یادمانهایی از روزگار سپری شده نسلی سوخته-۳
بخش سوم : « داداشِشَم که شهید شد»…
منیژه حبشی

در دو بخش قبلی ( ۱ ) چگونگی هواداری خود از مجاهدین و فعالیت در انجمن حقوقدانان مسلمان را نوشتم و گفتم که چگونه در شهریور ۶۰ با یک تلفن مجبور به ترک خانه شده و زندگیمان چون سیبی به هوا پرتاب شد و در چرخشش از کنترل ما کاملا خارج گشت. بعد از خروج ما دوبار به خانه و دفتر وکالتمان حمله کرده و همه چیز را زیر و رو کردند.(۲) از زندگی مخفی تحمیلی و مشکلات آن گفتم و از اینکه در ۱۵ مرداد ۶۱ ، رژیم به اشتباه نام مرا جزو کشته شدگان حمله به پایگاههای مجاهدین ذکر کرد و ما اینبار بدون فرزندانمان آواره شده و به ترک ناخواسته کشور مجبور شدیم و در لب مرز:

از تپه که سرازیر شدیم و به میانه سرازیری که رسیدیم شلیک پیاپی مسلسلها و برق گلوله ها که از هرطرف میبارید ما را غافلگیر کرد.

همه به سرعت خود را بروی زمین انداخته و بی حرکت ماندیم . بعد از چند دقیقه رگبارها قطع شد. ظاهرا چون ما بروی زمین درازکش مانده بودیم ،‌ محل مارا گم کرده و ما را دیگر نمیدیدند. زمان میگذشت و سکوت حکمفرما بود. بعد از مدتی گفتیم سعی کنیم به سمت نوک تپه برگردیم. ولی به محض بلند شدن رگبارها دوباره باریدن گرفت. دوباره خود را به زمین انداختیم.

برق گلوله را که در اطرافمان بزمین مینشست میدیدیم و هرلحظه منتظر فریاد خود و یا یکی از همراهانمان بودیم که مورد اصابت قرار گرفته باشد.

چه مدت گذشت نمیدانم. ولی در روشنائی نور مهتاب در یک لحظه دیدم که چندین سرباز ( یا عسگر بزبان ترکی ) از نوک تپه آرام آرام در سرازیری پایین میآیند. مشخص بود که چون ما را نمیدیدند سعی کرده اند که با محاصره کردن تپه و اطرافش، از شیب تپه پایین بیایند تا ما را دستگیر کنند.

تمام آباء و اجداد من از تبریز بوده اند و من هرچند متاسفانه زبان ترکی آذری ام قوی نبود و نیست ولی بی بهره هم نبودم. به بچه ها گفتم که دارند میایند پایین. لذا تصمیم گرفتیم که تسلیم شویم و من به ترکی آذری چند بار فریاد زدم : «بیز تسلیموخ». محسن هم تکرار کرد و آنجا فهمیدیم که محسن هم ترکی میداند.

حلقه تنگتر شد. به ما نزدیک که شدند و ما از روی زمین بلند شدیم ، یکباره به سمت ما حمله کردند. سخت عصبانی بودند و بعد معلوم شد که چون ما را نمیدیدند قدری بیکدیگر تیراندازی کرده بودند!

مشت و لگد و قنداق تفنگ را به ما حواله میکردند و ما سعی در گریز از ضرباتشان را داشتیم ولی «منیر» ، همسر دکتر صادق که بیمار هم بود چند ضربه ای دریافت کرد.

ما را به محل استقرارشان که کمی با آنجا فاصله داشت بردند. عسگرها و همچنین خود ما سخت متعجب بودیم که چطور با آن گلوله باران، همه سلامتیم. اما جالب اینجا بود که قاچاقچی ها مثل قطره آبی بودند که بر خاک چکیده باشد ! کاملا غیبشان زده بود.

آنها مدارک شناسائی ما را گرفتند که به مرکزشان در آنکارا گزارش بدهند. از اصالت مدارک دکتر صادق و منیر و محسن خبر ندارم ولی من و همسرم، هم گذرنامه هایمان اصل بود ( که عکس دو فرزندمان هم در گذرنامه بعنوان همراه من بود) و هم هردویمان پروانه وکالتمان را همراه داشتیم.

(عکس فرهنگ و امین یکسال بعد از جدائی از ما. هنوز بسیار کوچکند. اما شانس بزرگ ما و آنها، آغوش پر مهر عمه و مادر بزرگشان بود).

