هر روز، وقتی آفتاب غروب می‌کند، پس از نماز مغرب شکارچیان می‌آیند شکارهایی را که قبلاً برچین کرده‌اند از بندهای مختلف جمع می‌کنند و می‌برند طبقۀ سوم ساختمان شماره یک! آنجا پس از تکمیل پرونده‌ها شکارهایشان را می‌فرستند اتاق مرگ! سحرگاه اما، قبل از آن که آفتاب طلوع کند، پیس از نماز صبح شکارهایشان را می‌برند و تیرباران می‌کنند! آنگاه، رو به قبله دسته جمعی نماز جماعت می‌خوانند!

 امشب، هفت نفر انتخاب شده‌اند، مریم و زهره از بندزنان، اکبر از زیرزمین، شعبان از زندان نیروی دریایی، مجید و یونس از بند شماره دوم و جلال از انفرادی .

شکارها را زیر دیوار بلند و خزه بستۀ ساختمان شمارۀ یک در دو ستون نگه داشته‌اند . رو به دیوار، چشم‌ها بسته و سرها پایین! دو پاسدار که مسلسل‌های یوزیشان را حمایل کرده‌اند، مواظب همه چیزند. آن ها چنان بند کلاه کاپشن را زیر گلو محکم بسته‌اند که تنها ریش‌هایشان را می‌شود دید!

تنها، جلال است که از انفرادی آورده شده، لت و پار گوشه‌ای ولو شده و رمق ندارد، سه روز است تقریباً نخوابیده، چیز زیادی نخورده، مدام بازجویی شده است، پایین تر ازچشمبند، زیر گونۀ چپ اش خون مردگی بزرگی به جا مانده و خون لای ریش سه روزه، لای سبیل بور و پرپشت و دور دهان او دلمه بسته، سیاه شده و خشکیده است. در تمام این سه روز شیار کابل از کف پا تا لنبرهایش به تناوب بالا آمده و از آنجا به پشت، سینه، روی آلت و به پشت پایش ادامه پیدا کرده و محل  ضربات کابل ،تاول زده است! اینجا و آنجا تاول‌ها چرکین شده‌اند، مچ‌ها، ساعدها و کتف‌هایش زیر فشارمدام دستبند قپانی و زیر ضربه‌های پوتین سربازی ِ باز جو، لمس و بی‌اختیارند.

جلال نه می‌تواند بنشیند، نه می‌تواند بایستد، نه می‌تواند بخوابد، اواز شدت درد وارفته است وبی رمق زیر این دیوار بلند و خزه بسته ولو شده و می‌لرزد. او؛ به جرم محرک اعتصاب در یک کارخانه، تبلیغ در روستایش و عضویت در گروهی کمونیستی بازداشت شده است. جلال سابقه دار است، زمان شاه هم به همین جرایم او را گرفته بوده اند و حالا به جز پرونده، جا پای شلاق وآتش سیگار، همچون داغی کهنه ازگذشته درجای جای بدنش به جا مانده است. بیست وهشت

سال و خرده‌ای دارد، او بعد از شعبان که پنجاه سالی دارد و قاچاقچی است، پیرترین شکار امشب است!

جوانترین شکارِ امشب، اما یونس است . چهارده سال و یک ماه و سه روز! هنگام پخش اعلامیه‌ای از مجاهدین دستگیر شده است، پوست گندمگون چهره‌اش،کُرک‌های روییده بر صورت را کمرنگ تر کرده است. هنوز شیارهای شلاق دو هفته پیش ، از ساق پا و شانه و گردنش محو نشده‌اند،  یونس آنجا ، در آخرین ستون مردان ایستاده و تنها کسی است که از هیچ چیز باکش نیست. او آنقدر جوان است که اصلاً نمی‌داند مرگ چیست! از همین‌روست که تیرباران برایش مفهوم مرگ ندارد! چیزی در حد اعلامیه پخش کردن است، در حد شرکت در یک تظاهرات است، یک نوع بازی خشن است! پدرش دوره‌گردی است که در شهرها و بازارها می‌گردد، گونی دست دوم می‌خرد و به تاجرها می‌فروشد. یونس تنها گاهی به پدر فکر می‌کند و گاه به سرمایی که اکنون درون جانش دویده و دندان‌هایش را به هم می‌کوبد! هوای سرد آذرماه، تن را که لخت و زخمی باشد به رعشه می‌اندازد. سرما تنها به جان یونس ننشسته است، نسیم سرد و گزنده‌ای که از رودخانۀ سمت چپ قرارگاه می‌آید، تن همۀ زندانیان را کرخت کرده است. آنان تن‌پوش زیادی بر تن ندارند، همه را قبل از آنکه از بند خارج شوند، به یادگار به دیگر همبندان بخشیده‌اند، آخر برای کسانی که زندگی اشان کوتاه تر از یک شب است، چه نیازی به تن‌پوش گرم؟

شعبان، اگر چه لباس‌هایش را به کسی نبخشیده، اما بیش از دیگران می‌لرزد، ترسی جانکاه توی جانش دویده و وحشت مرگ، آرام و قرار از او گرفته است! مدام پا به پا می‌شود، می‌خواهد چیزی بگوید، کاری بکند، بی‌تاب است، یازده بار پروندۀ قاچاق دارد و جمعاً سیزده سال زندان کشیده است. در هر بازداشت بخشی از تنش را خال کوبیده است و همین خالکوبی‌ها در این بازداشت آخر، برایش شده اندیک جرم تازه! دهانش مثل چوب خشک شده ، یک جور سستی در خودش احساس می‌کند که هرگز مشابه اش را احساس نکرده بوده است، زیر باران در این هوای سرد و دلمرده و در این سکوت سمج، نفس اش بند آمده است. هرگز تا این حد جدی، با مرگ روبرو نشده و هنوز هم که قضیه جدی است، باورش نمی‌شود! برای این که چیزی گفته باشد، برای این که مطمئن شود که چیزی هم می‌شود گفت، با دودلی از پاسداران می‌پرسد: «برادر پاسدار، آب، یه لیوان آب!» صدای سرد و خشک پاسدار همچون تیغی روی تن شعبان کشیده می‌شود:

ـ فعلاً نیست!

شعبان از این جواب ِ اگر چه خشک و کوتاه، اما بی‌پرخاش، جرأتی می‌یابد و شروع می‌کند به حرف زدن:

ـ برادر به دین، به پیغمبر، من نوکر امامم، من با اینا نیستم! من زن و بچه دارم، مسلمانم، به حضرت عباس مرا به جرم قاچاق…

 همان صدا، قاطع و بی‌رحم می‌دود توی نالۀ شعبان:

ـ خفه شو، سر و صدا راه ننداز، زر زیادی نزن هر چی داری اون بالا بگو!

ـ آخه قربون، برادر!…

ـ د، خفه شو دیگه! تنت می‌خاره ها!

 شعبان شکست خورده و ناامید و عصبی زیر لب زمزمه می‌کند: «چشم، نوکرم، چشم!» و در سرش به دنیا و مافیها فحش می‌دهد!

باران امان نمی‌دهد، خاکه، خاکه به دنبال شب‌ها و روزهای پیش مدام می‌بارد. آسمان شمال همیشه می‌بارد. زمین زیر پا خیس و چسبناک است، گرده‌های باران با هجوم بادی که از رودخانه می‌آید، زیر پرتو نورافکن‌های قرارگاه با تلألویی درخشان، پیچ و تاب می‌خورند و پاشیده می‌شوند به درختان لخت و بی‌برگ و بر سینۀ دیواری که محکومان پای آن ایستاده‌اند!

اکبر، سرش پایین است و دندان به هم می‌فشرد تا سرمای گزنده را در تن خود تحمل کند. نگرانی آزار دهنده‌ای مشغولش کرده است: «آیا زهره را هم آورده‌اند؟» این، چیزی است که می‌خواهد بداند، این کنجکاوی امانش را بریده است، دو هفته پیش در آخرین بازجویی برای لحظه‌ای همسرش را دیده است، زهره را به تخت بسته بودند و می‌زدند! اول اکبر صدای فریاد زهره را شنیده بوده، بعد او را برده بودند اتاق بازجویی، چشمبندش را باز کرده بودند تا زهره را به چشم ببیند و اطلاعاتش را بگوید! او با چشمانِ پُردرد خودش دیده بود که کابل بالا می رود، پیچ و تاب می خورد و فرود می آید به کف پای زهره و فریاد زهره جانش را به آسمان می رساند! مثل همین حالا دندان فشرده و چشمان اش را بسته بود که ناگهان مشتی سنگین و بی‌خبر از جایش کنده بود:

ـ  بی‌ناموس، دلت واسه زنت نمی‌سوزه؟

 او سکوت کرده بود و همان شلاق بر سر و رویش باریده بود و شیون زهره دلش را به آتش کشیده بود. اما فقط گفته بود:

ـ هر چه بود گفتیم، چیز دیگه نداریم که بگیم!

 و زهره هم همین را گفته بود و باران فحش و شلاق و مشت بر سر و روی هر دو باریده بود! آن قدر که از خود، بی‌خود شده بودند و اکبر نفهمیده بود زهره را کی از اتاق بازجویی برده‌اند! آن آخرین دیدارشان بود و حالا می‌خواهد بداند زهره را هم آورده‌اند یا نه؟

ابتدا سرفه‌ای می‌کند، چون اعتراضی از پاسداران نمی‌شنود، همان‌ طور که سرش پایین است، آهسته زیر لب می‌پرسد:

ـزهره اینجایی؟

این صدا غربتی را که بر قلب زهره سنگینی می‌کرد، به یکباره درهم می‌کوبد، زهره بی‌اختیار تقریباً فریاد می‌زند:

ـ بله، من اینجام!

 اکبر در خودش می‌شکند: «پس زهره هم اینجاست!» و این خود دردی است که اکبر با همه توان خود، نمی‌تواند از آن فرار کند، زهره اما صدای اکبر را همچون شعلۀ کوچکی از زندگی برای خودش نگه داشته است: «هرچه هست اکبر هم با ماست!» دلش قرص‌تر شده است، به شوق آمده است، می‌خواهد باز هم صدای اکبر را بشنود، سؤالی که پاسخش را به روشنی می‌داند، به میان می‌کشد:

ـ ما رو می‌برن دادگاه؟

ـ آره!

