“چرم ساغری” در زبان فارسی بهمعنی پوست دباغیشده است اما اهل کتاب از این نام، رمان بالزاک را به یاد میآورند. داستان آن رمان از این قرار است که رافائل دو والانتن که “در آستانۀ خودکشی است، چند لحظهای انصراف خاطر پیدا میکند و وارد عتیقهفروشیای میشود که به نظر چون مخزن گنجهای تمامی تمدنهای کهن است. صاحب عتیقهفروشی طلسمی به او عرضه میکند که تکهای از چرم ساغری است. هرکس مالک این چرم باشد، کافی است آرزو کند تا آرزویش برآورده شود. اما این چرم هربار که آرزویی را برآورده میکند کوچکتر میشود و همراه با آن عمر صاحب چرم کوتاهتر.” (۱)
داستان من و مجلات محبوبم هم از همین قرار است. هرچه بر تعداد آنها اضافه میشود، عمر من کوتاهتر میشود. مجلۀ محبوب من در زمان نوجوانی، یعنی زمانی که پانزدهـشانزده سال داشتم، پیام نوین بود که خیلی چیزها از آن یاد میگرفتم. در نوشهر ما یک مطبوعاتی داشتیم (قاسمی) که در کنار نوشتافزار، بهترینهای مطبوعات را هم عرضه میکرد. یکی از آنها همین مجلۀ پیام نوین بود. بهگمانم دو شمارۀ کیهان ماه را هم در همان سالها از او خریدم. این یکی مجلۀ محبوب بعدی من بود که عمری نداشت و در همان دو شماره جوانمرگ شد و پی کارش رفت. گویا جلال آلاحمد و سیمین دانشور دستاندرکار آن بودند و البته گروهی از فرهیختگان آن روزگار مثل پرویز داریوش. نام پرویز داریوش از آن جهت در خاطرم مانده است که اولین تحلیل جدی دربارۀ هدایت و آثارش مخصوصاً بوف کور را در همان مجله از او خواندم؛ با آن نثر فخیم و سبک نوشتن که مانند نداشت یا آنوقتها اینطور به نظرم میآمد.
بعدها وقتی به سپاه دانش رفتم، فردوسی عباس پهلوان مجلۀ محبوب من شد. چون علاوه بر نقد و نظرهای جوانپسند، نوشتههایی از سپاهیان دانش در گوشهوکنار کشور چاپ میکرد که به قول نجف دریابندری، عین حلوای انگشتپیچ شیرین و گوارا بود و آدمی را به نوشتن تشویق میکرد. در دورۀ دانشجویی خوشه و نگینو جهان نو جای آن را گرفتند؛ هرچند آن چند شمارهای که بیژن خرسند و قاسم هاشمینژاد و دیگرانی که اسمشان در خاطرم نمانده درآوردند، دوباره مرا بهسوی آن کشانید. بعدتر، مجلۀ فرهنگ و زندگی و رودکیجای خوشه و بقیه را گرفتند. اینها همه متعلق به زمانی بود که من صرفاً خواننده بودم و خواندن، لذت ناب من بود. وقتی خودم به سلک روزنامهنویسها درآمدم، نگاه من هم از خواننده به نویسنده تغییر یافت. بهگمانم آن لذت ناب خواندن هم رخت بربست و بیخودی صاحب عقیده شدم. بههرحال از این زمان ابتدا آیندگان ادبی و بعدها آدینه و سرانجام پیام امروز مجلۀ محبوب من شدند. ناگزیر باید تأکید کنم که من حالا دارم از چشم نویسنده به مجلۀ محبوبم نگاه میکنم، نه خواننده.
راجع به هرکدام از این مجلهها بهگمانم کلی حرف میتوان زد اما حالا که شب عید است دلم میخواهد صرفاً از پیام امروز بگویم چون درست شب عید بود که ناقوس مرگش به صدا درآمد و دیگر اینکه این مجلهای است که به زمان حاضر نزدیکتر است و تعداد بیشتری از خوانندگان آن را به یاد میآورند.
پیام امروز مجلۀ محبوب من بود چون هر کلمهاش حسابشده بود. هر موضوعش انتخابشده بود. روی هر مطلبش بهاندازۀ کافی کار میشد. هیچ صفحۀ آن همینطوری پر نشده بود. از هر حیث یک سبک زندگی بود و البته یک سبک خوب و پختۀ کار مطبوعاتی. روی هر کلمۀ آن فکر میشد. نه فقط ازحیث مراقبت از اوضاع و احوال سیاسی که مبادا کاری کنی که ارزان در دام بیفتی، بلکه بیشتر از حیث کاری که روی کیفیت مطالب انجام میگرفت؛ از سرمقاله گرفته که حرف اولش بود تا گزارش که حرف اصلیاش بود و تا کلمۀ آخر که بهراحتی میتوانست جای حرف اول بنشیند، هیچ جای آن به لیت و لعل رها نمیشد. اینکه میگویم روی هر کلمۀ آن فکر میشد یعنی سعی میشد تندی و تیزی کلمات و جملات با انتخاب کلمات و جملات منطقیتر و احیاناً گویاتر اما بی نیش و کنایهتر گرفته شود یا سعی میکردیم مطلب طوری عرضه شود که جانب کسی را نگیرد، به کسی طعنه نزند، حرفش را سرراست بزند، بیهوده مطلب را نپیچاند، از نیش و کنایهزدن خودداری کند، تحریک نکند و آن اندازه منطقی باشد که در جهنم هم بتوان از آن دفاع کرد.درواقع روی هر کلمۀ آن چندان فکر میشد که بعد از چاپ پشیمانی به بار نیاورد. میدانم که با همۀ این احوال بسیاری نکات و کلمات از دست ما درمیرفت. طبیعی است که شتابزدگی، این عضو ذاتی روزنامهنگاری، نمیگذارد که همه چیز را ببینید. بالأخره چیزهایی از دست آدم درمیرود. مقصودم این است که تا میتوانستیم از مراقبتها کوتاهی نمیکردیم.
