چند صباحی است که در فضای شبکه های اجتماعی بحث داغی درگرفته درباب کپی آثار هنری غربی در آثار هنرمندان ایرانی. آقای افشین پرورش، با کنار هم گذاشتن تصاویر اصل اثر و نمونه کپی شده، سعی داشته اند پرده از دزدی هنری در آثار بعضی هنرمندان داخل ایران بردارند. نوشته پیش رو، نگاهی ست بسیار اجمالی در راستای نقد هنر و کپی.
وقتی دانشجوی مجسمه سازی بودم یک نفر به من گفت زمان هرکس را سرجای خودش می نشاند. البته که این گفته خیلی تسلی بخش است به خصوص وقتی هنرمند جوانی باشی که تقلا می کند در این دنیا جای خودش را پیدا کند و معمولاً صداقت شخصی در او به مرز خودآزاری می رسد. اما در سی و اندی سالگی می دانم، و احتمالاً شما هم می دانید، که واقعیت چیز دیگریست. ممکن است زمان هرکس را سرجای خودش بنشاند ولی متاسفانه یا خوشبختانه عمر ما به آن روزگار قد نمی دهد. عمر خیلی ها هم قد نداد. داستان های کلیشه ای دنیای هنر را همه می دانیم، سرخوردگی ون گوگ و مرگ تراژیک اش که حالا، بعد چند قرن، خود دستمایه بهره برداری بازار هنر شده.
همین است که ما به نقد نیاز داریم. به نقدی که اقلاً وجوهی از دنیای مان را به خودمان نشان دهد، گیریم که بنیاد آن را عوض نکند. در سی و اندی سالگی انتظارات من به عنوان یک نقد نویس بسیار واقع بینانه تر از آنست که بخواهم سوپرمنی باشم که پرده از بی عدالتی ها برمی دارد و تشت رسوایی سودجویان عرصه هنر را از بام فرو می اندازد. قضیه این نیست. اساساً اهمیتی ندارد که برای چند صباحی عده ای را به جان هم بیندازیم.
نقد، یا لااقل نقدی که من می شناسم، به لایه های عمیق تری رسوخ می کند. سوالی که باید از خود بپرسیم این نیست که چرا فلان هنرمند دارد از هرج و مرج بازار کوچک هنر در ایران و بی سرو سامانی موازین حق مؤلف و بی اطلاعی منتقد غربی اینطور بهره برداری می کند. سوال اصلی اینست که میان اینهمه “بیزنس” ریز و درشتی که هست، چرا کسی باید بخواهد از هنر طرفی ببندد؟ آن هم به اصطلاح “هنرهای تجسمی” که در جامعه هنری ایران مخاطبین اش تقریباً بدون هیچ اغراقی خود هنرمندان هستند و بس.
پاسخ این سوال خود مثنوی هفتاد من است اما، جوابی که در همین مجال اندک به ذهنم می رسد، اینست: جاودانگی. در مواجهه با پوچی جامعه ای که دغدغه هایش به نازل ترین سطح آگاهی انسانی سقوط کرده، همه، از جمله هنرمندان، بی ثباتی موقعیت انسانی شان را حس می کنند. آن عده بسیار اندکی که آگاه ترند، یا لااقل با خودشان صداقت دارند، به نحوی با آن کنار می آیند، یا تبدیلش می کنند به بخشی از هویت هنرمندانه شان، یا با افسردگی و انفعال ناشی از ناامیدی شان دست به گریبانند. الباقی، می خواهند به هرنحوی شده از این سد انزوای پوچ یک آدم “جهان سومی”، از این بی چهره گی خور و خواب و شهوت روزمرگی، عبور کنند و یک جا، یک جور، نامشان ثبت شود. و آن یک جا، البته خارج از مرزهای ایران است، چرا که در داخل، از چهره های دولتی گرفته تا ستاره های سینما، امروز هستند و فردا انگار که اصلاً هیچوقت وجود نداشته اند.