 صدای زمخت پاسدار همچون شلاقی بر گردۀ زندانیان می‌نشیند:

ـ خفه شین خبیث آ، حرف نداریم حرف بی حرف

دوباره سکوت می‌شود بی‌آنکه ضرب بی‌امان باران بر روی ناودان‌ها و بر بام ساختمان‌های قرارگاه تمامی داشته باشد!

***

صدای پوتین‌های دو پاسدار که از پله‌های چوبی شمارۀ یک پایین می‌آیند، ضربه‌های اضطراب است بر دل زندانیان! طنین این پوتین ها وگام های مطمئن پاسداران ،همچون ناقوس مرگ، شب سرد بارانی را قرُق می‌کند!

شعبان بی اختیار برای خودش می‌گوید: «یا حضرت عباس!» و صدای دو پاسدار نزدیک می‌آیدو خطاب به نگهبانان که از انتظاری طولانی خسته شده‌اند، می‌گوید:

ـ برادرا ، مجید رو بدین بیاد بالا!

یکی از نگهبانان که پایان مأموریت را نزدیک می‌بیند و از شوق لمیدن در آسایشگاه و نوشیدن یک استکان چای داغ بی‌تاب است، با خوشحالی می‌پرسد:

ـ مجید کیه؟

 این سؤال به یکباره همۀ توان مجید را می‌گیرد! حسی غریب زانوانش را سست می‌کند و گرمای گزنده‌ای توی رگ‌هایش می‌دود، گُر می‌گیرد. این صدا ، پرسش یک نام ساده نیست، این صدا می‌خواهد بپرسد چه کسی می‌میرد؟ و مجید باید جواب بدهد:

ـ منم!

ـ راه بیفت!

دو دلی و تزلزل آزار دهنده‌ای مجید را آشفته کرده است. هر «نه»، یعنی پذیرش یک گلوله! مرگ آن بالا، دهان باز کرده است و مجید نمی‌خواهد در آن بلعیده شود، برای مجید که تازه بیست و دو سالش تمام شده، قبول مرگ، آن هم در پاییزی سرد و بارانی که درختان همۀ برگ‌های خود را باریده‌اند، سخت است. او نمی‌خواهد تن‌پوش سبز درختان را ندیده بگذارد، بی اختیار برای خودش زمزمه می‌کند: «آیا امیدی هست؟» با چشمان بسته در حالی که دو پاسدار دو بازویش را گرفته‌اند، از پله‌های چوبی بالا می‌رود، از سرسرا می‌گذرد و وارد دادگاه می‌شود. کشش پایان ناپذیر یک زندگی ناشناخته، همۀ چیزهایی را که زمانی خوب و زیبا و جذاب می نمودند ، زیر سؤال می‌برد: « آیا تا حالا اشتباه می‌کردم؟» ودر تب و تابی جان سخت، با خودش در کلنجار است !

دادگاه سالنی است چهارگوش، آن روبرو زیر عکس بزرگی از امام، طلبه یِ  جوانی پشت میز قضاوت نشسته است. عمامه و ردایی سیاه، قدی کوتاه، شکمی برآمده، چهره‌ای پوشیده از ریش انبوه و سیاه و صورت گرد و گوشتالو با دو چشم زاغ و ریز، گویی خود، امام کوچکی است در عصر منصور دوانقی! پاسدارها صدایش می‌کنند: «حاج آقا!» . سمت راست قاضی شرع، دادستان نشسته است، مردی است میانه سال و ترکه‌ای با چهره‌ای دراز و استخوانی با چشمانی گرد و درشت عینهو وزغ! که چهرۀ تکیده دادستان را هول آور کرده است!

بر بالای سر دادستان جمله‌ای به خط نستعلیق در قابی بزرگ نوشته‌اند: «وَقاتِلُوهُمً حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَهٌ!» . سمت چپ قاضی، جوانکی است ریزه نقش با ریش سبک و نگاهی مات و بی رمق که کار منشی دادگاه را انجام می‌دهد.

قاضی شرع می‌کوشد با طمأنینه در هیئت مردی پخته و سرد و گرم چشیده و عارف به زمانه حرف بزند تا کسی از جادۀ ادب پا فراتر نگذارد! نگاهی از سر اطمینان به مجید می‌اندازد و از پاسداران که مجید را آورده‌اند، می‌پرسد:

ـ بقیه کجایند برادر؟ بنده باید بروم استانداری، جلسه‌ای است، همه‌شان را یکجا بیاورید بالا برادر!»

منشی دادگاه مِن مِن کنان می‌گوید:

ـ حاج آقا همه که نمیشه، توشون قاچاقچی هس، کمونیست هس، منافق هس، همه که نمیشه حاج آقا!

 قاضی شرع انگشتان کوتاه و گوشتالویش را فرو می‌کند توی ریش انبوه و پس از مکثی چانه‌اش را می‌خاراند و تصمیم می‌گیرد:

ـ مهم نیست برادر، پرونده‌هایشان که این جا موجود است ، به حول و قوت الهی کار را فیصله می‌دهیم، همه‌شان را بیاورید! و بعد، خطاب به دادستان ، ادامه می دهد:

ـ حضرت عالی هم گویا باید در جلسه باشید، از این جهت گمان می‌کنم کارها انشاالله زودتر راه بیفتند، بهتر است. نظر حضرت عالی چیست؟»

 دادستان که یک لحظه نگاه از مجید که در آستانۀ در با چشمان بسته ایستاده است، برنکنده با صدای زنگداریپاسخ می دهد:

ـ موافقم حاج آقا، به خصوص که پرونده‌های امشب خیلی روشن اند و گیروگرفت ندارند!»

قاضی شرع، به تأیید سری تکان می‌دهد و می‌گوید:

ـ بله، همین طور است، بیاورید برادر، همه را بیاورید بالا!

در دو سمت جلو قاضی دو ردیف صندلی برای پاسداران و بسیجی‌ها  گذاشته اند تا پیش از آغاز دادگاه ، تک تک وارد شوند و صندلی های جلو را پُر کنند . امروز نه پاسدار و هفت بسیجی آمده اند  و گوش تا گوش جا خوش کرده و گوش به فرمان حاج آقا  به انتظار نشسته اند .

به جز دو پاسدار دیپلمه و یک دانشجو که از قم اعزام شده، بقیه یا از روستاهای اطراف آمده اند و یا دانش آموزان و بیکاره های محلات فقیرنشین شهرند. با این همه اما در یک چیز با هم شریک اند :کشتن! وقتی کلمه مرگ را در دهان می چرخانند، بزاقشان ترشح می کند. واژه خون به جانشان آرامش می بخشد. آرام آرام کشتن برایشان نوعی عبادت در راه خدا ؛ نوعی لذت مقدس و عادت زندگی شده است. لگد مال شدگان و تحقیر شدگانی که با وِرد های امامشان، جادو شده و به شوق بهشت، به جانوران کوچکی تبدیل شده اند که تماشای مرگ، برای شان زندگی کردن است و شلیک گلوله بر مغز کافران و دشمنان امام برای شان کشش ِ غریبی دارد.

آن ها هر شب برای شرکت دردادگاه و شرکت در جوخه اعدام، بین خودشان قرعه  کشی می کنند و برای برنده شدن، دست نذر و نیاز می زنند و از شوق تماشای صحنه اعدام، آب دهان قورت می دهند !

مجید با آنکه چشم بند به چشم دارد، سنگینی ِنگاه بسیجی ها و پاسداران را بر روی خود احساس می کند و مثل طعمه‌ای که باید میهمانی مرگ امشب را روبراه کند، برخود می‌لرزد!

بقیه شکارها را وارد می‌کنند و در وسط سالن دادگاه پشت سر پاسداران و بسیجیانی که ردیف های جلو سالن را پر کرده اند، با چشمان بسته می نشانند و انتهای سالن دادگاه هم پنج نگهبان مسلح، دست ها به قبضه تفنگ و آماده شلیک، شق ورق با پاهای جدا شده از هم بصورت آماده باش کامل ایستاده اند و مواظب هر جنبنده ای هستند.

 فشار چشمبند حلقۀ چشمان اکبر را خسته کرده، گره محکم آن پشت سرش را به درد آورده است و شقیقه‌هایش تیر می‌کشند! در تمام مدتی که قاری برای آغاز کار دادگاه آیه‌هایی از قران را می‌خواند، اکبر به ضرب منظم باران که بر بام دادگاه می‌کوبد، گوش خوابانده است ، مثل بعد از ظهرهای کسل کننده زمستان توی کلاس‌‌ها، وقتی که بچه‌ها مثل کتاب تنگ هم نشسته و تمرین حل می‌کردند، او از پنجرۀ بخار گرفته، نگاهش را می‌کشانیده به حیاط مدرسه و ریزش مداوم باران را تماشا می‌کرده و به ضرب دلچسب آن گوش می‌داده است . در همان مدرسه با زهره که او هم معلم بوده ، آشنا شده و به قول پدر زهره، این آشنایی ریشۀ همۀ مصیبت ها شده است! می‌خواهد صحنه را تماشا کند، اما این چشمان بسته آزارش می‌دهند و فشار چشمبند امانش را بریده است. این است که به قاضی مجال نمی‌دهد:

ـ  چشمامونو وا کنین آقایان!

این صدا، ضربه نامنتظره‌ای است به روان طبیعی دادگاه! دادستان با صدایی زیر که همچون سوزنی به تن زندانیان می‌نشیند، پرخاش می‌کند:

ـ صداتو ببر!

ـ  آخه کجای دنیا تو دادگاه متهم رابا چشمان بسته محاکمه میکنن؟

 همهمه درمی‌گیرد، صدای دادستان به پرخاشی خشن بدل می‌شود:

ـ میگم خفه شو خبیث!

