تعجب، تحلیل و حتی قضاوت، همه اینها بعد ازخواندن این متن به سراغتان خواهد آمد اما من مینویسم، چون خجالت نمیکشم. مینویسم چون باید نوشت و گفت از تجربه خشونت خانگی و از شما هم دعوت میکنم این سکوت کشنده را بشکنید.
۱.
۲۳ ساله بودم. روزهای اول اسفند بود و درگیر دعواها که نه، سکوتهای طولانی در خانهای بزرگ در غرب تهران بودم، خانه مشترک من و همسرم. ما «عاشقانه» و با اصرار فراوان به خانوادههامان در ۱۹ سالگی ازدواج کرده بودیم. خیلی زود هم دچار مشکلاتی شدیم که دور از ذهن نبود. مدتها طول کشید تا وارد آن خانهای شدیم که قرار بود سقف مشترکمان باشد. بعد از این که مهمانها از خانه رفتند، همسرم خواست برای حفظ آرامشش و «اگر واقعاً دوستش دارم» با خانوادهام تماسی نگیرم. هنوز هم نمیدانم چطور این کار را کردم ولی خوب یادم هست چه فشاری به دلیل این محدودیت روی دوشم بود و چطور شب و روز را پشت سر میگذاشتم. فکر میکردم بهای «عشق» را میدهم. دائماً در حال راضی کردن خودم و فرار از بخشی از درگیریهای ذهنیام بودم.
۲.
بعد از آغاز زندگی زیر یک سقف، در تصمیمی که آرام آرام گرفته و عملی هم شد، هرکدام یک اتاق را از آن خود کردیم و زندگی زناشویی تبدیل به همخانگی شد.
چندماهی بود به طلاق فکر میکردیم، اما هر دومیترسیدیم؛ از مواجهه با خانوادههامان، جامعه و شاید هم خودمان میترسیدیم. گاهی تلاش میکردیم رابطه را دوباره بسازیم، مثلاً فیلم میدیدیم، یا کاری میکردیم که به هردو خوش بگذرد تا شاید آن «عشق» باز خودی نشان دهد. روزی با خبر شدیم همسرم به حریم خصوصی فرد دیگری تجاوز و بعد هم تهدید به افشاگری کرده است. همین موضوع مایه مشاجرهای منجر به خشونت فیزیکی میان همسر و پدرم شد. تلاش کردم هردو را آرام کنم، پدرم را محکم بغل کردم و از همسرم که تا پیش از آنشب جایگاهی در حد فرزند برای پدرم داشت خواستم برود و دیرتر به خانه برگردد. ساعتی بعد پدرم رفت و همسرم بازگشت، با خشمی که به هیچ چیز نمیمانست. فریاد میزد و از خشم و شاید درد سیلیای که خورده بود، به خود میپیچید.
این بار تلاش کردم تا او را آرام کنم، اما در عوض میز پذیرایی را واژگون کرد و گلدانها را به طرف مبلها پرتاب کرد. حصیرهای دستبافت مبل پاره شد و در نهایت وقتی دستش را گرفتم تا دیگر چیزی را پرت نکند، خودم را پرت کرد. لحظهای بعد من در قاب بوفه تمام شیشه و آینه جا گرفتم. ظرفها و مجسمههای کریستال شکست و خرد شد و از بوفه چهارچوبی بیتعادل بر جا ماند. نمیدانم چرا، باز هم با دستهای خونی و لباس پر از شیشه خرده به سویش رفتم، یک بار دیگر مرا پرت کرد. این بار به سوی دیوار. تا چند دقیقه نقش دیوار بودم و نمیدانستم چه شده و من کجا هستم.
روزهای بعد نه میتوانستم بنشینم، نه بایستم، نه راه بروم و نه حتی دراز بکشم. جای جای بدنم کبودی بود و از همه بدتر، درد وحشتناک کمرم بود تا روزی که فهمیدم باردار بودهام و بارداریام زیر باد خشونتهای فیزیکی و روانی پایان یافتهاست.
۳.
روزی از روزهای اردیبهشت آنقدر شجاع بودم که به مجتمع قضایی خانواده میدان ونک رفتم. رفتم تا از حق و حقوق خودم براساس قوانین ایران مطلع شوم. حق طلاق، حق اشتغال، حق تعیین محل سکونت، حق ادامه تحصیل همه در عقدنامهام نوشته شده بود ولی وکالتنامه جداگانهای تنظیم نشده بود که بتواند حقوقی نسبتاً برابر به من بدهد! تنها ریسمان نجاتم برای طلاق، بخشیدن مهریه سرسامآوری بود که اتفاقاً خانواده همسرم پیشنهاد کرده بودند. حالا میفهمیدم که چرابعد از ازدواج همانها تلاش میکردند تا مهریهام را ببخشم.
