آیتالله خمینى طرفین دعوا را احضار کرد. در تشریفاتى بىسابقه در بیت ایشان که تکرار نشد، هنگام ورود اعضاى هیئت دولت و شوراى نگهبان کسى در آستانهٔ در اتاق نام نفرات را اعلام مىکرد. هنگام اعلام نام و سمت مهدوى کنى، آیتالله خمینى رضایت و محبت و احترام خویش را همراه با لبخندى محو ابراز کرد: ”ارادتمند ایشان بوده و هستم و خواهم بود.“
موقعیتى بود دشوار و امام راحل حضور هر دو گروه را در هیئت حاکمه حیاتى مىدید. در سخنانى گفت پیغمبر اسلام هنگام رحلت چیزى در گوش مولىالموحدین زمزمه کرد که کسى نمىداند چه بود اما هرچه بود مربوط به سرنوشت ما و شرح روزگار ماست و باید اختلافات را کم کنیم و مصالح اسلام را در نظر بگیریم. والسلام علیکم و رحمتالله و برکاته. حاضران برخاستند و رفتند و به دعوا ادامه دادند.
به اعتقاد اهل عرفان، همواره هستند کسانى که اسرار ازل و اسم اعظم مىدانند. اما اینکه چیزى گفته شد که گرچه نمىدانیم و هرگز نخواهیم دانست چه بود مربوط به روزگار ما و گرهگشاى مسائل ماست معما در معما در معماست. رازى مطلق که حتى تصور وجود آن مطلقاً ناممکن است.
آیتالله خمینى در هر فرصتى سقف آموزههاى عرفانى را بالاتر مىبرد. بعداًهم گفت پس از رحلت پیغمبر تا مدتى به دخت ایشان وحى مىرسید. با این حساب، مدتى طول کشیده تا در عرش اعلیٰ به ”گیرنده شناخته نشد“ توجه کنند.
اظهار ارادت و لبخند نادر مىتوانست براى دلجویى از روحانى جلیلالقدرى باشد که از سخنان درشت جوجههاى از تخم درآمده رنجیده است، اما تعارف صرف نبود. کنى از معدود آدمهایى بود همواره برخوردار از عنایات خاص ایشان.
از این خصلت کمیاب هم برخوردار بود که در عین اعتمادبهنفس فوقالعاده، رئیسمسلک نباشد. درخاطراتش (چاپ دوم، مرکز اسناد انقلاب اسلامى، ۱۳۸۷) مىگوید ”من معمولا سعى مىکنم در جریانات حضور ملموس و مشهود نداشته باشم.“
هرگاه چنین حضورى را لازم مىدید با صراحت اما بدون پرخاش حرفش را مىزد، گرچه به مرور کم و کمتر قادر به پیشبردن حرفش بود. در دههٔ پایان عمرش کمتر کسى حتى توجه مىکرد چه مىگوید.
پس از بهمن ۵۷ وظیفهاى دشوار بر عهده گرفت. کل رژیم یکشبه فرو پاشیده بود و رژیمى جدید با فوران نیروهاى خیابانى سربرمىآورد. شهر پر بود از تفنگ و کمیته و ایجاد نظم باید از داخل خود نفرات مسلح شروع مىشد.
کنى در خاطراتش مىگوید وقتى آیتالله خمینى مىخواست قلم روى کاغذ ببرد و براى آیتالله لاهوتى حکم ریاست کمیتهها بنویسد ”آقاى مطهرى خدمت امام رفتند و عرض کردند شما دو سه دقیقهاى به این اتاق پهلویى تشریف بیاورید. امام به آن اطاق آمدند. مرحوم مطهرى گوشزد کردند که این جریان جریان خطرناکى است. آقاى لاهوتى آدم بدى نیست اما اینها که دورش را گرفتهاند آدمهاى خطرناکى هستند و مصلحت نیست که شما این حکم را براى ایشان بنویسید.“ در همان جلسه، خود کنى رئیس کمیتهها شد.
