با وجود تحدید دامنه ی اطلاع رسانی واقعیت این است که دایره ی قتل های ناموسی و غیرتی به نحو کم سابقه یی در جامعه ی ایران پردامنه شده است. آمار روزنامه ی شرق می گوید “روزانه یک قتل خانوادگی در کشور اتفاق می افتد. قتل های خانوادگی در حالی ۳۰ درصد کل قتل را به خود اختصاص داده اند که در بسیاری از پرونده ها قاتلان به دلیل مسایل ناموسی خیانت و اختلافات مالی مرتکب قتل شده اند و در بیش از ۹۰ درصد این جنایت ها از چاقو به عنوان آلت قتل استفاده شده است.” ( شرق ش ۲۱۲۳ پنج شنبه ۳ مهر ۱۳۹۳ ص ۱۴). چه باید کرد؟

درآمد دوم

چند روز پیش یکی از دوستانم – که هم خوش تیپ است و هم خوش چهره و در آمد خوبی هم دارد- به اتفاق زنش قراری گذاشتند تا در کارشان داوری کنم! داور! دوستم می گفت “حدس می زند زنش به او خیانت می کند و با دیگری رابطه غیر افلاطونی دارد…” زن می گفت ” مدت هاست گفته ام دوست ات ندارم و طلاق می خواهم…” و مرد با عصبانیت می گفت “من که خونه و ماشین رو هم به اسم تو کردم دیگه چی می خوای؟ طرف رو که پیدا کردم هر دوتاتون رو سلاخی می کنم! خودم رو هم می کشم. طلاق ملاق هم نمی دم.” حمید هامون را که به یاد دارید لابد؟ روشنفکر آشفته حالِ کی یر که گور خوانده ی گرفتار در “ترس و لرز” و آویزان از ایمان ابراهیمی و مشکوک به زمین و زمان! به یاد دارید که چه گونه در برابر طلاق زنش مقاومت می کرد و اسلحه می کشید و از حق مالکیت داد می زد! به یاد دارید که چه گونه در مقابل فرهنگ مبتذل بورژوایی حاکم بر خانواده اش مانند کرباس جر خورده بود از وسط و اطراف! طرف دیگر نه “ابراهیم در آتش” شاملو می خواند و نه “گرگ بیابان” هرمان هسه! چه باید کرد با این بورژوازی تا بن دندان فاسد و عقب مانده که خرده بورژوازی را نیز با خود همراه کرده است. دستِ کم طیف های فوقانی خرده بورژوازی را! باری چه می توانستم گفت به دوستان عصیان زده ام.

خشونت ناموسی

و ما که در خیابان سرد شهر قدم می زدیم یک بار توسط پلیس متوقف شدیم که “چه می کنید نیمه شب با این خانوم؟” از نگرش جنسی پلیس به ارتباط شهروندان که بگذریم فعلا؛ مساله ی “ناموس” و “غیرت” در جامعه ی امروز ایران می تواند با قانونی شدن حق طلاق برای زنان به شدت کم رنگ شود. من البته تخصصی در این مباحث ندارم و بحث کنونی نیز به آمار مستند نشده است اما این نکته را به اعتبار شعور و درک خود از بحران هویت و خانواده در ایران می گویم. راستش پیشنهادم به آن دو دوست نیز همین بود. طلاق! پیش از این که کار به چاقوکشی و سفره کردن شکم این و آن و قصاص و اعدام و زندان و دیه و کذا بکشد طلاق بهترین راه است. نمی دانم پذیرفتند یا نه. راه دیگری به نظرم نرسید. همین جا اضافه می کنم که من هرگز با ماهیت و رویکرد و شکل صوری و روند حرکت “کمپین یک میلیون امضا” موافق نبودم و هرگز زیر بیانیه ی آن دوستان امضا نگذاشتم.

