در شهر مالمین، واقع در جنوب برمه، مورد تنفر عده زیادی از مردم بودم، و این تنها زمانی در زندگیام بود که به اندازه کافی مهم بودم تا در چنین موقعیتی قرار بگیرم. افسر پلیسِ ناحیه در آن شهر بودم، جایی که احساسات تند ضداروپایی به شکلی کور و بیهدف جریان داشت. هیچکس جَنَمِ به راه انداختنِ یک شورش را نداشت، اما اگر یک زن اروپاییِ تنها از میان بازار میگذشت احتمالا کسی پیدا میشد که تنبول به لباسش تف کند.
من به عنوان افسر پلیس برایشان هدفی آشکار به حساب میآمدم، و هر وقت این کار به نظرشان بیخطر میآمد به دامشان میافتادم. یک بار وقتی در زمین فوتبال یک برمهای تَر و فرز به من پشت پا زد و داور (یک برمهای دیگر) هم به روی خودش نیاورد، جمعیت قهقههای زننده سر داد. این اتفاق یکی دو بار دیگر هم تکرار شد. دست آخر، چهرههای زرد و ریشخندآمیز مردان جوانی که در هرجایی ملاقات میکردم و نیز توهینهایی که وقتی فاصلهای امن میانمان قرار داشت نثارم میشد بدجوری اعصابم را به هم ریخت. راهبان جوان بودایی از همه بدتر بودند. چندین هزار نفر از آنها در شهر بودند و به نظر هیچ کدامشان هم کاری جز ایستادن سرِ خیابانها و متلکپرانی به اروپاییها نداشتند.
همهی اینها گیجکننده و آزاردهنده بود. چون تا آن زمان دیگر به این نتیجه رسیده بودم که امپریالیسم چیزی اهریمنی است و هر چه زودتر شغلم را ول کنم و بزنم بیرون بهتر است. به لحاظ نظری ــ والبته در خفا ــ من کاملاً طرفدار مردم برمه و علیه استعمارگرانشان، یعنی بریتانیاییها، بودم. از شغلی که داشتم بیش از حدی که قادر به بیانش باشم، متنفر بودم.
در شغلی اینچنینی، آدم از نزدیک شاهد کثافتکاریهای استعمارگران است. زندانیان بیچارهای که در قفسهای متعفن بازداشتگاه روی هم ریخته شدهاند، چهرههای خاکستری و ترسیده و تسلیمشدهی محکومان طویلالمدت، کفلهای زخمیِ مردانی که با خیزران شلاق خوردهاند ــ همهی اینها مرا با نوعی احساسِ گناهِ تحملناپذیر رنج میداد.
اما نمیتوانستم تصویری کلی از اوضاع برای خودم بسازم. جوان بودم و تحصیلات اندکی داشتم، و باید در همان سکوت مطلقی که در شرق بر تمام انگلیسیها تحمیل میشود برای مشکلاتم چارهجویی میکردم. حتی نمیدانستم که امپراتوری بریتانیا در حال احتضار است، و هیچ نمیدانستم که به رغم همه چیز خیلی بهتر از امپراتوریهای جوانی است که به زودی جایگزینش میشوند.
تنها چیزی که میدانستم این بود که گیر افتادهام، بین نفرتم از امپراتوریای که به آن خدمت میکردم و خشمم از جانوران کوچک شیطانصفتی که تلاش میکردند شغلم را تحملناپذیر کنند. از یک طرف سلطهی بریتانیاییها در هند را استبدادی شکستناپذیر میدانستم که تا قرنها و قرنها خواستههای مردمان درمانده را زیر پا میگذارد؛ و از طرف دیگر فکر میکردم بزرگترین خوشی دنیا فرو کردن سرنیزه در شکم یک راهب بودایی است. چنین احساساتی به عنوان محصولات جانبیِ امپریالیسم کاملا طبیعی و معمول هستند، این را میتوانید از هر صاحبمنصب انگلیسی در هند بپرسید ــ البته اگر بتوانید وقت بیکاری پیدایش کنید.
