توضیح: چارلز بوکوفسکی (لینک ویکیپدیا) نویسندهی بزرگی است. محبوبیت او حد و مرز ندارد و من سالهاست یکی از شیفتگان او هستم. حوالی سه سال پیش، ایبوک «ناخدا برای ناهار بیرون رفته و ملوانها کشتی را در اختیار گرفتهاند» (لینک دانلود) را از او در فضای اینترنت منتشر کردم. کتاب مدتی بعد از اکانتهای آپلود من حذف شد، چون به اکانتهایم سر نزده بودم و این اکانتها را از دست دادم. دو مرتبه کتاب بهلطف «باشگاه ادبیات» در فضای فیسبوک قرار گرفت. متن زیر، با همان رسمالخط و ترجمهی سابق، آخرین یادداشت از سری یادداشتهای بوکوفسکی در همین کتاب است.
۳۳
۲۷/۲/۱۹۹۳
۱۲:۵۶ نیمهشب
ناخدا برای ناهار بیرون رفته و ملوانها کشتی را در اختیار گرفتهاند.
چرا اینقدر کم آدمهای جذاب داریم؟ از این همه میلیونها آدم، چرا این قدر کم هستند؟ باید همین طوری به زندگی با گونههای شلخته و کودن ادامه بدهیم؟ به نظر تنها کار آنها خشونت است. چقدر توی این کار خوب هستند. واقعا شکوفا هستند. گلهای گه، شانس ما را به لجن میکشند. مشکل این است که باید با آنها در تعامل باشم. یعنی، اگر بخواهم چراغ بالای سرم را داشته باشم، اگر بخواهم کامپیوترم تعمیر شود، اگر بخواهم توالتام تمیز باشد، بخواهم یک لاستیک نو بخرم، دندانام را درست کنم یا دل و رودهام را جراحی کنم، باید به تعاملهایم ادامه بدهم. به این گاییدهها برای نیازمندیهای لحظهیی احتیاج دارم، حتا اگر خود آنها هم وحشتزدهام کنند. و وحشتزده هم کلمهیی است.
اما آنها روی وجدانام سنگینی میکنند، با شکستشان در محدودههای حیاتی. به عنوان مثال، هر روز همانطور که به سمت مسابقات میرانم، در ایستگاههای مختلف رادیویی دنبال موسیقی میگردم، موسیقی مناسب. همهشان بد، یکنواخت، بیزندگی، بیحس، بیمحتوا. حالا بعضی از این موسیقیها میلیونی میفروشند و سازندگان آنها خودشان را هنرمند درنظر میگیرند. این جریان جریانی وحشتناک است که وارد کلههای این جوانها شده است. از این خوششان میآید. خدایا، به آنها گه هم بدهی، همان گه را میخورند. نمیتوانند چیزی را بفهمند؟ نمیتوانند بشنوند؟ نمیتوانند رقیق بودن، مانده بودن را حس کنند؟
نمیتوانم باور کنم که هیچ چیزی نباشد. همینطور دنبال یک ایستگاه رادیویی دیگر میگردم. یک سال هم نیست که این ماشین را دارم، اما رنگ سیاه دگمه کامل رفته است. حالا سفید است، مثل عاج، به من خیره است.
حالا، آره، موسیقی کلاسیک هست. آخرسر روی همین آرام میگیرم. فقط میدانم که همیشه برای من هستند. ۳ یا ۴ ساعت هر شب به این نوع موسیقی گوش میکنم. اما هنوز هم دنبال موسیقی دیگری هستم. فقط چنین چیزی نیست. باید همین جا باشد. این اذیتام میکند. در منطقههای دیگر، کامل سر خودمان را گول میمالیم. به همهی آن آدمهای زندهیی فکر کن که تا حالا موسیقی مناسب گوش نکردهاند. عجیب نیست که صورتهایشان دارد محو میشود، عجیب نیست دورن خود را میکُشند، عجیب نیست که قلبهایشان را گم کردهاند.
خوب، چی کار میتوانم بکنم؟ هیچی.