کار کمپین را به شدت سطحی، رو به بالا و مینی مالییستی و در نازل ترین مطالبه ی رفرمیستی می دانستم و می دانم هنوز. با این حال بر این باورم که نه فقط کمپین بل که هر گروه و محفل و حرکت دیگری اگر بتواند حرکتی از پایین را سازمان بدهد که به گرفتن حق طلاق و حضانت و ارث برابر و سایر برابری های حقوقی و اجتماعی میان زنان و مردان برسد باید مورد حمایت قرار گیرد. آن خانم برنده ی نوبل نیز اگر به جای تقلید از آن سان سوچی و دالایی لاما مثل یک فعال مدنی با پرستیژ می افتاد دنبال همین بحث چه بسا تا کنون رستگار شده بود در این دنیا. در این جا می خواهم ماجرای قتل ناموسی را از منظری دیگر نگاه کنم.

بیش از سه دهه است که دیگر نقد فیلم نمی نویسم و ساختار و متد آن را از یاد برده ام. در نتیجه آن چه که در پی خواهد آمد بیش از آن که نقد فیلم باشد بهانه یی است برای ورود به ماجرای ناموس و قتل در یک جامعه ی ظاهرا پیش رفته. خواهیم دید که فقط در ایران نیست که مرز “خیانت” و ” گناه ” به لحاظ مناسبات فردی و اجتماعی مغشوش است. خواهیم دید که با تمام دستاوردهای مبتنی به قانون مداری عصر روشنگری باز هم در بخشی از مناسبات اجتماعی جامعه ی سرمایه داری اخلاق فردی است که هنجارها و مناسبات اجتماعی را شکل می دهد. اخلاق و خانواده را البته باید پاس داشت و از آن دفاع کرد اما وقتی که این دو پدیده به تصرف حوزه ی مالکیت خصوصی در می آیند آن گاه “گناه” از مرزهای اجتماعی می گذرد و به حادترین گونه ی مذهبی در خدمت تخریب خانواده در می آید.

سو تفاهم!
آلبر کامو نمایش نامه یی دارد به نام “سوتفاهم”. جوانی از یک خانواده ی فقیر مادر و خواهرش را به قصد پول دار شدن ترک می کند و پس از سال ها با اندوخته یی فراوان و در قالب مردی ثروتمند به شهر کوچک شان باز می گردد. مادر پیر و خواهر جوان در یک مسافرخانه با مشقت کار می کنند. جوان به آن جا می رود و در حالی که مادرو خواهر او را نمی شناسند پول هایش را به رخ آنان می کشد. جوان قصد دارد خانواده را روز بعد شگفت زده کند اما شباهنگام مادر و خواهر به قصد ربایش پول جوان او را در خواب می کشند و چون به ماجرا پی می برند خود را نیز می کشند… داستان فیلم “بی وفا” اما کمی بیش از یک سوتفاهم است.

فیلمی واقعی با مایه هایی از رمانس و اروتیسم که به تراژدی ختم می شود. این جا دیگر تاریخی در کار نیست که شکل اول وقوعش به قول هگل کمدی باشد. در زنده گی فردی گاه تاریخ سه ضرب در یک تکرار می شود. “بی وفا” به میزان بی بهره گی از ظرفیت های فلسفی و عرفانی و بی نیاز از جاذبه های پوچ گرافیکی سینمای پست مدرن و به دور از خشونت و سکس فیلم های سام پکین پا به نحو درخشانی از اروتیسم ناب تاب برداشته است. این مهم بیش از هر پدیده ی دیگری – و به اذعان منتقدانی از جمله روتن توماتئوس و راجر ابرت- مدیون هنرنمایی بی نظیر و یقین واره ی دایان لین است.

