مادرم دو خواهر داشت و یک برادر که هر سه از او کوچکتر بودند. خاله صغری که همه ما را مجبور کرد که او را شهلا صدا کنیم تقربا دو سال از مادرم کوچکتر بود بعد از او خاله مرضیه بود که اسمش را عوض نکرد و نفر آخر دائی حسن بود که سرش به کار خودش بود و به قول مادرم ماستش را می خورد و شکر خدا را می کرد. پدر بزرگم که تصدیق ششم قدیم داشت کارمند اداره ثبت اسناد تویسرکان بود و کشته مرده رضا شاه چرا که او ابهت داشت و همه مثل سگ از او می ترسیدند و معتقد بود که این ملت تا زور بالای سرشان نباشد آدم نمی شوند و همیشه این شعر ترجیع بند سخنرانی هایش بود که “تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو و خر”. با این عِرق شدید میهن پرستی پدر بزرگم هر چند در برابر رئیس اداره که دیپلم داشت تا کمر تعظیم می کرد اما تا روز مرگ سبیل هیتلری اش را حفظ کرد.پدر بزرگم از اینکه سه تا دختر داشت دلخور بود ولی به روی خودش نمی آورد و معتقد بود که حالا که زمینه فراهم شده دختر هایش هم باید تحصیل کنند که مادر من با گرفتن دیپلم ادبی و سفارش رئیس اداره ثبت اسناد در اداره فرهنگ استخدام شد و تنها دختر خانواده بود که معلم شد و به عقد ازدواج پدر بنده یعنی پسر کربلائی غلام رنگرز که دوره تربیت معلم را در تهران گذرانده بود و معلم ریاضی بود درآمد به این شرط که حق داشته باشد شغلش را حفظ کند. هر چند برای خانواده کربلائی غلام پذیرفتن این شرط سنگین بود ولی خُب از حقوق ماهیانه مادرم نمی توانستند چشم پوشی کنند. با اینکه پدرم کراواتی بود به این شرط که مادرم فقط در مدرسه دخترانه درس بدهد و بدون رو سری سر کار نرود پذیرفت که او به شغل شریف معلمی ادامه دهد.حالا این وسط چه اتفاقاتی افتاد که پدر مادر بنده به تهران مهاجرت کردند و من که بچه سوم خانواده بودم در محله نظام آباد به دنیا آمدم زیاد مهم نیست. خاله صغری هم که حوصله درس خواندن نداشت با گرفتن تصدیق ششم دبستان درس و مشق را رها کرد و در نزد بی بی سکینه بند انداز محله به فراگیری مهارتهای مشاطه گری پرداخت ولی بختش باز نمی شد و در آن شهرستان کوچک کسی به خواستگاری اش نمی آمد. مادرم میگفت این صغری از بچگی دختر عشوه ای بود و با همه لاس میزد خُب معلومه وقتی تو با همه لاس بزنی مردم می گویند فلانی خراب است. بنا به روایت مادرم بخت خاله صغری قبل از اینکه ترشیده بشه در سفری که به تهران کرد باز شد. در همسایگی خانه ما اعظم خانم عمه داش تقی که راننده تریلی بود خاله صغری را می بیند و چون مادرم قبلا تعریف کرده بوده که خاله صغری مشاطه گر ماهری شده و در بند انداختن رقیب ندارد، اعظم خانم به بهانه اینکه خاله صغری دستی بر سر و صورتش بکشد خاله صغری را از نزدیک بر انداز میکند و بلافاصله چادر چاقچور کرمیکند، سوار اتوبوس دو طبقه میشود و به دیدن خواهرش در میدان ثریا میرود تا مژده دهد یک دختر چشم و ابرو مشکی شهرستانی که مچ پاهاش هم ماشا الله قوی است و کپل گنده ای هم داره که میتونه ده تا بچه بیاره بدون اینکه از ریخت بیفته، خدا برای تقی جون فرستاده. با این وصلت خاله صغری هم ساکن تهران شد. تا اینجای ماجرا را من آز آنچه از مادرم شنیده بودم نقل کردم.