فیلمها هم فقط همینقدر بد هستند. به نقدها گوش میکنم یا آنها را میخوانم. آنها میگویند، یک فیلم بزرگ. و من به دیدن فیلمشان میروم. و آنجا حس یک احمق گاییده بهم دست میدهد، حس میکنم سرقت شدهام، حقه خوردهام. هر صحنه را قبل از نمایشاش حدس میزنم. و انگیزههای واضح شخصیتها، چی آنها را جلو میراند، مشتاق چی هستند، چی برایشان مهم است، چقدر جلف و پست است، چه مواد ملالآوری. قطعههای عشق سوزان، کلاهای کهنه، موجی گران…
من باور دارم که بیشتر مردم یک عالمه فیلم میبینند. و مخصوصا منتقدها. وقتی آنها میگویند فیلمی بزرگ است، منظورشان در رابطه با فیلمهای دیگری است که دیدهاند. دیدگاهشان را از دست دادهاند. فیلمهای جدید بیشتر و بیشتری که دیدهاند، زمینگیرشان کرده است. آنها فقط نمیدانند که توی همهی اینها گم شدهاند. فراموش کردهاند چی واقعا گند است، یعنی تقریبا هر چیزی که تماشا میکنند.
و بگذار حرف از تلویزیون نزنیم.
و به عنوان یک نویسنده… من نویسندهام؟ اوه، چه خوب. به عنوان یک نویسنده، مشکل خواندن نوشتههای بقیه را دارم. آنها به درد من نمیخورند. برای شروع، اصلا نمیدانند چه جوری باید یک خط را، یک پاراگراف را سرجمع کنند. فقط از دور به خطوط چاپیشان نگاه کنید، ملالآور هستند. و وقتی واقعا سر نوشتههایشان مینشینی، مزخرفتر از ملالآور است. آرامشی نیست، هیچچیز هیجانانگیز یا تازهیی در کار نیست. قماری نیست، آتشی، جوهرهیی نیست. آنها دارند چی کار میکنند؟ به نظر یک کار سخت. عجیب نیست بیشتر نویسندههایمان میگویند که نوشتن برایشان کار دردناکی است. میتوانم این را بفهمم.
بعضیوقتها با نوشتههایم، وقتی در جوش و خروش نباشم، چیزهای دیگری را امتحان کردم. روی کاغذها شراب ریختم، کبریت زیرشان گرفتم و کاغذها را سوراخ کردم. «آن بالا داری چی کار میکنی؟ بوی دود میآید!»
«نه عزیزم، همه چیز خوب است، همه چیز خوب است…»
یک بار سطل آشغالام آتش گرفت و آن را به بالکن کشاندم، رویش آبجو ریختم.
در مورد نوشتههای خودم، دوست دارم مسابقههای بوکس تماشا کنم، ببینم چه جوری از ضربهی چپ استفاده میکنند، از ضربهی بالای سمت راستی، گیر چپی، ضربهی از پایین به بالا، ضربهی پشت سر هم. دوست دارم جابهجا شدنشان، کنار کشیدنشان را ببینم. چیزی برای یاد گرفتن هست، چیزی که به درد هنر نوشتن، به درد روش نوشتن میخورد. شماها فقط یک شانس دارید و بعد تمام شده است. فقط صفحهها باقی میمانند، شما هم میتوانید آنها را خوب بسوزانید.
موسیقی کلاسیک، سیگار و کامپیوتر نوشتن را تبدیل به رقص میکند، به پایکوبی، به خنده. زندگی کابوسوار هم کمک میکند.
هر روز، وقتی قدمزنان به سمت مسابقهها پیش میروم، میدانم ساعتهایم را به گه میکشم. اما هنوز شب را دارم. نویسندههای دیگر چی کار میکنند؟ جلوی آینه میایستند و لالهی گوششان را بررسی میکنند؟ و بعد دربارهی آن مینویسند. یا دربارهی مامانهایشان. یا چگونه جهان را نجات بدهیم. خوب، میتوانند با ننوشتن آثار ملالآورشان، دنیایی را برایم نجات بدهند. موج آویخته و پلاسیدهی کارهایشان. بس کنید! بس کنید! بس کنید! چیزی برای خواندن لازم دارم. هیچ چیزی برای خواندن نیست؟ فکر نکنم. اگر چیزی پیدا کردید، به من هم بگویید. نه، این کار را نکنید. میدانم: خودتان آن را نوشتهاید. فراموشاش کنید. بروید کارهایتان را روی هم تلنبار کنید.
یادم است یک روز نامهیی طولانی و عصبانی از مردی دریافت کردم که میگفت حق ندارم بگویم که از شکسپیر خوشام نمیآید. جوانهای خیلی زیادی من را باور میکنند و اهمیتی به خواندن شکسپیر نمیدهند. که من حق ندارم این جوری حرف بزنم. همین طوری در این مورد ور زده بود و ور زده بود. جواب او را ندادم، اما حالا جواب میدهم.
رفیق، گه بگیرندت. و از تولستوی هم خوشام نمیآید!
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.