بی وفا یا خائن؟
نقدی بر فیلم سینمایی “بی وفا” ساخته ی آدریان لین.۲۰۰۲
بازیگران: دایان لین (کانی)؛ ریچارد گر (ادوارد) اولیور مارتینز (پاول)

کانی (دایان لین) به همراه همسرش ادوارد (ریچارد گر) و پسر ده دوازده ساله شان در حاشیه ی شهر نیویورک زنده گی رام و آرام و بی هیجانی را می گذرانند. مراقبت از فرزند و کار و بار خانه و سایر ملزومات یک زنده گی بدون تنش و تپش در خطوط سرد چهره ی کانی تصویری از روزمره گی را هاشور می زند. ادوارد هر روز صبح همراه فرزند راهی اداره می شود و کانی تمام وقت بر مداری مانوس می چرخد. حتا زمانی که شباهنگام پسرک با حضور بی هنگام جاذبه های هماغوشی را – که قرار است با دوربین دستی تازه خریداری شده ضبط شود- می شکند؛ هنوز زن شولای خویش را نشکسته است. فیلم با توفان آغاز می شود و بی آن که قصد تاویل از نمادسازی های احتمالی داشته باشم می توان تصور کرد تغییر آب و هوا انگار قرار است روزگار این خانوادی کوچک را به توفان و هنگامه ی دیگری بکشد. هنگام که دوچرخه سقوط می کند و تصویری منکسر و دوگانه از خانه در آب نمایان می شود نخستین زمینه های زلزله نیز زمین خانه را می لرزاند. کانی که برای خرید به شهر رفته است در دام توفان اسیر می شود و در حالی که باد به اندامش پیچیده است و در پیاده رو تلوتلو می خورد؛ رخ به رخ به جوانی زیبا و بلند بالا بر می خورد. هر دو به زمین می غلتند و زانوی کانی کمی زخم بر می دارد.

این زخمی نیست که پل الوار در مه ۱۹۶۸ و در متن جنبش دانشجویی و کمونیسم و بوسه و در ستایش آن سروده بود: “زخمی بر او بزن / عمیق تر از انزوا.” زخم چشمان لیزا و آراگون نیز نیست. این زخمی سطحی است که در مسیر حادثه عمیق می شود. این زخم مقدمه ی آشنایی کانی با پاول (اولیور مارتینز) است.

روزگاری نه چندان دور سرفصل داستان نویسی ما یک اثر برجسته اش را چنین آغاز کرده بود:
“در زنده گی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی گفت چون….”

برای کانی اما این زخم ابتدا غنچه یی است که می شکوفد و به اشتیاق می نشیند و در ادامه با داس حادثه درو می شود. پاول که خانه اش و محل کارش – که خرید و فروش کتاب های دست دوم است- در همان نزدیکی است کانی را برای پانسمان زخم به خانه اش دعوت می کند. کانی با وسواس و وسوسه می پذیرد و به خانه ی پاول می رود. زخم بسته می شود و بعد از یک گپ کوتاه کانی به خانه باز می گردد.

با یک کتاب به رسم هدیه و شماره ی تلفن پاول. انگار نه انگار که سوت حادثه ی اخطار شده است. در گردش پرگار روزگار روزمره گی زده؛ کانی – از مسیر تفنن یا کنجکاوی یا تغییر ذائقه یا خروج غیراضطراری از یک بن بست ناپیدا- زنگ می زند و از سوی پاول کتابفروش به صرف یک قهوه دعوت می شود. دومین ملاقات کانی و پاول رخ به رخ تر است. نه آن قدر که دیوار شرمی در کار نباشد اما گویا خیزش اشتیاقی شکل بسته است. اشتیاقی که به کانی اجازه نمی دهد بدون بهانه یی برای یله شدن در آغوش پاول خانه را پشت سر بگذارد. کانی از خانه بیرون می زند ولی به بهانه ی برداشتن کت خود باز می گردد و از سوی پاول صید می شود. تن و جان درخشان کانی در “چشمه ی شیرین” اندام پاول غرق می شود. آن تن و جان سودا زده – که در زمستان کار و اداره و حساب داری شوهر یخ زده بود – با آفتاب داغ پیکر جذاب و نیرومند پاول کتابفروش ذوب می شود…. حالا دیگر دیوار پیراهنی نیز در کار نیست.