تا آن زمان دیگر به این نتیجه رسیده بودم که امپریالیسم چیزی اهریمنی است و هر چه زودتر شغلم را ول کنم و بزنم بیرون بهتر است. به لحاظ نظری ــ والبته در خفا ــ من کاملاً طرفدار مردم برمه و علیه استعمارگرانشان، یعنی بریتانیاییها، بودم. از شغلی که داشتم بیش از حدی که قادر به بیانش باشم، متنفر بودم
یک روز اتفاقی افتاد که به طرز پیچیدهای آموزنده و روشنگر از آب در آمد. به خودی خود اتفاقی کوچک و جزئی بود، اما به من دیدگاه بهتری از قبل درمورد سرشت واقعی امپریالیسم بخشید ــ از بابت انگیزههایی واقعی که حکومتهای مستبد بر مبنایشان عمل میکنند. یک روز صبحِ زود دستیاربازرس پاسگاهی در آن سوی شهر با تلفن من تماس گرفت و خبر داد که یک فیل در حال به توبره کشیدن بازار است.
پرسید آیا امکان دارد بروم و فکری به حالش بکنم؟ نمیدانستم چه کاری از دستم برمیآید، اما میخواستم ببینم چه خبر است. سوار بر اسبی کوچک شدم و به راه افتادم. تفنگم را هم برداشتم، یک وینچستر قدیمی کالیبر ۴۴ که البته برای کشتن یک فیل زیادی کوچک بود. اما فکر کردم شاید سر و صدایش برای ایجاد رُعب و وحشت کارساز باشد. در طول راه چندین برمهای مرا متوقف کردند و از کارهایی که آن فیل کرده بود برایم گفتند.
قطعاً فیلی وحشی نبود، بلکه حیوانی اهلی بود که «فَحل» شده بود. او را زنجیر کرده بودند، همانطور که برای همه فیلهای اهلیِ درآستانهی فحل شدن واجب است، اما شب قبل زنجیرش را پاره کرده و گریخته بود. فیلبانش، تنها کسی که میتوانست در چنین موقعیتی او را کنترل کند، به دنبالش رفته بود، اما جهت را اشتباه تشخیص داده و در آن لحظه به اندازهی سفری ۱۲ ساعته با ما فاصله داشت. و صبح فیل ناگهان دوباره در شهر ظاهر شده بود. مردم برمه اسلحه نداشتند و در برابر فیل کاملاً بیدفاع بودند. تا آن لحظه، کلبهی خیزران یک نفر را تخریب کرده، یک گاو را کشته و به چند دکان میوهفروشی هجوم برده و میوههایشان را حریصانه بلعیده بود. همچنین به وانت حمل زبالهی شهرداری بر خورده بود و بعد از بیرون پریدن و فرار راننده، وانت را واژگون کرده و خرد و خاکشیرش کرده بود.
دستیار بازرس برمهای و چند پاسبان هندی در ناحیهای که فیل در آن دیده شده بود منتظرم بودند. محلهای فقیر بود، هزارتویی از کلبههای خیزران کثیف و زشت، با بامهای پوشیده از برگهای نخل، که بر دامنهی شیبدارِ تپه پهن شده بود. یادم است که صبحی ابری و خفه در ابتدای فصلِ باران بود. شروع کردیم به پرسوجو از اهالی که فیل کجا رفته، و مثل همیشه در دستیابی به هرگونه اطلاعات دقیقی ناکام ماندیم. در شرق همواره اینگونه است؛ همیشه ماجرا از دور به اندازهی کافی واضح به نظر میرسد، اما هر چه به محل حادثه نزدیکتر میشوید بر ابهام ماجرا افزوده میشود.
بعضی از اهالی میگفتند فیل از این طرف رفته، برخی میگفتند از آن طرف، برخی هم ادعا میکردند هیچ چیزی در مورد هیچ فیلی به گوششان نخورده است. تقریباً داشتم به این نتیجه میرسیدم که کل ماجرا دروغی بیش نیست که ناگهان صدای فریادی از فاصلهای نزدیک بلند شد. صدایی بلند و عصبانی که فریاد میزد: «برو اونور بچه! همین الان برو!» و زنِ ترکه به دستِ سالخوردهای که با خشونت جمعی از بچههای برهنه را کیش میداد از پشت کلبهای بیرون آمد. بعد هم زنان بیشتری که زبانشان را گاز میگرفتند و تعجب میکردند به دنبالش آمدند؛ از قرارِ معلوم بچهها چیزی را دیده بودند که نباید میدیدند.
