*
دکتر رضا براهنی استاد ممتاز زبان و ادبیات انگلیسی، منتقد ادبی، داستان نویس و شاعر، سیاست ورز نام آشنای معاصرپس از سال‌ها بیماری و سکوت ناخواسته وناگزیر در گذشت. دکتر براهنی را از دهه‌ی پنجاه می‌شناختم. در دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران می‌دیدمش. اما فقط یک بار با او هم کلام شدم. در دفتر دکتر آموزگار معاون آموزشی دانشکده. انگلیسی درس می‌داد. دوستانم که شاگردش بودند می‌گفتند تسلطش به ادبیات انگلیسی و سخنرانی‌ها و خطابه‌هایش به این زبان بی نظیر است. نوشته‌هایش را در مجله‌ی فردوسی می‌خواندم.

از همان سال‌ها بود که پرخاشگری ذهنی نسل من با تفکرات و یا بهتر بگویم خیالبافی هایی قوام می‌یافت که هیچ پس زمینه‌ی تربیت یافته‌ای نداشت. شعر و داستان دهه‌ی پنجاه را از دریچه‌ی تنگ و تار مرام و مسلک هایی تعبیر و تفسیر می‌کردیم که داشت مثل مذهب در روحمان رخنه می‌کرد. راستی روشنفکرانمان که از جنس آل احمد و شریعتی بودند یا از جنس براهنی و شاملو چه تفکراتی را درما تزریق می‌کردند؟ آموزه‌هایمان چه بن مایه‌ای داشت؟ قهرمانانمان چه کسانی بودند؟ از خود بیگانگانی که جهان را از نوک مگسک کلاشینکف نگاه می‌کردند؟ جهان وطنانی که گسترده ترین افق نگاهشان تا دروازه غار و جوادیه‌ی تهران بود و یا بچه مذهبی هایی که هم دنیا را می‌خواستند و هم آخرت را و افسارفکرشان دست امثال شریعتی و بازرگان بود و نهایتا سر از حسینیه‌ی ارشاد درمی آوردند؟ اینان چه نقشی در سازندگی یا تخریب ذهنی جامعه‌ی استبداد زده و نفتخوار آن زمان داشتند؟

سال پنجاه و شش کم کم داشت همه چیز را به هم می‌ریخت و قرار بود نظم نوینی شکل بگیرد. جارچیان رادیو بی بی سی جار زدند و یک مرتبه خبر رسید شاعران، نویسندگان و روشنفکران ایران می‌خواهند در انجمن فرهنگی ایران و آلمان شب شعر برگزارکنند. جایی که بر اساس گفته‌ی یکی از مسولان دانشگاه در جلسات اداری در سال‌های بعد از انقلاب شده بود شکنجه گاه دار و دسته‌ی منفور سعید امامی. با سرداب‌های مخوف و خطوط نامشخصی که نشان از سلول‌های انفرادی می‌داد. مدتی هم دست وزارت بازرگانی بود و بعد شد دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی. کارمند علامه بودم و یک روز با دوست و همکارم زنده یاد علی اصغر مصطفوی که نویسنده و پژوهشگر بود بدون این که کسی متوجه شود رفتیم و سرداب‌ها را دیدیم. هنوز روی کاشی‌های سفید رنگ دیوار‌ها ردی از ردیف سلول‌های تنگ هم دیده می‌شد. در‌های آهنی کشویی و کابل و پریز‌های بزرگ برق که نزدیک سقف نصب شده بودند. به نظر می‌رسید برای هر سلول یک پریز برق سه فاز نصب شده بود. وجود این همه پریرز در هر دیوار چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟

این تصور باطل هنوز در ذهن برخی از نویسندگان بر جای مانده است که انقلاب ۵۷ از همین شب‌های شعر گوته کلید خورد. حوادث سال ۵۷ و بعد نشان داد در ذهنیت اجتماعی توده‌های مردم ایران هیچ جایی برای روشنفکران دهه‌ی پنجاه وجود نداشته است. آنچه در پرده‌های تبلیغاتی و پارچه نوشته هایی که در راه پیمایی‌ها حمل می‌شد بعد‌ها چهره‌های متفاوت و حرف هایی وارونه از آب در آمدند.

