شب قبلاش درست نخوابیده بودم و تازه بعد از سحر (ماه رمضان بود) که چشمام گرم شده بود. حدود ساعت ۷ صبح ریختند توی سلول و چشمبند زدند و بردند. از همان لحظه تا لحظهای که وسط یک سالن آمفیتئاتر مانند گفتند چشمبند را بردارید، هیچ چیز ندیدم. بعد شوی اعترافگیری شروع شد. تازه فهمیدم فشارهای چند روز قبل برای گرفتن اعتراف تلویزیونی و مکتوب به چه دلیلی بود، همه چهرهها آشنا بودند و با بعضی دوستی هم داشتم. خیلیها را به خاطر تکیدگی چهره و خالی بودن نگاه و ترسی که سرتا پاشان را گرفته بود اول نشناختم و حسابی جا خوردم. بیشتریها شوکه بودند از کل آن بساطی که به پا شده بود. دوربینها از هر سوراخی که فکر کنی مشغول فیلم گرفتن بودند و تا سر میچرخاندی زوم میکردند روت. بعد از تمام شدن بازی هم دوباره خواستند چشم بند بزنیم و برگرداندمان به سلول. برای من که مدت طولانی انفرادی بودم، دیدن چهرههای آشنا و گپ و گفت و حال مخفیانه آن روز، غنیمتی بود.
دو
اول گفتند که به جرم رابطه نامشروع دستگیرت کردیم. بعد از چند روز که منتقلم کردند زندان شهرستان معلوم شد به خاطر رابطه رفاقت و دوستی بوده که از نظر آنها کاملا تشکیلاتی و سیاسی معنا میشد. بعد از مدت طولانی انفرادی یک کاغذ گذاشتند جلوم و گفتند باید به یکی از این دو مورد اعتراف کنی و الا همینجا پوست خواهی انداخت: ۱- یا باید اعتراف کنی با فلانی رابطه نامشروع داشته ای و بعد هم تاکید کرد که باید لفظی بنویسم که با طرف خوابیده ام و سکس داشتهام. ۲- یا هم اینکه در مجالس لهو و لعب شرکت میکردهای و مشروبات الکلی مصرف میکنی. پرسیدم اگر این دوتا را ننویسم چی؟ گفتند در آن صورت متهم به رابطه به منافقین میشوی و مجازاتت اعدام است. میدانستم که او را هم گرفتهاند و احتمالا تحت فشار است برای اعتراف مشابه، این شد که به دومی یعنی شرب به خمر اعتراف کردم تا بیخیال شوند. گرچه تا این لحظه هم بیخیال نشدهاند
سه
وسط دادگاه داد کشید: اینجا باید بنویسی با آن زنیکه فاسد ضدانقلاب جاسوس ارتباط نامشروع داشتی و الا خبری از آزادی نیست. تاکید کردم که من اصلا این آدم را ندیدهام که بخواهم باهاش ارتباط مشروع یا نامشروع داشته باشم. نمیشنید. اهمیتی هم برایش نداشت. مهم این بود که این را بنویسم. من هم نوشتم به خاطر وضعیت خانوادهام و اینکه میخواستم سریعتر بروم سر خانهزندگیام.
توضیح: اعترافهای مشابه اعتراف سوم از چندتا از رفقای خودم در ایران گرفته شده. تقریبا طبیعی شده شنیدن اینکه فلانی! ما را به ارتباط نامشروع با تو یا بهمان و بیسار متهم کردهاند. واکنش؟ خنده و رد شدن از سر ماجرا. مورد دوم، مورد یکی از نزدیکان بود، خیلی تکاندهنده و غیرمنتظره بود.بعد از دیدن فیلم و بعضی شکنجههای مشمئزکنندهای که ذکرش در فیلم رفت، فکر کردم این سیر طبیعی شدن اعترافگیریها به اندازه خود اعترافگیریها وحشتناک است. اینکه یکی اعتراف کند و دیگری هم بگوید ما که باور نکردیم تو هم که نباید اصلا جدیشان بگیری و بعد انگار که گذشته باشیم از سر ماجرا ولی واقعیت این است که گذشتنی در کار نیست. فقط یک مشت خاک و کثافت را هی میزنیم زیر فرش و باز دوباره یک جایی سر در میآورد و عیان میشود. فکرم به جایی نمیرسد. نمیدانم چطور باید با این جریان برخورد کنم؟ باید به همین حرف که: خب آن ها که معلوم است کارشان این است، نه من و نه هیچ کس دیگر حرفشان را باور نمیکند کفایت کرد؟ آن وقت نتیجهاش نمیشود طبیعی شدن این کثافتکاری؟ آخرش نمیرسد به اینجا که آنها در هر دورهای یک سری را زیر فشار اعتراف اجباری له کنند و جامعه هم انگشت حسرت بگزد و محض همدلی بگوید ما که باورمان نشد؟ له شدن و فشارهای روانی کسانی که مجبور به اعتراف اجباری شدند چی؟ دور و برتان هستند از این آدمها؟ حال و روزشان را دیدهاید؟ بازگشتهای ناگهانی کابوسها و جمعگریزیشان را؟ سلب اعتماد شدیدشان از نزدیکترین آدمهای زندگیشان را دیدهاید؟ آن دروغها را که هنر نکردیم باور نکردیم. ولی این داغهایی که روی ذهن و روان آدمها میزنند چی؟
اینها باورمان شده؟
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.