از کوچهباغها گذشت. همه جا پرندهها با بال زدن، از این شاخه به آن شاخه پریدن و با آوازشان که از میان درختان انبوه بیرون میزد، میداندارِ آسمان و باغ¬ها بودند. به شاخۀ درخت توتی، پائین افتاده از دیواری، فرمان داد تا خود را به او نزدیک کند. شاخه هنوز فرمان او را اجرا نکرده، پری ترجیح داد خود دست به کار شود. روی سرپنجههایش بلند شد، اما باز هم دستش نرسید. پرید و نوک شاخه راچسبید و پائین کشید؛ توتهای رسیده را چید و خورد و شاخه را رها کرد. با رها کردن شاخه، مثل آنکه سنگی به محل اجتماع پرندگان پرتاب کرده باشد، صدای بالزدن دهها پرنده، نگاه او را به آسمان کشاند، به طوری که ریزش توتهای رسیده را به روی زمین نادیده گرفت و تا پرندهها دوباره در میان درختها ناپدید شوند، آنها را تعقیب کرد.
انگشتهایش را که کمی نوچ شده بود، با دامن لباسش پاک کرد، به توتهای روی زمین و سپس شاخه نگاهی انداخت و زیر لب گفت: «دیگه نمیخوام.» و به راهش ادامه داد.
حتی یک لحظه هم به فکر نیفتاد که ممکن است راه را گم کند. پیش از آن چند بار با مادرش، از این راه رفته بود.
جلوی منزل خواهرش مهین، با کوبه چند بار به در کوبید و منتظر ماند. صدای لخلخ دمپایی و صدای خوابآلود مهین که میپرسید «کیه؟ کیه؟» پری را به خود آورد.
آنجا چه میکرد؟ یک آن از ذهنش گذشت که برگردد؛ بدود، بپرد و از آنجا دور شود. اما صدا به نزدیکی او رسیده بود. دیگر برای بازگشت دیر شده بود.
– کیه؟
– منم.
– کی؟
در باز شد و قیافۀ حیرتزدۀ خواهر، پری را ترساند. «چرا امروز همه تعجب میکنن؟»
صبح خیلی زود از خواب بیدار شد. توی رختخواب نشست و به اطراف نگاه کرد. برادرانش خوابیده بودند. رختخوابِ کنار او، جای همیشگی مادر، که ده روزی میشد مادربزرگ در آن میخوابید، خالی بود. مادربزرگ آن سوی اتاق کنار جانمازش دراز کشیده و چادر نماز را زیر سرش گذاشته بود. پری به رختخواب خالی نگاه کرد. مادرش رفته بود تهران. پری دلش میخواست مادرش کنارش خوابیده بود و او میرفت بغلش میخوابید. یک لحظه فکر کرد برود کنار مادربزرگ، اما منصرف شد.
پس از نگاه به گوشه و کنار اتاق، از جایش بلند شد و به حیاط رفت. سر و رویی صفا داد و به اتاق برگشت. «حالا چه بکند؟» همه خواب بودند. دوباره به حیاط رفت. گنجشکها غوغایی به راه انداخته بودند. دخترک محو آواز صبحگاهی گنجشکان شده بود. زمان به کندی میگذشت. نسیم برگها را میلرزاند اما نمیتوانست از جیکجیک پرندهها چیزی کم کند. به طرف در حیاط به راه افتاد. شن و ماسهای که جلوی ساختمان، تا فاصلۀ کرتها و درختان را پوشانده بود، زیر پایش کرچ کروچ میکرد. سگ زرد بزرگشان که جایی کنار درِ خانه لمیده بود، تنبلانه و با تعجب به پری نگاه کرد. پری لحظهای به گوشهای همیشه لرزان و چشمهای براق سگ خیره شد، زیر لب گفت: «از جات تکون نخور!» و با اطمینان به طرف در رفت و آن¬را باز کرد. سگ سرش را چرخاند و با نگاه تعقیبش کرد اما از جایش تکان نخورد.
بیرون از خانه، تک و توک آدمهایی که از کنارش رد میشدند، با تعجب نگاهش میکردند.
از پل روی رودخانۀ کم آبی که در نزدیکی خانهشان بود گذشت. همانجا بود که جنابسرهنگ را دید. دوست و همبازیِ شطرنجِ برادرِ بزرگش و همبازی تختهنردِ مادرش. جناب سرهنگ هم با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «پری! تو هستی؟»
پری سرش را پائین انداخت.
– اینجا چه میکنی؟
پری هیچ نگفت.
– زود برگرد برو خونه. صبح به این زودی که بچهها بیرون نمیان.