این صدا بیشتر از همه، شلاقی است که روی دل زهره فرود می‌آید! همه همرزمند، اما آخر این اکبر است! اگر هیچ چیز در دنیا نباشد، آیا عشق اکبر کافی نیست تا زهره به مسلخ کشیده شود؟ از همین روست که با پرخاشی رساتر از دادستان، می‌گوید:

ـ من با چشم بسته چیزی رو امضا نمی‌کنم!

 و همهمه بیشتر می‌شود! کنترل جلسه دارد از دست قاضی خارج می‌شود، قاضی برای آرام کردن جلسه پس از نطقی کوتاه خطاب به زهره می‌گوید:

ـ کسی از کسی امضا نمی‌گیرد خواهر! هر وقت برادرها و خواهرها خواستند وصیتنامه‌شان را امضا کنند، چشمبندها را البته باز می‌کنیم!

شعبان توی دلش از جسارت این بچه‌ها در حیرت است! در دنیای لوتی‌ها و لات‌ها، این طور ایستادن ستایش انگیز است، اما شعبان پیش از هر چیز تلاشی جز برای گریز از مرگ ندارد، می‌خواهد به هیچ چیز، جز نجات فکر نکند، احساس می‌کنددر بد دامی اسیر شده است، می خواهد برگردد به خانه، می‌خواهد حسابش را از بقیه جدا کند، اضطراب دارد خفه‌اش می‌کند، به عجز و لابه می افتد:

ـ حاج آقا جون، به امام زمون من نوکر امامم، من نماز می‌خونم، من با اینا یکی نیستم حاجی جون ،اشتباه شده به حضرت عباس! آقای دادستان می‌دونن من قاچاقچی هستم، مرگ بر منافقین و صدام! حاج آقا، من زن و بچه دارم، به خداوندی خدا…

 صدای دادستان مانند پتکی بر سرش کوبیده می‌شود:

ـ بس کن دیگه مرتیکه، زر بی‌خودی نزن!

 پاسداران و بسیجی‌ها می‌خندند، قاضی شرع با لبخند موذیانه‌ای که می‌کوشد آن را پنهان کند، همچون مردی که گویا صبر ایوب دارد، مزورانه به نرمش می‌گوید:

ـ به نوبت برادر، نوبتت که رسید البته حرف بزن، حالا استدعا دارم بگذار کارمان را بکنیم! مگر نشنیدی که حکما می گویند آسیاب به نوبت؟

 شعبان اما آرام نمی‌گیرد، به دست و پا افتاده است، قسم می‌خورد، شعار می‌دهد، جلسه را شلوغ می‌کند و همین دادستان را از کوره درمی‌برد:

ـ د، داری اخلال می‌کنی خبیث؟ خفه نمیشی؟حواست جمع باشد برادران برای ادب کردن پشت سرت آماده اند ها!!

.شعبان، تحقیر شده و شکست خورده ساکت است! در این لحظۀ کوتاه که سکوت حاکم است، ضرب مداوم باران بر بام ساختمان دادگاه و بادی که به پنجره می‌کوبد، می‌پیچد توی دادگاه و اکبر را با خود می‌برد.

قاضی شرع پروندۀ جلال را بازمی‌کند، آن را ورق می‌زند، گاهی مکثی کوتاه می‌کند، آنگاه لحظه‌ای به جلال که با چشم بسته، زخمی و خون آلود و بی‌رمق، آن روبرو ولو شده، خیره می‌شود و او را به نام صدا می‌زند:

ـ شما را می‌شناسند برادر، یک کتاب گزارش دارید! خیلی‌ها را هم تصدیق کرده‌ای، اما این‌طوری که بنده می‌بینم، گویا هر چه این سه روزه به گوش ات خوانده‌اند کاری نکرده‌ای، بلاخره چه تصمیم داری؟ می‌خواهی انشاء الله حرفی بزنی یا نه برادر؟

 نگاه‌های پاسداران و بسجی ها به سوی جلال است، جلال نام خودش را می‌شنود «چه حرفی؟!» در تمام مدتی که ضربه‌های کابل بر تنش فرود می‌آمدند، تنها به مادرش فکر کرده بود و دهانش قفل شده بود. غروب سه روز پیش از کارخانه برگشته بود و تازه رسیده بود به ده، از پشت خانۀ کاس برار گذشته بود که مادرش دویده بود جلو: «فرار بُوکون جلال جان، فرار بُوکون پسر!»، «چیه مار؟»، «بامودی تی دونبال پسر، پاسدارانَا گَمَه!»

چشمان ِپیر ِ ملتمس و پریشان مادر، تکانش داده بود. هنگامی که او را می‌بردند تا سوار لندوور سپاه کنند، نالۀ های شکستۀ بی‌پناه و ملتمس مادر را شنیده بود و آتش گرفته بود: «همه می عمرا لجن بجار میان جان بَکَنَدم خُودا!!.. بردَاندریدی اَ ناَ جوانمرگ بُوکُونید خُودا!!… »(۱)

جلال تکان کوچکی می‌خورد، سرش را که روی سینه افتاده، بلند می‌کند، دهان را بازمی‌کند، خون ،دور لبانش کَبَره بسته و دهانش خشک است:

ـ  آب!

 و سرش دوباره می‌افتد روی سینه! دادستان که نمی‌تواند خشمش را پنهان کند، نیم‌خیز می‌شود و فریاد می‌زند:

ـ بی‌شرف از تو می‌خواهند حرف بزنی و تو می‌گی آب؟!

 جلال پاسخی نمی‌دهد، رمق ندارد تا پاسخی بدهد. قاضی شرع با پختگی آدمی کار‌کشته، اشاره می‌کند به دادستان:

ـ جاج آقا آرام باشید خواهش می‌کنم!

 و با صدایی آرام به پاسداری خطاب می‌کند:

ـ یک لیوان آب برایش بیاورید برادر!

 قاضی شرع پس از مکثی، با صدایی ملایم و خیرخواهانه خطاب به جلال می‌گوید:

ـ برادر جان حرف بزن، خداوند بزرگ است، حرف بزن و توبه کن به درگاه خداوند رحمان. تو را بازی داده‌اند جوان! استغفار کن در دادگاه خداوند سبحان برادر!

حبیب، بسیجی جوانی که عضو انجمن اسلامی روستای جلال است، از این که جلال را در این وضع و حال می‌بیند، بی‌اختیار دلش می‌گیرد. آخر او جلال را می‌شناسد، این پرسش در سرش می پیچد «جلال برای چه مفسد است؟ چه بدی کرده؟» اما به سرعت به خودش نهیب می‌زند: «پای اسلام در میان است! باشد بچه محل، وقتی پای دین در میان باشد، پدر و پسر ندارد که! این را خودِ حضرت امام فرموده  است!…» از خودش شرمنده می شود که برای لحظه‌ای احساساتی شده است. احساس گناه می‌کند و تصمیم می‌گیرد جبران کند:

ـ جاج آقا،این خودش خیلی‌ها را بازی داده حاج آقا جون، بچه محله‌مان است، سردستۀکمونیست هاست برادران می‌دانند، این بچه محله‌مان است، سرگل فساد است حاج آقا!

 قاضی شرع گرهی به ابروان انداخته، همان‌طور که پرونده جلال را بررسی می‌کند، به تأیید، سر تکان می‌دهد! پاسدار، لیوان آب را می‌آورد و می‌دهد به جلال. دست جلال مرتعش است، زیر دستبند قپانی آن‌قدر کشیده شده است که لَخت و بی‌حس است. با این‌همه، جلال دو دستی لیوان آب را می‌گیرد و به زحمت به دهان نزدیک می‌کند و تا به آخر می‌‌نوشد.

همه منتظرند جلال که این‌همه جان سختی کرده، حرف بزند. قاضی شرع با همان لحن دلسوزانه می‌گوید:

ـ خب، حالا که گلو را تر کردی حرف بزن ببینم برادر!

جلال، بی‌توجه به قاضی به حرف‌های حبیب فکر می‌کند «چطوری چنین مسخی صورت گرفته؟ چطوری از یک بچه روستایی، جانوری این‌چنین ساخته‌اند؟! چه کاری باید می‌کردیم که نکردیم؟!» این، ‌همۀ آن چیزی است که در این لحظه، قلب جلال را به سختی می‌فشرد و عصبی اش می‌کند. همان جور که سرش پایین است، با صدای آهسته، اما پرکینه پاسخ می‌دهد:

ـ حرفی ندارم!

 قاضی شرع که نمی‌تواند بیش از این خشمش را پنهان کند با نفرت  به زمزمه می‌گوید: «بدبخت!» و پرونده را می‌بندد. منشی دادگاه فریاد می‌زند:

ـ تکبیر!

 شعبان و پاسداران و بسیجی‌ها هماهنگ پاسخ می‌دهند: «الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر، خمینی رهبر، مرگ بر ضد ولایت فقیه، مرگ بر منافقین و صدام،  مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی سلام بر شهیدان …»

قاضی شرع با لحنی که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده، پروندۀ مجید را بازمی‌کند:

ـ شما چی برادر؟ شما هم حرفی نداری؟

 مجید که برای لحظه‌هایی خود را فراموش کرده بوده، دوباره نام خودش را می‌شنود. باز آن هراس به سراغش می‌آید؛ چهار ماه است که بازداشت شده، حرف‌هایی زده، اما کسی را لو نداده است، او بارها به مرگ دیگران فکر کرده است، از آن برای خودش حماسه ساخته است، اما مرگ خودش؟ این، درست همان چیزی است که هرگز به طور جدی به آن فکر نکرده بوده، تنها امروز غروب، زمانی که نامش را در بند خوانده‌اند، در همان لحظه‌هایی که با دیگر همبندان روبوسی می‌کرده، مرگ و زندگی برایش همچون یک علامت سؤال ِ آزار دهنده، مطرح شده است! وسوسۀ حیات، همۀ آن چیزهای زیبا را که مجید در طول مبارزۀ کوتاهش مزمزه کرده، بی‌رنگ می‌کند. حالا دیگر برخورد جلال پیش از آن که تهییج کننده باشد، ترس آور است. مجید، در این دم آرزو می‌کند دنیا زیر و زبر شود، همه چیز درهم بریزد و این لحظۀ شوم در میان هیاهوی زندگی گم شود، دور شود…اما نمی‌شود و اکنون این مجید است که مورد سؤال قاضی قرار گرفته و درست در همین لحظه او باید نه به پرسش قاضی، که به همۀ زندگی کرده و ناکرده‌اش پاسخ دهد ..رودخانۀ سمت چپِ قرارگاه، گل آلود و بی‌تاب است و او می‌خواهد تن به آب دهد ، موج‌کوب رودخانه را در بازوانش بشکند ، اماخود می‌شکند:

ـ حرف دارم حاج آقا، حرف دارم!