کلبه را دور زدم و جسد مردی را دیدم که در گل و لای افتاده بود. مردی هندی بود، یک کولیِ سیاه دراویدی [اهالی جنوب هند] تقریباً برهنه که ظاهرا دقایقِ زیادی از مرگش نمیگذشت. مردم میگفتند فیل ناگهان از پشتِ یک کلبه سر راهش ظاهر شده، با خرطومش او را گرفته، پایش را روی کمرش گذاشته و روی زمین لهش کرده است. فصل بارندگی بود و زمین نرم، و صورت او شیاری به عمق سی سانت و طول چندین متر روی زمین انداخته بود. به شکم افتاده بود با دستانی که مصلوبوار به دو طرف گشوده بود، و سرش با زاویهای تند به یکسو چرخیده بود.
صورتش را لایهای از گل و لای پوشانده بود، چشمها کاملاً باز، و دندانهایی عریان و به هم فشرده با حالتی حاکی از رنجی تحملناپذیر. (حواستان باشد هرگز به من نگویید مردهها آرام به نظر میرسند. اغلب جنازههایی که من تاکنون دیدهام ظاهری اهریمنی داشتهاند.) سایش پای جانور عظیم پوستِ پشتش را کنده بود، به همان تر و تمیزی که آدم پوست خرگوشی را میکند. همین که جنازه را دیدم گماشتهای را به خانهی دوستی در آن نزدیکی فرستادم تا یک تفنگ شکار فیل قرض بگیرد. اسب را هم قبلاً فرستاده بودم، چون نمیخواستم با استشمام بوی فیل رَم کند و به زمین پرتم کند.
گماشته دقایقی بعد با یک تفنگ و پنج فشنگ بازگشت، و در این حین چند برمهای از راه رسیدند و خبر دادند فیل در شالیزارهای پاییندست است، تنها چندصد متر دورتر. وقتی به راه افتادم تقریباً تمامی جمعیت محله از خانهها بیرون آمدند و دنبال من راه افتادند. آنها تفنگ را دیده بودند و همگی هیجانزده فریاد میکشیدند که قرار است به فیل شلیک کنم. وقتی فیل تنها به ویرانی خانههایشان مشغول بود علاقهی چندانی به موضوع نشان نمیدادند، اما حالا که قرار بود به فیل شلیک شود اوضاع فرق میکرد.
برایشان حکمِ سرگرمیای کوچک را داشت، همانطور که احتمالا برای جماعتی انگلیسی چنین میبود؛ علاوه بر این، آنها گوشتش را هم میخواستند. این مسئله به شکل مبهمی ناراحتم میکرد. هیچ قصدی برای شلیک به فیل نداشتم ــ تنها برای این دنبال اسلحه فرستاده بودم که در صورت نیاز از خودم دفاع کنم ــ و این که جماعتی پشت سرتان راه بیافتند هم همیشه مضطربکننده است.
به سمت پایین تپه رژه رفتم، هم احساس حماقت میکردم و هم ظاهری شبیه احمقها پیدا کرده بودم، با تفنگی روی شانهام و ارتشی هر دم فزاینده از مردمی که پشت سرم همدیگر را هل میدادند. پایین، وقتی از کلبهها دور شدیم، یک جادهی شنی بود و پشت سرش شالیزارهای لجنآلودی به عرض حدود هزار متر، هنوز شخم نخورده اما خیس از نخستین بارانها و نقطه به نقطه پوشیده از علفهای هرز. فیل در فاصلهی هشت متری جاده ایستاده بود و سمت چپ بدنش به طرف ما بود. هیچ توجهی به نزدیک شدن جمعیت نداشت. علفها را خوشه خوشه از جا میکند، به زانو میکوبیدشان تا تمیز شوند و بعد در دهان میتپاندشان.
وسط جاده درنگ کردم. همین که چشمم به فیل افتاد با یقینی کامل دانستم که نباید به او شلیک کنم. شلیک کردن به یک فیلِ اهلیِ کارگر مسالهای جدی است ــ قابلقیاس با نابود کردن ماشینآلاتی عظیم و گرانقیمت ــ و مطمئناً در صورت امکان باید از آن اجتناب کرد. و از آن فاصله و در حالی که با آرامش مشغول چریدن بود، آن فیل اصلاً خطرناکتر از یک گاو به نظر نمیرسید.
آنوقت با خودم فکر کردم، و هنوز هم فکر میکنم، که حملهی «فحل» او دیگر رو به پایان بود؛ که در این صورت، فیل فقط همینطور بیآزار در اطراف پرسه میزد، تا فیلبانش بیاید و او را بگیرد. علاوه بر این، کوچکترین علاقهای هم به شلیک به او نداشتم. تصمیم گرفتم برای مدتی کوتاه تماشایش کنم تا مطمئن شوم دوباره وحشی نخواهد شد، و بعد به خانه بروم.
