که دشمن به سنگر دسته‌اش پرت کرده و می‌میرد. دسته، واحدی نظامی و متشکل از گروهی پیاده‌نظام است که به‌گفتۀ پدرم، تحت فرماندهیِ یک ستوان قرار دارد. اما من به‌روشنی یادم می‌آید که ایفای نقش قهرمان فیلم را بازیگری به عهده داشت که به نمایش تضاد و آسیب روانی معروف بود. او به‌خاطر مسئلۀ اخلاقیِ کشتن در میدان جنگ و پیچیدگیِ معمای مذهبیِ «جنگ عادلانه» و «قتل موجه» از درون رنج می‌کشید. درنهایت وقتی می‌بیند هم‌سنگرِ خودش موفق می‌شود نارنجکی به داخل سنگر شلوغِ دشمن بیندازد، دچار فروپاشی روانی می‌شود. در این لحظه فریادزنان به داخل سنگرِ دشمن می‌پرد، خود را روی نارنجک می‌اندازد و با مرگ خود جان افراد دشمن را نجات می‌دهد. این اتفاق در اوایل فیلم رخ می‌دهد و در ادامۀ فیلم، هرچند که پی‌درپی با آگهی‌های بازرگانی دچار وقفه می‌شد، تلاش افرادِ قهرمان برای تفسیر اقدام ستوان محبوبشان به تصویر کشیده می‌شود: بسیاری او را خائن می‌دانند و به‌شدت محکوم می‌کنند. بسیاری دیگر هم بر این باورند که خستگیِ رزمی و نامه‌ای آسیب‌زا از امریکا که قبلاً به دستش رسیده است، او را از این «جنون آنی» تبرئه می‌کند. فقط یک تازه‌سرباز کمرو و ایدئال‌گرا معتقد است که این اقدام ستوان برای نجات دشمن عملی قهرمانانه است و شایستگی دارد تا برای آیندگان ثبت و نگهداری شود. بازیگر این نقش، یعنی تازه‌سربازِ ناشناس را هرگز در فیلمی دیگر از آن دوره ندیدم. او راوی فیلم هم هست و صدایش را در ابتدا و پایان فیلم می‌شنویم. هرگز آن فیلم را فراموش نمی‌کنم. هرچند نه من و نه پدرم عنوانش را ندانستیم؛ چون تلویزیون را پس از شروعِ فیلم روشن کردیم و این با «فراموش‌کردن» عنوان فیلم یکی نیست. پدرم به‌شوخی مدعی بود که ما هردو اسم فیلم را فراموش کرده‌ایم. تأثیر عمل ستوان را نیز فراموش نمی‌کنم و من هم مثل راویِ ایدئال‌گرا و کمرو آن عمل را نه‌تنها «قهرمانانه»، بلکه زیبا می‌شمردم؛ آنچنان قهرمانانه و زیبا که تحمل‌کردنی نبود. به‌ویژه برای من که روی زانوهای پدرم دراز کشیده بودم.


پی‌نوشت‌ها:
[۱] همان بخش که در میکسرِ واقعی، بتن را مخلوط می‌کند. اسم دقیقش را نمی‌دانم.
[۲] اشاره دارد به پاسخ عیسی مسیح به خواستۀ شیطان. شیطان به او گفت: «اگر تو پسر خدا هستی، خود را از اینجا به پایین بینداز؛ زیرا کتاب مقدّس می‌فرماید: او به فرشتگان خود فرمان خواهد داد و آنان تو را با دست‌های خود خواهند گرفت تا مبادا پایت به سنگی بخورد.» انجیل متی ۴:۶
عیسی جواب داد: «کتاب مقدّس همچنین می‌فرماید: خداوند، خدای خود را امتحان نکن.» انجیل متی ۴:۷
[۳] reverencereverence

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com