براین اساس دغدغه کپی و اصل در جامعه هنری ایران واقعاً دغدغه زیباشناسانه ای نیست؛ بیشتر به این امر بازمی گردد که چه کسی دارد بیشتر پول درمیاورد و مورد تفقد انگشت شماری گالری های اروپایی و منتقدین خرده پای هنری در بازار هنر غرب قرار می گیرد. کلمه خرده پا و انگشت شمار مهم است، نه از این رو که قصد دارم تلاش های هنرمندان داخل ایران را کوچک و حقیر جلوه دهم، بلکه از این جهت که حقیقت تلخ ماجرا جای دیگری ست: این سوی مرزها، بیشتر مواقع بازار هنر به ایران وقعی نمی نهد مگر در راستای اهداف خود بازار هنر، و آنهم افزودن کمی چاشنی تطور اقوام یا همان دایورسیتی است و بس. حقیقت امر اینست که این سو کسی نمی داند در عرصه هنر ایران واقعاً چه می گذرد و راستش، خیلی هم سعی ای نمی کند که بداند. اینگونه است که نماینده فلان حراجی (که راستش را بخواهید نازل ترین سویه گفتمان هنر در غرب است) و یا مدیر فلان گالری اگر بخواهد، چشم اش را روی ابتذال آشکار بعضی کارهای هنرمندان ایرانی – تاکید می کنم، بعضی- می بندد.
برگردیم به بحث کپی. پیکاسو، در سال ۱۹۰۷، دوشیزگان آوینیون را نقاشی می کند. یک قرن بعد، هر دانشجویی در کلاس های تاریخ هنر غرب با این واقعیت آشنا می شود که تمام چهره های این اثر از روی ماسک های افریقایی ای کپی شده اند که آن زمان به عنوان سوغاتی به اروپا وارد می شدند و به وفور در دسترس هنرمندان قرار داشتند. کپی و اصل را که کنار هم بگذاریم، مو نمی زند. آیا پیکاسو دزد هنری ست؟ تا حدی. آیا این کار فاقد ارزش هنری ست؟ خیر. علیرغم تشابه آشکار این چهره ها با ماسک های افریقایی، و با اینکه پیکاسو هرگز به فرهنگ اقوامی که این ماسک ها را از آن ها وام گرفته حتی اشاره ای هم نمی کند، این کار همچنان یکی از تأثیر گذار ترین آثار دوران خود است، به این دلیل بسیار ساده که نقدی است بر معیارهای زیباشناسی غالب در اروپای زمان پیکاسو. از موضوع اثر تا نحوه پردازش پیکره ها، همه چیز تازه است.
از آن سو، اگوست رودن مجسمه ساز، نمی تواند مسیر پیکاسو را طی کند، چون کپی یک مجسمه افریقایی با مدیوم مجسمه، دیگر کپی تمام عیار است. فضایی برای هنرمند مجسمه ساز باز نمی گذارد که تفسیر خودش را از نسخه اصل داشته باشد. در نتیجه، رودن بازمی گردد به مجسمه های کلاسیک رم و یونان. مرجع دیگری ندارد. نقاشان امپرسیونیست اما، انبوهی از ابژه، شی ء هنری، یا “سوغاتی” های آسیایی و اروپایی و سنت نقاشی غربی را به اضافه عکاسی پشت سر دارند.
این ها همه واگویه نقد های شناخته شده دنیای هنر غرب است؛ از جمله نوشته های منتقدین پسا استعمارگرا یا پست کلنیالیست. هدفم از این واگویه آنست که بگویم صرف کنار هم گذاشتن دو اثر و گفتن اینکه “ببینید شبیه همدیگرند” نقد نیست. شروع خوبی ست، اگر قصد این باشد که به لایه های اجتماعی، سیاسی، و زیباشناسانه کپی برسیم. در غیر اینصورت، همانند اثر کپی شده، در سطح باقی می ماند. نقد اثر پیکاسو در غرب از آن جهت مهم است که پرده از تمایلات استعمارگرایانه غربی در آن دوران برمی دارد. مشکل کار پیکاسو کپی کردن ماسک نیست، مشکل در نظر نگرفتن یا حتی بهره برداری بی شرمانه از بستر فرهنگی ای است که این ماسک ها از آن برآمده اند. چنین نقدی، بخشی از بدنه یک گفتمان (بخوانید دیسکورس) انتقادی ست، نقدی که هنرمند را هدف قرار نمی دهد، اندیشه ای را که پس انگیزه های هنرمندانه است هدف قرار می دهد.
