توضیح:
فرناندو پِسوآ در ۱۸۸۸ در لیسبون پایتخت پرتقال متولد شد، ولی بیشتر دوران کودکی خود را در دوربانِ آفریقای جنوبی گذراند. او در سال ۱۹۰۵ به پرتقال برگشت تا در لیسبون به کالج برود هرچند سرانجام از دانشگاه اخراج شد و ترجیح داد تا شخصاً به مطالعات خویش ادامه بدهد. او زندگی سادهای را با ترجمهی مکاتبات خارجی شرکتهای گوناگون تجاری گذراند و البته معتادگونه مینوشت: به زبانهای انگلیسی، پرتقالی و فرانسوی. او چندین دفتر از شعرهای انگلیسیاش را بین سالهای ۱۹۱۸ و ۱۹۲۱ با بودجهی شخصی منتشر ساخت ولی عموماً شعرهایش به زبان پرتقالی را برای چاپ به نشریات مرور ادبی ارائه میداد. Mensagem، مجموعهای از اشعار او در سال ۱۹۳۴ به خاطر مضمونهای وطنپرستانهاش برندهی مسابقهیی ملی در کشور پرتقال شد. پِسوآ عمدهی اشعار اصیل خویش را در سایهی سه «نام هنری» مینوشت – آلبرتو کائیرو، آلوارو دو کامپوس و ریکاردو رِئیس – که برای آنها زندگینامههایی بدیع و کامل نیز خلق کرده بود و هر کدام سبکهای نوشتاری و دیدگاههای ادبیفرهنگی کاملاً متفاوتی از همدیگر داشتند. او چندین چهرهی ادبی دیگر را هم خلق کرده بود، از جمله دستیار کتابدار، برناردو سوئارِس، نویسندهی خیال «کتاب پریشانی»، مشهورترین نوشتهی منثور پِسوآ. با اینکه او در زمانهی خویش بهعنوان شاعر و روشنفکر شناخته میشد اما نبوغ ادبی وی تا بعد از مرگ او در سال ۱۹۳۵، عموماً ناشناخته باقی مانده بود.
ریکاردو زِنیس در لیسبون زندگی میکند، او در پرتقال نویسندهای مستقل، مترجم و منتقد ادبی است. ترجمههای او به زبان انگلیسی شامل شعرهای بزمیسرایانهی کهن گالیکان-پرتقالی، رمانهای آنتونینو لوبوآنتونیوس، «کتاب ِ پریشانی»ِ پِسوآ، و «فرناندو پِسوآ و همراهان – منتخب اشعار» میشود که همین اثر در سال ۱۹۹۹ جایزهی پِن آمریکا برای ترجمهی شعر را از آنِ خود ساخت. شعرهای این دفتر، بخش اول کتاب مفصلتر «یک ذره گندهتر از تمامی هستی» شدند که زِنیس در سال ۲۰۰۷ توسط انتشارات پنگوئن به زبان انگلیسی منتشر ساخته است.
VIII
ظهر یک روز در اواخر بهار
رویایی دیدم به وضوح یک عکس.
عیسی مسیح را دیدم به زمین آمده بود.
دوباره از تپه پایین میجهید
مثل کودکی شیب را میدوید،
میدوید و بین علفها جستوَخیز میکرد،
گلها را میکند و دوباره به گوشهای میانداخت
و خندههای بلندش را از دوردست هم میشنیدی.
عیسی از بهشت گریخته بود.
او هم درست مثل بیشتر ماها فقط ادا درمیآورد که
نفر دوم در تثلیث است.
در بهشت همهچیزی جعلی است و ناسازگارِ
گلها و درختها و سنگها.
در بهشت همهاش مجبور بود جدی باشد و
هر از چند گاهی دوباره انسانی میشد و
بر صلیبی افراشته میگشت، و بعد برای ابد دوباره میمُرد
با تاجی پر از خار بر سرش،
با میخی گنده فرو رفته در پا،
حتی کهنهای آویخته دور کمرش،
درست مثل آفریقاییهای سیاه در کتابهای مصور.