کمیته سخت مسئلهساز بود و کنترل نفرات غالباً ازمکتبگریخته و عموماً تعلیمندیدهاش دشوار. فروردین ۵۸: ”انحلال کمیتهها بررسى مىشود. وقتى شهربانى و کلانترىها بتوانند حفظ نظم شهر را به عهده بگیرند کمیتههاى انقلاب تعطیل خواهند شد.“
اما کنى بعدها در خاطراتش حرف دیگرى مىزند. آیندهٔ نیروهاى مسلحى که ناخواسته ایجاد شده بود برایشان جاى نگرانى داشت. تاریخ بحث را ذکر نمىکند اما باید میانهٔ دههٔ ۶۰ باشد: ”سپاه نیرویى مسلح است. . . . خوب این نیروى انقلابى فعال در جنگ اگر رقیبى نداشته باشد من احساس خطر مىکنم. آن وقت این نیروى پیروز بدون رقیب ممکن است بعدها مشکلاتى ایجاد کند. باید نیروى دیگرى در برابر آنها باشد تا توازنى ایجاد شود. اعتقادم بر این بود که انقلاب دوتا نیروى انقلابى مسلح مىخواهد. بسیج هم نیروى دوم نیست چون از خود سپاه است. بنابراین حفظ کمیتهها خوب و حتى ضرورى است.“
ریاست کمیتهٔ مرکزى در ساختمان مجلس با کنى بود و باید از آنجا کمیتههاى چهاردهگانه را هم کنترل مىکرد. در خبرهاى آن روزگار بهکرات دیده مىشود: ”دادستانى کل انقلاب کلیه احکام بازداشت و بازرسى را لغو کرد.“
با هر یورش شبانهٔ افراد مسلح به هر خانه مجللى غنایمى به چنگ مىآمد بیش از آنچه تفنگچى مواجببگیر طى یک عمر ممکن بود دریافت کند. ملک و کارخانه و ویلا و زمین هم مىماند براى بالادستىها.
حکم خدا بود: سهم جهادکنندگان مقدم بر سهم خلیفه؛ و منطق انقلاب بود : آنچه را از شما گرفتهاند پس بگیرید، مال شماست.
در آن هنگامه، آیتالله کنى اعلام مىکرد ”کسانى که شبانه بین ۱۰ شب تا ۶ بامداد افراد را بازداشت مىکنند پاسدار نیستند.“ بىاثر بود. بیشتر به سرزنش و نصایح اخلاقى و بازیهاى کلامى مىماند.
نظمیه و ژاندارمى ایران را افسران اروپایى بنیاد نهادند. سرتیپ رضاخان که آن تشکیلات و ارتش را توسعه داد وقتى به سرهنگى در تهران دستورى مىداد مىدانست به گروهبانى در خاش که برسد چطور اجرا خواهد شد و نتیجهٔ نهایى فرمان را پیشاپیش در نظر مىگرفت (در لطیفهاى قدیمى، دستور میدهد فلان کس را دستگیر، محاکمه و اعدام کنید).
اکنون بیشترین کارى که از اهل منبر برمىآمد عزل و نصب بود: برداشتن تقى که خیلى چموشى مىکرد، و گذاشتن نقى که قدرى سربهراهتر مىنمود. اما تصویرشان در ذهن نفرات تحت امر با فرماندهى سازگارى نداشت.
براى مهار و بعد سرکوبى سازمانهاى ممنوعهٔ سیاسى به نوجوانهاى روستایى احتیاج داشتند. احمد خمینى گفت پس از انفجارهاى سال ۶۰ تمام محافظان (لابد ترجیحاً بیسواد) بیت را از جاهایى بسیار دور از شهرها آوردند که مطمئن بودند از تیررس سازمانهاى سیاسى خارج است.
نمونهاى کوچک: برخى نوجوانهاى تفنگدار دوست داشتند فانسقه ببندند و حتى وقتى ژ۳ دستشان نیست به سمت چپ آن سرنیزهاى، با افهٔ شمشیر یا خنجر، آویزان کنند. نظامى حرفهاى اجازهٔ این قبیل بازیها نمىدهد. نزد دامهافاضاتهاى که یک عمر روضه خوانده ”جُندىگرى خلاف مروت است“ و پایش به سربازخانه نرسیده چنین ژست خندهدارى ممکن است حتى خوفناک به نظر برسد اما جرئت نکند بپرسد این کار یعنى چه.
حق هم دارد. خیلى خوب مىداند نوجوان تفنگبهدست دربارهٔ او چه فکر مىکند. کنى مىگفت هرگز براى منبر رفتن پول نگرفته است و به اهل منبر توصیه مىکرد سر هر سفرهاى ننشینند.
اندرزش ریشه در این اعتقاد عامه دارد که بازاریها براى پولدرآوردن صد جور بامبول مىزنند و علما در خانه آنها مرغوپلو شبههدار مىخورند، یا وجوهاتى مىگیرند به جاى آنها نماز مىخوانند، و بچهاى که پس مىاندازند لاجرم حراملقمه است و نااهل، و کمت دیده شده بچهٔ آیتالله در حرفهٔ پدرش به جایى برسد. پیکانى دوشاخه و زهرآگین از نوع حرفهاى عبید زاکانى که خلایق به سوى بازارى و منبرى پرتاب مىکنند.
مهمترین عامل در تقدیر حرفهاى فرد تجربهٔ کودکى و نوجوانى است. بچهاى که از کودکى شاهد دستبهدست شدن وجوهات شرعى است به آن سبب ممکن است در مسیرهاى مختلفى بیفتد، نه صرفاً در نتیجهٔ شبههدار بودن خورش قیمهاى که پدرش در شب ایجاد او در خانهٔ فلان تاجر صرف کرد.