به هرحال واقعیت را زمانی فهمیدیم که کار از کار گذشته و انقلاب شده بود و براهنی و دیگرمنوّرالفکرها همه باهم دست در دست و شانه به شانه‌ی خلق قهرمان و ملت بزرگ و امّت شهیدپرور جملگی از حول حلیم توی دیگ افتاده بودند و شگفت این که رفقا از دم لبیک گویان سجده کرده و ناکرده به پایبوسی قدرت تازه رفتند و اگر هم نر فتند در جایگاه اندیشمندان جامعه چنان از مرحله پرت بودند که جز یکی دو نفر هیچکدامشان قدرت تشخیص وضعیت جدید رانداشتند.
. در سال ۵۹ بود که درکانون نویسندگان ایران چشمم به جمال بیشتر کسانی افتاد که بت‌های ادبی من بودند. شاملو، ساعدی، به آذین، براهنی و…. در جلسات سه شنبه‌ها شرکت می‌کردم و بارها و بارها شاهد تنش‌ها و اختلاف سلیقه‌ها بودم تاجایی که کانون عملا به دو دسته تقسیم شد یک گروه طرفداران حزب توده و دسته‌ی دیگر ملغمه‌ای از طرفداران سلیقه‌های مختلف سیاسی که همه در یک چیز متفق و متحد بودند. اخراج توده‌ای‌ها از کانون. که چنین هم شد. البته بنده هم در گروه دوم بودم. دکتر براهنی هم از جمله کسانی بود که ماهرانه آب را گل آلود می‌کرد. چه موقعیتی از این بهتر.. بعد از یورش گروه‌های فشار حکومتی کانون بسته شد و لی توده‌ای‌ها که در شورای نویسندگان بودند همچنان در خط امام می‌تاختند تا نوبت به خودشان رسیدو به قول حافظ:

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

بازهم زمان بسیاری طول کشید تا متوجه شوم روشنفکری ایران از زمان مشروطیت تا امروز مصداق بارز گفته‌ی هانا آرنت فیلسوف آلمانی است که نوشت:

“شکل گیری حکومت‌های خودکامه بدون حضور روشنفکران کوته بین و حقیر ممکن نیست. این گونه روشنفکران در عمل به رژیمی خدمت می‌کنند که مدعی مبارزه با آن هستند.

*
دکتر رضا براهنی منتقد ادبی:

در نقد ادبی چیره دست بود اما برخلاف نظر دوستدارانش وی در دهه‌ی پنجاه مکتب پرخاشگرانه‌ی ضد نقد را به جای نقد متن محور بنیان نهاد و تالیان خوبی تربیت نکرد گرچه بعدا روش خود را تعدیل کرد. به اشتباه می‌کوشند او را بنیانگذار نقد نوین بنامند. شایدبتوان او را از مهم ترین منتقدان نقد ژورنالیستی ادبیات معاصر دانست اما نقد به مفهوم دقیق کلمه در ایران سابقه‌ای دورتر دارد. البته این برچسب «ژورنالیستی» را دکتر عبدالحسین زرین کوب به نقدهایی می‌گفت که یا تعریف و تمجید‌ند یا برعکس فحش و ناسزا. چیزی مثل برخی نوشته‌های مجله‌ی فردوسی آن زمان. برخی سابقه‌ی نقدادبی نوین را به دوران مشروطیت می‌رسانند و از کسانی چون میرزا فتحعلی آخوند زاده، میرزا ملکم خان ناظم الدوله، و زین العابدین مراغه‌ای و میرزا آقا خان کرمانی نام می‌برند. یکی از کسانی که بی تردید پرچمدار نقد نوین ادبی و حتی سردمدار شعر نو به شمار می‌آید میرزا تقی خان رفعت است. او از پیروان شیخ محمد خیابانی انقلابی معروف بود. رفعت با انتشار مجله‌ی آزادیستان و نوشتن مقالات انتقادی کوشید پایه‌های ادبیات مستهلک قدیم را ویران کند و بنای جدیدی پی ریزد.. احمد کسروی در تاریخ مشروطه از او به نیکی یاد می‌کند. رفعت پس از شکست نهضت خیابانی متواری شد در ۲۲ شهریور ۱۲۹۹ در تبریز خود کشی کرد و بعد آن هیچ اثری از محل خاک سپاری‌اش یافت نشد.