 دادستان یکه می‌خورد، چشمان گردِ وزغ‌سانش برقی می‌زنند؛ چهار ماه مقاومت کرده و تازه حرف دارد؟! چه حرفی می‌تواند داشته باشد؟ با این‌همه، توپی می‌آید:

ـ حرف داری؟ این‌ همه مدت، همه را علاف کرده‌ای و تازه حرف داری؟! این هم یک تاکتیک منافقانه است؟ این‌همه تو گوش تو خواندم، برات نالیدم که خودتو خلاص کن، و تو پرت و پلا جواب دادی، حالا حرف داری؟!

قاضی شرع که پس از جریان جلال، حسابی دمق شده ، با این وضع تازه، جانی دو باره گرفته است! آخر در بین این جماعت دیوانه، یک نفر باید عاقل باشد! بنا بر این می‌دود میان حرف دادستان:

ـ اشکالی ندارد حاج آقا! اشکال ندارد، جوانند دیگر، راه توبه همیشه باز است!

 و رو می‌کند به مجید:

ـ  خداوند رحمان بزرگ است پسر جان! حرفت را بزن!

ـ می‌زنم حاج آقا، به خدا من یک هوا دارم، من، من فکر کردم دارم به اسلام خدمت می‌کنم حاج آقا، من قبل از سی خرداد بازداشت شدم و دست من به خون کسی آلوده نیست، پشیمانم حاج آقا! می‌خوام جبران کنم، خدمت کنم حاج آقا!

دادستان که زمینه را مساعد می‌بیند، تصمیم می‌گیرد با حفظ ظاهر خشن، مجید را حسابی آماده کند:

ـ  هواداری؟!یادت رفت عضو شورای مدرسه بودی و آنجا را به آتش کشیدی؟ بچه‌های مردم را منافقانه از اسلام منحرف می‌کردی؟ یادت رفت؟ بیا، این هم مجاهدین! لبوفروش را می‌‌کشند، می‌بینی؟!

ـ من مخالفم حاج آقا، گول خوردم، به خدا من مخالفم حاج آقا!

 قاضی با نرمشی پدرانه حرفش را تأیید می‌کند:

ـ می‌دانم برادر، می‌دانم شیاطین زیادند..

و لحن اش را با مایه ای از تهدید عوض می کند:

ـ منتها توبه فقط یک کلمه نیست، باید حسن نیت داشت، باید کسانی که تو و امثال تو جوان‌های معصوم را از صراط مستقیم منحرف کرده‌اند، جهت خدمت به اسلام معرفی کرد، بایدصداقت نشان بدهی جوان. خدا گواه است ما برای کشتن نیامده‌ایم، ما همه تلاشمان نجات شماهاست …برادران از صبح تا شب زحمت می‌کشند برای رضای خدا، برای رضای امام زمان عَجلَ اَلله تَعالی فَرجهُ الّشریف،شما فرزندان این ملت مسلمان را ارشاد کنند، حرف هایت را بزن! ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.

 تصویر روح الله  خمینی بالای سر قاضی آویزان است و حالتی مهاجم دارد، آنجا توی قاب نشسته، اخمو ناظر است بر همه چیز !

مجید که از صدای نرم قاضی بارقه‌ای از امید در دل تابیده است، می‌گوید:

ـ  چشم قربان، حرف می‌زنم، همه را می‌گم، منتهی نه اینجا، تنها، تنها حرف می‌زنم حاج آقا… بغض گلویش را می‌فشارد، در حالتی است که برای یک لحظۀ زندگی،حاضر است هرکاری ‌بکند. چانه‌اش می‌لرزد و می‌زند زیر گریه!

صدای ضرب مدام باران بر بام ساختمان شماره یک و ضربه‌های باد بر پنجرۀ دادگاه با گریۀ مجید می‌آمیزد، قاضی مصلحت نمی‌بیند که پافشاری کند، پرونده را می‌بندد و جدا از سایر پرونده‌ها می‌گذارد روی میز و خطاب به پاسداری دستور می دهد:

ـ یک لیوان آب برایش بیاورید.

و در حالی که مزورانه چشم می چرخاند روی تک تک بندیان ، سخنانش را همچون واعظی بربالای منبر، ادامه می دهد :

ـ باشد برادر، بنشین درست و حسابی فکرهایت را بکن جوان. بسیار خوب بمان نوبت آخر مشکلی نیست.،به خدای احد و واحد تمام مردم دنیا حسرت اماممان را می‌خورند ،حسرت انقلابمان را می‌خورند! حیف نیست که خودمان تیشه به ریشۀ خودمان بزنیم؟ یک کمی تأمل، یک کمی فکر آخر!

 منشی تکبیر می‌گیرد. شعبان و مجید همصدا با پاسداران و بسیجی‌ها، تکبیر می‌گویند!

آن‌گاه، قاضی پروندۀ اکبر و زهره را بازمی‌کند:

ـ برادر، تو و عیالت را متهم کرده‌اند که مردم را بر علیه جمهوری مقدس اسلامی تحریک کرده‌اید، مطالب مضره نوشته‌اید، در درگیری دانشگاه شرکت داشته‌اید، البته مطالب دیگر هم هست، اگر چه بخشی را قبول کرده‌اید، آیا همۀ این‌ها را تصدیق می‌کنید؟

 اکبر که در تمام مدت، گوش به ضرب باران خوابانده است، در سرش جز بارش ِ بی‌امان ِ کینه ودر دلش جز رویش بی‌امان ِ امید نیست. «آیا این بازی فریبکارانه ننگین را باید پذیرفت و تن داد به خفتِ تسلیم آلود؟ به راستی، به این نمایش بی آب و رنگ چه پاسخی باید داد؟ در برابر لاشخورانی که منتظر تکه تکه کردن ما هستند، کش دادن زندگی اشتهایشان را بیشتر تحریک می‌کند! بگذار زهره گیسوانش را در خون خویش بشوید، بگذار جوابی راکه همچون تفی بر پیشانی ِ این گندابِ مانده می‌نشانیم، زندگی خود را به زهرابه‌ای تبدیل کنیم ودرکامشان بچکانیم»:

ـ در چنین خیمه‌شب بازیِ مضحکی، حرفی ندارم!

 قاضی از این پاسخ کوتاه و اهانت آمیز، مانند مار به خود می‌پیچد! چشمان ریز و زاغش برق می‌زنند، می‌خواهد بلند شود و چنگ بیاندازد دهان اکبر را پاره کند. کینه‌ای توفنده نسبت به این آموزگار جوان در تار و پود وجود قاضی جان می گیرد!

متانتی که باید جزیی از شغل قضاوتش باشد ،به کلی مخدوش شده است. قاضی فکر می‌کند «چنین موجود دیوانه‌ای چرا باید زندگی کند و دنیا را به آتش بکشد و بچه‌های معصوم مردم را به انحراف بکشاند؟!» با این‌همه، بر خودش مسلط می‌شود و دادستان را که آماده است تا بپرد و خرخرۀ اکبر را بِجَود، با نگاهی بر سر جایش می‌نشاند.

 اکنون، باید از در دیگر وارد شد تا بی‌پروایی این جوان را به حساب نادانیش قلمداد کرد و تن به تحقیر او نداد. در این صورت، چه چیز بهتر از نصیحت‌های پدرانه؟ با این حساب، قاضی با لبخند مرده‌ای که بر لب دارد، دوباره می رود به بالای منبر:

ـ برادر جان!پسر جان ! آقای معلم ! والله خودت هم نمی‌دانی چه می‌خواهی، شما را بازی داده‌اند! گوش کن برادر؛ تو دو جنایت مرتکب می‌شوی، هم به نفس خودت ظلم می‌کنی و هم این دختر مظلوم را که عیالت باشد، به معصیت می‌کشانی! بهتر نبود سرتان را می‌انداختید پایین و یک زندگی شرافتمندانه…

«شرافتمندانه!؟» و همین خود، زهره را می‌آشوباند! این کلمات برایش آشنا بود همان کلمه‌هایی که پدرش به کار می‌بُرد! بازاری ِ سرشناسی که می‌گفت: « این ازدواج شوم است، مثل سرطان است! یک زندگی خوب و راحت چه عیبی دارد؟»

 «زیستن همچون کرم خاکی، بی آزار و مفید؟» این همان چیزی است که زهره در زندگی کوتاهش با همۀ توان به آن اعتراض کرده و به چنین زندگانی‌ای پشت کرده است. اکنون این قاضی مزوّر تلاش دارد تا اکبر را با آلوده کردن به یک چنین زندگی، تحقیر کند. بی اختیار، با تمام توان فریاد می‌زند:

ـ شرافت؟ و با کمک همین کلمه است که شما به دختران باکره، پیش از اعدام تجاوز می‌کنید؟ ما به این شرف شما تف می‌کنیم!

 دادستان اگر فریاد نزند، کارش به جنون می‌کشد! «کدام متانت، که این برادر قاضی، این‌همه بر آن تکیه می‌کند؟ آن هم در برابر چنین ملحدان ِملعونی؟!» چشمان گرد و درشتش بر آن صورت تکیدۀ عصبی، از حلقه درآمده و عضله‌های صورتش منقبض شده‌اند.از جا می‌پرد و هوار می‌کشد: ـ خفه شو سلیطۀ کمونیست! خفه شو و گرنه می‌دم…

منشی دادگاه برای خاتمه دادن به مسأله، تقریباً فریاد می‌زند:

ـ تکبیر!

 و شعبان و مجید، همراه پاسداران و بسیجی‌ها به صدای رسا و با تمام توان ،تکبیر می‌گویند.

