سر بریدن جیمز فولی، خبرنگار آمریکایی، به دست داعشیها، یا ” دولت اسلامی”مستقر در عراق و سوریه، اتفاقی به یک اندازه تکاندهنده و بیزاریآور بود: بیزاریآور چون اقدامی علناً توحشآمیز و تروریستی بود، و تکاندهنده چون عامل قتل فولی لهجهای علناً بریتانیایی داشت. گمانهزنیها در باب هویتاش او را یک مسلمان و رپخوانی اهل بریتانیا معرفی میکرد. بعدتر، مرگ یک جوان آمریکایی که مخفیانه به عضویت داعش درآمده در سوریه تأیید شد؛ از قرار معلوم، او هم یک رپخوان تازهمسلمان بود. و بعدتر، ادعا شد آن کسی که استیون ساتلاف، دیگر خبرنگار آمریکایی، را سر بریده احتمالاً از شهروندان اروپایی و یا آمریکایی است. در همین فاصله، روشن شد عامل قتل چهار نفر در موزۀ یهودیان بروکسل، الجزایریتباری از شهروندان فرانسه، یک سالی را در سوریه در کنار داعشیها سپری کرده و احتمالاً در شکنجۀ تعدادی از گروگانهای غربی نقش داشته است. در تازهترین نمونه، دیوید هینز، کمکرسان و گروگان بریتانیایی، به دنبال فولی و ساتلاف به دست یکی از اعضای دولت اسلامی سر بریده شد: قاتل او هم مثل قاتلان قبلی، انگلیسی سلیسی با لهجۀ بریتانیایی داشت.
پیوستن انبوهی از جوانان غربی، اروپایی و آمریکایی، به نیروهای داعش، جبهه النصره، القاعده، و دیگر سازمانهای ستیزهجو در عراق و سوریه، اکنون بیش از همیشه، واقعیت انکارناپذیری به نظر میرسد. در تازهترین برآوردها، در سه سال گذشته هزاران نفر از شهروندان غربی به گروههای مسلح افراطی در خاورمیانه پیوسته و شورشیانی درگیر جنگ و جهاد شدهاند. حال، این خطر احساس میشود که ” شهروندان شورشی”در بازگشت به کشورهای غربی عملاً به ارعاب و خشونتورزی علیه هموطنان و تهدید منافع ملی اقدام کنند. این دغدغه البته محدود به آن ” عواقب”احتمالی نیست؛ در سطح کلانتر، این نگرانی احساس میشود که، در صورت بیتوجهی به “علل”و انگیزههای اصلی افراطگرایی، ابعاد دگردیسی شهروندان غربی به شورشیان خاورمیانهای به شکل خطرناکتری افزایش یابد. کوششها برای کشف علت و انگیزۀ افراطگرایی بسیاری را به ریشهشناسی فرهنگی این پدیده و کاوش در زمینههای بروز آن – به ویژه بین جوانان – کشانده، برخی آن را جریانی از جنس جنبش ضدفرهنگی یا “پادفرهنگ”دهۀ شصت آمریکا و اروپا میدانند.
پادفرهنگ دهۀ شصت، جریان مخالف با ” فرهنگ”مسلط رسمی و مایل به شورش علیه وضع موجود، عملاً از اواخر دهۀ پنجاه و با آثار شاعران و نویسندگان ” نسل بیت”در آمریکا شروع شد؛ در اوایل دهۀ شصت و با ظهور هیپیها و ظاهر چشمگیرشان، شکل عریانتری به خود گرفت؛ با ” جشنوارۀ موسیقی مونتری”در ژوئن ۱۹۶۷در مونتری کانتیِ کالیفرنیا و گردهمایی هیپیها در ” تابستان عشق”در ۱۹۶۷ در سانفرانسیسکو و دیگر شهرهای آمریکا، اروپا، و کانادا عرصۀ عمومی را به تسخیر خود در آورد؛ با تظاهرات خیابانی و اعتراضات دانشجویی در بهار ۱۹۶۸ شهرهای بزرگ اروپا و آمریکا را در نوردید؛ با اجتماع سیصد هزار نفری جوانان در جشنوارۀ” وودستاک: سه روز صلح و موسیقی”در ۱۹۶۹ در نزدیکی نیویورک به اوج رسید؛ و در اوایل دهۀ هفتاد میلادی، به دنبال مرگ و یا خاموشی چهرههای برجستۀ آن در عرصههای هنری، سیاسی، و اجتماعی خاتمه یافت.