غریزه ی اصلی؟
نخستین همآغوشی پس از اندک مقاومت کانی – که مقاومتی توام با خواهش هم بستر شدن نیز هست – به شوق عاطفی و شور جنسی پیوند می خورد. پیوستی که با گسست داوطلبانه و جسورانه و سرشار از آز و نیاز غریزی زن گره می خورد. نه! دیگر کانی را توان مهار این غریزه ی سرکش نیست. این غریزه یی نیست که پل فن هوورن در فیلم دوگانه و سبک سر “غریزه ی اصلی” به تصویر کشیده است.

این غریزه بیش از هوس و سقوط و گناه است. این غریزه را در رویکرد مارلون براندو می توان دید. آن جا که بیرون از سناریو دست به کاری “غریزی” می زند. در فیلم “آخرین تانگو”! و در پاسخ منتقدان می گوید “بگذارید به حساب کثافت کاری های سرمایه داری! بگذارید به حساب خشم من از این نظام ها!” این غریزه از جنس آن پدیده هایی است که نظامی و بالزاک استاد ترسیم آن بوده اند و در یوسف و زلیخای جامی کل باورهای مذهبی عفاف گونه را به هیچ کشیده است. این غریزه از تن جذاب کانی عبور کرده و در اعماق ذهن اش نشسته است. و بدین سان است که کانی هر روز به بهانه یی خانه و مدرسه فرزند را ترک می کند و سر به بالین پاول می نهد. جان کانی چندان شوریده و شیدا شده است که تمرکزش را در خانه از دست می دهد؛ غذایش می سوزد و در مظان شوهر قرار می گیرد.

در فیلم “بی وفا” سینما و تصویر قله ی ناب ترین اروتیسم بی پروا را فتح می کند. در یکی از همین صحنه های پرشور جنسی – زمانی که پستان های برآمده و بی طاقت کانی همچون دو پرنده ی سرکش در قفس دستان بزرگ و شاد پاول فشرده می شود- زن به آرامی در گوش مرد زمزمه می کند که ” دیگر این فقط اندام من نیست که همه روزه تمنای تو دارد؛ ذهن من نیز لحظه یی از یاد و خیال تو رها نمی شود.در خانه که هستم مرتب می خواهم به یک بهانه خارج شوم و …” این جا شور جنسی به شوق عاطفی پیوند می خورد و از مرزهای غریزه رد می شود. بدین ترتیب رودخانه ی مذاب حرارت بستر از خلوت رازناک تن ها عبور می کند و به خیابان سرازیر می شود و راز سربسته لو می رود.

ادوارد – چنان که در یکی از سکانس های پایانی فیلم و در مواجهه با کانی فریاد می کشد – به قالب ماجرا پی برده است و در جست و جوی یافتن محتوای خیانت همسر است. یک بار در وان حمام زمانی که دستان تمنای ادوارد به سوی اندام کانی پل می کشد، زن که هنوز در سویدای جانش از سودای معشوق می سوزد دست مرد شوهر را پس می زند و پا پس می کشد. در این میان طعنه ی یک کارمند اخراجی نیز – که کانی را با پاول در حال معاشقه در یک رستوران دیده است – ادوارد را به تکاپو می اندازد. او دست به دامن دوست کارآگاه خود می شود. کارآگاه پیر برای گشودن راز سربسته یی که حالا با “دف و نی بر سر بازار به دستان گفته می شود” دست به کار می شود:

راز سربسته ی ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
کارآگاه استادانه صحنه های شورانگیزی از معاشقه در کوچه و خیابان را عکاسی می کند تا ادوارد با چشمان حیرت زده ببیند که چه گونه همسرش با شیدایی تمام تن و جان به غیر وا داده است. غیرت لابد غیرت است . با یا بی رگ گردن….
ناگهان پرده بر انداخته یی یعنی چه
مست از خانه برون تاخته یی یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه در ساخته یی یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده یی
قدر این مرتبه نشناخته یی یعنی چه

