به قول دوستان، شما یادتان نمیآید، اما یک زمان مسافرت به قبرس خیلی باب بود! از چه جهت؟ نمیدانم چه چیز سبب شده بود که وقتی کسی به زندان میافتاد، اقوام و خویشان او برای پوشاندن دلیل غیبتاش بگویند «فلانی رفته قبرس برای کار»! البته اهل فن خوب میدانستند که منظور چیست، اما این شیوه از بیان، اگر در منحرف کردن افکار خبرگان کاربردی نداشت دستکم دو پیامد فرخنده داشت. نخست اینکه کودکان (شاید فرزندان محکوم به زندان و یا دیگر کودکانی که خبر را میشنیدند) از اصل ماجرا مطلع نمیشدند و به قول معروف «چشم و گوششان باز نمیشد». کارکرد دوم این بود که راویان، اصل «قباحت مجرمیت» را به رسمیت میشناختند و با پرهیز خود بر آن مهر تایید میزدند. همین «قباحت مجرمیت» خود عاملی است که در افکار عمومی و اذهان نسلهای بعدی باقی مانده و به نوعی به یکی از نیروهای بازدارنده از جرم بدل میشود.
البته در همان سالها، دو گروه بودند که از سوابق «زندان» خود با افتخار یاد میکردند. گروه نخست باقی ماندههای زندانیان سیاسی از دوران سلطنت بودند. یعنی آنها که هنوز در حکومت جدید مورد غضب قرار نگرفته بودند و میتوانستند از دوران زندان خود در رژیم سابق با افتخار یاد کنند. گروه دوم نیز آزادگانی بودند که البته اسارتشان در بند دشمن متجاوز مایه عزت و شرافتشان بود و هست و خواهد بود. با این حال، این دو گروه قشر بسیار نازکی را تشکیل میدادند و همچنان سریالهای تلویزیونی پر بود از دیالوگ تکراری و کلیشهای «به خدا من تا به حال پایم به این جور جاها باز نشده»!
اما سالها گذشت و ورق برگشت. موج اصلاحات که بالا گرفت، «سیاسی بودن» کمکم از یک خاطره دور و مختص به یک سری چریک سابق فراتر رفت و به خانوادههای زیادی کشید. به تنگنظری و تمامیت خواهی دستگاه امنیتی/قضایی حکومت هم «سیاسی شدن» جامعه مترادف شد با افزایش شمار زندانیان سیاسی؛ که البته هیچ گاه تریبون رسمی نظام وجود آنان را به رسمیت نشناخت و همواره با نام «زندانیان امنیتی» از آنان یاد کرد. با این حال، این نامگزاریهای معمول حکومتی در میان توده مردم حقیقتی را تغییر نمیداد.
به تعداد دانشجویان و روزنامهنگاران و فعالین مدنی که پایشان به زندان میرسید، خانوادههای بیشتر و بیشتری نگاهشان به زندان تغییر میکرد. کمکم، زندان به یکی از ملزومات کار سیاسی بدل شد که البته همچنان در انحصار «سیاسیون» باقی ماند. قباحت زندان رفتن تا حدود زیادی خدشهدار شد، هرچند ترس از آن هنوز فرو نریخته بود. شاید در آن مدت کم نبودند خانوادههایی که وقتی میخواستند جوانانشان را راهی دانشگاهها کنند، همراه دعای خیر در گوشش زمزمه میکردند که «از بازیهای سیاسی فاصله بگیر» تا همچنان پایشان به «آن جور جاها» باز نشود. اما سالها باز هم گذشت و برگها باز هم ورق خوردند.
کار به روزی رسید که تعدادی رای گم شدند! یا دستکم یک جماعت زیادی احساس کردند که رایشان را کسی دزدیده و طبیعتا باید جویای کالای مسروقه شوند. اینگونه بود که این بار نه تعدادی «فعال سیاسی»، بلکه به ناگاه یک موج میلیونی از شهروندان عادی پا به خیابان گذاشتند و البته به میزان همین جهشی که در «سیاسی شدن» جامعه رخ داده بود، دستگاه امنیتی/قضایی کشور هم کمکاری نکرد و سیاست بازداشت «فلهای» شهروندان را در دستور قرار داد. بازداشتها تا بدانجا پیش رفت که زندانهای کشور دیگر جا نداشتند و نوبت به تغییر کاربریها رسید و از زیرزمین وزارت کشور تا ساختمانهای مخروبه کهریزک به زندان بدل شد. دیگر برای بازداشت از کسی سوالی نمیکردند. حکم جلب و دلیل و مدرک هم نیاز نبود. همینکه شما یک سر و دو گوش داشتید و از پاهایتان برای تردد در خیابان استفاده میکردید دلیل کافی برای زندانی شدنتان بود.