تابستان ۵۹ با محققى فرنگى، از جمله، به دیدار چند مرجع در قم رفتیم. در خانهٔ یکى از آنها دامهافاضاته پاسخ سؤالهاى ما دربارهٔ اسلام سیاسى را به عهدهٔ پسرش گذاشت و شخصاً سرگرم چکوچانه با کسى شد که براى اجارهٔ مغازهاى از ایشان قرارداد مىنوشت. حین نیمساعت مذاکره، دستهٔ بزرگ اسکناس را که مستأجر به ایشان داده بود یک لحظه زمین نگذاشت و سرانجام در جیب لباده جا داد.
وقتى بیرون آمدیم فرنگى پرسید عالیجناب چرا اجارهدادن مغازه را به دستیارى معتمد یا پسرش نمىسپارد؟ گفتم دادن دستهٔ اسکناس به پسر زبل و طرفشدن مستأجر با او یعنى ناپدید شدن پولها در گلوى گشاد و جیب عمیق فرزند برومند و بیرونرفتن سررشتهٔ عایدات سرشار بیت از دست کاردینال.
از درون کمیتهها و نیروهاى مسلح جدید جمهورى اسلامى تاکنون دستکم دو روایت مفصل انتشار یافته است، یکى در ایران و دیگری در خارج (در مطلبى دیگر به آنها پرداختهام). هر دو مجلـّد مملو است از همان نوع اعتقاد به تأثیر لقمهٔ شبههدار بر اهل منبر.
یکى از راویان که رئیس تفنگدارهاى کمیتهٔ مرکزى بود قدرى محترمانهتر از آن یکى که به خارج رفته است از کنى یاد مىکند: ”خیلى از آقایان به بگیروببند تمایلى نداشتند. گاهى با آقاى کنى بر سر بعضى مسائل از این دست مشکل داشتیم. مىگفت: “اگر حکومت اسلامى ما شکست بخورد و از بین برود بهتر است از اینکه ما بخواهیم با زور و با سرنیزه حکومت را نگهداریم.” ایشان با این طرز تفکر مىخواستند در همان سالهاى اول انقلاب مدینهٔ فاضله به وجود آورند و از در رحمت خداوند وارد بشوند.“
همین راوى دربارهٔ منبرى دیگرى که پس از کنى رئیس کمیتهٔ مرکزى شد مىنویسد: ”قبلا اتاق رئیس کمیته میز قدیمى و چوبى با نقش و نگاردار داشت. وقتى آقاى … آمد، آنها را کنار گذاشت و میز شیشهاى به جایش نهاد، زیر آن هم یک تـْرِدمیل قرار داده بود که هنگام صحبت و کارکردن بازى هم مىکرد.“ میز شیشهاى و ترِدمیل مال مفت بود و دامهافاضاته مباح مىدید حالا که وعدهٔ الهى تحقق یافته است قدرى هم او خوش بگذراند.
مهم نگاه تفنگدار است به میز بهعنوان نماد اقتدار. برخى اصحاب دیانت با التقاطدشکچه و میز مسندى براى خود ابداع مىکنند ناهمخوان با عادت اجتماعى و ادارى: میز آرى، چون مظهر قدرت است؛ صندلى نه، چون علامت کبر است.
بسیارى از سنتىترها، خصوصاً آنها که در دستگاه دیوانى جایى ندارند، به دشکچه وفادار مىمانند. کسى که با پیشوند ”الاحقر“ امضا مىکند بهطور ضمنى ندا مىدهد: اینجانب بحمدالله به برکت همین دشکچه و مقلدان مالدار و بدون آلودهشدن به میز اداره، از حیث اهمیت بىمثلومانند مىباشم.
کسانى مانند آیتالله بهشتى با میز و صندلى گردان پشتبلند مشکلى ندارند: هرچه چشمگیرتر برازندهتر. امام راحل اساساً به میز ادارى اهمیتى نمىداد. میز کوتاه همیشگى را در اندرونى حفظ مىکرد و وقتى در برابر دوربین تلویزیون روى مبل ساخت یافتآباد مىنشست ملافهاى روى آن مىکشیدند به علامت اینکه چهارپایهاى است از براى جلوس، نه بیشتر.
کنى ریاست دنیوى و اخروى ـــ ذوالرّیاستینى ـــ را براى خویش طبیعى مىدانست و نیازى به اثبات آن از راه ”حضور ملموس و مشهود“ پشت میز نمىدید. تلقىاش این بود که باید کسانى را در مناصب وزارت و صدارت گذاشت و خود، فارغ از جزئیات، به تمشیت کلى امور پرداخت. میل نداشت شخصاً نخستوزیر باشد؛ میل داشت به نخستوزیر بگوید باید چه بکند.
