این نوشته شرح مشاهدات خام است٬ بدون هیچ تحلیل و نتیجهگیری. تمام اسامی افراد و مکانها عوضشدهاند.
صِفر. ماجرای تجاوز پسر ۱۷ ساله به دختر ششساله٬ گشت نامحسوس برای کنترل خدامیداند چه٬ ماجرای اعظم و شکنجهشدن وحشتناکش٬ و هشتگ#WhenIWas برای بیان تجربههای (اولین) تجاوز جنسی. همهی اینها در کمتر از یک هفتهی گذشته اتفاقافتاده و فکرکردم شاید بدنباشد زاویهی دیگری را هم به موضوع اضافهکنم. تجربهها و مشاهدات جنسی در سنین پایین. اسمشان را میگذارم «بیماری انحراف جنسی» و تأکیدمیکنم «انحراف» اینجا به هیچوجه آن معنی حکومتی و دینیاش (همجنسگرایی؟؟) را ندارد٬ بلکه صرفاً «اشتباه» و «انحراف» در رفتار جنسی به دلیل عدم آموزش مدون جنسی (لااقل بهزعم من) است.
یک. از دوران پیش از دبستان٬ در حوالیِ من٬ یکی از نشانههای قدرت٬ زور٬ و دستِبالا را داشتن در جمع همسنوسالها و مدرسه٬ کردنِ (=تجاوز به) بقیه بوده. بقیه یعنی نه همه٬ بلکه هرکسی که بخواهد با قلدر محله/کلاس/مدرسه دربیفتد یا به حرفشان عملنکند. البته به خاطر شرایط فرهنگی معمولاً دخترها بیروننبودند و همهچیز در جمعهای پسرانه اتفاقمیافتاد. بچههای پنج-ششسالهای را میشناسم که وقتی دعوایی پیشمیآمد٬ چندنفری روی سر طرف میریختند و بعد از کتککاری٬ ترتیب طرف را میدادند. بیشتر قضیه به شکل «روشلواری» ختممیشد٬ اما اگر کسی دوروبر نمیبود٬ ممکن بود طرف را به خانهی نیمهسازی (که همیشه یکیشان دمِدست بود) برده و کارش را آنجا بسازند. قسمت وحشتناک قضیه این بود (و هست) که این اتفاق روند طبیعی بهنظرمیآمد. راز بقا بود انگار. قویتر ضعیفتر را میکُند. از کودکی.
دو. حتی در مدرسه هم از این دست ماجراها کم پیشنمیآمد. مدرسه اتفاقاً جایی بود که بچهشرها این و آن را «انگشت»میکردند. نیمکتهای کلاس بهترین مکان برای اینکار بود. واضحبود اگرکسی کیفمدرسهاش را بهجای داخل کشو پشتش گذاشته یا پشتسری دارد مزاحمش میشود یا از انگشتشدن میترسد. اعتراضی هم اگر میشد به این شکل بود که «آقا اجازه! فلانی با منکارِ بد میکنه.» با همین جملات. و معلم فوقش فلانی را به باد کتک و ترکه میگرفت٬ که حتی درحین کتکخوردن٬ فلانی چشمهای خشمگینش را به آدم میدوخت که یعنی «زنگ آخر حسابت رو بدتر میرسم».