پنداری حافظ این غزل غیرت نما را در حاشیه ی همین داستان نوشته است. پرده یی که کانی در خلوت کتاب خانه ی پاول از چهره ی تن خود بر انداخته و مست از خانه بیرون تاخته و زلف و سرو گوش به دست کتابفروش باخته از میان عکاسی کارآگاه فریاد می کشد. در ادامه ادوارد ره به خانه پاول می زند و همچون رهزنان به آشیانه ی او در می آید. به دنبال یک گفت و گوی کوتاه و آرام…. به دنبال دوخته شدن چشمان ادوارد به ملحفه ی آشفته ی بستری که ساعاتی پیش همسرش را پیچ و تاب زنان میزبان کتاب فروش کرده بود…. به دنبال استشمام بوی خوش زنی که که گل های اندام اش را لحظاتی پیش همین جا پرپر کرده بود و باغ تن اش را به یغمای آغوش ورزیده ی کتابفروش سپرده بود…..ادوارد بدون جر و بحث ناگهان بر می آشوبد و با مجسمه یی که چندی پیش به همسرش هدیه داده بود و آنک کنار تخت بود به سر پاول می کوبد. جوان بی کم ترین مقاومتی به زمین می غلتد و از پا در می آید. بعد از کوتاه زمانی ادوارد جنازه را جمع می کند و….

گناه، خیانت یا عبور از هنجارهای عرفی؟

داستان فیلم “بی وفا” همه روزه در هر کجای سرزمین ما و دیگران تکرار می شود. این داستان واقعی را می توان از جنبه های مختلف ارزیابی کرد. من به چند عرصه ی آن وارد می شوم. بی شک آن چه که دستان یک بوروکرات پرهیزگار و شوهر جنتلمن و منزه را به قول سارتر به “جنایت آلوده” می کند همان حس غیرت مردانه است که با درجات مختلف می توان نمونه های زنانه اش را نیز نشان داد. نگفته پبداست که این غیرت با غیرت غلیان زده ی کلاه مخملی های پاشنه ورکشیده فیلم فارسی – امثال قیصر – متفاوت است. در فیلم بی وفا غیرت اگرچه برخاسته از خیانت و برآیند گناه است اما در عین حال بدون آن که بخواهد با چاقوی ضامن دار ساخت زنجان خون برادران آق منگول را بریزد و از مسیر بازوی یک گنده لات دخل لات های ریزه میزه ی محل را بیاورد نوعی تنزیه از گناه است. گونه یی تسعید زنده گی. گیرم نوع شرمگینانه ی آن. یا بگذارید این گونه بگویم که در این جا نیز اگر چه ما در نهایت با یک قتل ناموسی سر و کار داریم اما این قتل مطلقا از پیش طراحی شده نیست و جنبه ی انتقام ندارد.

ادوارد ابتدا برای تکمیل خانه های خالی ذهن اش دست به تحقیق می زند و بعد از اطمیان خاطر به سراغ سوژه می رود. نه برای کشتن و انتقام. او به سوی سوژه کشیده می شود. در آستانه ی خانه ی پاول کتابفروش و اندکی پیش از قتل کم ترین ردی از عصبانیت در چهره ی ادوارد دیده نمی شود. در حین تکمیل ابعاد کنجکاوی ذهن است که یک برانگیخته گی به جریان قتل دامن می زند. در جامعه ی آمریکا دست رسی به یک اسلحه ی گرم به ساده گی پیدا کردن یک چاقوی ضامن دار در تهران است. اما ادوارد برای کشتن پاول به خانه ی او نرفته است. در نتیجه همه ی حادثه تصادفی رقم می خورد. همان طور که کانی تصادفی به آغوش پاول پرتاب شده است.