عبدالکریم سروش دربارهٔ بستن و بازگشایى دانشگاهها در دههٔ ۶۰ گفت ”از اعضایى که بعداً به ستاد انقلاب فرهنگى افزوده شدند یکى آقاى مهدوى کنى بود که مدت کمى مىآمد. ایشان نسبتاً حالت تحکم داشت و در ستاد براى خود موقعیت ویژهاى قائل بود.“
در خاطراتش دربارهٔ ۱۷ شهریور ۵۷ مىگوید ”’روز ۱۷ شهریور بنا نبود تظاهراتى بشود و جامعهٔ روحانیت هم در این مورد اعلامیهٔ رسمى نداد. حتى دکتر بهشتى وقتى شنیدند که قرار است اجتماعى در میدان ژاله بشود اظهار بىاطلاعى کردند و اظهار نگرانى که چه خواهد شد؟ همین قدر شنیدیم که جناب آقاى یحیى نورى چون نزدیک همان محل، حسینیه و مدرسه دارند اعلام کرده بودند ۱۷ شهریور در میدان ژاله اجتماعى برگزار خواهد شد. حدسى که آن زمان زده مىشد ـــ منهاى اینکه آقاى نورى اطلاعیه داده بودند و مردم را دعوت کرده بودند ـــ این بود که دستگاه مىخواست از این جمع سوءاستفاده کند.“ تاریخ این جورى ساخته مىشود که هرکس برنده شود شرح وقایعى پراکنده را بر پایهٔ سناریوى مورد نظر خویش مىنویسد.
و دربارهٔ کاظم سامى: ”یادم است مرحوم دکتر کاظم سامى که وزیر بهدارى بود با حالت عصبانیت گفت: مسئله ولایت فقیه را مىخواهند به خبرگان ببرند و مىخواهند فردا در مجلس مطرح کنند. با شدت روى میز مىکوبید و مىگفت: ما نمىگذاریم این کار بشود؛ یعنى چه؟ ولایت فقیه یعنى چه؟ این براى ما مورد قبول نیست. و خوب به یاد دارم که مهندس بازرگان هم حرف سامى را تأیید مىکرد و همگى تند و عصبانى بودند.“ این نکته که پیشتر در جاى دیگرى بازگو نشده شاید در بازگشایى احتمالى پروندهٔ قتل سامى بتواند سرنخى به دست دهد.
درباره جامعهالصادق مىگوید ”میخواستیم در تهران (که مرکز حکومت اسلامى است) دانشگاهى تأسیس کنیم که خیلى بالاتر از جامعهالازهر باشد.“
براى این کار، مرکز مطالعات مدیریت را (که با همکارى دانشگاه هاروارد) در دههٔ ۵۰ در جایى مشهور به پل مدیریت بر پا شده بود در اختیار گرفتند، شکل آن را حفظ کردند و محتوایش را از اساس تغییر دادند.
تغییر رابطهٔ قالب و محتوا پیشتر هم آزمایش شده بود. مهدى بازرگان و همفکرانش بر این نظر بودند که باید فکر غربى را در قالب اسلامى ریخت. در جامعهالصادق عکس آن عمل مىکنند: ریختن فکر اسلامى در قالب غربى.
مرکز مطالعات مدیریت که سرمایهگذاران بخش خصوصى رژیم سابق براى تربیت مدیران صنایع جدید ایران ایجاد کردند در میان مدارس تحصیلات عالى که تاکنون در ایران ایجاد شده شاید دشوارترین بود. با آزمون ورودى سختگیرانه و شهریهٔ سنگین، شمارى فارغالتحصیل دانشگاه مىپذیرفتند و به آنها که کشش رسیدن به خط پایان دورهٔ فشردهٔ یکساله داشتند فوق- لیسانس مدیریت مىدادند. توان دانشجو را براى کار شدید از بام تا شام و مدام یادگرفتن مىآزمودند. ارفاق و تعارف و ملاحظه و فرصت دوبارهاى در کار نبود و آخر هر هفته یک یا چند ازنفسافتاده مرخص مىشدند.
ساختمانهاى بسیار زیبا و خوابگاهى مدرن داشت با الهام از حجرههاى سنتى مدارس دینى، که باضافهٔ شبانهروزى بودنش سبب شد کسانى به فکر بیفتند آن را تبدیل به نوعى مدرسهٔ حوزوى مدرن کنند.
دانشجویانى از خانوادههاى عصمت و طهارت و فامیلهاى درهمتنیده و خودىِ بازارـحوزه انتخاب مىشوند تا براى مدیریت کل مملکت تعلیم ببینند. قلعهاى است اربابى و ظاهراً نفوذناپذیر که تصویرى دقیق از آنچه پشت دیوارها و درختهایش مىگذرد نداریم.
پنجرهاى براى سرککشیدن به داخل قلعهٔ جامعهالصادق نوشتههاى منتشرشدهٔ آدمهاى داخل آن است. این یادداشت مختصر جاى ارجاع دادن به دهها کتاب و رساله و صدها مقاله نیست. چنین کارى را از این نظر هم مفید نمىدانم که دو بار به منابع آن مرکز ارجاع دادم، یکی دربارهٔ بحث شیرین تفخیذ و دیگرى به مقالهاى دربارهٔ کتاب کشف الاسرار، و حالا مىبینم لینک اول به هیچ جا نمىرسد و از دومى تنها صفحهٔ اول مطلب باقى مانده است (شاید هم عیب از روش جستجو و نرمافزار کامپیوتر نگارنده باشد).