وقتی به دهه‌ی چهل و پنجاه می‌رسیم به دلیل گسترش شعر نو و پیدایش شاعران نو پرداز فضای ادبیات و نقد ادبی در مجلات روشنفکری مثل فردوسی رنگ و روی دیگری می‌گیرد. اگر چه در حوزه‌ی آکادمیک اندیشمندانی چون دکتر پرویز ناتل خانلری و دکتر عبدالحسین زرین کوب نقد ادبی را ارتقا می‌دهند و آنرا به حوزه‌ای جدی در ادبیات تبدیل می‌کنند اما چهره‌ی‌های دیگری خارج از حوزه‌ی دانشگاهی هستند که در گسترش نقد ادبی مؤثرند. اولین کس شخص نیمایوشیج است که با طرح دیدگاه‌های جدید در باره‌ی فن شعر و تبیین نظریه‌های خود در واقع پیشگام نظریه پردازان و نقّادان شعرنو محسوب می‌شود.

کتاب طلا در مس براهنی در سال ۱۳۴۴ منتشر شد اما در چاپ دوم کتاب که تجدید نظری در چاپ اول بود ما با منتقدی متفاوت روبرو هستیم.

کتاب طلا در مس را همان سال‌ها خوانداه بودم اما هرگز به فکرم نمی‌رسید از نویسنده‌اش بپرسم چرا شعرفریدون مشیری را شعر “سلمانی‌ها و دلّاک‌ها (کارگران کیسه کش حمام‌های عمومی) ” می‌داند و سپهری را بچه بودای اشرافی خطاب می‌کند. بر جنازه‌ی رمانتیسم قلابی توللی نماز میّت می‌خوانَد. با‌م. آزاد به کاخ جوانان رفته و برنامه‌ی شعر خوانی چهار تن از شاعران، فریدون مشیری، سیاوش کسرایی، نادر نادرپور و هوشنگ ابتهاج را به هم زده و آنان را مربع مرگ خطاب کرده است.، و البته بعدهادر ضل الله این فهرست را تکمیل کرده و حتی نشریاتی مثل فردوسی را هم که مقاله‌هایش را چاپ می‌کردند می‌کوبید.

من و نسل من دقیقا مصداق برو بچه هایی بودیم که براهنی در طلا در مس شرح شیفتگی‌شان را در باره‌ی توللی می‌نویسد. یکی از این بچه‌های رمانتیک خود براهنی بود. تفاوت عمده‌ی ما با توللی محبوب براهنی جوان دبیرستانی این بود که رضا براهنی ما در برابر خیلی‌ها سینه سپر می‌کرد. تصورمان از او و شاملو و بعدها دیگران این بود که در ناخودآگاهمان داشتندجای آرکاتیپ‌های ادبی را می‌گرفتند.

سبک نوشته‌های براهنی منحصر به خودش بود و می‌کوشید دگرگون باشد، به تحول معتقد بود، عضو کانون نویسندگان ایران بود، و چند دوره عضو هیات دبیران بود، او شدیدا در ذهنیت نسل من ضد غربی معرفی شده بود مدتی هم رئیس انجمن قلم کانادا شد. براهنی ضد سانسور بود اما در نقد‌هایش آثار خیلی‌ها را که ماندگارتر از آثار او هستند به تند و تیز ترین کلمات زخمی می‌کرد.