اما در همان لحظه برگشتم و نگاهی به جمعیت پشت سرم انداختم. جمعیتی عظیم بود، دستکم دو هزار نفر که هر لحظه هم بیشتر میشد. تا مسافتی طولانی جاده را در هر دو سمت بند آورده بودند.
به دریای چهرههای زردرنگ بر فراز لباسهای رنگارنگ نگاهی انداختم ــ چهرهها همه شاد بودند و هیجانزده از این سرگرمی کوچک، همگی مطمئن از اینکه قرار است به فیل شلیک شود. مرا تماشا میکردند، همانطور که شعبدهباز را پیش از اجرای تردستیاش. مرا دوست نداشتند، اما با آن تفنگ جادویی در دستانم، برای لحظاتی هم که شده سزاوار تماشا بودم. و ناگهان فهمیدم که در نهایت چارهای جز کشتن فیل ندارم. مردم انتظار این کار را از من داشتند و من باید انجامش میدادم؛ احساس میکردم ارادهی دو هزار نفریشان مرا به شکلی مقاومتناپذیر به پیش میراند. و در همین لحظه بود، در حالی که آن جا تفنگ به دست ایستاده بودم، که برای نخستین بار متوجه پوچی و بیهودگی حکومت سفیدپوستان در شرق شدم.
اینجا بودم، مرد سفید با تفنگی در دست، ایستاده در جلوی جمعیتی از اهالی بیسلاح ــ شبیه بازیگر نقش اول یک نمایش؛ اما در واقع فقط عروسک خیمهشببازی مسخرهای که خواست و ارادهی آن چهرههای زردِ پشت سر به جلو میراندش. در این لحظه دریافتم که وقتی مرد سفیدپوست به حاکمی مستبد تبدیل میشود، در وهلهی اول آزادی خودش را نابود میکند. به آدمکی ژستگرفته و توخالی تبدیل میشود، به چهرهی متعارف یک «صاحب». از آن جا که شرایط فرمانروایی او اقتضا میکند که عمرش را صرف تحت تاثیر قرار دادن بومیان کند، باید در هر قیام و شورشی آن کاری را انجام دهد که بومیان انتظار دارند.
او ماسکی به چهره میزند، و چهرهاش به تدریج با آن ماسک یکی میشود. من باید به فیل شلیک میکردم. وقتی به دنبال تفنگ فرستادم خود را قانع کرده بودم که آن کار را انجام دهم. یک صاحب باید مانند یک صاحب رفتار کند؛ او باید محکم ظاهر شود، قاطع باشد و کارهایی روشن و قطعی انجام دهد. آمدن این همه راه، تفنگ در دست، با دو هزار آدم که پشت سرم رژه میرفتند، و بعد جا زدن و برگشتن بدون انجام هیچ کاری ــ نه، چنین کاری غیرممکن بود. در این صورت جمعیت به من میخندید. و تمام زندگیام، تمام زندگی هر مرد سفیدی در شرق، کشمکشی طولانی است برای آن که کسی به او نخندد.
وقتی مرد سفیدپوست به حاکمی مستبد تبدیل میشود، در وهلهی اول آزادی خودش را نابود میکند. به آدمکی ژستگرفته و توخالی تبدیل میشود، به چهرهی متعارف یک «صاحب». از آن جا که شرایط فرمانروایی او اقتضا میکند که عمرش را صرف تحت تاثیر قرار دادن بومیان کند، باید در هر قیام و شورشی آن کاری را انجام دهد که بومیان انتظار دارند
اما من نمیخواستم به فیل شلیک کنم. میدیدم که خرمنهای علف را به زانویش میکوبد، با آن حال و هوای مادربزرگانه و پرمشغلهای که فیلها دارند. شلیک به او در نظرم جنایت مینمود. در آن سن و سال دربارهی کشتن حیوانات چندان سختگیر نبودم، اما من هرگز به یک فیل شلیک نکرده بودم و دلم هم نمیخواست این کار را بکنم (کشتن یک حیوان بزرگ جثه هم همیشه به نظر بدتر میآید.) علاوه بر این، صاحب حیوان هم باید در نظر گرفته میشد. فیل زنده بیش از صد پوند میارزید؛ مردهاش تنها به اندازهی قیمت عاجش، شاید ۵ پوند.