درست مانند ظهور انسان بر کره ی خاک. انسان و هستی سیاره ی ما نیز بعد از ماجرای “انفجار بزرگ” بر اساس یک تصادف مسیر تکاملی انسان شدن را پیموده است. جدا از آموزه های علمی داروین و انیشتن و تحقیقات امثال داوکینگ حتا در اسطوره های مذهبی نیز حضور انسان در کره ی زمین به یک اشتباه یا گناه نسبت داده شده است. اشتباهی که به دنبال پاسخ به یک آز صورت بسته و ماهیتی مادی دارد. گاز سیب که موجب سقوط و هبوط انسان به زمین گردیده است بی شباهت به یک گناه و اشتباه و یا پاسخ به کنجکاوی و تامین یک نیاز ناشناخته نیست. اساسا گناه با ذات و خصلت انسان آمیخته است. یک رباعی منسوب به خیام می گوید:
ناکرده گنه درین جهان کیست بگو
آن کس که گنه نکرد چون زیست بگو
من بد کنم تو بد مجازات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو
شیوه ی جدید زیست بورژوازی و خرده بورژوازی وطنی

در ماجراهایی مانند داستان بی وفا یک سئوال می تواند این باشد که “گناه کار” کیست؟ بی شک انگشتان هر کسی بر مبنای جهان نگری خود به سوی یکی از سه ضلع داستان نشانه خواهد رفت. پاول کتابفروش که با شعله ور ساختن آز جنسی کانی بستر تمنایی را روشن کرد و با زنی خوابید که در قانون شهرداری به نام کس دیگری رقم خورده بود. کانی که مانند آدم ابوالبشر مغلوب وسوسه شد و تن شیفته اش را به برکه ی پاول سپرد. و ادوارد که بعد از مشاهده ی تصاویر عشق بازی زنش با دیگری می توانست همه چیز را تمام شده بداند و با یک تیپا به زیر و زبر زن و زنده گی، برود سراغ زنده گی و زنی دیگر.

می توان خرده حوادث را نیز مقصر دانست. مانند توقف نکردن تاکسی ها… بیرون نیامدن کانی در آن روز توفانی… گم شدن شماره تلفن پاول… نجابت “یوسف گونه”ی کتابفروش و غیره!
حتا می توان از عدم انطباق داروینی تصادف و حادثه سخن گفت اما این ها هیچ کدام دردی را درمان نمی کند. حتا آنان که به مناسبات پیدا و پنهان اجتماعی ایران چندان آشنا نیستند می توانند بزنند زیر این نوشتار نامربوط و چشم به روی مناسباتی به دوزند که بورژوازی و خرده بورژوازی نیمه مرفه کشور را تا بناگوش در برگرفته و به سطوح دیگری از جامعه نیز سرایت کرده است.

مناسباتی که بر مبنای الگو برداری از سریال های بسیار “جذاب” ساخت ترکیه و کلمبیا کپی می شود و به عنوان شیوه ی زنده گی مدرن شهری به خانواده ها حقنه می گردد. در این سریال ها ما با یک خانواده شیک چهار نفره مواجه هستیم که همه دوست پسر یا دوست دختر دارند. زن خانواده تا نزدیک صبح تو بغل یک گنده بک ارنعوت است و شوهرش زن دیگری را می چلاند. وصف حال پسر و دختر و ایضا پسر عموها و دختر عموها و همسایه گان نیز عینا! همه از کسب و کار و فعالیت “محترمانه” جنسی همدیگر با خبر هستند و همه به شیوه یی “متمدنانه” به همه احترام می گذارند! این برداشت خرده بورژوازی میانی و بالایی ما نیز هست: “من کاری ندارم شما چه گونه می اندیشی من به عقیده و ثروت و مکنت شما احترام می گذارم. من به این اصل لایزالی اعتقاد دارم که دارنده گی و برازنده گی.”

این مناسباتی نیست که از دریچه ی ارزیابی های صرفا اکونومیستی قابل تبیین باشد و یا در تعارضات جامعه ی مدرن و صنعتی با تاکید به تناقض های هویتی و جنسی و فمینیستی تعریف شود. فراوانی بس آمد قتل های ناموسی – که متاسفانه آمارش مانند سایر آمارها در جامعه ی بسته و امنیتی ما داسته نیست- موید ضرورت یک مطالعه ی آسیب شناسانه در این مورد است. جامعه ی ایران در معرض یک فروپاشی اجتماعی همه سویه است. در ایران و از زمانی که سرمایه داری صنعتی شده است هرگز خرده بورژوازی تا این حد به سیاست بی اعتنا نبوده است. این نکته یی که است که دو سال پیش همین وقت ها و بعد از مراسم سال یاد زنده یادان مختاری و پوینده به آن اشاره کردم. عروج روحانی و شکست خیزش سبز جامعه را وارد دوران جدیدی از انحطاط کرده است که مهم ترین خصلت آن بی اعتنایی به سیاست و گرایش به ابتذال است.