به نظر برخی از مفسران، همین مخالفخوانی – ضدیت، مقاومت، و معنویتخواهی – را بین بسیاری از افراطگرایان امروزی، جوانان شورشی و گروندگان به گروههای تروریستی، میشود مشاهده کرد: به باور آنها، صرف نظر از رویههای عملی، اشتراک آرمانها بین این دو نسل عاصی را دشوار میشود ندیده گرفت.
نقشآفرینان اصلی این جنبش (آن میلیونها جوان شرکتکننده در همایشهای هیپیوار، جشنوارههای هنری، و جنبشهای اعتراضی)، از دید مفسران امروزی افرادی به نسبت مرفه و ماجراجو، سرخورده از تمدن ماشینی و فرهنگ متبلور در جامعۀ مصرفی، در جستجوی لذت، خلاقیت، و معنویت، و در آرزوی بازگشت به طبیعت بودند: ضدیتشان با تمدن غربی و استیلای فرهنگ مسلط علائمی از مقاومت در قبال مقررات اجتماعی، محدودیتهای مدرنیته، و رویکرد مادیگرای ملازم آن بود (دههها پیشتر، فرویدِ روانکاو این تمایل به تخریب تمدن و بازگشت به طبیعت را در آثاری همچون تمدن و ناخشنودیها از آن و در قالب ایدههایی از جمله ” بازگشت امر سرکوبشده”توضیح داده بود). به نظر برخی از مفسران، همین مخالفخوانی – ضدیت، مقاومت، و معنویتخواهی – را بین بسیاری از افراطگرایان امروزی، جوانان شورشی و گروندگان به گروههای تروریستی، میشود مشاهده کرد: به باور آنها، صرف نظر از رویههای عملی، اشتراک آرمانها بین این دو نسل عاصی را دشوار میشود ندیده گرفت.
با این حال، و برخلاف این ارزیابی، اشتراک آرمانها بین این دو ” شورش علیه وضع موجود”آنچنان هم عریض و عمیق نیست: ” پادفرهنگ”دهۀ شصت و نسل خالقاش عمدتاً انگیزههایی سوای آمال ستیزهجویان معاصر داشت و اثرات متفاوتی هم از خود به جا گذاشت. تا آنجا که به شورشیان دهۀ شصت و اهداف اصلیشان مربوط میشود، این جنبش – در عین طبیعتگرایی و با وجود جدایی نسبی از جریان اصلی – به همزیستی سبکهای زندگی و سبکهای هنری، به تنوع زیستی و فرهنگی، باور داشت: آماجاش نه تخریب و تنگ کردن عرصه بر هنرهای رایج و فرهنگ مسلط که باز کردن جایی برای ” زیست – زیباییشناسی”خاص خود بود، و از همین جهت به سست کردن پایگانهای ارزشی و دموکراتیکسازی فرهنگی (رنگینکمانی کردن عرصههای هنری یا، به تعبیر باختین، “کارناوالوارگی” ) از راه تلفیق فرهنگ نخبه و فرهنگ نازل اقدام میکرد، و این همه را به شکل مؤکد و حتا متظاهرانه در زیستبوم و در منش، پوشش، و آرایش خود به نمایش میگذاشت.