اما باید سریع عمل میکردم. برگشتم سمت چند برمهای که به نظر با تجربه میآمدند و وقتی رسیدیم آنجا بودند، از آنها درمورد رفتار فیل سوال کردم. پاسخ همهشان یکسان بود: اگر به حال خود بگذاریدش هیچ توجهی به شما نمیکند، اما اگر خیلی به او نزدیک شوید ممکن است حمله کند.
برایم کاملا آشکار بود که باید چه کار کنم. باید جلو میرفتم و به فاصلهی، مثلا، ۲۵ متری فیل میرسیدم تا رفتارش را بررسی کنم. اگر حمله میکرد میتوانستم شلیک کنم؛ اگر توجهی به من نمیکرد آنوقت خیالمان راحت میشد و میتوانستیم او را تا بازگشت فیلبانش به حال خود بگذاریم. اما میدانستم که قرار نیست چنین کاری کنم. من تیرانداز چندان ماهری نبودم و زمین هم پوشیده از گِلی نرم بودکه آدم با هر قدم در آن فرو میرفت. اگر فیل حمله میکرد و تیر من به هدف نمیخورد، شانس زنده ماندنم به اندازهی شانس یک وزغ زیر غلتکی غولپیکر بود.
اما حتی در آن لحظه هم چندان به جان خودم فکر نمیکردم، و همهی حواسم به آن چهرههای زردرنگِ مراقبِ پشت سرم بود. چرا که در آن لحظه، با آن جمعیتی که تماشایم میکردند ترس را به شکل معمولش تجربه نمیکردم، با حسی که اگر خودم تنها بودم میداشتم. یک مرد سفید نباید جلوی «بومیها» بترسد؛ و به این ترتیب، در کل نباید بترسد.
همهی فکر و ذکرم این بود که اگر اوضاع درست پیش نرود، آن دو هزار برمهای مرا میبینند که توسط فیل تعقیب میشوم، به دام میافتم، لگدمال میشوم ودر نهایت شبیه آن هندی روی تپه، به جسدی دنداننما تبدیل میشوم. اگر این اتفاق میافتاد کاملا محتمل بود که تعدادی از آنها بخندند. هرگز نباید چنین میشد.
فقط یک راه دیگر داشتم. فشنگها را در خشاب جا زدم و روی جاده دراز کشیدم تا هدفگیری بهتری داشته باشم. جمعیت کاملا بیحرکت شد و آهی عمیق، کوتاه و شاد، مثل کسانی که ببینند پردههای تئاتر سرانجام بالا میرود، از گلوهای بیشمارشان خارج شد. سرانجام قرار بود به سرگرمی کوچکشان برسند. تفنگ سلاح آلمانی زیبایی بود با مگسک صلیبیشکل. آن موقع نمیدانستم که برای شکار فیل، فرد باید خطی فرضی را نشانه بگیرد که دو سوراخ گوش فیل را به هم وصل میکند. یعنی حالا که فیل به پهلو بود، باید درست سوراخ گوشش را نشانه میگرفتم، اما در عمل من چندین اینچ جلوتر را نشانه گرفتم، چون فکر میکردم مغز باید جلوتر از اینها باشد.
وقتی ماشه را کشیدم نه صدای شلیک شنیدم و نه لگد تفنگ را حس کردم ــ تیرانداز وقتی به هدف میزند معمولا چنین حالی دارد ــ اما صدای خروش اهریمنی جمعیت را شنیدم که با خوشحالی برخاست. در آن لحظه، در زمانی بسیار کوتاه ــ شاید حتی کوتاهتر از این که گلوله به هدف بنشیند ــ تغییری رازآمیز و هولناک بر فیل مستولی شد.
نه تکان خورد و نه افتاد، اما تکتک خطوط بدنش دستخوش تغییر شد. ناگهان اندوهگین، آبرفته، و بیاندازه پیر به نظر رسید، انگار تأثیر ترسناک گلوله او را فلج کرده باشد، بی آن که به زمین بیاندازدش. سرانجام، بعد از زمانی طولانی ــ به جرأت میگویم چیزی در حدود ۵ ثانیه ــ با ناتوانی خم شد و عاجزانه بر زمین زانو زد.
بزاق از دهانش جاری بود. گویی سالخوردگی به شکلی شگرف در او سکنی گزیده بود. انگار فیلی هزاران ساله باشد. دوباره به همان نقطه شلیک کردم. با شلیک دوم به زمین نیفتاد، بلکه خود را با آهستگی یأسآمیزی بالا کشید و ضعیف و بیجان سرپا ایستاد، با پاهایی که شل میشدند و سری که به پایین خم میشد.