درهرحال، از آن مقدار متن تولیدشده در جامعهالصادق که در اینترنت موجود است مىتوان برداشت کرد فکرهایى کاملا محلى و اینجایى را در قالبى ظاهراً غربى و جهانى مىریزند. روش نمرهدهى از صفر تا ۱۰۰ را هم حفظ کردهاند که گمانم در ایران کنونى تنها مورد باشد.
براى مثال، الگویى منتسب به مستر اسمیت را برمىدارند و حرفهایى دربارهٔ نبرد آیتالله خمینى با پرزیدنت کارتر در آن جاسازى مىکنند، و مفروضاتشان مضامین تبلیغات تلویزیون وطنى است.
نبردى در کار نبود. آیتالله خمینی زمستان ۵۷ به کارتر هم وعدهٔ روابط خوب بین دو کشور داد اما بعداً وقتى حسینعلى منتظرى به ایشان توصیه کرد گروگانهاى سفارت آمریکا را آزاد کنند تا کارتر که به سرنگونى شاه کمک کرده است بیش از این در فشار افکار عمومى کشورش نباشد، حرف او را با تحقیر و تمسخر رد کرد.
چارهاى نداشت. مىدانست کسانى که گروگانها را از دست دانشجوهاى پیرو خط امام درآوردهاند کار خودشان را مىکنند و گوششان به حرف کسى بدهکار نیست. تکمضرا دیگر در آن یکسالونیم: ”آقاى کارتر مثل شیرى است که هم مىغرد و هم ضرط مىدهد.“
حالا خوانندهٔ مقالات بهاصطلاح علمى جامعهالصادق ممکن است نتیجه بگیرد پرُفسور شلکـُنهایم و دکتر سفتکـُنبرگ، از علما و فلاسفهٔ خارجه، تأیید مىکنند نبردى بین آیتالله و پرزیدنت جریان داشت ــــ قالبکردن حرفهایى بازارى و روایاتى بىپایه در بستهبندى علوم انسانى با مارک خارجى. مثل چاى بهاصطلاح دارجلینگ در بستهبندى حاجآقاى بازار تهران.
حرف بر سر دانایى و توانایى تکتک درسخواندههاى آن مؤسسه نیست؛ چه بسا داراى استعداد ممتاز باشند. نکته در معیارهاى دانش و بینش و الگوهاى مهارت موسسهاى است که، با تقلید سطحى از مربیان قبلى هاروارد اما با بضاعت علمى حوزه، بنا دارد نخبه بیرون بدهد.
دو مثال دمدست براى سنجش سطح دانش و بینش و مهارت در جامعهالصادق. نگاه کنیم به همین کتاب خاطرات کنى. به صفحه بیست نرسیده، شیرازه و عطف و چسب و زهوار آن در رفت. ظاهراً در بازنگرى چاپ دوم جملاتى حذف شده اما انگار براى صرفهجویى در هزینهها و پرهیز از تهیهٔ فیلم و زینک مجدد، فقط فاصلهٔ سطرها را در صفحاتى افزایش دادهاند. مجلدى است بازارى و سرهمبندىشده و بسیار پائینتر از معیارهاى نشر جدى حرفهاى.
دو صفحهاى که در سمت چپ کتاب به زبان انگلیسى افزودهاند تناسبى با آرزوى بلندشدن روى دست الازهر ندارد. این بهاصطلاح انگلیسىنوشتن غلط وغلوط و از نظر بصرى بسیار نازیبا یعنى میراث مرکز مطالعات مدیریت هاروارد را یکسره هدر دادهاند و هنوز حتى نرمافزار ترجمهٔ گوگل را کشف نکردهاند. کتاب از انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامى است.
مورد دیگر: تازگى در رد توصیهٔ یک مدرس دانشگاه تهران به سفیر سوئد که به نمایندهٔ مجلس شوراى اسلامى جایزه نوبل بدهند، همان مرکز اسناد انقلاب اسلامى متنىبازنشر کرد به انگلیسى با این توضیح که جا داشت سفیر به آن نامه چنین پاسخى بدهد. سفیر سوئد به این یکى واقعاً پاسخ داده است.
از مضمون متن هواشده در سایت مرکز اسناد بگذریم و تنها اشاره کنیم که ایلچى فرنگ از سه نکته برآشفته است: انتساب انگلیسى مغلوط به او. به فرض اگر شخصاً به آن زبان آشنایى کافى نداشته باشد این قدر ملتفت هست که نوشتهاش را به آدمى کاربلد نشان بدهد (چند سال پیش فرستادهٔ جمهورى اسلامى ایران به اوپک، که ورزشکار است، کلماتى انگلیسى را که با خط فارسى نوشته شده بود در جلسه وزراى نفت خواند).