وقتی در حال بیرون رفتن از ساختمان بودم، پرسشنامهای را به دستم دادند. سوالهابه یادم آورد در چه وضعیتی زندگی میکنیم.
سوال : تا بحال به پایان دادن به زندگی خود فکر کردهاید؟ – بله…
سوال : تا بحال آرزوی مرگ همسر خود را داشتهاید؟ – بله…
سوال : تابحال مورد خشونت فیزیکی یا روانی واقع شدهاید؟ – بله…
سوال : تا بحال نسبت به همسر خود خشونت فیزیکی یا روانی اعمال کردهاید؟ – بله!
بله. خوب یادم هست کی و کجا به صورتش سیلی زدم. یادم هست کی و کجا با مشت زدم توی سینهاش. اگر بگویم چرا، حق را لابد به من میدهید، اما امروز من آن حق را به خودم نمیدهم چون فکر میکنم هیچ چیز نمیتواند خشونت علیه دیگری را توجیه کند. در هر رابطه عاشقانهای که دو نفر درگیرش هستند، از سهم ۱۰۰درصدی هردو در شور و عشق و رنج حرف میزنیم. اگر امروز پای صحبت او بنشینیم، حتماً میتواند اگر نه بیشتر از من که به اندازه من، از خشونتهایی که در آن رابطه به او رفته است حرف بزند. رابطه سالم هرگز تنها یک بازنده و یک برنده ندارد.
۴.
آدمهایی که مثل من تجربه رابطهای چنین ناکارآمد و پرازغلط دارند میدانند وقتی از باتلاق خشونت خانگی حرف میزنیم از چه میگوییم. میدانند فشار این سوال که «تو چه کرده بودی که او چنین گفت و چنان کرد» دقیقاً یعنی چه. من آدم دیروز هم نیستم چه برسد به آدم ۱۵ سال پیش! آنروزها آن حسی که فکر میکردم «عشق» است و آن مسوولیت نگهداری از کانون خانوادهام، نه بر تفکر فمینیستیام که بر اجرای آنچه فکر میکردم میچربید.
۵.
حالا اگر آن حسهایی که حدس میزدم سراغتان آمده، یک نفس عمیق بکشید و من امروز را ببینید که بی هیچ ترس و واهمهای دارم برایتان از یک تجربه شخصی میگویم که سالهای سال اگر انکارش نمیکردم، به هیچوجه در موردش حرفی نمیزدم. اما یادتان باشد اعداد و ارقام در مورد زنانی که زیر بار کتک پارتنرهاشان میمیرند، باورنکردینیست!
من مدتهاست با خودم عهد بستم پیش از آنکه انگشت اتهام را به سوی فرزاد حسنی ها ببرم، یا در مورد توانایی آزاده نامداری ها برای انتخاب همسر مناسب -!- قضاوت کنم یا آنها را مجریان شبکههای پروپاگاندای جمهوری اسلامی ببینم و کبودی زیر چشم زن را اندازه بزنم تا ببینم از پلهها افتاده یا رد سیلی فرد دیگری است، باید بتوانم به خودم، به اطرافم، به دنیایم نگاه کنم و ببینم نقش من در سکوت اینهمه قربانی خشونت خانگی چیست؟ من کجای این دنیا ایستادهام؟
سالهاست که دیوارهای حریم خصوصی بلندتر و کلفتتر میشوند تا خشونتهایی که در رابطههایی خانوادگی، عاشقانه، یا حتی والد و فرزندی در آن چهاردیواریهای اختیاری رخ میدهد، همانجا بماند و هرکداممان فکر کنیم «این اتفاقها در خانواده ما یا بین دوستان ما رخ نمیدهد» درحالیکه خشونت همین نزدیکی است، شاید توی ذهن و رفتار خودمان!
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
همه زنها همین جوری هستند. خودشان را چنان مظلوم نشون میدن که دل سنگ هم براشون بسوزه. همه اینها نتیجه پر رو بازی و حماقت خودت بوده. برای چی بابات باید از زندگی شخصیتون مطلع میشد تا به شوهرت سیلی بزنه تا شوهرت هم همون رو عقده کنه. تو اگه خیلی زن بودی خودت اون ماجرا رو سر وسامون میدادی ، نه اینکه به گوش بابات برسونی. شما که هنوز نمیدونی شکستن غرور یه مرد چقدر براش سخته، بیهوده وقتت رو با این اراجیف تلف نکن. شما که میگید روابط زناشوییتون به حدی سرد بوده که هر کدومتون تو یه اتاق جداگونه میخوابیدید ، پس بچه از کجا اومده؟ خودت رو برای یه همچین سوالاتی آماده کن، وگرنه برو سر زندگیت ..
پنجشنبه, ۶ام فروردین, ۱۳۹۴