hannah-arendt-3

فلسفه‌ی محیط زیست در شکل مدرن‌اش از اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ گسترش پیدا کرد. افزایش محصولات نگران‌کننده برای حیات و رشد حس بحرانی‌شدن محیط زیست و در مجموع این ترس که جنگ سرد و تبعات‌اش همچون گسترش انرژی اتمی در حال تخریب زندگی است، فلسفه را نیز به سخن آورد. در سال ۱۹۶۲، راشل کارسون با انتشار کتابی پرفروش به نام بهار خاموش که در واقع گزارشی بود از انبوه خطرهای مواد آفت‌کش و شیمیایی برای تولید هرچه بیشتر محصولات کشاورزی، تأثیر زیادی بر افکار عمومی گذاشت. نوشته‌ها درباره‌ی محیط زیست در حوزه‌ی فلسفه به طور کل در دو شاخه‌ی عمده پی‌گیری شدند: تئوری انتقادی و فلسفه‌ی اخلاق. این که چه‌گونه ساختار جدید اقتصادی و مناسبات سرمایه‌داری به تخریب هرچه افزون‌تر حیات منجر شده است از یک سو، و از سوی دیگر وظیفه‌ی اخلاقی آدمیان نسبت به محیط طبیعی و ملزومات حیاتی خود و دیگران، فکر فلسفی را به میان آورد. از گذشته‌ها همواره موضوع «محیط» و «طبیعت» یکی از مباحث فلسفه بوده است، اما این‌بار در پیوند با چیزی که می‌توان آن را «بحران» نامید تعریف شده است. به نظر نگارنده، درک ریشه‌های آن چیزی را که ما «بحران محیط زیست» می‌نامیم باید از خود فلسفه آغاز کرد. به عبارتی، پای خود فلسفه‌ی مدرن گیر است.

۱
هانا آرنت در مقاله‌ای با عنوان «مفهوم تاریخ» (در بین گذشته و آینده، انتشارات پنگوئن، ۲۰۰۶) شاید یکی از بهترین تحلیل‌ها را از موضوع محیط زیست پیش روی ما می‌نهد، هرچند که نوشته‌ی او به طور مستقیم به بحران محیط زیست مربوط نیست. آرنت در این مقاله، که در سال ۱۹۶۱ و در زمان اقامت‌اش در نیویورک منتشر شد، به تفاوت درک بشر از طبیعت و تاریخ بین دوران باستان (یونان و رم باستان) و دوران مدرن می‌پردازد. در خلال شرح این متفکر برجسته‌ی آلمانی از این دو مقوله و تغییرات‌اش است که شاید بتوانیم به ریشه‌های وضعیت‌مان در جهان معاصر پی ببریم.

آرنت بحث خود را بر روی مقوله‌ی «جاودانگی» بنیان می‌نهد. از نظر یونانیان باستان، جاودانگی امری بدیهی و مسلم بوده است. آن‌ها این درک را به ‌واسطه‌ی رابطه‌شان با طبیعت به دست آورده بودند. طبیعت از نظر آنان هرآن‌چیزی بود که با نیروی درونی خویش و بدون نیاز به هیچ عامل دیگری پدید می‌آمد. در واقع، جاودانگی ویژگی آن چیزی بود که «طبیعت» می‌دانستند. به سبب همه‌جایی بودن طبیعت، امکان فراموش کردن یا نادیده گرفتن آن منتفی بود. از سویی دیگر، طبیعت کاملاً بی‌نیاز از توجه انسان‌ها بود، زیرا که خود انسان تکه‌ای از آن بی‌کران بود. به همین خاطر است که ارسطو انسان را به یک معنا موجودی جاودانه می‌داند، زیرا که بخشی از طبیعت است. در همین ابتدا بد نیست به تبعیت از آرنت، برای درک تمایز بین این نگاه به مقوله‌ی طبیعت و جاودانگی از دوران مدرن به قطعه‌ای از شعر ریلکه به نام «کلمه‎ی حیرت‌انگیز: وقت‌کشی» اشاره کنیم:

کوه‌ها در تلألؤ ستارگانِ مجلل خوابیده‌اند
اما حتا زمان به آهستگی در آن‌ها سوسو می‌زند
آه! تنها قلب وحشیِ من، خانه‌ای نامطمئن برای احساسِ جاودانگی است.
(ترجمه از آلمانی توسط داریوش برادری)