دوم، املاى غلط اسمش زیر متن. سوم و از همه بدتر: بالاى متن، علامت سفارت و پرچم سوئد چسباندهاند. ظاهراً فرد یا افرادى متفرقه مرتکب چنین کارى شدهاند اما اینکه مرکز اسناد انقلاب کشور میزبان قاطى بازى جعل سند شود و سربهسر دیپلمات خارجى بگذارد یعنى اعتبار علمى مؤسسهاى که براى تعلیم مدیریت جهانى اسلام درست کردهاند جاى بحث دارد.
در کنار فهرست کارخانهها و شرکتها و سهام و املاک و سایر اموال دانشگاه امام صادق که آیتالله کنى ردیف مىکند، یکى از دستاوردها زمینى است در فرحزاد ”به مساحت حدود هفدههزار متر مربع به صورت باغى مشجر و زیبا و داراى ویلا براى واحد خواهران“ و مىافزاید این مکان ”توسط شهروندى زردشتى اهدا گردید.“
مىتوان تصور کرد گبر مادرمردهاى که رندان حقپرست باغ هفدههزار مترى از حلقومش بیرون کشیدند در سویتى انفرادى مجاور سویت صاحب انتشارات امیرکبیر محبوس بوده. موقعیت دریافتکنندگان آن قبیل ”هدایا“ در آخرت هرچه باشد، در جهان فانى رسیدگى به پروندهٔ آن غنایم ممکن است به قرن بیستودوم بکشد.
پرتأکیدترین مطلب خاطرات کنى دربارهٔ مرتضى مطهرى است. چندین بار اصرار مىورزد ایشان چپ نبود. مصاحبهاى جداگانه در این زمینه ضمیمهٔ کتاب است.
مىگوید ”آقاى مطهرى تفسیرهاى چپ از اسلام را خطرناک مىدانستند. آقاى لاهوتى خیلى از این بحثها ناراحت بود و مىگفت آقاى مطهرى چه مىگوید؟ الان موقع این حرفها نیست.“
اینکه آیتالله حسن لاهوتى چه گفت یا چه نگفت در برابر تصمیمى که خود آیتالله کنى دربارهٔ متن برخى سخنرانیهاى مطهرى گرفت اهمیتى نداشت. آن همه پافشارى و حاشیهرفتن بیشتر براى پوشاندن واقعیتى است.
داستان از این قرار بود که دههٔ ۵۰ افکار مارکسیستى سریعاً رشد مىکرد و پیروانى جدید مىیافت. انشعاب در سازمان مجاهدین خلق و وداع شمارى فزاینده از جوانان با ایدئولوژى اسلامى براى بازار و حوزه هم اسباب نگرانى بود.
ترفندى که به نظر مرتضى مطهرى رسید این بود که اگر مارکسیسم خواستار دارد، مىتوان بخشهایى فعلا لازم از آن را مصادره کرد و در راه تبلیغ حق و حقیقت به کار گرفت. مارکسیسم وقتى بد است که در دست مارکسیست باشد؛ اگر آن را تطهیر کنیم و اسمش را اسلام بگذاریم دیگر بد نیست.
در سخنرانیهایى، بدون اشاره به اینکه کارل مارکس این حرفها را صد سال پیشتر زد، از جمله گفت اسلام با مالکیت فرد بر ابزار تولید مخالف است. منظورش کارخانهدارهاى طبقهٔ پهلوى بود. طولى نکشید که رژیم فروپاشید و اصحاب پانزده خرداد یکشبه صاحب هزارها شرکت و کارخانهٔ مفتومجانى شدند.
مالکیت کارخانهٔ سرمایهدار پیشین را که با اسم یک نفر شناخته مىشد در تشکیلاتى عامالمنفعه جاسازى کردند. این یکى گرچه نوعى شرکت سهامى خاص بود، از نظر حقوقى نمیتوان ثابت کرد متعلق به فرد یا افراد است. حواسشان جمع بود.
در دههٔ ۶۰ دانشجویان پیرو خط امام داشتند متن سخنرانیها را چاپ مىکردند که مچشان را گرفتند. کار به آیتالله خمینى کشید و ایشان آیتالله کنى را مأمور رسیدگى به دعوا کرد. کنى گفت استاد مطهرى اگر اکنون در قید حیات بود در متن سخنرانیها تجدید نظر مىکرد، و انتشار آنها اسباب رضایت او در جهان باقى نیست. فرمهاى چاپشده به مقواسازى رفت.
هر دو تشخیص کنى معقول به نظر مىرسد. ”’پرُفسور ماتاهارى“ البته چپ نبود و اگر زنده مىماند لابد نمىگذاشت آنچه زمانى بنا به مصلحت روز شفاهاً اسلامیزه کرده بود کتباً تکثیر شود و حربه به دست دکترمهندسهاى انجمن اسلامى بدهد که مىگفتند تأسیسات به جا مانده از سرمایهداران مغلوب باید در اختیار دولت باشد. با تحقق وعدهٔ الهى، آن حرف نه تنها دیگر به مصلحت نبود، بل بدعت و انحراف از شرع به حساب مىآمد.