*
تاریخ مذکر

از دیگر ماندگاران او در زمینه‌ی نقد اجتماعی کتاب تاریخ مذکر است. تاریخ مذکر در سال ۱۳۴۸نوشته و آماده‌ی چاپ شد. براهنی شرحی مفصل در مقدمه‌ی کتاب می‌نویسد و نشان می‌دهد که چگونه چاپ کتاب تا سال۱۳۵۱ به تاخیر افتاد و در این سال سه ماه پس از چاپ توقیف شد. آن سال‌ها ساواک بر تمام ارکان مطبوعاتی و فرهنگی کشور نظارت می‌کرد و اگر حتی یک کلمه در کتابی نوشته می‌شد که به تریج قبای این تشکیلات جهنمی بر می‌خورد کتاب جمع آوری و معدوم می‌شد. امروزه یعنی در سال ۱۴۰۱ خورشیدی که۵۳ سال از تالیف کتاب می‌گذرد کافی است سطرهای اول بخش ۱ را بخوانید. باور پذیر است که زمان متوقف شده باشد.. ” ما در یک دوران تشتت فرهنگی زندگی می‌کنیم. غرض من از “ما” ما ایرانی‌ها هستیم: غرض من از “دوران” همین دوران خودماست؛ و غرض من از فرهنگ، همین فرهنگ خودماست… “و در سطرهای بعدی ادامه می‌دهد”تشتت فرهنگی، بالاخره روزی مارا از تمام عناصر زاینده‌ی فرهنگی و زندگی بخش محروم خواهد کرد و نتیجه‌اش زوال کامل فرهنگی خواهد بود… کتاب تاریخ مذکر دو بخش دارد. بخش الف که رساله‌ی تاریخ مذکر است”بایک مقدمه و ده بخش، یک حواشی و دو موخره با عناوین “از خود بیگانگی مضاعف شرقیها” و تکمله‌ای بر تاریخ مذکر. بخش ب با عنوان فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم. شامل ۲۷ یادداشت کوتاه و بلند در موضوعات اجتماعی و فرهنگی گوناگون. در اینجا ما با تاریخ مذکر کار داریم.

محوریت بحث در تمام بخش‌های تاریخ مذکر غیبت زن در سپهر تاریخی ایران است. براهنی بدون این که با مراجعه به مستندات تاریخی به ریشه یابی غیبت زنان در ادوار گونان سعی کند تصویری از وضعیت زن ایرانی نشان دهد بی مقدمه مصادره به مطلوب می‌کند، باب مقایسه بین شرق و غرب را باز می‌کند و حکم می‌دهد زن ایرانی هیچگاه وجود اجتماعی نداشته است. سعی ندارم در این مختصر به چند و چون مسایلی که درتاریخ مذکر مطرح شده بپردازم. اما جای یک مقایسه را خالی نمی‌گذارم. کوتاه سخن این که کتاب مستطاب تاریخ مذکر آقای براهنی نسخه‌ی چپ گرایانه‌ی ضدغربی غرب زدگی آل احمد است. تفاوت عمده‌اش با غرب زدگی آل احمد این است که محوریت غیبت تاریخی زن در جامعه را از دیدگاه دیگری طرح می‌کند. دیدگاهی که وقتی با بحث غربزدگی در می‌آمیزد و یکی می‌شود لعابی ارتجاعی به آن زده می‌شود امروزه روز که این قبیل کتاب‌ها را مرور می‌کنیم و تجربه‌های این چهل و چند سال را به یاد می‌آوریم، اغراق و گزافه گویی نیست اگر رک و راست و با حروف درشت بنویسیم ادعای مبارزه با تمدن غرب که روشنفکران ایرانی در بوق و کرنا دمیدند و به گوش خلایق رساندند دروغ کثیفی بیش نبوده و نیست. حتی در سطوح سیاسی و فرهنگی حکومت‌های مدعی نیز دروغ تاریخی آشکاری است. غربزدگی آل احمد و تاریخ مذکر براهنی هر کدام به نوعی سعی در تحریف واقعیت هایی کرده‌اند که نویسندگانشان در بستر آن واقعیت‌ها رشد کرده‌اند. براهنی سرتا پای زندگی و تفکرش ملهم از فر هنگ و تمدن غرب بوده است. اما طرح مساله‌ی غیبت تاریخی زن در تاریخ مذکر می‌توانست با نگاهی پژوهش محور مطرح شود. آنچه کتاب را بی ارزش می‌کند شعارزدگی آن است. اشکال عمده این است که براهنی مساله‌ی پدر سالاری و غیبت زنان در جوامع گوناگون حتی ایران را با پژوهش درباره‌ی دیرین شناسی وتطور تمدن‌های پیشاتاریخ، آغاز مادرسالاری درجوامع اولیه‌ی انسان خردمند (هوموسابین)، آغاز انقلاب کشاورزی و پیدایش شهرنشینی و مالکیت و گسترش مذاهب ابتدایی و… مطرح نمی‌کند بلکه می‌کوشد وانمود کند که غیبت زنان در اجتماع شرقی و بویژه ایرانی دلیلی غیر از شیوه‌ی روابط تولید، پیدایش شهرنشینی، قوانین شرعی و ساختار کهنه‌ی ملوک الطوایفی و استبداد سیاسی دارد. مثلا در متون کلاسیک فارسی مثل مثنوی زن غایب است در نظامی زن ایدئال او غایب است. نقص بزرگ این کتاب را باید در نگاه متصلب براهنی پیدا کرد او هیچ سندی و نظری موافق یا مخالف از دوران ایران پیش از اسلام نمی‌دهد. چشمش را می‌بندد، به تواریخ یونانی و یا ارمنی نگاه نمی‌کند حتی به نقوش برجسته‌ی باستانی باقی مانده از ادوار کهن که باستان شناسان کشف و بازخوانی کرده‌اند هم نظری ندارد مثلا به خط نوشته‌های میخی مجموعه‌ی گل‌های پخته‌ای که از جوف دیواره‌های تخت جمشید کشف شد و آن. ماری کوخ آن‌ها را به آلمانی ترجمه کرد و بعد به فارسی هم ترجمه شد. در این نوشته‌ها به نام زنانی بر می‌خوریم که در مشاغل گوناگون سرپرست بودند مثل ریاست کارگاه‌های سنگبُری. یا وقتی از اساطیر سخن می‌گوید کوچکترین اشاره‌ای به نام ایزد بانوان اساطیری ندارد. این چنین است که تاریخ مذکر به جستاری ناقص و فاقد سندیت تاریخی تبدیل می‌شود و نوعی کلی بافی روشنفکرانه را مقابل مخاطب می‌گذارد. با دو مولفه‌ی مهم:

۱-تاریخ مذکر است
۲- تمدن غرب منحط است.،

اگر دکتر براهنی با نگاه منفی و در رد و ابطال این اسناد در تاریخ مذکر هم چیزی می‌نوشت باز قابل قبول بود. او درتاریخ مذکر. فقط می‌خواهد و اصرار دارد به اثبات این که ذات تمدن مردسالار است که زن را در پستو پنهان کرده است. قوانین ضد زن تقصیر ایرانیان است. نمی‌خواهد یا جرات نمی‌کند عامل اصلی شریعت را به بحث بگذارد.. آنچه مطرح نیست استناد به قوانین متصلب ضد زن در ادیان ابراهیمی است. اشاره‌ی او به به اسطوره‌های یونانی و ایرانی بسیار ناقص است.

اما براهنی در تکمله‌ای که برکتاب تاریخ مذکر نوشته است و پاسخنامه‌ای است به خانم گلی ایرانی با اشاره به انقلاب اسلامی ۵۷ دست خود را رو می‌کند. او مانند اکثر روشنفکران ایرانی دوران مشروطیت به بعد نتیجه گیری و راه حل مثلا درخشان خود را درهمدستی و اتحاد با روحانیت می‌داند. براهنی برای مباره با تمدن به زعم او منحط غربی دست به دامان ملایان و آیت الله‌ها می‌شود و می‌نویسد: “…. باید فقط یک کار کرد. درون مردم هنوز چیزی به صورت ایمان می‌جوشد. این ایمان در خاورمیانه دینی است. این ایمان به کمک روشنفکر واقعی منطقه و روحانیت دست برداشته از خرافات و مویه و زاری، و تجددطلبان واقعی فرهنگی و اجتماعی، باید مردم را علیه استعمار تمدن غرب به سلاح جهاد مجهز کند؛ در مردم غرور جهاد با فساد تمدن غربی و مؤسسان آن و سردمداران آن ایجاد کند…. “تاریخ مذکر ص ۱۱”. چشمانمان را ببندیم و یک لحظه خیال کنیم با این راهکارهای دور از هرگونه عقلانیت وضعیت اجتماعی مردم به کدام سمت و سو می‌رفت. اتحاد بین روشنفکران و روحانیون و حکم جهاد علیه تمدن غرب!!!!
جای تعجب ندارد که از صدر مشروطیت به اضافه‌ی تمام این چهل و سه سال و تجربه‌های هولناک تاریخی نه مرحوم دکتر رضا براهنی و نه دیگر روشنفکران، مخصوصا حلقه‌های درون مرزی و برون مرزی نحله‌های مختلف چپ ایرانی کوچکترین نقدی بر عملکرد سیاسی خود ننوشتند و علی رغم کوشش برای آزادی بیان خود به نقد خویشتن نپرداختند و حتی خود راسانسور کردند، دیگران را هم سانسور کردند.