سه. «کردن» یکی از مراحل مردانگی بود. هرچه زودتر تجربهاش میکردی مردتر بودی. جلال همکلاسی دورهی راهنمایی من بود. قیافهاش حتی با استانداردهای مردانه هم زشت بود. کلهای مخروطی٬ پوستش تیرهتر از همهی ما٬ و دندانهایی کج. کمی مشنگ میزد (یکی از فاکتورهای مشنگی این بود که فوتبالت خوب نباشد). هیچوقت نفهمیدم چطور شروعشد٬ دست یکی اتفاقی به پشتش خوردهبود٬ یا سعید – که سرکلاس پشت سرش مینشست- شوخیشوخی انگشتشکردهبود. هرچهبود٬ جلال خوشش آمدهبود. کمی سرذوق آمدهبود. سعید هم متوجهشدهبود. جلال اولش گویا زیربار نمیرفته (طبعاً). آخرش با پول راضیشدهبود. عددش هنوز یادم هست: پانزده تومان٬ برای انگشتکردن/شدن. سال ۷۷. حرفش بین بچهها پیچید. حتی ۲۵ تومنی هم دیدم (من آن سال ردیف آخر کلاس مینشستم٬ کنار رحمان). دو روز بعد٬ سعید و رحمان و جلال را دیدم از توی خیابان ما ردمیشدند. آن وقتها ما کنار خانه٬ یک دهنه سوپری کوچک هم داشتیم. من مغازهدار بودم. آمدند و بعد از سلام علیک گفتند میروند کوچهی باهنر٬ یک خانه نیمساز هست. دعوت هم کردند. ماندهبودم چطور ردکنم٬ بهرحال نشانهای از مردبودن بود٬ و ردکردنش٬ توی آن فضای مردسالار٬ سخت. بهانهی مغازه خوب چیزی بود. قیمتش را هم گفتند. دیگر نمیشنیدم. حتی حسمیکردم برای جلال هم شاید پولش مهمنیست. توی چشمهای مشنگش شادی میدیدم انگار. تجربهی جنسی٬ بهرحال لذتبخش است.
چهار. شهر ما سینما نداشت٬ الا یکی-دو سال. آقایی آمد و یک سینمای کوچک برپاکرد و بعدش هم نفهمیدم چرا جمعش کرد. فیلمهای تکراری. بیشترشان فیلمهای رزمی٬ معبد فلان٬ کنگفوی بهمان٬ و ساموراییها. یکی دو سانس کمی شلوغمیشد. اما همیشه تقریباً خالی بود. یک سالن تاریک٬ که کسی هم احتمالاُ خیلی تویش سرکنمیکشد٬ جای خوبی بود برای آنهایی که دنبال طعمه میگشتند٬ بهخصوص اگر طعمههاشان بچههای کمسن و سال بودند. یکبار با برادر و پسرخالهها و پسردایی ها رفتیم. بیشتر از آنچه فیلم را دنبالکنیم (مهم نبود٬ دوسه باری دیدهبودیمش). بیشتر از آنکه فیلم را دنبالکنیم٬ موشوگربه بازیِ سه پسر تقریباً نهساله و دو پسر شاید چهارده-پانزدهساله را روی صندلیهای سینما تعقیبمیکردیم. حتی میخندیدیم. هرچند بعدها فهمیدم سینما در همه جای دنیا جایی برای مالاندن است٬ اما تصویرِتاریکِ آن روز هنوز جلوی چشمهایم هست. بزرگ٬ به بزرگی پردهی همان سینمای دو ساله.
پنج. گفتم یکی از فاکتورهای مشنگی فوتبال بود. من فوتبالم خوب بود. دوست هم داشتم. از چهارسالگی هرروز توی کوچهی خاکی خانهی پدری (که هنوز بعد از بیستوششسال آسفالتنشده) فوتبال بازیمیکردم. با پسرعموها و بچههای کوچه. سنمان که بیشترشد حتی اجازهداشتیم تا خانهی عمهجان برویم. خانهشان آخرین ردیف خانهی شهر بود و جلویش مزرعهها شروعمیشد. بعد از یک ردیف مزرعه٬ یک گُله جا بود برای خرمنکوبیدن. بهترین جا برای فوتبال است خرمنگاه. آن سالها تلویزیون آنقدر فوتبال نشاننمیداد٬ حتی هنوز اریککانتونا به منچستر نیامدهبود تا من کشفشان کنم و طرفدارشان بشوم. ولی هر روز٬ یا توی کوچه یا توی خرمنگاه٬ با تقی و نقی و قلی و مُلی فوتبال بازیمیکردیم. یک روز٬ در راه برگشتن از مدرسه٬ وقتی من توی دلم خودم را برای فوتبال بعدازظهر آمادهمیکردم٬ از قلی پرسیدم چه بازیای را بیشتر از همه دوستداری؟ و منتظربودم بگوید فوتبال. جوابش این بود «کون بازی». فکرکردم درست نشنیدم. دوباره گفت «کونبازی. میریم توی خونهها کونبازی میکنیم». بازی بود. بازی. برای بچهی هفت ساله.