علاوه بر این، پیام امروز مجلهای بود که پیش از آغاز انتشار، همۀ صفحاتش تعریف شده بود و بهاصطلاح ساختار روشنی داشت. یعنی بر همۀ ادارهکنندگان ــ دستکم اعضای شورای تحریریه ــ معلوم بود که در فلان سرفصل، چه نوع مطلب و مطالبی قرار است بگذرد. سرفصلها درواقع ثابت بود و براساس اینکه امروز ما چه مطالبی داریم تغییر نمیکرد. گاه ممکن بود سرفصلی در یک شماره حذف شود و سرفصل دیگری جای آن را بگیرد اما تکلیف آن هم از پیش روشن بود.
پیام امروز مجلۀ محبوب من بود چون هر کلمهاش حسابشده بود. هر موضوعش انتخابشده بود. روی هر مطلبش بهاندازۀ کافی کار میشد. هیچ صفحۀ آن همینطوری پر نشده بود. از هر حیث یک سبک زندگی بود و البته یک سبک خوب و پختۀ کار مطبوعاتی. روی هر کلمۀ آن فکر میشد. نه فقط ازحیث مراقبت از اوضاع و احوال سیاسی که مبادا کاری کنی که ارزان در دام بیفتی، بلکه بیشتر از حیث کاری که روی کیفیت مطالب انجام میگرفت؛ از سرمقاله گرفته که حرف اولش بود تا گزارش که حرف اصلیاش بود و تا کلمۀ آخر که بهراحتی میتوانست جای حرف اول بنشیند، هیچ جای آن به لیت و لعل رها نمیشد.
به غیر از اینکه مجله ساختار روشنی داشت، برای هر شماره هم جلسات تحریری تشکیل میشد و تکلیف هر شماره از پیش روشن میگشت. مثلاً سوژۀ گزارش اصلی معلوم میشد. گزارش اصلی که همواره بیشتر از هر مطلبی کار میبرد، درواقع دستهجمعی نوشته میشد؛ به این معنی که از روایت اول آن که به دست یکی از افراد تحریریه نوشته میشد تا روایت آخر آن که به دست خواننده میرسید، بهکلی زیر و رو میشد و چند نفری روی آن کار میکردند. کار نگارش و چکشکاری آن با دبیران بود اما سهم خبرنگاران و گزارشگران در آن بیاندازه مهم بود. برای اینکه تمام مواد و فکتها را آنان تهیه میکردند. بیحضور خبرنگاران و گزارشگران که ترجیح میدهم اینجا از آنها اسم نبرم ــ چون بیم آن دارم که بعضی را جا بگذارم ــ هیچگاه آن گزارشها به درجۀ کمال و پختگی نمیرسید. این گزارشها در هر شماره فقط یکی بود. با کاری که روی آن صورت میگرفت، تهیۀ بیش از یک گزارش در هر شماره امکانپذیر نمیشد. گزارش کوتاه دیگری هم تهیه میشد که معمولاً به سوژهای خاص نظر داشت و “گزارش ویژه” نام میگرفت. رویهمرفته از هر مطلب فقط یکی تهیه میشد. مثلاً این سرفصل “پرونده” که پیام امروز بنیانگذار آن بود، و بعدها بیشتر مجلات از آن تقلید کردند، همیشه یک پرونده بود؛ نه مثل مجلات این سالها که “پرونده” را مثل نقل و نبات مصرف میکنند و هر جای آنها را که باز میکنید یک پروندۀ تازه را گشودهاید. اما هرچه از پروندههای آن تقلید کردند، گزارشهای اصلی آن غیرقابل تقلید ماند. هنوز من ندیدهام مجلهای بتواند گزارشهای پیام امروز را بهدرستی تقلید کند. کار اصلی مجله هم یعنی همین گزارشنوشتن. تهیۀ پروندهها آسان است. موضوعی را تعیین میکنید و به چند نفر سفارش میدهید، هرکدام یادداشتی مینویسند، میشود پرونده! پروندههای پیام امروز از این لون نبود. کار تحقیقی روی آن صورت میگرفت ولی بههرحال تقلید شد و میشود ولی گزارشهایش غیرقابل تقلید ماند. چنین بود که تعداد صفحات مجله هم معقول درمیآمد؛ نه مثل مجلات این سالها که شمار صفحاتشان به جایی رسیده است که هیچ تنابندهای از پس خواندنشان برنمیآید.