نکته دیگر، آن چه دیدگاه براهنی را متناقض نشان می‌دهد برخورد با زبان فارسی است در مقاله‌ی جنجالی زبان فارسی و مساله‌ی ملی. او علنا می‌نویسد” فارسی را خوب آموخته‌ام تا تخریب کنم” بعدها سخنرانی می‌کند و زبان فارسی را زیباترین زبان برای نوشتن می‌داند و افتخار می‌کند که نوشته‌هایش فارسی است. در کتاب “بحران رهبری نقدادبی ” که پرسش و پاسخی طولانی است با مهارت و سلطه‌ی کامل به واشکافی یکی از مهم ترین مشکلات می‌گذارد.

**
دکتر رضا براهنی شاعر:

آهوان باغ را سال ۱۳۴۱ منتشر کرد،، جنگل و شهر را در ۱۳۴۳، شبی از نیمروز را در ۱۳۴۴، مصیبتی زیرآفتاب را در ۱۳۴۹، گل بر گستره‌ی ماه را در۱۳۴۹، ظل الله را در ۱۳۵۴ و بعد ۱۳۵۸ این دفتر شعرهای زندان بود که در نیویورک چاپ شد. نقاب‌ها و بندها را به انگیسی در۱۳۵۶ در نیویورک.

اسماعیل ۱۳۶۶ شعری بلند در سوک اسماعیل شاهرودی، خطاب به پروانه‌ها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم در ۱۳۷۴ و چاپ دومش ۱۳۸۸..

جوان که بودیم باورمان به امثال براهنی نگاهی آرمانی بود. طلا در مس را که می‌خواندیم با سیلاب خروشانی از واژه‌ها روبرو می‌شدیم که گویا نویسنده‌اش می‌خواهد نظم کهنه را ویران کند. انسان گرایی دکتر رضا براهنی در جملاتی متجلی می‌شد که گویا رسولی در شعر پیدا شده است ظلمت ستیز. مثلا در طلا در مس می‌خواندیم: «غربی، که همیشه به دنبال فرم و ارائه‌ی زیبایی در فرم بوده است حق دارد مسؤلیت را فقط در زمینه‌ی ادبی قبول داشته باشد. شرقی نه در گذشته گردن به چنین تفکری نهاده است و نه در دوران معاصر. امکان ندارد در آینده خود را در برابر ظلمت خلع سلاح کند» (براهنی رضا، طلا در مس، چاپ دوم، کتاب زمان ۱۳۴۷، ص ۲۰۷)، شاید برای خواننده‌ی امروزی چنین سخنانی بی مایه جلوه کند اما در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ که جامعه می‌کوشید روزنه‌ای به آزادی بیان پیدا کند حرف هایی اینچنین خوش به مذاق نسل جوان و کتابخوان آن دوران می‌نشست. چفت و بست محکمی که بر دروازه‌ی باروی ایدئولوژیک روشنفکری چون براهنی خورده بود چنان محکم بود که وی با قاطعیت در باره‌ی معنا محوری و تعهد و مسؤلیت اجتماعی با قید «… امکان ندارد نیز در آینده کاملا خود را در برابر ظلمت تسلیم کند» ذهنیت نسل مارا جذب خود کند و ما چشم خرد خود را ببندیم و به بی مایه و پوچ بودن اینگونه استدلال‌ها پی نبریم. براهنی در مقدمه‌ی بسیار مفصل کتاب ظل الله و در شعرهای این کتاب که سیاسی و ضد سلطنت هستند توانست زهر خود را بریزد و دستگاه جهنمی ساواک را رسوا تر کند اما شعر‌های ظل الله وقتی در بوته‌ی نقد ادبی گذاشته و گداخته می‌شود تا حد مجموعه شعر مبتذل «مرگ بر آمریکا»‌ی سیاوش کسرایی تنزل می‌کند.