قبل از اینکه بقیه روایتم را ادامه بدهم به شرط ادب لازم می دانم کمی از زندگی خودم بگویم. من امروز که این روایت را مینویسم پنجاه و اندی از زندگی ام می گذرد. تقریبا سی سال پیش از خیابان نواب تهران به اروپا پرتاب شدم. بیست سالی می شود که مطلقه هستم ودر این سالها به زندگی مجردی عادت کرده ام.شاید دوباره کمی از خودم بنویسم بدون اینکه خودشیفته شوم.تا آنجا که به یاد دارم ما همه او را خاله شهلا صدا میزدیم و من هیچ وقت فکر نمیکردم که او در تهران تغییر نام داده است. گویا با یک دروغ به خانواده داش تقی قبولانده بود که دوستانش او را شهلا صدا می کنند و از طرفی خوبیت ندارد حالا که عروس آنها می شود و حتما خدا به آنها چند تا پسر میدهد این بچه ها اسم اصلی مادرشان را در کوچه داد بزنند که هر مرد غریبه ای بشنود. داش تقی راننده تریلی بود و بعضی وقتها چند هفته خانه نبود. بر خلاف انتظار خاله شهلا خدا به آنها به جای پسر سه دختر پشت سر هم عنایت فرمود و پس از سومین فرزند خاله شهلا با دسترسی به قرص جلوگیری داش تقی را از داشتن فرزند ذکور محروم کرد.داش تقی با کار کردن زن در بیرون از خانه مخالف بود به همین دلیل خاله شهلا در خانه به مشاطه گری ادامه می داد و زنهای محل مشتری های او بودند. بعضی وقتها صورت خاله شهلا کبود بود و من علت آن را نمی دانستم تا اینکه به تدریج از لا به لای حرفهائی که رد و بدل میشد فهمیدم که داش تقی خاله شهلا را کتک می زند و خیلی از داش تقی بدم آمد ولی وقتی شنیدم که خاله شهلا در جواب مادرم گفت “مرد حق ندارد زنش را بزند” جواب داد” عیبی نداره خیلی هم خوبه مرد باید دست بزن داشته باشه”. در مهمانی هائی که سالی یکی دو بار به خانه خاله شهلا می رفتیم و یا آنها به خانه ما می آمدند مجلس کاملا مردانه زنانه می شد. داش تقی بساط عرق خوری اش را راه می انداخت و پدرم هم بدش نمی آمد از این فرصت استفاده کند و به بهانه احترام به داش غلام پا به پای او عرق خوری کند هر چند می دانست تا چند روز باید اخم های مادرم را تحمل کند و این تنها پدرم نبود ما هم یعنی برادر بزرگم محمد که چهار سال از من بزرگتر بود و من نیز مورد سرزنش مادر بودیم که پای حرفهای داش غلام می نشستیم. مادرم به فرشته خواهرم که دو سال از من بزرگتر بود اکیدا سفارش کرده بود که زیاد با دختر خاله هایش شهپر،شهین و شراره رفت و آمد نداشته باشد چون آنها فقط دنبال قر و فر هستند و او را از راه به در میکنند و دیگر نمی تواند به دانشگاه برود. مادرم بزرگترین آرزویش این بود که دخترش به دانشگاه برود و پیشرفت کند. دخترهای خاله شهلا از نظر زیبائی ویژگی خاصی نداشتند ولی در انتخاب لباس و آرایش خیلی خوب میدانستند چه بپوشند که دیده شوند و چه رنگی به لبهای شان بزنند تا جلب نظر کنند. از بد روزگار داش تقی در جاده اهواز تصادف کرد و ستون فقراتش آسیب جدی دید و خانه نشین شد. برای او که مرد خانه بود و برای خودش ابهتی داشت خانه نشین شدن را کسر شآن خودش می دانست. برای تسکین درد هایش به تریاک پناه برد. خاله شهلا از فرصت استفاده کرد و به آرزوی دیرینه اش جامه عمل پوشید و آرایشگاه خودش را افتتاح کرد. حالا دیگر ورق برگشته بود و نان آور خانه خاله شهلا بود.