بدین ترتیب کار به جایی رسید که تقریبا از هر خانوادهای دستکم یکی دو نفر پایشان به زندان و بازداشتگاه باز شد. حالا شما اگر خودتان گیر نمیافتادید، پسر خالهای، دختر عمویی، همسایهای و یا آشنایی داشتید که بازداشت شده باشد. طبیعتا چنین بلای «عام و فراگیری» که اکثرا با آن دست به گریبان بودند، نمیتوانست «قباحت» داشته باشد و در موارد بسیاری به «افتخار» هم بدل شده بود. اما نکته دیگر اینکه اینبار، نه تنها قباحت زندان، بلکه حتی «ترس» از زندانی شدن نیز فرو ریخت. وقتی شما حتی به دلیل آببازی در پارک! هم ممکن بود بازداشت شوید، دیگر ترسیدن از یک اقدام سیاسی معنایی نداشت. به قول معروف، زندان به شتری بدل شد که دیر یا زود دم خانه هرکسی خواهد خوابید!
به دنبال گسترش روایتها از زندان، تصویر تاریک سلولهای تو در تو در دل جامعه نیز فرو ریخت. زندان بیشتر در عرف اجتماعی به یک مهمانسرایی بدل شد که عده زیادی میروند و بجز معدود موارد انگشتشماری میشود که جسم سختی به سرشان میخورد و یا خودشان هوس «واجبیخوری» و بازی با شیشه نوشابه(!) میکنند باقی با سلام و صلوات و گل و شیرینی باز میگردند. اتفاق سومی هم اما در پی بود!
بیاعتمادی به دستگاه قضایی (اگر نگوییم ایمان به بیعدالتی آن!) تا بدانجا پیش رفت که دیگر حتی در پروندههای غیرسیاسی (از زورگیری گرفته تا قتل و جنایت و تجاوز و دزدی) نیز جامعه گوشش بدهکار آرای رسمی نبود! محکومین دستگاه قضایی از نگاه جامعه خیلی زود به «بیگناه» و ای بسا «قهرمان» بدل میشدند! مرزها آنچنان از میان برداشته بود که در موراد بسیاری کسی گوشش بدهکار نیست که طرف نه یک مبارز سیاسی، بلکه صرفا یک مجرم عمومی و ای بسا متهمی با شاکی خصوصی است! بدین ترتیب، دیگر قباحت زندان، نه تنها برای «فعالین سیاسی»، بلکه برای عموم شهروندان فرو ریخت.
این روزها، حاجی مایلی شناخته شده و جنجالی فوتبال ایران، چنان اصراری به زندان رفتن و دستبند خوردن از خود نشان داد که گویی تاج افتخارش را ربودهاند و دارد آن را به زور پس میگیرد! جالب اینجاست که مربی مدعی اخلاقمداری، نه به اتهامات سیاسی و یا افشاگری در مورد رانتخواران اقتصادی، بلکه به جرم «توهین و هتک حرمت» به زندان میرود، اما حتی اعلام رسمی این جرم نیز سبب نمیشود که حاجی مایلی سرش را در برابر دوربین خبرنگاران بالا نگیرد و با قامتی افراشته قدم به زندان نگذارد. من تردیدی ندارم که هیچ یک از بستگان مایلیکهن ادعا نخواهند کرد که او به «قبرس» سفر کرده است. اصولا، این روزها، دستگاه قضایی کشور در میان توده مردم از آنچنان شان و وجاهتی برخوردار است که حتی جرمان جرایم غیرسیاسی هم نیاز ندارد دلیل غیبتشان را به قبرس حواله دهند!
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.