آرنت می‌نویسد: «اگر با نگاه یونانیان این شعر را بخوانیم همه‌چیز باژگون شده است. در این شعر، همه‌ی عناصر و چیزها در طبیعت ازبین‎رفتنی و فناپذیر شده‌اند جز قلب انسان» (همان، ض. ۴۴). این نکته محوری‌ترین تفاوت بین دوران باستان و دوران مدرن در درک طبیعت است. در دوران مدرن، طبیعت نیروی جاودانگیِ خود را از کف داده و انسان ماهیتی جدا و مجزا از طبیعت یافته است. از دیگرسو، توان جاودانگیِ موجود در طبیعت به درون ساحت انسان سرایت کرده و همچون خاطره و تاریخ در او خانه کرده است. در واقع بی‌نیازی طبیعت به انسان از بین رفته و جاودانگی آن منوط به آدمی شده است.

۲
به سخن ارسطو اگر برگردیم که انسان‌ها به سبب تعلق‌شان به طبیعت جاودانه اند، باید به این نکته اشاره کنیم که این جاودانگی از نظر وی تفاوت عمده‌ای با دیگر موجودات طبیعت دارد. انسان تنها موجودی است که میرا است، یعنی مرگ‌اش همچون تولدش چیزی بیشتر از تولد و مرگ یک «نوع» از آن موجود است و در میان انسان‌ها چیزی به نام «فرد» وجود دارد. پس می‌توان گفت که انسان، در عین جاودانگی، تنها موجودی در طبیعت ‌است که فناپذیر نیز هست. تاریخ در میانه‌ی همین جاودانگی و فناپذیری خلق می‌شود. تاریخ چیزی نیست جز تلاش برای فراموش نکردن آن‌چه انسان‌ها بوده‌اند و کرده‌اند؛ در واقع، یعنی جاودانه کردن موجودی فناپذیر. از نظر یونانیان، تاریخ و طبیعت یعنی جهان فناپذیران و جهان جاودانه درهم‎آمیخته اند. همان طور که آرنت با شعر ریلکه نشان داد، این درهم‌آمیختگی در اندیشه‌ی مدرن از بین رفته و درک اکنون ما از رابطه‌ی میان طبیعت و تاریخ و نیز جهان هستی و انسان‌ها تغییر کرده است، به گونه‌ای که جاودانه‌ها از فرط بی‌خانمانی امروزه به قلب موجود فناپذیرِ هستی پناه آورده‌اند.

۳
انتقال جاودانگی به انسان طبیعت را، ابتدا در اندیشه و سپس در واقعیت، از حیث جاودانگی رو به اضمحلال برده و چهره‌ای فناپذیر بدان داده است. تاریخ، که در ابتدا تلاش انسان برای جلوگیری از این اضمحلال بود، در دوران مدرن خود به بخشی از این فرآیند تبدیل شد. سرمنشأهای تاریخ به تعبیر آرنت به اسطوره‌ی اودیسه‌ی رم باستان باز می‌گردد، زمانی‌که اولیس به داستان زندگی خود در جمع گوش می‌دهد، در واقع زمانی که خودش به موضوعی برای شنیدن و دیدن همگان تبدیل می‌شود. آرنت در این‌جا به رابطه‌ی پراکسیس و پوئسیس در بین یونانیان اشاره می‌کند. پراکسیس از نظر آن‌ها مجموعه سخن‌ها و کنش‌هایی است که بدون تاریخ‌نویسان و ادیبان نمی‌توانند باقی بمانند و فراموش می‌شوند. این شاعران اند که از آن کنش‌ها و سخن‌های میرا چیزهایی ماندگار و جاودانه می‌سازند؛ ساختن در این‌جا همان پوئسیس است.

