فایل صوتی – خیال میکردم انداختن کنده درخت ساده است. پیش از من کسی درخت را انداخته بود و حالا کندهاش وسط باغچه، سر راه را گرفته بود. کنده قطور بود. معلوم بود کنده درختیست که زمانی تناور پر شاخ و برگ بوده است. اما الان از آن هیبت فقط همین کنده به جای مانده بود که البته برخلاف آنچه که فکر میکردم زیاد هم پوک نبود. ضرب دست من آن زمانها البته بد نبود. تبر را که به دست میگرفتم، یک قدم از کنده درخت فاصله میگرفتم، بعد تبر را از سر شانه به ضرب به نقطهای از کنده وارد میآوردم که پیش از این نشانه رفته بودم. با هر ضرب تراشههای چوب به اطراف پرت میشد، و صدایی از کنده برمیخاست که مثل ناله بود یا من خیال میکردم به ناله میماند.
اوایل گمان میکردم عیب از ابزار است. اما وقتی یک تبر نو خریدم، دیدم سرسختی کنده را نمیشود به سادگی به کندی یا کهنگی تبر نسبت داد. رفتم سراغ ابزارهای بهتر، اما آن هم بیفایده بود. هر چه تلاش کردم آن کنده قطور را از سر راه بردارم، موفق نشدم. چند سالی که گذشت، جدال با این کنده شد بخشی از زندگیام.
غروبها رخت کار میپوشیدم، کفش و کلاه میکردم، تبر برمیداشتم و میرفتم به میان باغچه سر وقت کنده و تبر میزدم. نقطهای را نشانه میرفتم و میزدم تا آن صدای ناله یا شاید هم قهقاه خنده بلند شود. از نفس که میافتادم، تبر را مینشاندم روی سر کنده و میرفتم پی کارهای دیگر، تا غروب روز بعد که از نو چشمم بیفتد به تبر و کنده که حالا مثل این بود که با هم یگانه شده بودند. اگر لجاجتم نبود، این دو به هم کاری نداشتند، حتی امکان داشت با وجود دو خاصیت متضاد که در آنها بود، با هم یکی باشند: تبری که روی یک کنده به ظاهر پوک نشانده شده و در این میان فصلها هم همچنان از پی هم بیایند و بروند. صبحها شبنم یا برف روی تبر بنشیند، بدون دستی که به سوی آن دراز شود و آن را با کنده کهنسال دربیندازد.
در این مدت اطراف کنده پر از تراشههای چوب شده بود و باز پاییز از راه میرسید. غروبها سرد و گاهی بارانی بود. و من همچنان، مثل بیست سالی که به این ترتیب در جدال با یک کنده به ظاهر پوک گذشت، هر روز تبر برمیداشتم و میزدم. پس از بیست سال از کنده تنها نیمکندهای باقی مانده بود. بیست سال پیش کنده هرچند زیبا نبود، اما زشت هم نبود. فقط سر راه را گرفته بود، اما با این حال در آن وضعی که بود شاید به کاری میآمد. شاید میشد مثلاً پایه میزی باشد، یا شاید میشد از آن گلدانی ساخت. میشد اصلاً آن را به همان شکلی که بود میان باغ رها کرد تا علفهای هرز بپوشانندش. اما حالا نیمکندهای بود زشت که اگر حتی علفها هم آن را میپوشاندند، با یک نگاه معلوم میشد که تبر بهدستی خودش را با آن درانداخته و واداده است. نمیخواستم وابدهم، آن هم بعد از بیست سال تلاش.
پاییز تمام میشد. زمستان در راه بود. بعد از سی و چهار پنج سال دیگر بهراستی چیزی از کنده باقی نمانده بود. اما نمیشد گفت نیست. مثل یک برآمدگی زشت بود که از میان زمین فرارسته باشد. مثل یک غده. مثل یک زخم. تبر که میزدم، باز همان صدا به گوش میرسید. انگار حتی رساتر، دردناکتر از همه این سی و چهار پنج سالی که در جدال گذشته بود. تبر را که از میان کنده بیرون میکشیدم، پس از چند ضربه دستهایم یخ میکرد. دستکش میپوشیدم. اما دستهایم متورم میشد و اگر ادامه میدادم، از سرما کبود میشد. به خانه میرفتم تا غروب روز بعد.
حالا عمری از من گذشته است. دستهایم میلرزد. قامتم دوتا و موهایم سپید است. زمستان سال دیگر را آیا به چشم میبینم؟ تبر را که برمیدارم، نقطهای از کنده را نشانه میروم و میزنم. صدایی بلند میشود. این صدای من است. مثل این است که کنده با من حرف میزند، یا من با خودم حرف میزنم. میگوید کور خواندی. من هستم. بزن. من هستم و خواهم بود، و ریشههایم در این خاک به تن بیجان تو خواهد پیچید. تبر را از میان کنده بیرون میکشم و از نو به همان نقطه میکوبم. این دیگر ناله نیست. نه نیست. صدای خنده هم نیست. بکوب. و میکوبم. ریشههای من به تن تو. تن من به ریشههای تو. و باز میکوبم. عرق از سر و رویم میریزد. قلبم تند میتپد. سرم گیج میرود. زانو میزنم. نمیخواهم از کنده تکیهگاهی بسازم. اول بهار است و من هنوز زندهام.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
“زمستان سال دیگر را آیا به چشم میبینم؟ تبر را که برمیدارم، نقطهای از کنده را نشانه میروم و میزنم. صدایی بلند میشود. این صدای من است. مثل این است که کنده با من حرف میزند، یا من با خودم حرف میزنم. میگوید کور خواندی. من هستم. بزن.” زیبا بود.
دوشنبه, ۲۹ام آبان, ۱۳۹۱