قاضی بدون این‌که چیزی بگوید، دندان به هم فشرده، با حرکت عصبی پرونده را می بندند و می‌اندازد روی پروندۀ جلال!

باران مدام بر بام دادگاه می‌کوبد و تصویر بالای سر قاضی خشمگین در قاب خود نشسته است؛ ابروی به هم گره زده و پر پشت بلندش، سایه‌ای بر چشم‌ها افکنده است که نگاه تصویر را دُژم می‌نماید، گویی هم اکنون از توی قاب تکانی می‌خورد و با همه خشم خود، فرمان می‌دهد: «بکشید این‌ها را، مضرند این ها برای اسلام عزیز، ضربه می‌زنند این ها به انقلاب مقدس اسلامی کشتن این جماعت، عین رحمت الهی ست، بکشید…»

قاضی شرع که سر به زیر افکنده و در خود فرورفته است، پروندۀ بعدی را باز می‌کند و پس از مکثی، شانه بالا انداخته و برای خودش پوزخند می‌زند و با نگاهی به مریم سر می‌جنباند!

مریم را هفتاد و یک روز پیش بازداشت کرده‌اند؛ در کارخانه لامپ سازی کار می‌کرده و پدرش طبقدار میدان تَرِه بارفروشان است، دو برادرش مخفی هستند و خودش سر قرار لو رفته است اوبا صراحت سوزانش همیشه دادستان را تحقیر کرده است، با او نه تنها نمی‌ توان از توبه حرف زد، با او اصلاً نمی‌شود حرف زد! اکثرپاسدارانی که این جا نشسته‌اند، او را در بازجویی‌ها دیده‌اند و جرأت نکرده‌اند با او سرشاخ شوند! تندو بی‌پروا می‌گزد! در هر ضربۀ شلاق به جای فریاد، فحش و در هر تعرض، تحقیرشان می کند! همین‌ مقاومت و روحیه تعرضی مریم هست که بازجویان و دادستان را دیوانه کرده و قادر به مهار اونیستند!

قاضی شرع، نگاه از پرونده می‌گیرد، لحظه‌ای مکث می‌کند و می اندیشد که چه بگوید؟ با چه ترفندی با حریف وارد میدان شود. هم قاضی و هم دادستان به روشنی می دانند که موضع مریم چیست! آن ها می دانند پیش از آن که مرگ این دخترک را به هراس بیندازد، خودِ اوست که  مرگ را به بازی گرفته است!  «در برابر چنین موجودی چه می‌توان گفت؟ هرچند نباید عقب کشید. حتی بصورت اتمام حجت هم که شده البته به عنوان وظیفه ای شرعی ست ، نباید تسلیم این خبیث شد.»

قاضی شرع با چنین اندیشه ای، خودش را جمع و جور می کند، به زور لبخندی بر لبانش می نشاند و با لحن پدری که می‌کوشد کودک فریب خورده‌ای را بر سر عقل بیاورد، آرام و شمرده خطاب به مریم می‌گوید:

ـخوب شما بگو مریم خانم ، شما بگودختر جان، آیا هنوز کله‌شقی خودت را حفظ کرده‌ای؟ هنوز بر سرحرف‌های ناصوابت هستی و مرغ شما هنوز هم یک پا دارد؟! یا انشاء الله و به لطف خداوند متعال عاقل شده‌ای؟

 مریم تا این لحظه، لام تا کام حرفی نزده، حرکتی نکرده، ساکت بر جای نشسته است.

دختری است بیست و چهار ساله، بلندبالا و درشت استخوان و سفید روی، گیسوان بور بافته‌اش را چنبر زده به پشت سر، زیر چارقد پنهان کرده است. در تمام طول بازجویی، یک دم، بی‌پروایی اش را از دست نداده، پُر کینه و با صلابت مانند یک رودخانۀ خروشان است، صدای مریم صاف و پرطنین است، هماهنگی غریبی میان صدا و کینه‌ای که سالیان سال روی دلش آماس کرده، وجود دارد.

مریم از پیش تصمیمش را گرفته و بی‌تاب به انتظار نوبت بوده است، چیزی به جز یک پاسخ روشن در سر ندارد. «باید دل را بر کف دست گذاشت و تحقیر و ستم این‌همه سال را همچون شلاق همین شکنجه گران، تابی داد و حضور ننگین شان فرود آورد، باید خود را رها کرد رها…» مریم در پاسخ به فرمایشات حکیمانه و تحقیرآمیز قاضی ، یک‌باره مانند یک پلنگ می‌غرد:

ـ من مجاهد خلقم و چیزی جز تکرار گفتۀ برادر شهیدم میهندوست ندارم؛ او خطاب به دادستان شاه گفت: اگر مسلسل دستم بود، همین‌جا همۀ شما را درو می‌کردم! ومن سخن آن برادر را در این بی دادگاه تکرار می کنم . والسلام!»

و می‌نشیند. دادستان با همۀ تلاشی که کرده، نمی‌تواند خودش را نگه دارد، بلند می‌شود که به مریم حمله کند، «جایی برای حرف نیست، باید با همه توان اقدام کرد و چنین موجود خبیثی را زیر دست و پا له کرد»، اما قاضی شرع با همۀ خشمی که دارد، مانع می شود. دست دادستان را با زور می‌گیرد و او را سرجایش می‌نشاند، با این حال گوشت صورت خود ِ قاضی است که می‌پَرد! بالاخره او قاضی دادگاه است  و باور دارد که « قاضی به ظاهر هم که شده باید با احساس مسئولیت بیشتر بر اعصابش چیره شود! برخورد نسنجیده، در شان قاضی نیست »

قاضی با رعایت این اصل، سیاستمدارانه می کوشد زورکی هم که شده، لبخند بزند و با صدایی هرچند به ظاهر آرام و معقول اما مرتعش و عصبی، می گوید:

ـ واقعا جای تاسف دارد!  به جای این که مادری می شدی و با تربیت بهینه فرزندت به جامعه  اسلامی خدمت می کردی ، خودت را انداخته ای به این روز سیاه!

رو به دادستان :

ـ تماشا کنید!

و با لحن اندکی مقتدرانه و  البته پدرانه رو به مریم ادامه می دهد:

ـ شما این قدر خودت را آلوده کرده ای که دیگر علاجی نداری . شیطان رجیم در هفت بند وجودت لانه کرده است!

و همان‌طور که می کوشد تاسف اش را آشکار کند،پرونده را می‌بندد و ادامه می‌دهد:

ـ لااقل ازپیشگاه خداوند رحمان طلب مغفرت کن توبه کن، زاری کن  ندبه کن در بارگاه باری تعالی ،گریه کن، بلکه در آن دنیا رستگار شوی جانم!

مریم از همان جا که نشسته است، با زهرخندی پرخاش می‌کند:

ـ شما جانیان باید توبه کنید نه ما!

ـ خفه خون بگیر سلیطه!

 این نعرۀ دادستان است که پیش از آن که با حرف‌های مریم از جا دررفته باشد، شکیبایی بی‌مورد قاضی عصبانیش کرده است! منشی دادگاه تکبیر می‌گیرد، مجید و پاسداران و بسیجی‌ها تکبیر می‌گویند. اما شعبان به ناگهان ساکت شده است! او از درک آن‌چه می‌گذرد عاجز است! سیزده سال و خرده‌ای در زندان‌ها عمرش را سپری کرده است. با همه جور آدم نشست و برخاست داشته است، درکافه‌ها صندلی هوا کرده، چاقو زده، چاقو خورده، اما هرگز چنین صحنه‌هایی را نه تنها ندیده بوده که در خیالش هم نمی توانسته حقیقت وجودی این صحنه هارا تصور کند «این‌ها از کجا آمده‌اند؟ آخر این‌همه جرأتشان را از کجا آورده‌اند؟» شعبان منگ است! تلاش می‌کند بفهمد، اما نمی‌تواند سر دربیاورد. شعبان اهل مردانگی و ناموس پرستی است، مردانگی سرش می‌شود، هر چه باشد، در برابر ناموس حساسیت دارد. از خودش ، از جبونی اش  شرم می‌کند!

«نه ! این‌طوری نمی‌شود! »شعبان همیشه گفته است: «گر جهنم می‌روی مردانه رو!» حالا این بچه‌ها هستند که مردانه ایستاده‌اند و شعبان با همه سن و سالش، با همه زندان کشیدن‌هایش، با همه سرد و گرم چشیدن‌هایش بدجوری به خواری تن در داده است!

بر خلاف مجید که عمداً نمی‌خواهد فکر کند و حاضر نیست به هیچ چیز بیندیشد و همه امیدش این است که چشمبندها را باز نکنند، درست در همین لحظه  شعبان آرزو می‌کند چشمبندها باز شوند تا او بتواند این بچه‌ها را سیر تماشا کند! او می‌خواهد همه چیز را بفهمد، او همه عمر خانه به دوش بوده است، پدرش حمال کاروانسرای گلشن بوده و او از همان جا کار قاچاق را شروع کرده است، قبلاً کارش این بوده که برای یک حاجی بازار تریاک جا به جا کند. جان کنده تا یک لقمه نان گیر آورده است، او همه عمرش را در زندان، شیره‌کش خانه، فاحشه‌ خانه، قمارخانه و چاقوکشی گذرانده است، اما به چنین آدم‌هایی برنخورده است! شعبان همین‌طور در فکرهای پریشانش دست و پا می‌زند که صدای قاضی، او را به خود می آورد.