در سطح فردی، پادفرهنگ آن دهه بیش از آن که در پی” بازگشت به خویشتن”باشد در صدد کشف ” دیگری”(فرهنگهای دیگر، فکرهای دیگر، سنتهای دیگر، و سبکهای دیگر) بود. با اقتدار و مرجعیت میانه نداشت و، به عکس، به تجربهگری، به سیر و سلوک شخصی و روح جستوجوگری، پر و بال میداد: از ادبیات آمریکا در سدۀ نوزده الهام میگرفت، به سنتهای هنری سیاهان (آفریقاییتباران آمریکایی) در سدۀ بیستم اهمیت میداد، و در مسیر آشنایی هرچه بیشتر با سبکهای فرهنگیِ نامسلط پیش میرفت. این جستجوگری البته محدود و منحصر به خردهفرهنگهای غربی نبود. همین روحیه، انبوه جوانان اروپایی و آمریکایی و از جمله چهرههای برجستۀ پادفرهنگی، از بیتها تا بیتلها، را به هند و نپال و مراکش کشاند و با فرهنگهای آسیایی و آفریقایی آشنا کرد. اینگونه، موسیقی و مراقبه (مدیتیشن) در هم آمیخت، صلح بودایی و سیتار هندی جزء جداییناپذیر پادفرهنگ دهۀ شصت شد، و ماهاریشی و راوی شانکار به اشتهار و اعتباری از جنس بیتها و بیتلها رسیدند. حاصل این جستجو در نوشتههای مؤلفان گونهگونی، از آلن گینزبرگ، جک کروآک، ویلیام باروز، و کن کیزی، تا هانتر تامسون، توماس پینچون، کورت وونهگات، و ریچارد براتیگان ثبت شد و در طیف متنوعی از سبکها، خوانندهها، و نوازندهها، از جاز و بلوز تا کانتری و راک و راک اند رول، از مایلز دیویس، بیتلها، و رولینگ استونز و باب دیلن تا جون بائز، جنیس جاپلین، جیمی هندریکس، و جیم موریسون تبلور یافت.
در سطح سیاسی و اجتماعی، جوانان شورشی آن دوره عموماً مبلغ ” عشق و آشتی”، صلحدوستی، و خشونتپرهیزی، و بیزار و یا دست کم برکنار از نژادپرستی، حامی حق زنان و حقوق اقلیتهای قومی، به ویژه سیاهان و ” جنبش حقوق مدنی” شان، و همچنین حامی حفظ محیط زیست بودند. به علاوه، به رغم انتقاداتشان از نظام سرمایهداری و سازوکارهای آن در جوامع غربی و با وجود گرایشهای سوسیالیستی، عمدتاً از اتکا به ایدئولوژیهای کمونیستی، به ویژه در شکل ستیزهجویانهاش، احتراز میکردند. میتینگها و همایشهای “اسدیاس”یا ” دانشجویان حامی جامعۀ دموکراتیک”در دانشگاه میشیگان، نمایشهای خیابانی و رایگانفروشیهای ” دیگِرها”در سانفرانسیسکو، اعتراضات انتخاباتی ” ییپیها”(اعضای”حزب بینالمللی جوانان” ، ملقب به ” گروچو مارکسیستها”) در شیکاگو، تظاهرات ضدجنگ سراسری در مخالفت با مداخلۀ نظامی آمریکا در ویتنام، و جنبشهای دانشجویی در کشورهای مختلف اروپایی جلوههای آشکاری از تعهد اجتماعی و سیاسی آن جوانانِ شهره به فردگرایی و ” فرهنگستیزی”بود – گو اینکه هدفشان بیش و پیش از آنکه تغییر و دگرگون کردن دنیا باشد، تغییر و دگرگون کردن خودشان (از اسمها تا عقایدشان) بود، و از این رهگذر عشقورزی را به خصومتورزی، معاشقه را به مخاصمه، ترجیح میدادند.