یک سالی از خانه نشین شدن داش تقی گذشته بود که روزی خاله شهلا به مادرم گفت دیگه حوصله تر و خشک کردن این مرتیکه علیل را ندارم.بیست و چهار ساعت پای منقل نشسته و غر میزند،از سنت شب جمعه هم که دیگه خبری نیست پول هم که در نمی آورد. مدت زیادی از این حرف نگذشته بود که خاله شهلا طلاق گرفت و همراه دختر هایش به یک آپارتمان در شهر زیبا اسباب کشی کردند. مادرم این کار خاله شهلا را ناپسند می دانست و معتقد بود که زن و شوهر باید غمخوار روزهای سخت یک دیگر باشند و این درست نیست که آدم اینقدر خود خواه باشد.مادرم از شادی در پوستش نمی گنجید وقتی فرشته در دانشسرای عالی پذیرفته شد که این شادی با خبر ازدواج مجدد خاله شهلا به کلی فراموش شد. خاله شهلا که رابطه اش با مادرم سرد شده بود تلفنی با مادرم تماس گرفت و خبر داد که یک مرد پولدار تور کرده و قرار است یک ماه دیگر در هتل اینتر کنتیننتال مراسم عروسی بگیرند. چند روز بعد یک بنز مشکی شیک جلوی خانه ما که حالا در نواب می نشستیم پارک کرد و خاله شهلا با موهای رنگ کرده بلوند به همراه آقائی بسیار شیک پوش و هر سه دخترش وارد منزل ما شدند. هیچ وقت نفهمیدم خاله شهلا این مرد را از کجا پیدا کرده بود ولی ظاهرا وضع مالی اش خوب بود.خاله شهلا به یوسف آباد نقل مکان کرد و حالا هر وقت به خانه خاله شهلا می رفتیم باید مواظب بودیم که مبلهایش کثیف نشود و ما هم برای اینکه مبلها کثیف نشوند تقریبا با خاله شهلا قطع رابطه کردیم. شاید بهتر باشد برای مدت کوتاهی خاله شهلا را فراموش کنم و کمی بیشتر راجع به خودم بگویم. در خانه ما من تنها کسی بودم که کله ام بوی قرمه سبزی می داد. همه چیز اتفاقی بود و با ورود من به دانشگاه یک سال قبل از انقلاب آغاز شد. در آنجا با گروه های مارکسیستی آشنا شدم و فکر میکردم باید انقلابی شوم. شاید از ترس این بود که مثل پدر بزرگم با آن سبیل هیتلری اش مسخره خاص و عام شوم و بهتر است مثل چگورا باشم. ولی بین واقعیت و رویا فاصله زیادی بود و برای نجات جان خودم فرار را بر قرار ترجیح دادم.با اولین عشق زندگی ام در دانشگاه آشنا شدم و به شیوه ای انقلابی بدون رسوم ارتجاعی بورژوازی به ساده ترین شکل در حضور رفقا پیوند زندگی بستیم. در رویاها یم زندگی ما تنها بر عشق استوار بود و هر گز تکرار زندگی پدر و مادرم و یا خاله شهلا و داش تقی نمی شد. ما همرزم بودیم و با هم از کوه فرار کردیم تا به مبارزه در تبعید ادامه دهیم. ولی خُب زندگی آن طور که من تصور می کردم پیش نرفت و همرزم زندگی ام پس از چند سال زندگی در اروپا مرا به خاطر مرد دیگری ترک کرد. من هم مثل یک انقلابی برایش آرزوی بهروزی و موفقیت کردم و هر کدام به راه خود رفتیم و از آن روز به بعد دیگر هیچ تماسی با یکدیگر نداریم از دیگران شنیده ام که هر سال به ایران مسافرت می کند از آن مرد هم جدا شده و فعلا مجرد بودن را انتخاب کرده است.شوهر خاله شهلا که راه پول در آوردن را خوب بلد بود در شمال تهران یک سالن زیبائی به شیوه اروپائی دائر کرد که هفت نفر با تخصص های مختلف زیبائی در ان کار میکردند و خاله شهلا هم مدیریت آن را به عهده گرفت و خانم مدیر هر روز با اتوموبیل “ب ام و” قرمز رنگش به سر کار میرفت.