روزی اسب سواری بشتاب در بیابانی بی آب و علف می تازید، ناگهان از دور پیکری را دید که بر روی زمین افتاده است. ابتدا خواست که بی توجه به راه خود ادامه دهد ولی وجدان انسانی او غالب شده، ایستاد و از اسب پیاده گشت. مردی رهگذر را دید که از تشنگی در شرف مرگ بود. از قمقمه اش درگلوی او چند جرعه آب ریخته و قطعه نانی که همراه داشت را به او خورانده تا اینکه مرد بتدریج به خود آمد. سوار که خواست از جای خود بر خیزد، مرد جان گرفته ناگهان دست به سنگی برده و بر سر وی کوبید. سوار که از شدت ضربه گیج شده بود بر زمین افتاد. مرد به سرعت برخاسته و بر پشت اسب پریده و با عجله دور شد.

سوار که در این میان به خود آمده بود ایستاده و بناچار نظاره گر دور شدن وی بود، زیرا که دیگر در پی اسب دویدن هم نتیجه ای نداشت. او ولی در این هنگام دودستش را بدور دهان گذاشته و فریاد زد : «آهای…» مرد اسب سوار که به اندازه کافی دور شده بود، ایستاد و بلند فریاد کشید : «چیه…؟» سوار ضربه خورده دوباره فریاد کشید : «نگوییی به کسی که این کار را با من کردی…!» جواب آمد : «چرا…؟» سوار با وجدان فریاد کشید : «که آنوقت محبت و انسانیت وکمک به دیگران نیز از میان مردم رخت برخواهد بست…!»

هر کس به سهم انسانی خود نباید بگذارد که در طول زندگی خویش و به اشکال مختلف، حکایت این داستان مرد تشنه، شکل واقعی بخود بگیرد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)