به هر حال باید زمان می‌گذشت تا بعد از لت و پار شدن نسل‌های پس از ما در دهه‌ی هفتاد یعنی در اوج سرکوب‌های سیاسی و اجتماعی و درست زمانی که ظلمت توانست رگه‌های روشن آزادی را نابود کندآقای دکتر رضا براهنی هم پس از سال‌ها ادعای التزام اجتماعی به طرزی تاسف بار نه تنها خود، بلکه شاگردانش را هم توانست «در برابر ظلمت خلع سلاح…» کند که چنین کرد. او در مانیفست خود در کتاب «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم» نوشت: «… شعر، سلطان بلامنازع اجرای زبانی، در خدمت هیچ چیز جز خودش نیست». او جوهره‌ی شعر را تا حد بازی‌های مضحک زبانی تنزل داد و با مهارت شگفت انگیزی سفسطه بافت تا ثابت کند شعر نیمایی و حتی شعر شاملو دیگر فاقد اعتبار تاریخی و اجتماعی هستند و تنها اوست که سلطان بلامنازع شعر راستین و امروزی فارسی است.. قصد آن ندارم در این یادداشت مختصر به جزئیات بپردازم. فقط می‌خواهم با صراحت بگویم دکتر رضا براهنی در نظریه‌ی معنا گریزی خو و بعد در نظریه‌ی «زبانیت شعر» نه تنها ضد ارزش ترین دیدگاه‌های ادبی همان غربی‌ها را کپی کرده است بلکه پشت پا به تمام آن حرف هایی زده است که نتیجه‌اش گمراهی نسل جوان دهه‌های ۴۰ و ۵۰ و بعد نسل امروز است.

بسیاری از شاگردان براهنی بر این باورند که نظریه‌ی زبانیت و معنا زدایی به مثابه کشف قاره‌ی جدیدی است که کریستف کلمب آن دکتر رضا براهنی است. اما واقعیت را باید در زمان‌های دور و مکان هایی دیگر یافت. مثال می‌زنیم:

بیش از صدسال پیش. در سال ۱۹۱۳ شاعر فوتوریست روس به نام آلکسی یلیسیویچ کروچنیونیخ بیانیه‌ای منتشر می‌کند. عنوان این بیانیه چنین است: «پرتاب نویسندگان قدیم از کشتی بخار مدرنیته» همچنین در این سال از همین شاعر کتابی منتشر می‌شود به عنوان «انفجار» ویژگی و نو آوری این مجموعه شعر این است که شعرهایی صرفا ساخته شده با با هجاهای بلند و کوتاه بود و فاقد معنا و مفهوم. کروچنیونیخ را از رادیکال ترین فوتوریست‌های روس می‌نامند جمله‌ی معروفی دارد: «کلمه‌ی فرسو. ده و نقض شده‌ی لیلی از هرگونه بیان تهی است». عنوان دیگر‌ی که به شعر‌های بی معنا و مفهوم او داده‌اند «ماورای معنا». براهنی گر چه مستقیما و از روی نسخه‌ی روسی کارهای کروچنیونیخ تئوری‌هایش را مطرح نکرد اما کوشید این تاثیر پذیری از شاعران پست مدرن انگلیسی زبان را در نوشته‌هایش مطرح نکند.

در پایان تاکید می‌کنم بهترین داور درباره‌ی شعر دکتر رضا براهنی و تئوری‌های او همانا شعر براهنی و نوشته‌های متناقض اوست. مردی که زیاد می‌نوشت. مردی که بعد از مردنش بعضی‌ها در همدلی‌هایشان نوشتند” ازشمار دو چشم یک تن کم… ” به این می‌گویند تحریف واژگانی از روی همدردی. اما من او را بسیار دیده بودم چشمانی روشن و درخشان داشت. هردو سالم و ” از شمار دو چشم “چیزی کم نداشت، می‌توانستی اشتیاق شیطنت آمیزی را در نگاهش بخوانی، اشتیاق به تخریب صاحب هر تفکری که مورد پسندش نبود. نگاه دقیق و موشکافانه‌اش به دیگران گاه از تیزی شمشیر برنده تر بود و گاه چنان نوازشگرانه که مخاطب را مسحور می‌کرد اما این نوع نگرش به دور و بر از سر اشتیاق به بیان واقعیت و یا کشف حقیقت نبود بلکه بستگی داشت که این نویسنده‌ی پرکار طرف مقابلش را با خودش و افکارش همسو بداند یا خیر. به همین سادگی.

تهران. ۲۸ فروردین ۱۴۰۱

محمدعلی شاکری یکتا

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)