عیسی حتی اجازه نداشت تا مثل بقیهی بچهها
پدر و مادری برای خودش داشته باشد.
پدرش دو تا آدم متفاوت از همدیگر بودند –
پیرمردی به نام یوسف که نجار بود و
اصلاً هم پدر واقعیاش نبود،
و کبوتری ابله:
تنها کبوتر زشت در کل دنیا،
چون نه مال این جهان بود و نه میخواست کبوتر باشد.
و مادرش بدون لحظهیی عشق ورزیده شدن به او تولد بخشیده بود.
او هم زن نبود: او یک چمدان بود
که عیسی را درونش از بهشت فرستاده بودند.
و همه به او چشم داشتند، متولد از صرفِ یک مادر و
بدون پدری که عاشقاش باشد و به افتخار بکند،
پدری که به عیسی خوبی و عدالت را یاد بدهد!
یک روز وقتی خدا خواب بود
و روحالقدس آن بالاها پرواز میکرد،
عیسی سراغ قفسهی معجزهها رفت و سه تا معجزه دزدید.
از اولی استفاده کرد تا همه به فرارش نابینا بشوند.
از دومی استفاده کرد تا جاودان انسان و یک بچه باشد.
و از سومی استفاده کرد تا یک مسیح جاویدان مصلوب بسازد
که در بهشت میخ شده به صلیب باقی بماند و
الگویی برای همگان هم باشد.
بعد عیسی به خورشید گریخت
و با اولین شعاع نوری که دستاش آمد، پایین آمد.
امروز او همراه با من در دهکدهام زندگی میکند.
کودک سادهای است با خندههای قشنگ.
با دست راست دماغاش را تمیز میکند و
توی گودالهای آب شلپوَشلوپ راه میاندازد،
گلها را میکند و عاشقشان میشود و فراموششان میکند.
به الاغها سنگ میاندازد،
از باغها میوه میدزدد،
و گریان و جیغکشان از دست سگها میگریزد.
و چون میداند که دخترها بدشان میآید ولی
همه فکر میکنند که بامزه است
دنبال دخترها میافتد
که گروهی در جاده راه میروند و
کوزه به سر گرفتهاند و
او پیراهنشان را به هوا بلند میکند.
عیسی همهی دانستههایم را به من آموخت.
آموخت تا به چیزها نگاه کنم.
همه چیز توی گلها را نشانم داد.
نشانم داد کنجکاوی سنگها را
وقتی سنگی کف دست میگیری و
آرام نگاهاش میکنی.
عیسی خیلی بد از خدا حرف میزد.
میگفت خدا پیرمردِ بیمار و ابلهای است
که همیشه فحش میدهد و
کف زمین تف میکند.
میگوید مریم باکره عصرهای جاودانگی را بافتنی میبافد و
روحالقدس پشت بدناش را میخاراند و
آرام میگیرد و یک صندلی کثیف باقی میگذارد.
میگوید همهچیز بهشت ابلهانه است، درست مثل کلیسای کاتولیک.
میگوید خدا هیچی نمیفهمد از چیزهایی که خلق کرده.
میگوید، «البته اگر خودش خلق کرده باشد که من یکی شک دارم.»
میگوید، «مثلاً خدا ادعا میکند که همه چیز به افتخار او میخوانند:
اما موجودات که چیزی نمیخوانند.
اگر میخواندند که خواننده بودند.
آنها فقط وجود دارند،
برای همین بهشان موجودات میگویند.»
و بعد، پسر بچهی کوچولو عیسی
که از غیبت پشت سر خدا خسته شده
روی زانوهایم به خواب فرو میرود و
او را روی دستهایم تا خانه میبرم.
………………………………………………………
عیسی در خانهی من زندگی میکند، در میانهی تپه.
او کودکی جاودان است، خدایی است که گم شده.
او در بشریت خود کاملاً طبیعی است.
لبخند میزند و در الوهیت خود بازی میکند.