قاضی پروندۀ یونس را باز می‌کند و با لحنی که بشود با آن یونس را سر عقل آورد، شروع به صحبت می‌کند:

 ـ پسرجان، پنج نفر شهادت داده‌اند که در جریان حمله به سپاه، تو هم تویشان بوده‌ای، البته ما می‌دانیم که تو فریب خورده‌ای، ما می‌دانیم و هنوز عقلت نمی‌رسد! اگر بگویی چه کسانی عاملین فریب تو بوده‌اند، من قول می‌دهم کاری برایت بکنم

رو می کند به دادستان :

ـ آخر ببین تو را به خدا! چطور این بچه‌های معصوم را فریب می‌دهند؟

و دوباره سرش را به سمت یونس بر می گرداند:

ـ پسر جان! آخر جای توکه نباید اینجا باشد، تو باید حالا توی کلاس درس باشی، توبه کن پسرم، توبه کن .تو هنوز راه درازی در پیش داری، تو با این‌ها فرق داری پسرم، توبه کن! تو مثل یک نهال…»

یونس از این پرچانگی قاضی به تنگ آمده است «این کیست که دارد این‌طور با من حرف می‌زند؟ در مورد من چه فکر می‌کند؟» دیگر تحمل نمی‌کند، باید حرف آخر را بزند، بی هیچ ترسی از جایش بلند می شود ، او در تمام مدت فقط به این فکر می‌کرده که چه بگوید؟ «در مقابل این دادگاه چه باید گفت؟» هیچ‌کس در این مورد چیزی به او یاد نداده است، او تنها می‌داند که باید به قاضی، به دادگاه «نه» بگوید، «اما چطور؟» این همۀ مشکلش است!

او در روزهای انقلاب با سنگ جمع کردن برای پرتاب به پاسبان‌ها، وارد مبارزه شده است، او با کلمۀ «مرگ بر شاه» مبارزه را شروع کرده و در طول این سه سال، بیشتر در سر چهارراه‌ها روزنامه فروخته است، او با همۀ جانش احساس کرده که این زندگی درست نیست؛ یونس همیشه لباس دست دوم پوشیده، همیشه در سر کوچه تحقیر شده و این را عادلانه نمی‌داند، اگر چه وقتی فکر می‌کند، به درستی نمی‌داند که عدل چیست، اما این را می‌داند که باید ایستاد، باید پس نکشید، اما چه بگوید؟ مرگ؟ او هیچ درکی از این کلمۀ گُنگ ندارد، هیچ محاسبه‌ای هم ندارد، او اتفاقاً ایمانش را از سر کوچه پیدا کرده است، آنجا بود که تحقیر می‌شد، آنجا بود که به مبارزه کشیده شد، آنجا بود که رشد کرده و همان‌جا بود که دستگیر شد، نام هیچکس را نگفت، حتی نام خودش را هم نگفت، بسیجی‌های محله، او را شناخته بودند و اینک اینجا در برابر قاضی با چشمان بسته ایستاده و می‌خواهد چیزی بگوید که جان داشته باشد، اما نمی‌تواند پیدا کند، هیچ جمله‌ای که بر ذهنش خطور کند، پیدا نمی‌کند. دارد از پا درمی‌آید!

اضطرابی سخت دلش را می‌لرزاند که به ناگهان به یاد شعاری می‌افتد، حرفش را پیدا کرده است و می‌پرد توی نطق قاضی:

ـ مرگ بر خمینی!

 دادستان مثل ماری از جا می‌جهد و می‌خواباند توی گوش یونس، اما یونس خم به ابرو نمی‌آورد! یک سیلی دیگر که قاضی دخالت می‌کند:

ـ حاج آقا، خواهش می‌کنم، استدعا می‌کنم بفرمایید اینجا! بفرمایید بنشینید

و رو به نگهبان:

ـ یک لیوان آب

و بلند می شود به مهربانی دست دادستان را می گیرد ومی آورد به جایگاه .دادستان تمام تنش به رعشه افتاده است! از حرص و خشم، تمام پوستِ تکیدۀ صورتش می‌لرزد! گلویش چنان گرفته که قادر به حرف زدن نیست! دادستان نمی‌خواهد تعرض کند، او می‌خواهد از خودش دفاع کند! «آخر یک بچۀ یک وجبی این‌طوری جمهوری اسلامی را له کند؟ ‌این‌طوری دادگاه اسلامی را مسخره کند؟ و به روی مرگ تف بیندازد؟» خودش را در مقابل این نوجوان، بازنده احساس می‌کند! «ممکن بود یونس حرف نزند، ممکن بود کسی را لو ندهد، اما باید مِنّ و مِن می‌کرد، باید بی‌دست و پایی نشان می‌داد، اما چنین نکرد» و همین دادستان را دیوانه کرده است! قاضی شرع گیج است و هنوز به درستی فضا را درنیافته است!

ضرب باران بربام دادگاه، همراه بادی که مدام به پشت پنجره می‌کوبد، یک لحظه هم قطع نمی‌شود. شعبان دیگر نمی‌تواند بی تفاوت باشد، نمی‌تواند خودش را نگه دارد، رگ‌های گردنش می جهد «آخر بی غیرتی هم حدی دارد !»و به یکباره مثل سنگی که از فلاخن رها شده باشد، از همۀ زندگی خود رها می‌شود و خودش را می‌کوبد روی دادگاه:

ـ شاشیدم تو ریش همه تون!

 انگار انفجاری رخ داده باشد ، زمین لرزه ای آمده باشد؛  ولوله ای راه می افتد….

 پاسدارها و بسیجی‌ها بی اختیار می‌ریزند بر سرشعبان و در آن فضای ملتهب و همهمه حاضرین، شعبان را زیر مشت ها و لگدها و پاشنه تفنگ‌ها می کوبند و شعبان یک نفس زیر آن ضربات خشن و بی امان ، مثل رگباربه امام و خدا و کائنات و فحش می‌دهد تا از حال می‌رود!

****

و حالا همه را آورده‌اند طبقۀ همکف، در اتاق مرگ، این نام را زندانیان برای این اتاق انتخاب کرده‌اند! اتاقی است چهارگوش با سقفی کوتاه، تنها پنجره‌اش را تخته کوب کرده‌اند، کف اتاق با زیلویی مندرس و خون‌آلود و چرک مفروش شده است و لامپی که در یک قفس کوچک سیمی زندانی است، نوری مرده در اتاقک می تاباند . همه ایستاده اند مگر جلال که بر زمین ولو شده و نا ندارد.

نگهبان، بسیجیِ جوانی است زردانبو و ترکه‌ای. با سادگی روستایی سعی می‌کند با وجود کینه‌ای که نسبت به محکومین دارد، رفتار ملایمی داشته باشد. شش ماه است که از «جیر  محله گوراب زرمیخ» داوطلبانه به مرکز بسیج و از آنجا به قرارگاه سپاه اعزام شده است، او می‌داند که آخرین نگهبان این محکومین است، پس هرچه باشد، بخشیدن اندکی ترحم و دلسوزی ضرری ندارد، «خدا رحیم است .او که یزید نیست!» با صدای آرامی می‌گوید:

ـ خواهرا و برادرا می‌توانند چشم بندها را باز کنند!

و خودش می نشیندروی چهارپابهِ دم در به تماشای محکومین .

چشمبندها که باز می‌شوند، هر کسی دنبال آشنای خود می‌گردد، اکبر و زهره نگاه به هم دوخته، بی‌تابند. میلی بی‌پایان در هر دو جان گرفته تا در لحظات آخر آغوش بگشایند و شوق دیدار واپسین را در بوسه‌ای خلاصه کنند. اما، «برای این غریبه که آنجا نشسته و همه چیز را می پاید، چگونه می‌توان توضیح داد؟» لبخندها بر دهان‌های خسته می‌شکفند و نگاه‌ها همراه سلام‌هایی که همه به هم می‌دهند در اتاق می‌گردند.

تنها مجید است که این لحظه در مخمصه سختی گیر کرده ! «این نگاه‌های پر کینه و پَرخاشگر و پرسنده، از او چه می‌خواهند؟ چقدر با چشمان بسته ماندن خوب است و اصلاً چه ضرورتی داشت که این نگهبان اجازه دهد، چشمبندها باز شوند؟» او به هیچ کجا نگاه نمی‌کند، او نمی‌خواهد به چیزی نگاه کند و به چیزی بیندیشد، سرش را پایین انداخته و می‌کوشد خودش را از نگاه‌های دیگران بدزدد! این نور بی موقع که او را جلوی این همه چشم پرگلایه به نمایش گذاشته، آزاردهنده است. «آیا اتصالی، اتفاقی رخ نخواهد دادکه این چراغ لعنت خاموش شود و این نور آزاردهنده، خفه گرددتا انسان بتواند در تاریکی جانبخش، در امان باشد؟»

بیرون، باران تند کرده است و صدای ضربه‌های آن بر روی خاکِ خیس، بر روی چاله ‌های آب، بر روی خانه‌های حلبی سر اطراف قرارگاه طنین یکنواخت و سنگینی دارد. بیرون، زندگی در ریتم باران می‌زند ودر اینجا؛ در این اتاق سرد و نمور، زیر این نور مردۀ لامپ و زیر نگاه این نگهبان روستایی، سکوتی سرد و سنگین جا خوش کرده است.

ناگهان در باز می‌شود. پاسداری سرک می‌کشد داخل ِ اتاق و با خودش سوز سرمای پاییز، زوزۀ باد و ضربِ باران را یک جا می‌آورد تو! مأمور تدارک مراسم اعدام است، صدای شاد و بی‌خیالی دارد! خودش را درکاپشن گرم اش به خوبی پیچانیده است. ریش بلند و قرمزش بر زمینۀ صورتی که کبودی مایل به سرخیِ کوه‌نشینان شمال را دارد، ابُهتی در او ایجاد نکرده است.

مامور مرگ، نگاه تحقیر آمیزش را روی تک تک زندانیان می‌سراند و برای خودش می‌گوید: «هفت نفرن؟» و بعد خطاب به همه:

ـ توبه کردین یا نه؟کاغذ قلم برا وصیت نامه چی؟

کسی پاسخ نمی‌دهد. حتی مجید خودش را مچاله کرده، پشت به دیوار نمور چسبانیده و سعی می‌کند اصلاً دیده نشود! او انتظار دارد هر آن احضارش کنند و دادگاه اش از سر گرفته شود.

 وقتی در باز شد، مجید منتظر شنیدن نام خودش بود، اما کسی او را صدا نکرده است! پاسدار از نگهبان می‌پرسد:

 ـ همه‌شون منافقن؟

 ـ نه، کمونیست هم هست، اونم که می‌شناسی؟

اشاره‌اش به شعبان است، پاسدار لبخند می‌زند و با سر تأیید می‌کند و به جلال نگاه می‌اندازد: ـ این کیه اینجا ولوشده؟ پاشو عمو، چن دیقه دیگه حسابی می‌خوابی!