ساده انگاری محض است که فقط مدیا و سریال های پوچ “فارسی وان” و “جم تی وی” را عامل اصلی رواج این پدیده بدانیم. همچنین بلند کردن پرچم تعارض تمام شده ی سنت مدرنیته و یا گیر دادن به شکننده گی مدرنیته ی ناقص و آمرانه نیز از بیخ و بن نامربوط و بلاوجه است. کلیات ماجرا از این قرار می تواند باشد که شیوه ی زنده گی خانواده های ایرانی در تعارض با فرهنگی که حاکمیت می خواهد با زور و چماق تحمیل کند قرار گرفته است.

“چوخ بختیار”های کنونی جامعه ی ما به راستی چند سور به مراد برقی زده اند. طرف شب ویسکی قاچاق برادران ارزشی را سر می کشد و ظهر با اعتقاد راسخ به نماز جماعت اداره می شتابد. اگر مذهبی مذبذب باشد اسمش را می گذارد “تقیه” و شب راحت می کپد اگه نباشد از مصلحت صحبت می کند. این دو گانه گی و تظاهر و ریا در عرصه های مختلف اجتماعی به وضوح مشاهده پذیر است و با روش های حاکم فرهنگی به وخامت گراییده است. این ابتذال چیزی جز “اخلاق طبقه ی بورژوازی حاکم نیست” خیلی ها را می شناسیم که در مناسبات شخصی و خانواده گی خود یک جور عمل می کنند و چون وارد جامعه می شوند و در معرض دید و نگاه و پایش حاکمیت قرار می گیرند به گونه یی معکوس و مطابق میل حکومت و “عرف حاکم” عمل می کنند. حکایت واعظانی که در محراب و منبر و خانه به دو سو می روند حکایتی است آشنا و در سطح خرده بورژوازی ایران همه گیر.

و یک پرسش سوزان!

بنا به قوانین شریعت حاکم بر ایران مجازات “جرم” کانی سنگسار است. مانند ده ها سنگسار معلوم و نامعلوم. سکینه ی محمدی آشتیانی تنها یکی از این زنان “مجرم” است. در ایران معاصر اگر چه به دلیل توازن قوای جدید با سنگسارهای تازه یی مواجه نیستیم اما قوانین موضوعه به قوت خود باقی هستند. تا آن جا که به یک جامعه ی شفاف و مدرن مربوط می شود نه کانی و نه سکینه دچار هیچ جرمی نشده اند که نیازمند دخالت دادستان و دولت باشد. می خواستم بدانم که در این موارد مشخص نظرات فمینیست های لیبرال ما چیست؟ آیا با فتوای آقای آیت الله صانعی می توان مجازت امثال کانی و سکینه را به حداکثر یک طلاق و محرومیت ایشان از برخورداری فرزندان خلاصه کرد؟

در یک کتاب مقدس آمده است: “روسپی بی گناهی را سنگسار همی خواستند کرد. عیسای مسیح در رسید. گفت نخستین سنگ را کسی پرتاب کند که خود شرمسار گناهی نباشد. خلق سرافکنده دور شدند!” آخرین سنگساری را که من به یاد دارم- سنگسار در تاکستان قزوین- به همین وضع دچار شده و حتا با انتقال اجرای حکم به یک روستا باز هم با عدم مشارکت مردم مواجه شده بود. این عدم مشارکت باید به مراسم اعدام خیابانی تسری یابد و دست دولت را از مناسبات خصوصی و خانواده گی کوتاه کند. راهی دشوار….

محمد قراگوزلو
Qhq.mm22@gmail.com

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com