و اینجوری ورای همهی شکها باور میکنم که او
واقعاً پسر بچهی کوچولو مسیح است.
و این بچه همانقدر که انسان است، الهی هم هست و
حالا زندگی روزانهام مثل زندگی روزانهی یک شاعر شده.
چون او همیشه همراهم است من همیشه شاعر باقی ماندهام،
با کوچکترین نگاهی وجودم لبریز احساسات میگردد،
و با ضعیفترین صدایی، هرچه که باشد، با من به سخن در میآیند.
بچهی جدید که در کنار من زندگی میکند
دستی به دستِ من میدهد
و دستی دیگر به هر چیز موجودِ آن لحظه،
و این شکلی هر سه تایمان راهی هر جادهی رودَررویمان میشویم،
میپریم و میخوانیم و میخندیم و
از راز آشکارمان لذت میبریم
از دانستن اینکه در کل هستی رموزی وجود ندارد
و اینکه هر چیزی ارزشمند است.
کودک جاودان همیشه در کنارم است.
مسیر نگاهم همیشه دنبالهرو انگشت اشارهی او است.
شادمانه به تکتک صداهای او گوش میسپارم
که بر گوشهایم میخرامد.
با همدیگر خیلی خوب کنار میآئیم
در همراهی همهی چیزها
که حتی به حضور هم متوجه هم نمیشویم و
اما دو تایی با همدیگر زندگی میکنیم،
صمیمانه به هم متصل هستیم مثل دست راست به دست چپ.
آخرهای عصر تیلهبازی میکنیم
در آستانهی خانه.
با وقار برازندهی یک خدا و یک شاعر و
انگار هر تیله جهانی کامل باشد،
و انگار مخاطرهای جانگداز میشود که
هر کدام بر زمین رها بشوند.
بعد من داستانهایی دربارهی موضوعات صرفاً بشری به او میگویم و
او لبخند میزند، چون همهی اینها خارقالعاده شده.
و به پادشاهها میخندد و به آنهایی که پادشاه نیستند،
و از شنیدن ماجرای جنگها تاسف میخورد و
از تجارتها و کشتیهایی که سرانجام
فقط دودی شناور میشوند در بالاهای دریاهای آزاد.
چون میداند همهی اینها از حقیقت تهی هستند
که حقیقت گل در هنگام شکوفایی است
و حقیقت، نور خورشید پاشیده بر لکههای ابر است
در بالای تپهها و درهها
یا چشمهایی منگ ما رودَرروی دیوارهای سفیدکاری شده است.
بعد بچه به خواب فرو میرود و او را به تخت میبرم.
روی دست او را از طول خانه رد میکنم
و او را آرام پایین میگذارم، ملایم لباسهایش را
از تن در میآورم، همراه با آیینی بسیار خالص و
بسیار مادرانه، او را عریان میسازم.
او داخل روح من میخوابد
و بعضیوقتها میانههای شب بیدار میشود
و با رویاهایم بازی میکند.
و بعضی از آنها را به هوا پرت میکند،
و بعضی را روی بقیه تلنبار میکند،
و تنهایی دستهایش را به هم میکوبد،
و به خواب سبک من لبخند میزند.
…………………………………………………..
پسرم، وقتی من بمیرم،
بگذار کودکی بشوم، کودکی بسیار کوچک.
بعد مرا بر دستهایت بلند بکن
و مرا به خانهات ببر.
بدن خسته و انسانیام را عریان کن
و مرا بر تخت خویش بخوابان.
اگر بیدار شدم، برایم داستانی بگو
تا دوباره در خواب فرو غلتم.
و رویاهایت را برای بازیهایم ببخش
تا طلوع صبح بعد که میدانی طلوعی در کار خواهد بود.
…………………………………………………….
این داستان پسر کوچکم مسیح بود،
و چه دلیل خوبی وجود دارد
تا این داستان واقعیتر نباشد از
هر چیزی که فیلسوفها فکر میکنند و
هر چه مذهبها درس میدهند؟
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.