
چهرهی مولیگان/ بَثشِبا
فرم لبهای بثشبا نیمخندی یکوری و (گاه) گزنده را بر چهرهاش تحمیل میکند و خال گوشهی لباش، نگاهها را به سویش میچرخاند. در پس آن تبسمها پیروزمندی و غروری غریب نهفته است. غروری مبنی بر توانگری و بینیازی به مردان (این احساس را اوایل فیلم در پاسخ به پیشنهاد گابریل، عیان میکند: «متنفرم از اینکه مال یه مرد باشم»). بالارفتگی ابرو، افتادگی پلکها و آن چشمان رازناک همسو با تلخندهاست و نشانگرِ خودبسندگی و بیاعتنایی به اشتیاق دلباختگان.
از ریختافتادگی نامحسوس چهرهی بثشبا، نشان از چیرگیِ عقل و خودداری لجوجانهاش در برابر تمناهای درونی دارد و از پریشاناحوالیاش، در مواجهه با عشق سخن میگوید. استیصال و درماندگیای که ماحصل مکتوم ماندن و سرکوفتگیِ احساساتِ لطیف و زنانه است. در گیرودار خواستن و نخواستن، نزدیکی و گریز؛ تلفیقی از چهرهی شادان دختری پذیرایِ برقراریِ رابطه و سیمایِ جدی و نجیب زنی بهظاهر پخته.
غنا و بکربودگی این چهره در قیاس با دیگری برجستهتر میشود؛ مثلاً سیمای الیزابت/ نایتلیِ غرور و تعصب (مبنای این همسنجی چیست؟ نزدیکی این دو فیلم از منظر ژانر و قرابت زمان و مکان رویدادها). خیلی ساده و به دور از تکلف: چهرهی الیزابت امروزیست و کمی ناهمخوانِ با متن، چهرهی بثشبا جزئی از کل است و کاملاً عجینِ با آن.
بگذار از عشق بگوییم
حسوحال و فضای دور از اجتماع خشمگین به نوع رابطهی بثشبا با خواستگارهایش، متکیست.
اولین ملاقات او با فرانک در جنگلی انبوه با درختانی سر به فلک کشیده رخ میدهد، در فضایی پریانی همراه با موسیقیای سحرانگیز و عاشقانه. فرانک جوانیست سبکسر و دمدمی مزاج، بیگانه با تعهد و پایبندی. این را میشود از یونیفرم قرمز و غوطهور شدناش در امواج پر تلاطم دریا فهمید. اولین روزهای آشنایی بثشبا و او، آکنده از احساس و آمیخته به عشق شهوانیست. رابطهای بر پایهی هیجانات گذرا و محکوم به فروپاشی.
حالوهوای صحنههای ملاقات و همنشینی بثشبا و ویلیام، در تقابل با رابطهی پیشین است: در مکانهایی دلگیر و رسمی (محل دادوستد غلات، کلیسا و عمارتی مجلل و بیروح). رویاروییِ بثشبایِ مغرور و خوداتکا با ویلیامِ دلشکسته و محافظهکار جایی برای بروزِ عواطف باقی نمیگذارد. شروع دلبستگی نیمبند و یکطرفهی آنها برای به فراموشی سپردنِ ناکامیهاست و حاصلاش، رابطهای سرد و ملالانگیز که سایهی رسم و رسومات دستوپاگیر بر آن سنگینی میکند.
کموکیف رابطهی بثشبا و گابریل جایی میان آندو دیگر است: در مکانهایی ساده و صمیمی توأم با احساسات رقیق و دلانگیز. اکثر دیدارهای ایندو در چراگاهها و کشتزارهای سر سبز و پهناور رخ میدهد. بثشبا و گابریل همپیشهاند و در پیشبرد کارها یاریرسان یکدیگر. حضور ایندو (با هم) در اغلب صحنهها آمیخته با حس همیاری و سازندگیست. آنها آرمانی مشترک دارند و این چیزیست که رابطهشان را دوام میبخشد و عشقشان را زیباتر و محترمتر میکند.
آن دستها
فیلم در چند صحنه، بر شایستگیِ گابریل – برای ازدواج با بثشبا – مهر تأیید میزند (در واقع اشاره میکند که ایندو برای هم ساخته شدهاند).
بثشبا از گابریل دربارهی شیوهی تیز کردن قیچیِ پشمچین میپرسد گابریل هم در پاسخ (واکنش)، «دستان» بثشبا را میگیرد، تکیهگاهاش میشود و چندوچون کار را به او میآموزد.
هنگام پوشاندن پشتههای کاه پای بثشبا میلغزد و گابریل بیدرنگ دستاناش را میگیرد و از افتادناش جلوگیری میکند. هنگامی که بثشبا به حالت تعادل بازمیگردد دوربین «دستان» گره کرده و در هم کلاف شدهی آنان را در قاب میگیرد.
و صحنهی پایانی که در آن، بثشبا و گابریل یکدیگر را در آغوش میگیرند و «دست در دست» هم برای آغاز زندگیای نو، رهسپار مزرعه میشوند.
*از مدرن تاکینگ: آلبوم بگذار از عشق بگوییم ترانهی بانوی عزیز و خوشقلب.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.