روایت مرد:

امیرحسین محمدی

تیغ آفتاب داغ تابستان،  انداخته بود توی پنجره آشپزخانه.  مرد،  شکم آماسیده اش را با ناخن خراشید.  مگس ها همه جا بودند. به صرافت افتاد سیگاری بکشد. اما زیرسیگاری  پر بود و هوا هم گرم بود. بی خیال سیگار شد . کلافه بود.اما اغتشاشی در ذهنش بود و فکری موذی،  او را رها نمی کرد. یک ماه بود که ملیحه رفته بود. بچه را از زیر دست او بیرون آورده بود و برده بود.باید به طرف کشوی لباس های زنش می رفت که رفت. چیزی نمانده بود. یک روسری رنگ و رورفته و چهارگوش، چشمش را گرفت.  زمانی به آن خیره شد. یک تار موی قهوه ای دراز  که در چند جاپیچ خورده بود ، به روسری چسبیده بود.کلماتی ناشناخته از یک فیلم قدیمی در ذهنش تداعی شد. روزگاری که آن فیلم را دیده بود، پیش چشمش آمد. آن وقت ها چیزی درباره ی زنان نمی دانست. به نظرش آمد که کارگردان به زن ماهیتی فلسفی داده است تا چاله های تنهایی شخصیت را پر کند.  شخصیت اول فیلم،  خطاب به چه کسی گفته بود؟  یادش نبود. «میگن مو همه چیزه، تا حالا بینی ات  رو توی خرمن موهای یک زن فرو بردی؟ دوست داری تا ابد بخوابی!» جمله به گمانش آن قدر مزخرف و دم دستی بود که به امتحانش نمی ارزید. و او شب،  درست زمانی که ملیحه موهای مواجش را روی بالش ریخته بود، پاورچین پاورچین  سرش را توی موهای او فرو کرده بود. موهای زنش چرب بودو دماغش را آزرده بود.چندشش شده بود و فورأ دماغش را بیرون کشیده بود.با دو انگشت،  آن موی سمج را جدا کرد و با بی میلی آن را در سطح خالی کشو انداخت. باانگشتان چاق اش،  روسری را از دوطرف کشید.  به اتاق خودش برگشت.چهارپایه را نزدیک قفسه ی کتاب ها برد.چشم هایش را چرخاند.چیزی نبود که روسری را نگه دارد. وانگهی با آن وزن، بی فایده می نمود. چهار پایه را برداشت  و به سرعت به داخل حیاط رفت.پشت سر او،  نویسنده هم به سمت حیاط رفت. طناب لباس را دید که زیر نور آفتاب، خاموش و حتا بی تکه ای لباس، فرو افتاده است.روسری را رها کرد و سپس طناب را به سر آهنی که بیرون زده بود گره زد و محکم کرد. گردنش را سعی کرد درون حلقه ای از طناب که گره زده بود، فرو برد.ضربان قلبش از رگ های گردنش بیرون می زد.غبغب آویزانش را درون حلقه طناب،  جای داد. ارتفاع چهارپایه کم بود و او مجبور بود پاشنه ی پایش را  بلند کند. حالا راحت تر می توانست خودش را رها کند.و بعد اندیشید که با یک حرکت ناگهانی، چهارپایه را از زیر پایش دور بیندازد. تاپ تاپ قلبش شدیدتر شد. چشم هایش را بست.خودش را طوری رها کرد که کسی بخواهد خودش را از یک بلندی پرتاب  بکند.فشار شدیدی زیر گلویش حس کرد و ناگهان روی زمین افتاد.توده ی چربی شکمش مثل توپی که به زمین بخورد ،  بالا و پایین رفت.  طناب را نگاه کرد.  جر خورده بود.
لعنت به این شانس!

روایت نویسنده:  

نویسنده لحظه لحظه ی سکنات مرد را می دید و قاه قاه خنده سر زد. دست و پا چلفتی بودن مرد، اسباب خنده و شادی  او را فراهم آورده بود.دستی روی سبیل های نیچه ای خودش کشید.و از توی دلش،  مرد را نفرین کرد که هر کسی صحنه را می دید، حسابی خنده اش می گرفت.