صفحه فیسبوک آقای پرورش را در اینجا ببینید:
https://www.facebook.com/parvareshafshin
نظرات
در چند هفته ای که گذشت ، نقدهای مختلفی را که از اساتید منتقدان و هنرمندان در مورد این پروژه خوانده ام ، که متاسفانه همه ی این افراد به مباحث حاشیه ای پرداخته اند و به نظرم دچار درک و تلقی کاملا اشتباهی از این پروژه و روندی که در پیش گرفته ام ، هستند. به اجبار دوستان ناآگاه و بی اطلاعم که متاسفانه تعدادشان هم کم نیست ، مجبورم مقاله ی «کپی یا اصل» منتشره در تریبون زمانه را به اشتراک بگذارم که نمونه ای است از این مجموعه نقدهای بی فایده و گمراه کننده. علت اینکه اصلا مایل به انتشار چنین مطلبی نبودم ، فقط بخاطر این بود که میدانم به واسطه ی همین توضیحات ، برخی از افراد همیشه مغرض و مدعی با باورهای پوچ و پوشالی خود ، به جای ریشه یابی این قضیه ، تنها بر نویسنده خواهند تاخت و او را سرزنش خواهند کرد. بدون اینکه فکر کنند خودشان هم همین آموزه های اشتباه توسط اساتید و منتقدین را سالهاست باور دارند و بلغور می کنند.
گلنار یارمحمد در پاراگراف آغازین این مطلب مینویسد :«داستان های کلیشه ای دنیای هنر را همه می دانیم، سرخوردگی ون گوگ و مرگ تراژیک اش که حالا، بعد “چند قرن”، خود دستمایه بهره برداری بازار هنر شده…» اگر اندکی تاریخ هنر خوانده باشید ، نیک میدانید که مرگ ونگوگ در ۱۸۹۰ یعنی صد و بیست و پنج سال پیش – نه چندقرن- اتفاق افتاد. بماند که دلیل سرخوردگی و افسردگی اش روایت تراژیک و عشقی ای که تین ایجر ها در کتاب «شور زندگی» خوانده اند ،نبود. بلکه اختراع عکاسی و کساد شدن بازار نقاشان بخاطر افتتاح عکاسیها و درخشش عکاسان خبره ای چون «فلیسک نادار» در پاریس بود و بس. توصیه ی من به نویسنده و دوستان دیگر این است که به جای خواندن رمان های سوزناک رمانتیک ، سعی کنند کمی تاریخ هنر را مطالعه کنند.
نویسنده پس از به حواشی زدن در مورد سوپر من و نقد و پوچی آدمی و بازارهنر ایران و صد البته سی و چند سالگیش ، بالاخره به مبحث کپی بازمی گردد و دست به دامن پیکاسو می شود و از اثر معروفش «دوشیزگان آوینیون» سخن می گوید و پیکاسو را به بهره برداری بی شرمانه از ماسکهای افریقایی متهم می کند. همینجا از نویسنده ی محترم بابت اینکه با این مثال درخشان ، باعث شدند پس مدتها صدای قهقهه ی من را همسایه ها هم بشنوند ، تشکر می کنم.
از آنجا که جمعی از دوستان تحصیل کرده ، مرا به آموختن از خانم یارمحمد و کسب آگاهی از ایشان در مورد مسایل هنری توصیه کرده اند ، مجبورم به زبانی بسیار ساده و مدرسه ای ، قصه ی استفاده از ماسکها را در «دوشیزگان آوینیون» بگویم. چون به تصورم ، خوانش کتب تاریخ هنر برای اساتید ِ این دوستان چنان ثقیل و غیرقابل فهم بوده است که ایشان ، اینگونه برداشتهای خطا و غیرقابل باوری از یکی از مشهورترین آثار ماندگار تاریخ هنر جهان دارند.