 جلال تکان می‌خورد، اما رمق بلند شدن ندارد. نگهبان به جای او پاسخ می‌دهد:

ـ نمی‌تواند!

 پاسدار آخرین نگاه را روی همه می‌سراند و لبخندش را می‌خورد و پر کینه، همان‌طور که می‌رود، با خشونت برای خودش می‌گوید: «بی شرفای خبیث!» و در را به هم می‌کوبد.

نگهبان از این صحنه راضی نیست؛ او نمی‌خواهد در این لحظات آخر، با اعدامی ها برخوردی خشن داشته باشد، فکر می‌کند « حالا که فضا خراب شده ،چه کار باید بکند تا برخورد تند برادر پاسدار را جبران کند ، چطور می شوداز دلشان درآورد؟» می‌پرسد:

ـ کسی سیگار می‌کشه؟

اکبر به جای همه جواب می‌دهد:

ـ آره!

و نگهبان پاکت سیگار را از جیب درمی‌آورد، با کبریتی می‌دهد دست اکبر:

 ـ بین همه تقسیم کن، اما کمتر بکشین، اینجا هواکش نداره!

 اکبر به سیگاری ها سیگار تعارف می‌کند، مگر به زهره. اما خودش دو نخ سیگار به لب می‌گذارد و آتش می‌زند و بعد، نیم‌خیز می‌شود، دستش را به سوی زهره دراز می کند با یک دانه سیگار روشن!

زهره همانطور که خودش را در بی‌تابی چشمان اکبر جستجو می‌کند، سیگار را می‌گیرد و فورا پکی به آن می‌زند بی آن که خیره سرانه نگاهش را از اکبر بدزدد، می‌گوید:

 ـ ممنون رفیق جان!

 نگهبان یکه می‌خورد! «یعنی چه؟ مگر ازدواج نکرده‌اند؟ پس رفیق یعنی چه؟» تصمیم می‌گیرد در همین مورد سئوال کند:

ـ مگه ازدواج نکردین؟

اکبر که متوجۀ علت پرسش نشده است، با تعجب پاسخ می‌دهد:

ـ چرا!

ـ پس چرا اون میگه رفیق؟

اکبر نمی‌داند چگونه توضیح دهد!« آخر برای این نگهبان بسیجی که تازه از ده آمده، آن هم در اتاق مرگ، چگونه می توان این موضوع راتوضیح داد؟» تصمیم می گیرد بطور کلی چیزی بگوید: ـ خب دیگه!

 نگهبان از این جواب سربالا چیزی دستگیرش نمی‌شود. این کلمه رفیق را بارها شنیده، می‌داند که عموما کمونیست‌های کافربه کار می‌برند، اما نشنیده بوده زنی به شوهرش بگوید رفیق! او از کلمۀ رفیق، چیزی مثل رفیقه ومعشوقه را استنباط کرده است و حالا در این فکر است که «چگونه می‌شود در حضور این‌همه آدم زنی با شوهرش ازچنین کلمۀ زشتی استفاده کند؟ یعنی چه؟ شرمی، عفتی آخر! این که درست نیست! »هر قدربه خودش فشار می‌آورد، نمی‌تواند مسأله را هضم و مشکل را برای خودش حل کند و عصبی زیر لب فحش می‌دهد!

اکبر که در تمام این مدت متوجه گنگی نگهبان است، چاره را در سکوت می‌بیند! «به این بسیجی جوان که پینۀ دستان وشکستگی ِ چهره‌ آفتاب سوخته اش، گواه روشنِ جان کندن‌های بی حساب است، چه می‌توان گفت؟» اکبر با لبخندی پُرکنایه بر لب وبا نگاه به زهره می‌خواند:

ـ دهانت را می‌بویند، مبادا گفته باشی دوستت می‌دارم!

 نگهبان که از این زمزمه هم چیزی دستگیرش نشده، این بار با تعرض می‌پرسد:

 ـ چی گفتی؟

 ـ هیچ چی!

 شعبان؛  زخمی و لت وپارشده زیر پاشنه تفنگ و مشت و لگد پاسداران؛ در گوشه اتاق با سر و روی آماس کرده و خون دماغ شده ، بی صدا و مچاله از درد چمباتمه زده وبه این گفت و شنودها گوش خوابانده است بی آنکه چیزی از آن بفهمد! او مانند بغضی که پنجاه سال در گلو خفه شده باشد، اکنون ترکیده و حالا دیگر شعبان، شعبان چند ساعت قبل نیست! با آن که ضرب مشت‌ها و پاشنه تفنگ، کتف‌ها و صورتش را در هم فشرده و دردی پیچان در تمام تنش پخش شده و هنوز از بینیش خون می‌ریزد و در دهان مزۀ شور خون را مزمزه می‌کند، با آن که سرش گیج می‌رود و چشمانش از شدت درد تار شده، حس می‌کند که سبکبال است وشوق غریبی دارد که تا حال برایش ناشناخته بوده است! با لحن آمرانه به نگهبان می‌گوید:

ـ سرکار می‌خوام برم دس به آب!

 نگهبان که هنوز فحش‌های شعبان یادش نرفته، می‌خواهد اجازه ندهد، اما وقتی به شعبان کوفته و خونی و خسته نگاه می‌کند، از تصمیمش منصرف می‌شود:

 ـ صبر کن برم یکی رو بیارم تا ببردت دستشویی!

 می‌رود بیرون و در را از پشت کلید می‌کند! برای لحظه‌ای سنگینی نگاهی غریبه‌ از فضای سرد و نمور اتاق برداشته می‌شود.محکومان نفسی به آزادی می‌کشند و صحبت‌های خودمانی جان می‌گیرند. مریم دو جفت دمپایی را روی هم می‌گذارد و چون بالشی می‌نهد زیر سر جلال و می‌پرسد: ـ چیزی نمی‌خواهی برادر؟

 جلال چشم باز می‌کند، نگاهش را می چرخاند دورتا دور اتاقک . توجه‌ها به سوی اوست:

 ـ تشکر، پیروز باشی عزیز!

مجید اما تنهایی پُر تشویشی دارد، امنیت اش را درخطر می‌بیند. هرچند می‌داند در این لحظه کسی با او کاری ندارد، اما امکان کنایه ی  تلخی که مانندخنجری زهرآلود قلبش را سوراخ کند، نگرانش کرده است. «وقتی برادرنگهبان هست، دلگرمی هست، امنیت هست! اکنون که او رفته، برای فرار از نگاه‌های تحقیر آمیز باید چشم‌ها را برهم نهاد و به بهانۀ خواب خود را از بقیه مخفی کرد!»و چشم هایش را می بندد.

مریم فکر می‌کند که در این دم آخرباید کاری کرد وخطاب به همه می‌گوید:

ـ ساکت ننشینیم، یه کاری بکنیم یه حرکتی

جلال چشمان بسته اش را بازمی‌کند و می‌گوید:

ـ  این جانیا حتما ما را تیرباران می ‌کنند ، آره ساکت ننشینیم سرود بخوانیم رفقا! سرود ای عشق را که بلدید با هم بخوانیم

و دسته‌جمعی با صدایی آرام شروع می‌کنند به خواندن سرود ای عشق.

 اما مجید و شعبان با بقیه دم نمی گیرند. اگرچه درگذشته این سرود همچون آتشی جان مجید را مشتعل می‌کرده، «اکنون اما سرودی بی روح و خطرناک است ، نوید مرگ می‌دهد! خصوصا اگر پاسداران سر برسند و او را متهم کنند با هماوازی با سرودخوانان چی؟ آخر او چه باید بکند؟ همصدایی  با این اعدامیان !؟..» می‌خواهد بگوید: « خواهش می کنم نخوانید!» اما، جرأت گفتنش را ندارد، شرمگین است. شعبان اما می‌کوشد هر طورشده با بچه‌ها بخواند،هر چند تا به حال این سرود را نشنیده و به گوشش آشنا نیست  و به درستی معنای آن را نمی‌فهمد، با این همه هم آوازشان می شود .این لحظه برای او شورانگیز است، از شوق بی صدا به گریه افتاده، اشک از روی گونۀ آماس کرده‌اش عبور می کند واز لابلای سبیلش که خون بر آن دلمه شده، می‌گذرد و در گوشۀ دهانش جمع می‌شود:

 ـ زنده باشید بچه‌های من، زنده باشید ایوالله !

نگهبان و دو پاسدار مسلح  به تندی در را بازمی‌کنند و یکیشان فریاد می‌زند:

ـ صداتونو ببرین ناکسا، خفه شین خفه !

 اما زندانیان محکوم به اعدام  بدون اعتنا به اخطار پاسدار، سرودشان را قطع نمی‌کنند. جلال حتی سعی دارد صدایش را هر چه ممکن است، بلندتر کند! چهره‌ها برافروخته، شوقی سبک کننده و جانبخش دهان‌های محکومان را می‌جنباند. صداها بالا و بالاتر می‌روند و موسیقی پُر طنین سرود به تعرض توفنده‌ای تبدیل می‌شود.

فضا چنان است که پاسداران را مرعوب می‌کند! وسرود محکومان در اتاقک مرگ با وزش بادِ پاییزی که با ضرباضرب ِ مدام باران در هم آمیخته، چون رودخانه ی کوچکی است که می‌غُرد و آن سوتر، رودخانه سمت چپ قرارگاه، کف بر دهان و گل آلود، سرود را با خود می‌برد به دورها، به بندهای عمومی زندانیان، به پشت حصار زندان….

پاسداران نگران و دستپاچه می‌شوند. تا یکی شان برود و نیروی کمکی بیاورد؛ فرمانده عملیات با عده‌ای پاسدار سرمی‌رسند. فرمانده فریاد می‌زند:

ـ بی ناموسای ملعون خفه!

و کسی خفه نمی‌شود. شعبان هم هر طور شده، همخوانی می‌کند، با دیگران هم آواز می شود، اما مجید با صدای مرعوب کننده فرمانده، سرش را بالا می آورد، گردن می کشد تا به چشم پاسداران دیده شود تا شاهد باشند که او هم آواز بقیه نیست!