راهبردشان شکستن مرزها و محدودهها به اتکای ارعاب و ستیزهجویی، نه فقط با دولتهای مستقر که به علاوه با مردم عادی است. در ایدئولوژیشان هر افراطی عین اعتدال است و ” بازگشت به خویشتن”شان به بنیادگرایی محدود میشود. اینگونه، خط قاطعی بین خود و دیگری میکشند و دیگران – کافران و پیروان دیگر ادیان – به دیدشان مستحق عقوبتی عبرتآموز میآیند.
دههها بعد از این ماجرا، جوانانی از گوشه و کنار اروپا و آمریکا، با گرویدن به اسلام و یا رجعت به ریشههای اسلامی خود، با سابقه یا بی سابقۀ جنایی، به عنوان شورشیان مسلح عازم خاورمیانه میشوند و با عملیات انتحاری، گروگانگیری، کشتار غیرنظامیان، و اقداماتی از این گونه، در راه ” جهاد”و در جبهههای ” اسلام علیه غرب” میجنگند. انگیزهشان به احتمال فراوان ناخشنودی از تمدن غربی و میل به معنویت است و آمالشان اجرای احکام شریعت و برپایی دولتی دینی که هدفاش امحای کفر و الحاد غربی و غیراسلامی است. خشونتشان مرز و محدوده نمیشناسد: راهبردشان شکستن مرزها و محدودهها به اتکای ارعاب و ستیزهجویی، نه فقط با دولتهای مستقر که به علاوه با مردم عادی است. در ایدئولوژیشان هر افراطی عین اعتدال است و ” بازگشت به خویشتن”شان به بنیادگرایی محدود میشود. اینگونه، خط قاطعی بین خود و دیگری میکشند و دیگران – کافران و پیروان دیگر ادیان – به دیدشان مستحق عقوبتی عبرتآموز میآیند. لذات هنری، رقص و موسیقی، مشروبات و مخدرات، و تفریحات و تنوعات ” غربی”به نظرشان مایۀ خشم خدا است، و حاملان و حامیاناش را بیملاحظه باید از بین برد.
چنان آمال و چنین اعمالی بیش از آنکه شور جوانانه یا طغیان علیه تمدن باشد از اثرات ناهماهنگی در جامعۀ جهانی (به ویژه کامیابی در جهانیسازی اقتصادی و ناکامی در جهانیسازی فرهنگی) است: اسلامگرایی امروزی، عامیانه یا آکادمیک، به ندرت مشابهتی با پادفرهنگ دهۀ شصت دارد، و دشوار میشود الگویی برای بنیادگرایان مسلمان در آن دوران یافت – تنها معادلشان در آن دوره احتمالاً ” خانوادهی منسون”، پیروان چارلز منسون (خوانندۀ تازهکار و تبهکار سابقهدار)، بود: افراطیانی که با اثرپذیری از آموزههای مذهبی او به جنایتهای فراوان، و از جمله قتل شارون تیت (هنرپیشۀ هالیوودی و همسر رومن پولانسکی)، دست زدند. بعد شش دهه، پیداست که برخورد جریان ضدفرهنگی با مسائل اجتماعی اغلب سادهانگارانه و نیهلیستی و رویکردش به سیاست بعضاً اوتوپیایی و آنارشیستی بود، از وابستگی خود به فرآوردههای فرهنگ مسلط، صنعت سرگرمی، و تبلیغات رسانهای عمدتاً آگاهی نداشت، و کارش در ترویج آزادی جنسی، مصرف مشروبات، و استعمال مخدرات عموماً به افراط میکشید. با این همه، روح و رویکرد شورشیان آن دوره با شورشیان مسلح این دوره فرسنگها فاصله داشت؛ سلاح آنها سازها، سرودهها، و نوشتههایشان بود و رؤیایشان دنیایی که جان لنون در ترانهاش، ” تصور کن”، آن را به تصویر میکشید: دنیایی بدون مذهب، بدون مرز و مالکیت، بدون جنگ و جدل، دنیایی که تمام ساکناناش در صلح جهانی سهیم اند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.