پری همچنان خاک زیر پایش را نگاه میکرد و هیچ نمیگفت. با نگاه چند مورچۀ درشت را تعقیب کرد. جناب سرهنگ هم که فکر نمیکرد دختر بچۀ پنج سالهای فرمانش را اجرا نکند، با تکرارِ «زود برگرد برو خونه.» سوار جیپی که از راه رسید، شد و رفت.
مهین پرسید: پری تو اینجا چه میکنی؟
پری با دستهایش ور میرفت. ناگهان احساس کرده بود خیلی نوچ هستند. تلاش میکرد با مالیدن دست¬هایش به هم، نوچیِ آنها را پاک کند.
– چی شده؟ پری جان! چرا صبح به این زودی اومدی خونۀ ما؟ اتفاقی افتاده؟
پری هیچ نگفت.
– به من بگو. اتفاقی افتاده؟ از مادر خبری رسیده؟ از داداش و محبوبهخانم خبری رسیده؟
پری به علامت تأیید سرش را تکان داد.
– چه خبر شده؟ چی شده؟
پری سرش را بلند کرد، در چشمهای خواهرش نگاه کرد و با سر بالا گرفته گفت: «اونا اومدن. همهشون اومدن. مادر، داداش و محبوبه خانم.»
خواهر تعجب کرد. با حیرت گفت: «کی اومدن؟ دیشب؟»
– نه. همین الان.
– همین الان؟ آخه چرا تو رو فرستادن؟ تو نترسیدی؟ صبح به این زودی، نترسیدی؟
پری این ور و آن ور را نگاه میکرد.
– حال محبوبهخانم خوب شده؟
پری دیگر گوش نمیداد. چشمش به انگورهای نرسیدۀ آویزان از داربستِ میان خانه افتاده بود. «چه همه غوره!» و آب دهنش را قورت داد.
در اندک زمانی، خواهرش با بچۀ شیرخوارهاش، شوهر و مادرشوهرش، خواهرشوهرها، شوهرها و بچههای قد و نیمقدشان، همه پشت سر پری به طرف خانۀ مادر به راه افتادند. سر اولین کوچه، مهین ایستاد تا به خانوادۀ زن برادرش هم خبر دهد که به سفر رفتهها بازگشتهاند.
پری در ظرف چند دقیقه دید که تعداد آدمهای کوچک و بزرگی که دنبالش راه افتادهاند خیلی زیاد شده. بیست، سی، چهل… نمیدانست. از لحظهای که بتول خانم، مادرِ محبوبه خانم به جمع پیوسته بود، هر دقیقه او را صدا میزد و از او میپرسید: «راست میگی؟ واقعاً دختر من اومده؟ محبوبۀ من خوب شده؟ پریجان راست میگی؟ راستی راستی همه برگشتن؟»
و پری او را نگاه میکرد و هیچ نمیگفت.
از پل نزدیک خانهشان که گذشتند، پری ایستاد. دیگر راه کوتاهی تا خانۀ آنها باقی مانده بود. مهمانها به راهشان ادامه دادند و از شدت هیجان متوجه نشدند که پری آنها را همراهی نمیکند. پری دوباره از پل گذشت و همانجا ایستاد. دید که مهمانان وارد خانۀآنها شدند. «حالا مادربزرگ به اونا چی میگه؟»
چند دقیقه بعد، مهین از در خانه بیرون آمد و به طرف او دوید. پشت سر مهین برادرانش و پشت سر آنان عدۀ دیگری چنین کردند. پری در دل به آنان فرمان داد همانجا بایستند. اما آنها همچنان به او نزدیک میشدند. خواهرش انگشت سبابهاش را تکان میداد و او را تهدید میکرد. پری به سرعت شروع به دویدن کرد. این بار نه به راه قبلی که برایش آشنا بود، بل به سوی راههای ناشناخته، بدون توقف، فقط میدوید. میپرید.
در شهر کوچک جنوبی، ولوله افتاده بود. تا چند روز همه میخندیدند و در همان حال با تأثر میگفتند بتولخانم، درِ تمام اتاقها را باز میکرده و میپرسیده: «محبوبۀ من کو؟ دخترم کو؟» و وقتی پری را میدیدند، میخندیدند و میگفتند: «ای شیطون!» و پری به آنها فرمان میداد: «اونقدر بخندین تا دلتون درد بگیره!»
و زمانی که مادر بازگشت، مادربزرگ به او گفت: «همه اونقدر میخندیدن که دلشون درد میگرفت.» در این میان محبوبه خانم وقتی ماجرا را شنید گفت: «دخترۀ لوس!»
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.