آن زمان که اولیس به داستان زندگی خود گوش می‌دهد، واقعیت برای او با نوعی تخلیه‌ی روحی طبیعی (کاتارسیس) و اشک ساخته شده و جاویدان می‌گردد. بی‌راه نیست که تراژدی در یونان تا این حد به واقعیت هستی پیوند خورده است. این یگانگی بین تاریخ و طبیعت که در اودیسه به گونه‌ای نمادین بروز می‌کند برای انسان مدرن بی‌معنا است. در بین یونانیان، تاریخ و طبیعت هردو پدیده‌هایی جاودانه اند، به این معنا که جاودانگی در درون طبیعت است و تاریخ به منزله‌ی روایت انسان‌هایی است که با تلاش و زندگی شایسته‌شان خواسته‌اند که بر فناپذیری خویش غلبه کرده و به طبیعت بپیوندند؛ به تعبیر آرنت، به همسایگان امر جاودانه تبدیل شوند. اگر امروزه مفهوم طبیعت تغییر کرده است، این تغییر در همان نسبتی است که در دوران باستان، طبیعت و تاریخ با یک‌دیگر داشته‌اند. در دوران مدرن هم، تاریخ و طبیعت ریشه و سرشت مشترکی دارند اما این بار نه از حیث پیوستگی که از حیث ازهم‌گسستگی.

۴
یکی از اصول اساسی تاریخ‌نگاری و فهم یونانیان از جهان اطراف «بی‌طرفی» بود. نوع زندگی در دولت‌شهر آتن به گفت‌وگوی میان شهروندان وابسته بود. این گفت‌و‌گوی مدام و پیوسته به یونانیان آموخته بود که جهان مشترک از منظر تعداد نامحدودی نگرش درک می‌شود. «دیدگاه» (دوکسا) در واقع آن چیزی بود که جهان را برای شهروند دولت‌شهر یونانی پدیدار می‌کرد. آن‌ها آموخته بودند که جهان واحد را از خلال دیدگاه‌های متفاوت دیگران بفهمند. آن‌چه به افکار و ایده‌ها جهت می‌داد پدیدارهای بزرگ و درخشان بود که تاریخ‌نویس یا شاعر برای جاودانه‌ کردن‌شان به سراغ آن‌ها می‌رفت و عقاید را بارور می‌کرد. در واقع، «عظمت» در تفکر یونانیان همان چیزی بود که میل به جاودانه شدن داشت و در دوکسا به سادگی قابل شناسایی بود. بی‌طرفی همین مواجهه با عظمت و میل به جاودانه شدن بود. تاریخ می‌خواست بی‌طرفانه این بزرگی را انعکاس دهد. با آغاز عصر مسیحیت، این فرآیند دستخوش دگرگونی شد. در مسیحیت، جاودانگی طبیعت از آن سلب شد و به همین میزان عظمت آن از دست رفت. هستی تکرارشونده‌ی طبیعت دیگر جاودانه نبود، و نابودی آن بخشی اساسی از تفکر مسیحی به جهان بود.

با اصل فناپذیری طبیعت و جهان در مسیحیت، آن‌چه جاودانه شد انسان و «مسیح» بود. مسیح و انسان مقدس کسی بود که از فناپذیری طبیعت بیرون می‌آید و چهره‌ای جاودانه می‌گیرد. عظمت دیگر از آنِ او بود. ایمان مسیحی متکی بر این بود که جهان نابود خواهد شد و انسان و زندگی‌اش باقی خواهند ماند. سکولاریسم این انسان مقدس را از بین نبرد بلکه جنبه‌ای همگانی بدان بخشید. آرنت می‌نویسد: «این تأکید سراسری به تقدس انسان و زندگی همان چیزی است که با وجود از بین رفتن ایده‌ی زندگی پس از مرگ [با سکولاریسم] در میان غربی‌ها باقی مانده است» (همان، ص. ۵۲). در واقع، آرنت توضیح می‌دهد که چه‌گونه در دوران جدید، تقدس زندگی پیوندش با طبیعت را از دست داده است. اگر اصل زندگی در یونان (البته فقط برای شهروندان) ارزشمند بود، این ارزش در پیوند با طبیعت و جاودانگی‌اش قرار می‌گرفت؛ حال در دوران جدید، طبیعت به واسطه‌ی مسیحیت، نابودی‌پذیر و غیرجاودانه شده و انسان و زندگی‌اش به تنها موجود جاودانه‌ی هستی تبدیل شده است، ایده‌ای که پس از قرن هفده تحقق عینی هم می‌یابد.