زمانیکه که ونگوگ در روستای «او ِخ چی خوایس» در ۲۷ کیلومتری شمال غربی پاریس درگذشت ، پابلوی نه ساله در شهر مالاگا -در جنوب اسپانیا و در نزدیکی تنگه ی جبل الطارق- به آموختن طراحی و نقاشی از پدرش دون خوزه بلاسکو -از مشهورترین اساتید و نقاشان آن زمان مالاگا- مشغول بود. پابلو در بیست و دو سالگی (۱۹۰۳) به پاریس مهاجرت کرد. شهری که آن زمان به شهر عشق و رنگ و هوس بدل شده بود. موج مهاجرت و واردات از مستعمره های فرانسه در افریقا به پاریس و دیگر شهرهای فرانسه ، رنگ و بوی همه چیز را تغییر داده بود. حالا مرکز هنری دنیا به ناگه تبدیل شده بود به سرزمین رنگارنگ گفتگوی تمدنها. سالهای ناب عشق بازی مدرنیسم اروپایی و فرهنگ بدوی قبایل آفریقا در بستر پر زرق و برق خیابانهای پاریس.
پابلوی جوان مسحور و مست از صدای ساز و آواز و رقصهای متنوع مهاجرین آفریقایی ، شیفته ی فرهنگ مهاجرین شد و همین شد که در ۱۹۰۷ با پرده برداری از اثر دوشیزگان آوینیون ، یکی از مهمترین سبکهای ساختارشکنانه ی هنر -کوبیسم- ، به دنیا معرفی شد. عالیجناب پیکاسو ، خدایگونه با آفرینش این تاثیرگذارترین اثر قرن بیستم ، تاریخ هنر جهان را تغییر داد.
حتما از «مراسم زار» که برای جن زدگان در مناطق حاشیه ی خلیج فارس برپا می شود ، چیزهایی میدانید. اما مطمین نیستم که بدانید این مراسم ، برگرفته از مراسم سنتی و خاص آفریقاییان بدوی است. مراسم دور کردن ارواح شیطانی از بدن افراد. این مراسم به این شکل است که برای کسانی که شیطان روحشان را تسخیر کرده ، چادری مسقف برپا می کنند. آنها را برهنه کرده به داخل چادر می برند. دونفر بعنوان پرده دار برهنه شده و نقابی خاص بر چهره می زنند و بر آستان ورودی چادر می ایستاده و پرده ی ورودی را کنار زده ، نگه میدارند تا راه خروج برای ارواح شیطانی باز باشد. نفر سوم در داخل چادر ، کومه درست کرده و آتش روشن می کند. او هم نقابی خاص بر چهره دارد. این نقابها برای این به چهره زده می شود که روج شیاطین به وجود آنها رسوخ نکند. آنها که دچار شیطان زدگی شده اند به ساز گروه نوازندگان که در بیرون از چادر مستقر هستند ، به رقص و پایکوبی دور آتش می پردازند.
«دوشیزگان آوینیون» قرار است همین چندخط را که نوشتم ، به شما نشان دهد و بس. تنها گروه نوازندگان قابل دیدن نیستند که با کمی سکوت و تامل و دقت به رقص آسمانی زنان برهنه ، صدای ساز آنها راهم می توانید بشنوید. اینکه چرا رقصندگان ، زن هستند هم تنها به دلیل این است که بومیان ، فاحشگان و بیوه ها را هم بدین روش پاکسازی می کردند و آماده ی ازدواج. یعنی پس از این مراسم باکره محسوب می شدند.