FullSizeRender

دیدن عکس فرزندان ما در گذرنامه و اینکه آنان با ما نبودند برای آن عسگرها و هر بیننده ای گواه اضطرار ما در خروج از کشور بود وگرنه چگونه ممکن بود کسی در شرایط عادی فرزندان خردسالش را در میهن باقی بگذارد و خود به آن طریق سعی در خروج داشته باشد. ضمن اینکه به یقین ما تنها کسانی نبودیم که از مرز به این شکل رد شده و دستگیر شده بودیم و عسگرها( و بعدها دیدیم که اکثر مردم ترکیه) با دیدن سیل پناهنده ها ، از جنایات خمینی باخبر بودند.

بهرحال عکس بچه ها سمپاتی زیادی نسبت به ما و گروهمان ایجاد کرد. از جیره سربازیشان برای ما کمی غذا و آب آوردند و به خمینی لعنت ها کردند.

اما تصمیم گیرنده آنها نبودند و باید منتظر نظر آنکارا میماندیم. صبح که شد به ما خبر دادند که از مرکز به آنان دستور داده شده که ما را به ایران برگردانند…

همه اعتراض کردیم. به آنها گفتیم اگر قرار به پس دادن ماست، ما را همینجا تیرباران کنید چون درصورت برگشت همین مرگ را پس از شکنجه های بیحد خواهیم داشت.

اما عسگرها میگفتند هرچند که باید طبق دستور مرکز شما را به ایران برگردانیم، اما ما بهیچوجه شما ها را به پاسدارها تحویل نمیدهیم. ما میدانیم که شما را از همین دهی که پشت این کوههاست فرستاده اند و دیشب هم ضمن کنترل با دوربین، شما ها را دیده بودیم و میدانستیم که قاچاقچی ها قصد رد کردن چند نفر را از مرز دارند و بهمین دلیل توانستیم شما ها را دستگیر کنیم و حالا هم شما را به لب مرز میبریم و خودتان در کوه به سمت پایین که حرکت کنید به همان ده میرسید.

کوتاه سخن آنکه با مهربانی و دعای خیر ما را به لبه مرز مذکور بردند و به ما گفتند و سفارش کردند که ما میدانیم که شما ها را چند روز دیگر دوباره از مرز رد خواهند کرد اما به قاچاقچی ها بگویید که بعد از اتفاقات دیشب ما یکهفته ای موظف خواهیم بود این قسمت را سفت و سخت کنترل کنیم و بهتر است شما را از همین مسیر برنگردانند!

اما مسیر بازگشت آنطور که برای آنها صاف و ساده و روشن بود، برای ما که شناختی از منطقه نداشتیم ساده نبود. حدود ۴-۵ ساعت در آن کوهها سرگردان بودیم و هرلحظه در انتظار برخورد با گشت مرزی رژیم بودیم. سرانجام در چشم انداز، دهی پدیدار شد. نمیدانستیم در آن ده چه در انتظارمان خواهد بود؟ جاش ها و پاسداران یا کردها و قاچاقچی های رابط سازمان.

اما به محض سرازیر شدن از آخرین بلندی و رسیدن به دهکده، قاچاقچی ها را در انتظار خود یافتیم!

آنها به محض شروع تیراندازی با توجه به شناخت کاملشان از منطقه، فرار کرده و ما را در دام باقی گذاشته بودند! اما میگفتند که مطمئن بوده اند که آنها ما را به رژیم تحویل نخواهند داد!

بعد از گذشت چند روز، بار دیگر قرار شد از مرز بگذریم. اینبار از قسمت دیگری ما را بردند که دره هایی بسیار عمیق داشت که خوشبختانه در تاریکی شب عمق آنرا نمیدیدیم ولی شیب تند آن چنان بود که حتی اسبها سُر میخوردند…

در این میان قاچاقچی ها طبق عادتشان در پاسخ به هرکس که سوال میکرد چقدر از راه باقی مانده، پاسخ میدادند « پشت همین تپه است!» ولی راهها و تپه ها همچنان ادامه داشتند.

سرانجام از مرز رد شدیم و بعد از طی مسافتی به وانت موعود رسیدیم که ما را به شهر

«وان » اولین شهر بزرگ بعد از مرز ترکیه برد. چند روزی در آنجا با تعداد زیادی از افراد سازمان در آپارتمان کوچکی ماندیم تا ما را با اتوبوس به استانبول بردند.