شش. من نُه سال خوابگاهی بودهام. و خوابگاه یکی از مهمترین جاهای زندگیِ یک نوجوان/جوان است. یک محیط تکجنسه (در مورد من مردانه)٬ که باید تویش همهجوره مرد میبودی. از اتفاقات و کردن و کردهشدنها توی خوابگاهها زیادشنیدهبودم. خوابگاه دبیرستان ما البته کمجمعیت بود و شاید همین باعثمیشد اتفاق خاصی تویش نیفتد. همهچیز را همه میدانستند. هرچند همان روز اول٬ سالبالاییهای خوابگاه آمدند و گفتند فلان سرایدار «بُکُن»ه و باید مراقبش بود٬ که بعداً متوجهشدم کرمریختنشان بوده سرِ چندتا بچهی کوچکتر. خوابگاه دبیرستان ما البته یک جذبهی بزرگتر داشت که حواس بچهها را از همخوابگاهیهاشان پرتمیکرد. درست روبروی ما٬ با فاصلهای کمتر از سی متر٬ خوابگاه دخترانهی دانشگاه بود. پسرکهای پانزده-شانزدهسالهی تازه بالغ٬ بزرگشدهی شهرها و روستاهای کوچک٬ و روبروشان دخترهای جوان ترگل ورگل دانشگاهی از همهجای مملکت. روزها اتفاق خاصی نمیافتاد٬ هر دو گروه سر کلاس و درس بودند. شبها٬ پسرهای دبیرستانی٬ از پنجرهی اتاقهاشان زُلزده به پنجرههای ساختمان روبرو میماندند. گاهبهگاهی طرح تن یک دختر٬ با موهای باز پشت پنجرهای پیدامیشد. طرحِ تن یک زن٬ با موهای باز برای پسرک پانزدهساله. میفهمید یعنی چه؟ و وای اگر دخترهای شنگول دانشگاهی پارتی و بزن و برقص میداشتند. صدای شادیِ یک زن٬ بزرگترین علامت سوالیست که یک نوجوان توی آن سن دارد. اینکه الان آنجا چهمیگذرد٬ در ذهن آن طرح مبهم زنانه که پشت پنجره میرقصد. و اوج لذت یک پسر پانزدهساله؟؟ نه! آن چیزی نیست که فکرمیکنید. اوج لذت این بود که سر شب٬ قبل از همه٬ کتابها و وسایل درسخواندنش را بگذارد توی یکی از چهار اتاق طبقهی بالا که به سمت خوابگاه دخترها بودند. یعنی مثلاً امشب من توی این اتاق درسمیخوانم. درس! و شب چطور میگذشت؟ خاموش و روشنکردن چراغ اتاق. علامتدادن. زیر استرس اینکه نکند سرایدارها و سرپرستها متوجهشوند و فردا گیر بیفتند. اوج لذت آنجا بود که یکی از آنهمه اتاق ساختمان روبرو هم شروعکند بهعلامتدادن. آن طرف شاید دختری بود که توی دلش قاهقاه میخندید به این بازی. اما برای پسرکهای سیمتر آنطرفتر٬ چراغهای رابطه همینها بودند که روشن و خاموشمیشدند. لذت ارتباط با جنس مخالف.