خاله شهلا هم به جای بند انداختن و استفاده از سرخاب سفید آب با اصلاحاتی مثل مانیکور و پدیکور و رژ لب و غیره تخصص خود را به رخ ما می کشید. دختر خاله های نازنین هم هر روز به قر و فرشان بیشتر می رسیدند و با پول باد آورده به تفریح و خوشگذرانی روزگار می گذرانند. طفلک فرشته به جای تفریح عمرش را در کتابخانه سپری میکرد. خاله شهلا انگار از شوهر شانس نداشت چون انقلاب که شد شوهرش را به جرم طاغوتی بودن دستگیر کردند و تقریبا کل ثروتش مصادره شد. تنها شانسی که خاله آورد این بود که سالن زیبائی به اسم خودش بود و توانست آن را نگه دارد ولی بعد از انقلاب کسی به فکر زیبائی نبود. البته خاله شهلا از میدان به در نرفت و سریع به رنگ جماعت در آمد و مومن و مسلمان شد.از شوهر طاغوتی که در زندان بود طلاق گرفت و با فروش طلاها و پولهائی که در متکا مخفی کرده سر و سامانی به زندگی اش داد.دختر خاله ها هم به دنبال مادر چادری شدند.بخت شهپر را یک حاجی بازاری پولدار باز کرد و شهپر شد هووی زن حاجی. شهین دچار افسردگی حاد شد. روز و شب به نماز خواندن و دعا میگذراند، قرار گذاشته بود که همه نمازهائی را که نخوانده و تمام روزه هائی را که نگرفته تا عمری باقی است به جا بیاورد و از خدا طلب بخشش می کرد. چادری شدن شراره کاملا مصلحتی بود.با افول اقتصادی خاله دوباره رفت و آمد بین ما بر قرار شد،از انجا که خاله شهلا هیچ وقت به عمرش روزنامه نخوانده بود با این مشکل روبرو شده بود که در شرایط آزادی های نسبی سال های اول انقلاب سر گیجه گرفته بود و برایش تشخیص اینکه مملکت سر انجام به دست چه کسی می افتد مشکل بود و بهتراست که ما هم وارد این مقوله نشویم و گریزی دوباره به زندگی من و فرار از ایران بزنیم. بعد از سال شصت بود که بگیر و ببند و کشتار در ایران به امری عادی تبدیل شد. آن نسیم ملایمی که از آزادی در سال اول انقلاب وزیدن گرفته بود درسیاهی وحشت انگیز سرکوب و کشتار و جنگ خفه شد. زندگی کردن در شرایط نیمه مخفی و وحشت از مرگ سر انجام بر شور انقلابی چیره شد و با رویای بازگشت به میهن و رهائی زحمتکشان همراه همرزم زندگی ام به کوه زدیم. یک سالی در انتظار گرفتن پناهندگی در کمپ زندگی کردیم تا سر انجام با پذیرفته شدن به عنوان پناهنده زندگی را در تبعید برای ادامه مبارزه آغاز کردیم.چند سالی با این رویا به سر بردیم تا اینکه همسرم به تدریج متوجه شد که زندگی فقط رزم نیست بزم هم هست. در یافت که در اروپا او تمام آنچه را که به خاطرش وارد سیاست شده است به دست آورده اند و بدون زحمت در اختیارش می گذارند. آزادی انتخاب،آزادی عقیده،حق عضویت در اتحادیه و حقوق برابر با مردان برای کار برابر و غیره و دیگر لزومی ندارد برای این حقوق چریک بازی در آورد و می تواند در کافه ای بنشیند گیلاسی شراب بنوشد و در مورد سیاست صحبت کند. از همه مهم تر اینکه جسم او وسیله ای برای تولید مثل نیست و لذت جسمی بخش مهمی از زندگی است. حالا شاید روانکاو ها بگویند عقده های سرکوب شده نماین شدند و او برای بر آورده کردن آرزو های سرکوب شده اش خود را رها کرد تا طعم مرد های مختلف را بچشد و از میان آنها خوش مزه ترین را انتخاب کند. در هر صورت وقتی مرا به خاطر مرد دیگری