دوستان فاضل و دانشمند من مرا ببخشند. مجبورشدم بطور بسیار ابتدایی روایت ضیافت «دوشیزگان آوینیون» را به رشته ی تحریر درآورم. با تعاریفی که گفته شد ، قصه ی کپی ، سرقت یا سودجویی در آثار پیکاسو منتفی است. هرچند که استفاده از سمبلها و کهن الگوها در آثار هنری هم به هیچ عنوان نمی تواند نشان از تخلف از قوانین کپی رایت باشد. اساتید قدیمی و با سابقه ی خانم نویسنده ، خسته نباشند. خوش گذشت…
اما نویسنده ی این مطلب در بخش دیگری از مطلب چنین نگاشته است:«اگر قصد این باشد که به لایه های اجتماعی، سیاسی، و زیباشناسانه کپی برسیم….» من از قصد نویسنده و دیگران بی خبرم. ایشان مختارند هرنوع نگرش و دیدگاهی را در نقد انتخاب کنند ، ولی من در این صفحه ، به جنبه های قانونی و مباحث حقوقی کپی رایت و حق مالکیت فکری می پردازم و از صاحب نظران اعم از کارشناسان و وکلای متخصص در این امر ، دعوت به همکاری کرده ام و آثاری که به زعم ایشان دچار تخلف است ، منتشر می کنم. از من خواستید نظر ندهم ، حرفی نزنم و قضاوت را به مخاطبان بسپارم. همین کار را کردم و اما به جای پاسخ ، دشنام و توهین و تهمت نصیبم شد یا نقدهایی اینگونه بی پایه و اساس در مذمت این پروژه نگاشته شد. برخی نیز به جای اینکه با سرزنش متخلفان ، به کمک هنر درحال مرگ ایران بشتابند ، تمام حواسشان به حاشیه هاست و همگان را به خویشتنداری و آشتی دعوت می کنند. اینجا دادگاه نیست که قاضی القضات سرخپوشی داشته باشد و داروغه و جناب جلاد. صفحه ای برپا کرده ام و نمونه هایی از تخلفات هنرمندان را منتشر می کنم تا حساسیتها را بالا برده و ضرورت آگاهی رسانی و آموزش قوانین مالکیت فکری و کپی رایت در ایران را به همگان گوشزد کنم. من بنای این پروژه را بر اطلاع رسانی و آموزش گذاشته ام.
نمیدانم آیا واقعا فهم این مطلب اخلاقی -برای استفاده از اثر دیگری به اجازه ی شخص او یا وراث او نیازمندیم- برای برخی از دوستان اینقدر مشکل است؟ اینکه یک هنرمند حق دارد مبلغی را بعنوان حق امتیاز اثرش -از کسانی که می خواهند به هر نحوی از اثر او استفاده کنند – دریافت کند ، کار ظالمانه ای است؟ این شرط در تمام آثار سمعی و بصری صادق است. حتی یک دوبلور هم بابت پخش مجدد هر رل یا نریشنی که با صدای او ضبط شده ، تحت پوشش همین قانون حقوقی و اخلاقی قرار دارد.
قوانین مالکیت فکری و کپی رایت ، پس اندازی مطمین برای سالهای بازنشستگی هنرمندان است. این اصل اخلاقی را برای هنرمندان به قانون تبدیل کرده اند تا حافظ آنها باشد نه مزاحم آنها. من بر این باورم که هرشخصی که با چنین اصل اخلاقی و انسانی مخالفت دارد ، در باطن ، سارق است و جاعل. او فردی است غیرقابل اعتماد و سرشار از عقده ها و کمبودهای عاطفی مالی و روحی سرشار از کینه و حسادت و عدم برخورد با او برای همگان ، در آینده ای نزدیک باعث خسران و ضرر می شود. متاسفانه شرایط خاص جامعه ی ایران و نبود اراده ی اجرای قوانین ، سبب شده تا روز به روز بر تعداد چنین افرادی درجامعه ی هنری افزوده شود و اگر نجنبیم طولی نمی کشد که این افراد با تکیه بر بازارمکاره و آلوده هنری ، فرهنگ این سرزمین را در باتلاق وجودیشان غرق سازند.
چرایی ِ اینکه جمعی از متفکران و فعالین جامعه ی هنری در قبال چنین روند سقوطی ساکتند و خموش ، و در عین حال به شدت با این پروژه مخالفت می کنند، مهم ترین سوالی است که این روزها ذهنم را مشغول کرده است. پاسخش را به وجدان ِ ایشان می سپارم و قضاوت را به شما…
جمعه, ۸ام اسفند, ۱۳۹۳