هفت. یک سال٬ توی همان خوابگاه٬ چند روز بعد تعطیلات عید٬ داشتیم دور هم چایی میخوردیم. فرهاد شروعکرد به تعریفکردن خاطرهای که توی تعطیلات داشتهبود. «آره دیگه٬ توی روستامون داشتم از فلانجا میرفتم بهمانجا٬ که متوجهشدم اون آقای توی کوچه اونوری یه چیزی به پسرک توی کوچه اینوری علامتداد. مشکوکشدم. آقاهه بیستوسه-چهارسالی داشت و پسره دوازده-سیزده ساله بود. خلاصه دزدکی تعقیبشونکردم. دیدم پسره رفت توی یه مرغداری که پایین تپهاست. آقاهه هم دنبالش از در اونور رفت تو. منم از پشت پنجره دیدم که پسره کشید پایین و آقاهه هم کشید پایین و معذرتمیخوام (واقعاً گوینده اینجا از ما معذرتخواست) معذرتمیخوام شامپو(!!!) زد دور فلانش که یکهو من پریدم تو که آی دارین چیکار میکنین و اینا. رنگ آقاهه پرید و بعدش سرخ شد و خلاصه با بدبختی و خجالتزدگی و کونِنکرده رفت. پسره هم گریه که تو رو خدا به کسی نگو و اینا. گفتم باشه٬ به کسی نمیگم. ولی خودم ترتیبش رو دادم.» من که گوشهایم موقعشنیدن اینجور چیزها کمی زمانمیخواهد ٬ هنوز جملهی آخر را هضمنکردهبود که اصغر از کنار دستم گفت «ترتیبش رو دادی؟ خوشبهحالت!». ماجرا داشت وارد توضیح جزییات میشد که من سعیکردم با پرسیدن سوالاتی از قبیل اینکه «خب آقاهه بعداً متوجه نشد که تو سهمش رو بردی؟ چیگفت بعدش؟» توجه همه را به ادامهی ماجرا جلبکنم.
هشت. حاجآقا کریمی آدم مذهبیای بود. به شدت مذهبی٬ و سیاسی. میگفتند وقتی رهبر سخنرانیمیکند٬ بچههایش را بهزور مینشاند پای تلویزیون که حرفهای آقا را گوشکنید. از معدود آدمهایی بود که قبل از مُدشدن٬ پیشانیاش کمی کبود بود. پسرش٬ چندسالی از من کوچکتر بود. اصلاً نمیشناختمشان. حتی پسر را هیچوقت ندیدهام. فقط ماجرا را شنیدم. از همه. از همه٬ چون همهی شهر این یک ماجرا را میدانستند. اینکه فلانی (اسمش را میگذاریم چنگیز)… اینکه چنگیز٬ یکی از همان بچهشرهای قدیمیِ شهر٬ حدوداً بیستساله٬ ترتیب همهشان را داده. همهشان… تمام بیستوچند نفر کلاس ۱۰۲ دبیرستان شهید …. بچههای کلاس اول دبیرستان. یکییکی و دوتادوتا آنها را به خانهای برده (احتمالاً همدست هم داشته). کارش را کرده٬ و از همهشان عکسگرفته. «با شورت سبز». هیچوقت نفهمیدم راضیشان کرده یا بهزور برده. «با شورت سبز». هیچوقت نفهمیدم انگیزهاش از این نکتهها چهبوده «تمام بچههای یککلاس»٬ «عکسگرفتن»٬«شورت سبز». اگر اینقدر متواتر نبود و همه در موردش حرفنمیزدند هیچوقت باورنمیکردم. اگر یکی از نزدیکانم به چشم خودش مأمورین را حین دستگیری چنگیز ندیدهبود هیچوقت باورنمیکردم. اگر حاجآقا کریمی٬ که پسرش یکی از بیستوچند دانشآموز آن کلاس بود٬ داروندارش را نفروختهبود و از شهر با سری افکنده نرفتهبود هیچوقت باورنمیکردم. اگر چندسال بعد خبر دقکردن حاجآقا کریمی را نمیشنیدم٬ هیچوقت باورنمیکردم.
نه. هیچکدام از آدمهای بالا٬ تا جایی که من میدانم همجنسگرا نبودند و نیستند. همجنسگرایی هنوز توی آن جامعه و چه بسا پیش خود همین آدمها مذموم است. شاید این آدمها از تمام این اتفاقات شرمسارند٬ و اگر بویی ببرند که ردی ازشان اینجا آمده٬ تا ابد من را نبخشند. اما نگفتنشان پاکشان نمیکند. اینها نشانههایی کوچک از جامعهی بیمار جنسیِ ما هستند. و از بیماران جنسیای که شاید من و شما هم جزوشان باشیم٬ هرکدام به سهم خودمان. شوهرهای اعظمها و قاتلین ستایشها همهجای شهرها هستند. توی تاکسی خودشان را به بقیه میمالند٬ توی اتاقهای پرو دوربین میکارند٬ روی صندلی معلمی و استادی از دانشآموز و دانشجو در ازای نمره طلبها دارند. ما٬ در کمترین حالت٬ نادانهای جنسی هستیم.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.