۵
علاوه بر این، تأثیرگذاری اندیشه‎ی تاریخی بر طبیعت، علوم طبیعی نیز تاریخ و فلسفه را تحت تأثیر قرار دادند. «شک» اثر اصلی علوم طبیعی جدید بر تاریخ و فلسفه بود. تحت تأثیر یافته‌های انقلاب کپرنیکی این شک ایجاد شد که ممکن است ادراک آدمی واقعیت را به طور صحیحی دریافت نکند، همچون دریافت غلط‌اش از گردش خورشید به دور زمین. مهم‌ترین اثر این شک کنار رفتن «حس به مثابه حس» از درک جهان اطراف بود. علوم طبیعی نوین بر این اساس شکل گرفت که حواس صلاحیتِ شناخت ندارند. تأثیری که این ایده (یعنی ازخودبیگانگی با طبیعت) بر تاریخ گذاشت، به تعبیر آرنت، از تأثیرش بر خود علوم تجربی بزرگ‌تر بود. تاریخ و فلسفه لباس علوم طبیعی بر تن کرد و «آزمایش» را به درون خود کشید. روش‌شناسیِ علمی مدرن در علوم انسانی راوی بیگانگی انسان از جهان اطراف‌اش شد. نکته‌ی مهمی که از خوانش نوشته‌ی آرنت به دست می‌آید این است که، ابزار نابودی حیات و نابودی همه‌چیز در نسبت با یأس انسان به سبب از خودبیگانگی‌اش از طبیعت ساخته می‌شود.

آیا یأس‌آورتر از جمله‌ی دکارت در تاریخ هست که: «باید به همه‌چیز شک کرد»؟ انسان جداافتاده از طبیعت که حتا دیگر نمی‌تواند به حواس‌اش اعتماد کند، «شناخت» را به «علم» تبدیل کرده و با «آزمایش» می‌خواهد طبیعت و جهان بیگانه‌شده را که زمانی بدان تعلق داشت از آنِ خود کند، طبیعتی که دیگر عظمتی آشکار ندارد و تنها به واسطه‌ی هوش و عظمت انسان خود را به ما می‌نمایاند. آرنت می‌نویسد: «انسان [جدید] در طلب حقیقت و شناخت دیگر نه می‌تواند به حس‌اش اعتماد کند و نه به حقیقت درونی روح‌اش یا حتا به درخشش ذاتی خِردش. این بی‌اعتمادی به توانایی انسان یکی از پیش‌زمینه‌های دوران جدید بوده است» (همان، ص. ۵۵). در این جهان است که ادبیات و ریلکه بار این بی‌اعتمادی را بر دوش می‌گیرند و از حس به مثابه حس اعاده حیثیت می‌کنند. می‌خواهند پناهی برای جاودانگی باشند. در واقع، تنها در ادبیات و هنر است که تجربه‌های آدمی منبع همیشکی خطا و توهم نیستند.

پوستر فیلم هانا آرنت محصول سال 2012

پوستر فیلم هانا آرنت محصول سال ۲۰۱۲

۶
آزمایش و یا در واقع دخالت مستقیم در طبیعت محصولِ این تغییر در فهم ما از طبیعت و تاریخ بوده‌ که سرآمدیِ علوم طبیعی به ارمغان (یا به شکست) آورده است. فلسفه‌ی مدرن هم با دکارت و شک او این مواجهه با طبیعت را بشری و عقلی کرد. علوم طبیعی و فلسفه در پروژه‌ای مشترک و بر روی دوش ایمان مسیحی، ازقرن هفدهم بدین سو، طبیعت و جهان بیگانه‌شده را می‌خواهند برای خود کنند. آرنت می‌نویسد که در دوران جدید، انسان چنان در سوبژکتیویسم (ذهنیت‌گرایی) خویش غرق شده است که هرآن‌چه بیرون از ذهن او است (طبیعت) بی‌معنا است و هیچ واقعیتی گویا نمی‌تواند بدان نفوذ کند. او به جمله‌ای از جیوانی ویکو، فیلسوف ایتالیایی قرن هفدهم، اشاره می‌کند که نوشته بود: «آن چیزی را که با ریاضی در ارتباط است می‌توانیم بشناسیم زیرا که خود آن را خلق کرده‌ایم، اما برای شناخت طبیعت و تعلقات‌اش می‌باید آن را بسازیم.» با عبارت ویکو روشن است که چه تغییری در فهم ما از پوئسیس (ساختن) نسبت به یونانیان ایجاد شده است. پوئسیس برای یونانیان شیوه‌ای بود برای جاودانه کردن انسان، و امروزه راهی است برای نفوذ بی‌امان در طبیعت و فناپذیرتر کردن آن. اگر قرار باشد که تنها چیزی را بتوان شناخت که آن را خود انسان ساخته باشد، برای شناخت طبیعت راهی نمی‌ماند جز «ساختن» آن. اولین نتیجه‌ی این مواجهه «تخریب» است، تخریب برای ساختن. در این‌جا بود که تکنولوژی مدرن از قرن هجدهم بدین سو به عنوان بازوی اصلیِ شناختن فرآیندهای طبیعت متولد شد. مثلاً شناختن فرآیند اجرایی و عملکردِ پرندگان سازنده‌ی هواپیما، و عملکردِ اسب سازنده‌ی اتومبیل و ماشین بخار شد. آرنت می‌نویسد: «ازابتدای قرن بیستم، تکنولوژی زمینه‌ی مواجهه‌ی علوم تاریخی و علوم طبیعی شده که نتیجه‌اش با اهداف علم مدرن سازگاری درونی دارد» (همان، ص. ۵۸).