روایت مرد:

مرد به فکرش افتاد که اگر زنش بود حالا باید خرده فرمایشات او را فراهم می کرد.از پوشک بچه تا هزار کوفت و زهر مار دیگر. و اندیشید که اگر او را در این  حالت می دید، روزگارش را تلخ می کرد. مثل همان وقت ها که از اتاق بیرون می زد،  زنش با وقاحت  می گفت که فقط برای خوردن غذا بیرون  می آیدو بعد مرد آمده بود توی اتاق و تا شب چیزی نخورده بود. اندیشید که آیا واقعأ در زندگی او،  عشقی وجود داشته؟  این پرسش او را به اعماقی انداخت که راه بیرون رفتن نبود.کم کم دید پرسش های دیگری جان می گیرند و می آیند که او را احاطه کنند.حافظه اش را گشت و چیزی نیافت.  سپس گفت که چه انگیزه ای،  ملیحه را به زندگی او کشانده است؟

روایت نویسنده:

نویسنده ایستاده بود و حرف های مرد را گوش می کرد.  نویسنده گفت من مرد را متقاعد می کنم و به او می گویم یحتمل اگر پس پشت ذهنش را بکاود و نوری بر آن پستوها بیفکند، بارقه ای،  لبخندی چیزی بوده . مگر می شود چیزی به این مهمی … نه. او باید به آرمانش وفادار بماند. از نویسنده ها برایش می گویم . ابراهیم گلستان را به میان انداخت  که مقاومتش تحسین برانگیز هست و در سواحل بریتانیا و در صلح با کلمات و زندگی، روزگار می گذراند، ورزش می کند و … ساعدی  و گلشیری و احمد محمود و رنجهایش و فلاسفه تاریخ.  مارکس را هم احضار کرد که هفته ها نان و سیب زمینی می خورد و در اتاق زیر شیروانی زندگی می کرد و وقتی طاقت طلبکارها طاق می شد مجبور بود مخفی بشود یا توی تخت دراز بکشد چون لباس هایش را گرو گذاشته است. و بعد نوبت کاترین منسفیلد بود که  خودش را از تاریخ ادبیات داستانی جدا می کرد و نویسنده را یاری می داد. منسفیلد ناتوان بود و نویسنده رغبتی به او نداشت و خصوصأ آن جمله ی معروف اش درباره ی جیمز جویس که می گفت  من نمی توانم بر احساس مشمع خیس و سطل های خالی نشده و نکبت های برتر خانه ی ذهن او  غلبه کنم، نویسنده را ملال زده می کرد.نویسنده هر طور شده بود می خواست که مرد را آرام کند.  اما ایمان راسخ نداشت که این کلمات، شگردی رهایی بخش باشد.نویسنده در افکارش غوطه ور بود…

روایت مرد:

مرد سعی کرد بلند شود. دردی در ناحیه ی پشتش  را احساس کرد.قاروقور شکمش بیداد می کرد.او به پنجاه سالگی رسیده بود و دستاوردی نداشت.دو دفتر شعر که زندگی اش را پای آن ریخته بودو سرانجام روی دست مانده بودو کیلویی فروش رفته بود، چند داستان کوتاه فاقد فرم که پول چاپ اش را نداشت و سرانجام این جا و آن جا چند نقد نیم بند در روزنامه ها …

روایت نویسنده:

نویسنده از حرف های مأیوسانه مرد در شگفت بود. عجیب بود. او کمر بسته بود که مبارزه کند و سنت مبارزه را چون شمشیر داموکلس بالای سر خودش نگه دارد تا هر وقت خواست  و دلش خواست و   تا کاهلی، سراغی از او نگیرد و زمان او را به راه  خودش نبرد. زمانه رنگ عوض می کند.  این ها هست. باید حقیقت را به او بگویم و او را از دالان تاریک بیرون بکشم  بی هیچ وعده ای از نور.

واپسین روایت مرد:

مرد بلند شد درد همچنان تیره پشتش را گرفته بود.لنگان لنگان به درون اتاق آمد . از کنار سطل آشغال سرریز گذشت. مگس ها همه جا حضور داشتند. این بار دوم بود که روبروی قفسه می ایستاد.  چیزی از کتاب ها نمانده بود. دردی درون شکمش می چرخید و چشمهایش درست نمی دیدند.دست های لرزانش را به سمت « کاپیتال » برد.از کتاب دل نمی کند. آن را برداشت:  قطع وزیری و جلد سخت !  لباس هایش را پوشید.  رد طناب زیر گلویش مانده بود. کاپیتال را درون نایلون گذاشت.  کودکان ژنده پوش تهیدست و یتیم کارخانه های لانکشایر و زنان و مردان سفالگر با سینه های معیوب و برونشیت مزمن و…توی نایلون رفت.از اتاق بیرون آمد.  حیاط را نگاه کرد.  سکوتی عجیب بر آن حکمفرما بود.طناب پوسیده،  کنار چهارپایه ی واژگون بود.برگشت و درب را پشت سرش بست و قدم های لرزان او بود میان سنگفرش خیابان و مغازه ای که انتظارش را می کشید…

واپسین روایت نویسنده:

نویسنده چون شبحی  محو شده بود. اثری از او نبود …

امیرحسین محمدی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)