این بخش از دربدری ما، یعنی اقامت در ترکیه، بعد از یکسال زندگی مخفی ، درحالیکه قرار بود کل زمان مبارزه برای سقوط رژیم حداکثر سه ماه باشد، به ۸ ماه کشید!

ما را در چند پایگاه سازمان و در هریک برای مدتی نگهداشتند. کار من درآنجا در ابتدا بقول خودشان کار صنفی بود که همان کارهای سنتی زنان خانه دار است! و بعد از مدت کوتاهی از من بعنوان مترجم هم برای گرفتن ویزای فرانسه برای نفراتی که سازمان میخواست به فرانسه بفرستد استفاده کردند. همان میزان زبان ترکی آذری که من میدانستم استفاده زیادی داشت . ضمن اینکه بسرعت میتوانستم کلمات مورد نیاز را در ترکی ترکیه هم یاد بگیرم که بسیار به ترکی آذری نزدیک بود. تجربه زندگی به من ثابت کرد که هر کلمه ای از یک زبان دیگر، در برهه ای از زندگی میتواند کارساز باشد. هرجا هم گیر میکردم زبان انگلیسی کمک میکرد.

در استانبول همچنان تمام وقت چشم براه بهزاد، برادرم بودیم و جویای خبری از او. از هرکه از ایران میرسید پرس و جو میکردیم ولی هیج خبری نبود. تا بیاد دارم شب کابوس مانندی را که همان برادر هوشنگ (هادی روشن روان) به پایگاه ما که من مسئول صنفی آن بودم آمد و آخر شب بعد از ختم کار که به اطاقمان رفتیم، همسرم با ناراحتی بسیار خبر شهادت بهزاد برادرم را به من داد.

با شنیدن این خبر چنان لرزشی به تمام بدنم افتاد که از شدت این تکانها بدنم از روی پتوئی که برای خواب بروی زمین انداخته بودیم می جهید و فرو میفتاد. اشکهایم سرازیر بود و همسرم که خود بشدت منقلب و متاثر بود سعی در آرام کردن من داشت. خوشبختانه در خلوت آن اطاق گریستن آزاد بود و بدور از ژستهای مرسوم در سازمان و لبخند نمایش قدرت و «شهادتش مبارک ، راهش ادامه دارد» !

هرچند جو جبر ( اصطلاح دقیق و زیبایی که اولین بار از همنشین بهار شنیدم ) باعث میشد که منهم فردای آنشب نقاب برچهره بکشم و خود را در این درد مقاوم و قوی نشان دهم…

امانکته قابل ذکر اینجاست که سازمان حتی لازم نمیدانست که به من بعنوان خواهر بهزاد خبر شهادت او را بدهد! ظاهرا رهبری سازمان از همان زمان خود را مالک خون و رنج و شکنج تمام ما میدانست.

هادی روشن روان هم برای دادن خبر نیامده بود و در کار ماموریت خود بود و بعد از شام در یک زمانی که من در اطاق هم نبودم با همان لحن لمپنی همیشگی خود با اشاره به من، به همسرم گفته بود

« داداششم که شهید شد…

وبعد اضافه کرده بود که این علی تلفن هم کارهای عجیبی میکنه ها ! مسیری که به بهزاد داده بود مسیر اشتباهی بود.

 

514955548_640

در پاسخ سوالات ما، چندی بعد گفتند اطلاعاتشان را با فرستادن کسی نزد راننده اتوبوس و ضمن صحبت با او دانسته اند. راننده گفته است که در آن مسیر در نزدیکی هشتپر، در یک پست بازرسی « جوان مجاهد» ( که سازمان بدلیل مسیر و زمان حرکت بهزاد، میگوید او بوده) مورد سوء ظن پاسدارها قرار میگیرد و از او میخواهند که برای بازرسی بدنی از اتوبوس پیاده شود. او که مسلح بوده هنگام پیاده شدن از اتوبوس با کلت همراهش به سمت پاسدارها شلیک کرده و تلاش میکند که بگریزد و پاسدارها او را از پشت برگبار مسلسل میبندند. اما هرگز یقینی در هیچیک از این جزئیات نقل شده وجود ندارد.