علوم تاریخی و اجتماعی نیز دیگر فقط روایت رنج‌ها، رخدادها، و کنش‌های انسان‌ها نیست، بلکه فرآیندی است ساخته‌ی خود انسان. در واقع، یعنی این که علوم انسانی نیز به مثابه نوعی تکنولوژی ظهور یافته است. سؤالی که از خلال بازخوانی‌مان از نوشته‍‌ی آرنت باید پرسید این است که، حال این نوع تکنولوژی (فلسفه و علوم اجتماعی مدرن) چه‌گونه می‌خواهد بر ضد خود عمل کند؟ آیا ممکن است فلسفه‌ی مدرن بتواند برای محیط زیست کاری کند؟

۷
تامس هابز بیش از هرکسی فلسفه‌اش را متکی و وابسته به کوپرنیک، گالیله، کاپلر و مرسنه دانسته و پیشینیان را به صراحت احمق شناخته است. بشر از نظر هابز در طبیعتِ خود شرور است. کنار هم قرار دادن طبیعت و شر در دیدگاه هابز پیامی سیاسی داشت. می‌دانیم که دولت مدرن تا چه میزان تحت تأثیر این ایده و رابطه با طبیعت شکل گرفته‌ ست. و البته بی‌راه نیست که امروزه دولت مدرن به بازوی اصلی اجرایی برای نابودسازی طبیعت، رفع شر، و جبران ازخودبیگانگی انسان با آن تبدیل شده است.

۸
«امروزه می‌دانیم که نمی‌توانیم طبیعت را بیافرینیم (پوئسیس) اما کاملاً قادر ایم که فرآیندهای طبیعی جدیدی بسازیم، همان‌گونه که تاریخ را می‌سازیم» (همان، ص. ۶۰). از زمانی که انسان توانست فرآیندهای طبیعی خاص خود را جدای از طبیعت بسازد، نه تنها بر طبیعت مسلط شد بلکه توانست آن را به داخل جهان انسانی خود وارد کرده و مرزهای دفاعی آن را درهم بشکند. بحران محیط زیست یعنی خطرات برداشتن این مرزها و دخالت سوبژکتیویته‌ی متورم در طبیعت. وضعیت تناقض‌نمای مدرن امروز همین‌جا است: انسانی که زندگی خود را با کنش‌اش تعریف می‌کند، کنشی شامل شناخت و عمل، و به دلیل همین کنش به تخریب طبیعت و مخاطرات‌اش برای زیستن می‌افزاید. تکنولوژی فرآیندهای طبیعی ساخته‌ی بشر را به درون طبیعت برده تا آن را پیش‌بینی‌پذیر کند، اما نتیجه آن شده که خود این فرآیندهای طبیعی امروزه پیش‌بینی‌ناپذیر شده‌اند. گویا طبیعت می‌خواهد تلافی آن‌چه را که از او دریغ شده، یعنی جاودانگی‌اش را، از انسان بگیرد.

چه چیزی به این فرآیند خاتمه می‌دهد؟ روشن نیست؛ اما قطعاً یافتن پاسخ چیزی فراتر از ادامه‌ی منطق «کنش» و این‌بار به نام «کنش برای محیط زیست» است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com