گروهی که دستاندرکار پیام امروز بودند همگی روزنامهنویسان کاربلدی بودند که جمعآمدن همۀ آنها در یک جا تنها هنر عمید نائینی بود که سردبیر و مدیر مجله بود و با درایتی که داشت توانست یادگاری ارجمند از خود بر جای بگذارد. سهم برادرش کیومرث نیز که از سالیان دور یار و همکار ماست، در مدیریت مجله قابل توجه بود؛ مرد دانایی که پناه همه بود و خاموش و بیسروصدا کار خودش را میکرد. مهدی سحابی، عمید نائینی، مسعود بهنود، من و از میان جوانترها مسعود خرسند و حسن نمکدوست، دبیران مجله و اعضای شورای تحریریه به حساب میآمدند و شاید لازم باشد تأکید کنم که بار اصلی بر دوش جوانترها بود که تواناتر بودند. مرتضی ممیزعضو شورای سردبیری نبود اما سهمش در صفحهآرایی و روی جلدها به همان اندازۀ اعضای شورا و بیشتر اهمیت داشت. سهم مسعود بهنود هم ــ بهغیراز نوشتن ــ در کار روی جلدها اهمیت داشت؛ چون با ذوقی که در کار روی جلد داشت،کار اجرای جلدها بیشتر وقتها با حضور او و مرتضی ممیز توسط محمد رامهرمزی صورت میگرفت. عکاسها هم سهم سزاواری داشتند و بدون عکسهای معنیدار آنها ــ نام نمیبرم چون میترسم حافظه یاری نکند و بعضیها جا بمانند ــ آن روی جلدها نمیتوانست صورت واقعی به خود بگیرد.
از اتفاقات نادر پیام امروز یکی هم این است که خانم جوانی که در آتلیۀ پیام امروز مشغول کار غلطگیری متنها بود، بعدها به سردبیری یک مجلۀ درجهاول رسید و از عهدۀ کار خود نیکو برآمد؛ نیلوفر نیاورانی. گویا او همان زمان نیز به نوشتن و بهخصوص داستاننویسی مشغول بود ولی من او را درست نمیشناختم. بعدها همواره این تأسف با من بوده است که چرا آن زمان به ظرفیتهای او پی نبردم و او را به تحریریه فرانخواندم.
همۀ اینها باعث آن شد که پیام امروز یک مجلۀ جریانساز شود و مجلهای که از آن پس هر مجلۀ وزینی که منتشر شد، چارهای جز نگاهکردن به شیوه و طرز کار آن نداشت. سهل است بعضی کسانی که با ما شروع کرده بودند خود دستاندرکار مجلات وزین بعدی شدند.
از اینها گذشته پیام امروز پس از تعطیل و توقیف نیز یک سبک زندگی به حساب آمد. عمید نائینی که سردبیر مجله بود پس از تعطیل مجله و دادگاهیشدن آن، یکتنه تمامی مسئولیتها را به عهده گرفت (آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟) و ماهها در گوشۀ سلول انفرادی آب خنک خورد و از یک آزمایش پرخطر سربلند بیرون آمد. همچنین بهعنوان مدیر مجله، پس از رهایی از بند و زندان، با تمام کسانی که در مجله کار کرده بودند تصفیهحساب و سالهای خدمت آنان را بازخرید کرد. چون خوب میدانست که کارکنان مطبوعات، بهویژه خبرنگاران و گزارشگران، به قول تی. اس. الیوت «زندگانیشان را با قاشق چایخوری پیمانه میکنند»، پس نباید آنها را به امان خدا رها کرد. این کارها سابقه نداشت. خوب است همانگونه که مطبوعاتیهای ما از روش کار پیام امروز تقلید کردهاند، مدیران مطبوعات هم این بخش از کار پیام امروز را سرمشق قرار دهند و بدانند که این طرز کار یک سبک بهتر زندگی است.
۱. نقل از اونوره دوبالزاک، ترجمۀ سیاوش سرتیپی، نسل قلم، تهران ۱۳۷۲. نویسنده بعدتر توضیح میدهد که این عتیقهفروشی «مظهر کل تاریخ فرهنگ و هنر» است.
*سیروس علینژاد، روزنامهنگار برجستهای است که معاونت سردبیری روزنامه آیندگان، سردبیری مجله آدینه و حضور در جمع قابل توجهی از نشریات مهم چهار دهه اخیر در کارنامه او به چشم میخورد. او این مطلب را برای ویژهنامه نوروز ۱۳۹۳ مجله اندیشه پویا نوشته است. اندیشه پویا ماهنامهای است که به سردبیری رضا خجستهرحیمی منتشر میشود و بخش ثابتی به نام بایگانی دارد. بایگانی به مرور تاریخ مطبوعات ایران میپردازد.
**عکس استفاده شده برای علینژاد، توسط علی دهباشی گرفته شده و در مجله بخارا به چاپ رسیده است.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.