ترک کرد خشم خودم را سرکوب کردم و به عقلانی ترین شکل از هم جدا شدیم. مدتی دوستان مشترک ما سر در گم بودند که جانب چه کسی را بگیرند و متاسفانه بدون اینکه از واقعیت ماجرا با خبر باشند بیشتر آنها جانب همسر سابق مرا گرفتند. روزگار عوض شده بود و رفقای انقلابی حالا همگی فمینیست شده بودند و دفاع از حقوق زنان بر هر چیز دیگری حق تقدم داشت. اما در این میان رفتار خانم هائی که از دوستان همسرم بودند و در زمان تاهل من هر از گاهی دور هم جمع میشدیم و قرمه سبزی نوش جان می کردیم برایم تعجب انگیز بود. این بانوان محترم که در ظاهر جانب همسرم را گرفته بودند اگر به طور اتفاقی با من در فروشگاه شهر برخورد میگردند عرض ادب می کردند و حال و احوال می پرسیدند ولی در محفلهای خصوصی خود بنده را مرد بی غیرتی می دانستند و بر این باور بودند که زن خیانتکار جذایش مرگ است. برای من بهترین راه حل نقل مکان به شهر دیگری بود تا در آنجا دوستان جدیدی پیدا کنم و زندگی را از نو بسازم. یکی دو سال از زندگی مجردی من می گذشت که شمسی خانم یکی از دوستان قدیمی مادرم که هم کلاس بوده اند و ساکن آلمان بود برای اولین بار در این سالها یاد من کرد و در یک تماس تلفنی که تقریبا یک ساعت طول کشید و با قیمت آن روزها این همه سخاوتمندی مرا متعجب کرده بود با من هم دردی کرد و شرح داد که چقدر غصه تناه بودن مرا میخورد و در پایان بعد از یک ساعت موعظه و سخنرانی مرا دعوت کرد که به آلمان بیایم و تعطیلات را در کنار آنها باشم. راستش خیلی تعجب کردم چون در تمام این سالها که من در اروپا زندگی میکردم هیچ وقت با من تماس نگرفته بود.در سفر کوتاهی که به آلمان رفتم و برای صرف قرمه سبزی به حضور شمسی خانم مشرف شدم متوجه شدم که سلام لر بی طمع نیست.شمسی خانم جدید ترین عکسهای خواهرش را به من نشان داد و چقدر تعریف کرد که از هر انگشتش هزار هنر می بارد و در آشپزی سر آمد زنان جهان است و اینکه مرد نباید تنها باشد و به همدم نیاز دارد. آن روز ناهار را خوردم و بدون اینکه دنبال همدم بگردم به کشور خودم باز گشتم.حالا شاید بپرسید محسن نامجو چه ربطی به خاله شهلا و طلاق من و غیره دارد. مساله از آنجا شروع شد که رسانه ها یک صدا ماجرای خصوصی نامجو را در بوق و کرنا دمیدند و نامجو برای من تداعی نیویورک شد و نیویورک مرا به یاد دختر خاله عزیزم شراره انداخت که اینک ساکن نیویورک است. اما اینکه شراره چگونه سر از نیویورک در آورد به خودی خود یک رمان جدا گانه است ولی کوتاه پسر ارشد نوه عموی مادرم که سالها پیش از انقلاب به آمریکا مهاجرت کرده اند و دو سه سالی میشد که از همسر آمریکائی اش جدا شده بود به اصرار پدرش به ایران سفر میکند تا با فامیل هایش در ایران آشنا شود. او که فارسی را به سختی صحبت می کرد در مهمانی که خاله شهلا راه اندازی کرده بوده با شراره آشنا میشود و شراره برایش آهنگ “زن ایرونی تکه خوشگل و با نمکه” را می خواند و با همین آهنگ دل آقا پسر ایرانی بزرگ شده در آمریکا را می برد و به عقد ازدواج او در می آید. پای خانم که به آمریکا می رسد در می یابد که در آن سرزمین زنها هم آدم محسوب می شوند و بلائی به سر شوهر بیچاره می آورد که سر انجام مرد میفهمد “زن ایرونی واقعا تکه”.