برای سومین بار شلیک کردم. این گلولهای بود که بر او کارگر افتاد. می توانستی ببینی که دردِ این گلوله تمام تنش را تکان داد و تهماندهی قوایش را از پاهایش بیرون کشید. اما در هنگام سقوط لحظهای به نظر رسید که دارد بلند میشود، وقتی پاهای عقبش زیر وزنش خم میشد شبیه صخرهای عظیم که واژگون شود به بالا سر کشید، و خرطومش مثل درختی به سوی آسمان چنگ انداخت. صدای شیپوروارش بلند شد، برای نخستین بار و تنها بار. و بعد فیل فرو افتاد، شکمش به سمت من، با ضربهای که به نظر رسید زمین را حتی در جایی که من دراز کشیده بودم هم لرزاند.
هولناک بود تماشای آن جانور عظیم که ناتوان از حرکت و حتی ناتوان از مردن، آنجا دراز کشیده، و این که من حتی قادر نبودم خلاصش کنم. تنفسِ دردناک و توأم با شکنجهاش به منظمی تیکتاکِ ساعت ادامه یافت
بلند شدم. برمهایها جلوتر از من به سرعت از میان گل و لای پیش میرفتند. واضح بود که فیل هرگز دوباره برنخواهد خاست، اما هنوز نمرده بود. با نظمی آهنگین نفس میکشید، با نفسنفسهایی خرناسوار برآمدگی عظیم پهلویش به شکلی دردناک بالا و پایین میرفت. دهانش گوش تا گوش گشوده بود ــ میتوانستم تا اعماق حفرهی صورتیرنگِ گلوگاهش را ببینم.
زمانی دراز منتظر ماندم تا بمیرد، اما تنفسش ضعیفتر نشد. سرانجام دو گلوله باقیمانده را به جایی که فکر میکردم قلبش باید باشد شلیک کردم. خون غلیظ مثل مخملی سرخرنگ فوران کرد، اما فیل هنوز نمرده بود. با اصابت گلولهها حتی بدنش هم دچار رعشه نشد و تنفس پرزجرش بیلحظهای درنگ ادامه یافت. داشت میمرد، بسیار آهسته و با دردی عظیم، اما در جهانی بسیار دور از من، جایی که دیگر حتی گلوله هم نمیتوانست به او آسیب بزند. حس کردم باید به آن صدای وحشتناک پایان دهم. هولناک بود تماشای آن جانور عظیم که ناتوان از حرکت و حتی ناتوان از مردن، آنجا دراز کشیده، و این که من حتی قادر نبودم خلاصش کنم. کسی را دنبال تفنگ کوچک خودم فرستادم و گلوله بعد گلوله در گلو و قلبِ حیوان خالی کردم. اما کوچکترین تأثیری نداشت. تنفسِ دردناک و توأم با شکنجهاش به منظمی تیکتاکِ ساعت ادامه یافت.
سرانجام دیگر تحملم تمام شد و از آنجا رفتم. بعدها شنیدم که مردنش نیم ساعت طول کشیده. برمهایها حتی پیش از رفتن من هم شروع به آوردنِ چاقو و سبد کرده بودند، و شنیدم که تا عصر لاشهی حیوان را تا استخوان لخت کردهاند. البته بعد از آن بحثهای بیپایانی دربارهی شلیک به فیل درگرفت. صاحب فیل عصبانی بود، ولی او فقط یک هندی بود و کاری از دستش برنمیآمد. علاوه بر این، من به لحاظ قانونی کار درست را انجام داده بودم، چرا که فیل دیوانه اگر صاحبش قادر به کنترل آن نباشد باید کشته شود؛ مثل سگ دیوانه. در بین اروپاییها دو نظر مختلف وجود داشت.
پیرترها می گفتند کار من درست بوده؛ جوانترها میگفتند کشتن یک فیل به خاطر یک کولی حیف بوده، چون ارزش فیل بسیار بیشتر از یک کولی حمال لعنتی است. و بعد از آن ماجرا، من از کشته شدن آن مرد کولی خیلی خوشحال بودم؛ این موضوع باعث شد به لحاظ قانونی بر حق باشم و بهانهی کافی هم برای کشتن فیل به دستم داد. اغلب دلم خواسته بدانم که آیا کسی از اطرافیان هم فهمید که من فقط برای این که احمق به نظر نرسم این کار را کردم یا نه.
۱۹۳۶
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.