بیزارى از دکترمهندسهاى انجمن اسلامى سابقه داشت. حتى مىتوان گفت به حد خصومت شخصى کشیده بود. کنى در خاطراتش مىگوید دههٔ ۵۰ در زندان اوین ”از اول حالت تفکیکى وجود داشت و این به خاطر موضعگیرى ما در برابر کمونیستها و لامذهبها بود که اختلاط مطلق را با آنها برنمىتافتیم.“
با بازشدن فضاى سیاسى جامعه ”آن فشارهایى که اوایل به زندانىها وارد مىکردند برداشته شد. روى همین حساب، کمونیستها را احترام مىکردند و وسایل و امکانات بیشتر به آنها دادند. تلویزیون را نمىدانم ولى رادیو به آنها دادند. ما اصلا تلویزیون نمىخواستیم چون مخالف بودیم، ولى مثل اینکه آنها داشتند.“
امکانات اضافه بر جیرهٔ زندان ربطى به احترام نداشت. وسایلى مانند اجاق برقى و تلویزیون در اتاقهاى بند را خود زندانیها از بیرون تهیه مىکردند.
و باز: ”مجاهدین آن زمان خیلى بىاعتنایى مىکردند و تقریباً معممین را بایکوت کرده بودند. کمونیستها خیلى محترمانه برخورد مىکردند و ما هم به آنها احترام مىگذاشتیم. حتى بعد از اعلامیه و فتواى نجاست کمونیستها و لامذهبها، نسبت به ما احترام مىکردند.“
اهل ایدئولوژى معمولا یاد مىگیرند که شخصىکردن ِ مجادلات تاریخى و طبقاتى خطاست. قابل تصور است که زندانى مارکسیست وقتى آیتالله به او بگوید نجس است و دست خیس به شیر آب نزند، موضوع را اهانتى شخصى نگیرد و بپذیرد که طبیعى است آدم نمازخوان چنین وسواسهایى داشته باشد. در مقابل، بسیارى اعضاى سازمان مجاهدین حتى وقتى با کسى عناد ندارند، انگار با خیرهسرى و غـدّى، طرف را به دعوا مىکشانند.
به این هم باید توجه داشت که دعوا بر سر دستبالا داشتن و انحصار در حیطهٔ فهم دین کاملا واقعى است. کنى در هر فرصتى بىاعتمادىاش را نسبت به آماتورهایى که ادعاى تفسیر شریعت دارند ابراز مىکرد. هنگام اعلام تشخیص صحیحنبودن انتشار سخنرانیهاى مطهرى، وقتى خبرنگار اشاره کرد این کار را دانشجویان پیرو خط امام مىکنند، با تحقیر گفت ”مگر ما پیرو خط کى هستیم؟“
روایتش از حضور در شوراى نگهبان از نکاتى پرده برمىدارد که آدمهایى با نفوذ و قدرت و صراحتى در حد او مىتوانند بر زبان بیاورند. زمانى آیتالله بهشتى در نماز جمعهٔ قم اعلام کرد موضوعى مانند جنگ در حد فتواهاى متفرقه نیست. کنى یک قدم جلوتر مىرود و با همان صراحت مىگوید کل کار حکومت و ادارهٔ مملکت در حد هیچ نوع فتوایى نیست (خودش گرچه عملا صاحب فتوا بود نیاز و فایدهاى نمىدید رساله منتشر کند).
در شوراى نگهبان ”در یک مورد جناب آقاى صافى گفتند ‘اگر امام بفرمایند ما قبول مىکنیم به شرط اینکه ایشان دستور و حکم بدهند نه اینکه فتوا بدهند. دستور بدهند من قبول مىکنم، اما فتوا نه. چون آن یک فتوا است، من هم یک فتوا دارم. ایشان بهعنوان حاکم و ولى امر مسلمین دستور بدهند ما قبول مىکنیم.` “
عین نظر منورالفکرها از مشروطیت به بعد: حکومت جدا از دیانت است، و وقتى فتاوى متعدد وجود دارد به کدام باید عمل کرد؟ به حرف این یکى الاحقر پرنفوذ که گوش کنیم، با دهها الاحقر بانفوذ دیگر که مىخواهند روى دست همدیگر بلند شوند چه باید کرد؟
با این همه، شبح خوفناک مشروطیت و میل به توسل به فتوا براى دور کردنش او را هم راحت نمىگذاشت. سر هر انتخاباتى هشدار مىداد دشمنان مىخواهند مشروطیت را زنده کنند. سال ۷۶ گفت انتخابشدن کاندیداى مؤتلفه واجب است. عزتالله سحابى در ماهنامهاش پرسید عمل به فتواى حمایت مطلق یعنى دستکارى انتخابات؟
کنى گفت حکم به واجب مؤکد بودن به معنى فتواى تقلب در انتخابات نیست، و سحابى را به دادگاه کشاند. بازى با کلمات.