سر انجام مرد میگوید مهرم حلال جانم آزاد و نصف ثروتی را که چندین سال به زحمت به دست آورده بود به شراره میدهد و آزاد می شود. به گفته مادرم شراره دلبری و کلاهبرداری را از خاله شهلا به ارث برده. تا آنجا که به یاد دارم شراره هم مثل خاله شهین هیچ وقت روزنامه نمی خواند و بیشتر دنبال اخبار ازدواج و طلاق خواننده ها و هنر پیشه ها بود. البته حالا در اینستا گرام حضور فعالی دارد و گزارش های زنده از شبگردی هایش را در نیویورک با نام هنری اش “عسل” منتشر می کند. هر چند آدم نباید بد فامیل خودش را بگوید ولی باید بگویم خاله شهلای من یک زن عامی بود که نان را به نرخ روز می خورد. او مرا یاد داستان علویه خانم هدایت می اندازد. سرچشمه این روایت زندگی واقعی من و محیط اطرافم بوده است با تغیراتی که افراد ناشناس بمانند. هر چند ممکن است طرفدارن حقوق زنان از حرفهای من رنجیده خاطر شوند ولی حقیقت این است که بخش بزرگی از زنان ایران مثل خاله شهین من هستند. اینکه دختر خاله بنده در اینستاگرام با پوشش زن اروپائی هر روز از خودش عکس به اشتراک می گذارد تغییری در ذهنیت او نمی دهد. وقتی من می گویم خاله شهین من یک زن عامی است توهین به زنان نیست که بیان یک واقعیت است. بی سواد بهترین مترادف برای عامی است، همان واژه ای که نامجو در مورد این زنان به کار برد. اینکه علویه خانم هدایت موهایش را رنگ کرده و در اینستاگرام جولان می دهد به این معنی نیست که عامی نیست. من همیشه مدافع برابری زن و مرد بوده ام و هستم و این اصل را قبل از بر قراری جمهوری اسلامی به دست آوردم.باور به برابری زن و مرد از اصول بنیادی در گروه های چپ بود و هنوز هم هست اما بین باور من و واقعیت دره عمیقی وجود دارد و ناچارم واقع بین باشم. بخش بزرگی از زنان ایران عامی هستند همانطور که بخش بزرگی از مردان نیز جزء عوام هستند. من نمی توانم خاله شهینم را تنها به این دلیل که زن است با هما ناطق،سیمین دانشور، مهشید امیرشاهی، فروغ فرخزاد و هزاران زن روشنفکر و آگاه جامعه در یک ردیف بگذارم و چشم بر ریاکاری و شارلاتانیسم او ببندم. در تاریخ جنبش رهائی زنان در اروپا چهره های درخشانی وجود دارند که از دل تاریخ مبارزات زنان پدید آمده اند. ما در این جنبش با نام سیمون دو بوار بر خورد می کنیم که کتاب جنس دوم را نوشته است. .کتابی که مانیفست جنبش زنان بود و هنوز هم یکی از ارزشمندترین تحقیق ها در مساله زنان است.چند درصد از زنان ایرانی که امروز ادعای فمینیست بودن می کنند کتابهای سیمون دو بوار را خوانده اند؟ اگر محسن نامجو دختر خاله مرا بی سواد خطاب می کند تهمت نمی زند،از واقعیتی صحبت می کند که قابل انکار نیست.اینکه من اعتراف میکنم که دختر خاله ام کلاه بردار است به معنی زن ستیزی نیست. آرزو میکنم روزی زنان پیشرو جنبشی را شکل بدهند که هدفمند،دموکراتیک و برابری طلب باشد و بتوانند با نهادینه کردن خود آگاهی، خود باوری و احترام به خود جامعه ما را به سمت آزادی،مردم سالاری و رفاه سوق دهند. اگر اشتباه نکنم هوشی مین گفته است”زنان نیمی از جامعه اند اگر زنان آزاد نباشند جامعه آزاد نیست”.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)