در خبری که در مورد همین درگیری در روزنامه چاپ شده بود اسم او ذکر نشده بود و در سازمان به ما گفتند دلیلش وجود چند برگه شناسائی مختلف سازمان ساخته به همراه او بوده است. امادر روزنامه نوشته بود که پول زیادی هم بهمراه داشته. برای من این یک قرینه است که این پول، پول همان تاکسی بوده که بهزاد میخواست بدست رژیم نیفتد و پولش را به سازمان برساند.

بهزاد دنیایی از صداقت و شهامت بود.

behzad

عکسی از بهزاد که من کشیدم.

 

آری، این هادی روشن روان، خبر را در چنان فضای بیخیالی و بی تفاوتی به همسر من داد که گویی خبر از قربانی شدن یک بره دیگر در پای آن به «حج رفته» سازمان میدهد!

خون بهزاد زخمی عمیق در روح من بود. او بواسطه دوستی ما با نادر رفیعی نژاد به سازمان گرایش پیدا کرده بود و این رنج مرا صد چندان میکرد. استدلال دیگران با این منطق که : «اینهمه هوادار سازمان، بالاخره هرکس بطریقی به سازمان جذب شده» هم از رنج من نمیکاست.

شهادت بهزاد طبعا عزم مرا برای سرنگونی رژیم خونخوار خمینی بس راسخ تر میساخت اما تصور رنج مادر و پدرم بر دردم میفزود. به مادرم میندیشیدم که بعد از رنجی که ازدریافت خبر کشته شدن من کشید، حال باید عمری چشم براه خبری از بهزاد باشد که ناپدید شده بود . بهزادی که خبر زنده بودن مرا به او داده بود. به حال و روز پدرم فکر میکردم و رنجی که از خبر کشته شدن من که مستقیم از تلویزیون شنیده بود کشید و حال انتظار بی پایان رسیدن خبری از بهزاد را میبایست بکشد.

این دردها برای مادر و پدری غیر سیاسی کمرشکن بود. تا زمان مرگ هم مادر و پدرم نه از سرنوشت فرزندشان خبری یافتند و نه حتی قطعه خاکی را بنام قبر او شناختند که سر برآن نهاده و بگریند. در خانواده هم کسی را شهامت پیگیری و رد یابی بهزاد نبود.

واقعیت اینست که در عزای کسی و بر سر خاک وی گریستن، اثرات روانی آرامبخش برای عزاداران باقیمانده دارد، اما در جمهوری سراسر جنایت و فساد حاکم بر ایران، اینهم از خانواده ها دریغ شده است.

مادرم در آخرین روزهای زندگیش که نزدیک به سی سال از بی خبری از سرنوشت بهزاد میگذشت و خود او دیگر زمان و مکان و حوادث در ذهنش در هم پیچیده بود، شبی قبل از خوابش مرا به اطاقش خواند و دست مرا گرفت و گفت:

« منیژه من میدونم و خبر دارم که بهزاد جائی رو نداره که بره، ازت خواهش میکنم که وقتی میاد اینجا نگهش داری و پیش تو بمونه… » به سختی اشکهایم را مهار کرده و در پاسخ به نگاه و دل نگرانش گفتم:« نگران نباشین مامان، بهزاد هروقت که بیاد اینجا قدمش بروی چشم ماست». او دستم را فشرد و آسوده لبخندی زد و با آرامش به خواب رفت. بهزاد، سی سال بعد از شهادتش، همچنان در ذهن مادر زنده بود، هرچند باز بی پناه و آواره.

این رژیم ضد بشری آنقدر فاجعه انسانی ببار آورده که شاید رنج پدر و مادر من در برابر رنج بسیاری دیگر، بی مقدار بنظر آید ولی باور کنید که زخم و دردشان ناچیز نبود.

داستان آواره گی من چون مشتی نمونه خروار، ادامه دارد.

۱۰ تیر ماه ۹۴ برابر با اول ژوئیه ۲۰۱۵

—————————————————————————————————

۱- بخش اول: ۳۰ خرداد و آغاز مبارزه مسلحانه یک ضرورت و یا یک اشتباه مهلک؟

http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-70489.html

بخش دوم : زندگی مخفی که به ما تحمیل شد، هرچند که چریک نبودیم!

http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-70646.html

۲- گاه نکاتی ذکر کردنی از این روزگار سپری شده، در هنگام تلاشم برای خلاصه نویسی از قلم میفتد که اگر در نوشته های بعدی ذکر شود ، در زیرنویس ها به آن اشاره خواهم کرد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com