نوروز ۷۸ در نماز جمعهٔ تهران گفت از صاحبان اسمهایى از قبیل ”میتراسیترا“ نباید انتظار پایبندى به دین و ایمان داشت. در فضایى که مؤتلفه احساس شکست سنگین مىکرد، پیام حرفش این بود که برندهشدن در انتخابات با رأى یک مشت کامبیز و مژگان نزد متدینین ذرّهای مشروعیت ندارد. ادامهٔ نبرد اسلام و ایران.
به مرور، با کهولت و تکرار بازیهاى کلامى با موضوعهاى فقهى، او هم جایگاهش را نزد مریدانش از دست داد. در دههٔ آخر عمر انگار اصلا کسى به حرفش گوش نمىداد ببیند شیخالشیوخ پایتخت چه مىگوید.
نیازى نبود گوش بدهند. نتیجهٔ دو انتخابات دههٔ ۸۰ بدون رهنمودهاى او و هیئت مؤتلفه نیز همان مىشد. موتور پیشرانهٔ سیاست، تکرار و ادامهٔ ۵۸ بود: حداکثر چپو در کمترین زمان ممکن.
ابتداى سال ۸۸ شمارى فزاینده از همقطارانش صلاح نمىدیدند با برنامهاى که زمینهٔ آن چیده مىشد علناً همراهى نشان دهند. اما انگار نفرت او از دکترمهندسهاى پروردهٔ انجمن اسلامى کاهشناپذیر بود.
آن تنفر سبب میشد از سرکوبی آنها دلش خنک شود. این عیب را هم داشت که نگذارد به حرف چهارتا آدم وارد گوش کند و بهعنوان رئیس دانشگاه پشت میکرفن چنان ملغمهای ازحرکت جوهری و ملاصدرا و معراج و اینشتین بپزد که طاعنان بار دیگر نتیجه بگیرند حوزه حوزه است و دانشگاه دانشگاه و این دو هرگز به هم نخواهند رسید.
دربارهٔ پروندهٔ امنیتىاش در رژیم سابق مىگوید ”اصل آن پرونده الان نزد خود من است. پس از انقلاب از دادرسى ارتش گرفتم.“ تنها کسى از فاتحان نبود که اصل پروندهٔ مربوط به خود را از بایگانیهاى اطلاعاتى گرفت و پس نداد. امید که زمانى هرکس پروندهاى در رژیم سابق داشته بتواند دستکم کپى آن را ببیند.
قیافهٔ دامهافاضاتههاى سالمندى که دواهایشان را مىدهند و آنها را روى ویلچر به جلسات مهم سیاسى مىبرند تا چُرت بزنند یادآور صحنهٔ شو لباس واتیکان در فیلم رم فلینى است: گویى به مدد لباسها سر پا ماندهاند وگرنه پودر مىشدند و به زمین مىریختند. نام فیلمى از هموطنش فرانچسکو رُزى، اجساد عالیمقام بود.
منظرهٔ آخرین بارى که در صحنه ظاهر شد بسیار غریب بود. ظاهراً در چُرتِ ناشى از مصرف چندین دارو و با لباسى کرمرنگ و نامعمول براى چنان مراسمی، دستور داده بود عمود بر ردیف همقطاران و بالاتر و جدا از آنها و پشت به جماعت برایش صندلى بگذارند: اصرار بر متمایزبودن آدمى که پیشتر اشتیاقى به میز و صندلى نشان نمىداد و مىگفت سعى مىکند در جریاناتْ حضور ملموس و مشهود نداشته باشد.
آیتالله مهدوى کنى فقید از جمله کسانى بود که میل داشتم مجال صحبتی خصوصى با آنها دست دهد.
پنجشش تجربهٔ صحبت دونفرى با اهل حوزه و منبر برایم آموزنده بود. وقتى چشم و گوش اطرافیان را دور ببینند و شنوندهٔ ناآشنا را قابل اعتماد تشخیص دهند، ممکن است حرف دلشان را بزنند، دردمندانه اعتراف کنند که به صداقت جماعت گریان و نالان و دورو اطمینان ندارند، و اندرز بدهند که شما خیلى حیفى آقا، کلاهت را بچسب و خودت را شهید راه خیالات واهى براى اصلاح این مملکت نکن.
اگر چنان فرصتى دست مىداد از او مىپرسیدم وقتى امام راحل گفت دردهاى این مملکت درمانشدنى نیست و درمان درد ما در صحبتى درگوشى بود که از محتواى آن خبر نداریم، کنى به چه فکر مىکرد؛ و حالا جز اموال و املاک و کارخانهها و باغها و باغچهها و مستغلات بنگاه آموزشىاش از خود چه به یادگار مىگذارد؟
پاسخ سؤال اول را هرگز نخواهیم دانست.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.