پاسداران به زندانیان یورش می برند؛ پاشنه تفنگ و ضرب پوتین‌های پاسداران بی‌وقفه با دهان‌ها و سینه‌ها و بدن‌ها در کشاکشند، دهان‌ها پر خون می‌شوند، سرودخوانی اما قطع نمی شود! نعرۀ فرمانده عملیات و ضرب مداوم پوتین‌های پاسداران به فک و سر و شانه و شکم و پا، تمامی ندارند! سرانجام همه، خونین ومالین از نفس می افتند، وزش باد و ضربآهنگ پیوستۀ باران است که در اتاق مرگ با نفس های خسته هم آواز می شود .

 فرمانده عملیات با فریاد و اقتداراخطار می‌کند:

 ـ نفس بکشید دهانتونو جر می‌دم، همین جا می بندمتون به رگبار! خوب گوشاتونو واکنین، هر کی جنبید خبرم کن، هیچکی دستشویی نمی‌ره فهمیدی برادر!

خطاب آخرش به نگهبان است که در تمام این مدت به تماشا ایستاده و حسی دوگانه او را در خود فروبرده است.

فرمانده عملیات جوان بلندبالا و دیلاقی است که قیلا جزو لات‌های سرشناس ایستگاه جاده رشت ـ پهلوی بوده معروف به خط ماشین  و حالا سر دسته انتظامات زندان سپاه است. او در حالی که دگمه بالایی فرنجش را که در کشاکش با زندانیان بازشده بوده می بندد، با بقیۀ پاسداران از اتاق مرگ بیرون می‌رود و در اتاق مرگ را پشت سرش می بندد.

دو باره نگهبان روستای پایین محله ی گوراب زرمیخ با زندانیانی که له و لورده شده‌اند، تنها مانده  ست. ته دلش از وضعی که پیش آمده راضی نیست. «آیا لازم بود در این دم آخر، آن‌قدر شدت عمل نشان داد؟ نمی‌شد با تشری قضیه را فیصله داد؟ یا دست آخر صبر کرد شعرشان را تمام کنند؟ آسمان که به زمین نمی‌آمد» نگهبان از آن‌چه گذشته ناراضی است می‌خواهد قضیه را برای سرفرمانده گزارش کند . در حالی که با خود در کلنجار است، همهمه‌ای از نزدیک شنیده می‌شود. سپس صدای پوتین‌های سربازی می آید و صدای خشم آلود دادستان.

 در باز می‌شود و دادستان همراه پاسداران در آستانۀ در قرار می‌گیرد. دادستان چشمانِ گردِ درشتش از حدقه بیرون زده و از خشم دندان به هم می‌فشارد. با نگاهی عصبی و کینه توزانه به همه می‌گوید:

ـ اغتشاش می‌کنید؟ ها؟

کسی جواب نمی‌دهد، نگهبان برای این که چیزی گفته باشد، حداقل، حقی پامال نشده باشد، با اشاره به مجید می‌گوید:

ـ اون نبود حاج آقا!

دادستان پس از مکثی، خطاب به فرمانده عملیات می‌گوید:

ـ هر کدامشان وصیت دارند، کاغذ بدهید بنویسند! اگر حرف مفت نوشتند پاره کنید. وصیت نامه یعنی در حد سلام ودعا. همه چی که آماده شد، بیاریدشان به محل. حاج آقا تو راهند!

مجید بی‌تاب است، «یعنی چی همه را بیاورید؟ پس مجید چی؟ مگر قرار نبود او را جدا کنند؟ او هنوز حرف دارد، اگر قرار است همراه دیگران برود، پس تحمل این‌همه خفت برای چه بود؟» مجید می‌خواهد بلند شود، اعتراض کند، اما پیش از این‌که حرکتی کرده باشد، دادستان خطاب به او می‌پرسد:

ـ ببینم! حالا واقعاً ادم شدی و می‌خواهی حرف بزنی یا نه؟

ـ بله حاج آقا، بله، بله!

 دادستان به نگهبان می‌گوید:

ـ اونو فعلاً امشب نگهدار تا فردا ببینم چی می‌شه!

نگهبان با تعجب می پرسد :

ـ همین جا حاج آقا؟

ـ آره همین جا

 و می‌رود. هیچکس وصیتی ندارد، حرفی نمی‌زند، تنها مجید است در سرش تکرار می کند « همین جا ! همین جا یعنی چه؟!» و سرش به دوران می افتد. لحظه‌ای بعد، پاسداری از راه می‌رسد و از نگهبان می‌پرسد:

ـ همه حاضرن؟

ـ آره!

ـ وصیت نامه ها؟

ـ کسی چیزی ننوشت

پاسدار انگار که زخم خورده باشد، عصبی دستور می دهد:

ـ چشمبندها رو ببندین، راه بیفتین کافرا

 مریم پیش از آن‌که چشم خودش را ببندد، نگاهش می‌افتد روی یونس. چون مادری که آخرین دیدار فرزند را به تماشا ایستاده است، لحظه‌ای به یونس خیره می‌شود، بغضی گلویش را می‌فشارد، آن چنان که می‌خواهد یونس را در آغوش بفشرد، سرش را با اشتیاق در بغل بگیرد و های های گریه کند، اما در برابر نگاه سرد پاسدارانی که به دقت همه چیز را می پایند، حرکتی نمی‌کند، به سرعت و با استواری چشم‌هایش را می‌بندد و یونس را که بی هیچ ترسی با چشمان بسته، به پای ایستاده است، رها می‌کند.

 زهره بی‌تابی‌اش را نمی‌تواند پنهان کند، با همۀ جانش آغوش اکبر را می‌خواهد، آخر این چگونه خداحافظی است که باید چون بیگانه‌ای جدا شد؟ نمی‌تواند تصمیمی بگیرد، وقتی مادر خبر ازدواجشان را به پدر گفت، پدر با طعنه و ناراحتی گفته بود: «با این ازدواج مصیبت به خانۀ ما آمده است!» و او بی ملاحظه پدر فرزندی پریده بود جلو و او چشم در چشم پدر در آمده بود که : «اگه برای شما مصیبته، برای من شادمانی است!» و از خانه زده بود بیرون!

زهره اما نمی توانست نگاه بی‌تابش را از اکبر بکند در عین حال واقف بود که « نباید اکبر را شکست، بگذار همچنان استوار بماند و این جانیان حسرت شکستن اکبر را به گور ببرند، اما همین‌طوری هم که نمی‌‌توان گذشت» . به اکبر نزدیک می‌شود:

ـ  لطفا چشم بندو پشت سرم گره بزن اکبر جان!

زهره، همۀ مهربانیش را در همین جمله خلاصه کرده و به اکبر بخشیده است، این جملۀ کوتاه، اکبر را که تلاش می‌کند بر خود مسلط باشد، بی‌تاب کرده است. «آیا باید جلو چشمان هرزۀ این شحنه‌های مرگ، زهره را در آغوش فشرد و بوسه‌ای بر پیشانیش نشانید تا لحظۀ وداع، پاسخی باشد به همۀ لجظه‌های زندگی نکرده امان؟» اما نه، اکبر این کار را نمی‌کند، تنها وقتی چشمبند را روی چشم زهره می‌گذارد و بندهای آن را پشت سر ش گره می‌زند، می‌پرسد:

ـ محکم نیست؟ دردت نیومد که ؟

ـ «نه خوبه!»

پیش از آنکه پاسداران به این حرکت و گفت و شنود محکومین اعتراض کنند، نگهبان روستای پایین محله می گوید :

ـ زن و شوهرند برادرا

 جلال توان ایستادن ندارد و به ناچار دو پاسدار خم می شوند و با گرفتن و با لا کشیدن زیر بغل جلال، می کوشند سرپا نگه اش دارند. جلال در حالی که می کوشد با کمک پاسداران سر پا بماند، چشم بازمی‌کند و به زحمت سر را به سمت مجید می‌گرداند و با انزجار تفی به سویش پرتاب می‌کند و با تمام نیرویش فریاد می‌کشد:

ـ ما پیروزیم رفقا، محکم باشین!

 و مشت سنگین یکی از پاسداران، پشتِ گردن او را می‌سوزاند. چشمش را می بندند  و با خشونت تمام او را کشان کشان به دنبال بقیه می‌برند و در اتاق مرگ به روی مجید  بسته می‌شود!

***

اکنون تنها مجید است رها شده در اتاق مرگ با درِبسته ،مجید در خود مچاله شده، کنج اتاق چمباتمه می زند بعد شل می شود و می نشیندو ، پاهایش را بغل می گیرد و، سر را به زانو تکیه می دهد. چشم‌ها را بسته و گوش به بیرون خوابانده است.

 آنجا در بیرون تنها درختان پیر و بزرگِ قرارگاه که زیر هجوم باد پاییزی، همۀ برگ‌های خود را باریده‌اند، عریان و پیچ و تاب خوران به تماشا ایستاده‌اند. ضربه‌های مداوم باران بر خاک خیس، روی درخت‌ها، بر سقف بند های زندان ، بر بام خانه‌ها و روی موج‌های کف آلود رودخانۀ سمت چپ قرارگاه بی‌وقفه ادامه دارد که ناگهان صدای رگبارِ پی در پی، مجید را از جا می‌کند! بدون اراده و با صدای درهم شکسته، تیرهای خلاص را می‌شمارد:

ـ یک، دو، سه، چهار، پنج، شش!

 باد بی‌وقفه، خود را به در می‌کوبد و باران همچنان بر همه جا می‌بارد!


(۱)

«فرارکن جلال جان، فرار کن جان »«چیه مادر؟» «آمدنددنبالت پسرم ،پاسداران را می گویم»

« همه عمردرلجن بیجارجان کَندم خدا!! …می برند جوانمرگش کنند خدا!!..»

این قصه پیش از این درگاهنامۀ «الفبا ء»، شمارۀ دوم. بهار سال ۱۳۶۲ در پاریس به مدیریت زنده یاد دکتر غلامحسین ساعدی ( گوهر مراد) منتشر شده است.               

در همین دوسیه:

 
 
 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)