از وبلاگ مهدی نسرین-
یک خانم سرخپوستی هست به اسم رز که، به دنبال عارضه قلبی برای مادرم و تا پیش از درگذشتش، از طرف دولت کانادا موظف شده بود به او در کارهاى خانه کمک کند.
رز: چرا سگرمه هات توهمه؟
من: از دست خودم عصبانی ام. فکر می کنم یک جای مهمی از زندگی ام یک تصمیم اشتباه گرفته ام و نمی تونم از این عصبانیت رها شم.
رز:  ما یک مراسمی داریم که در آن کسی که از دست خودش عصبانی است با خود جوانش حرف می زند. در حضور بقیه اعضای گروه در یکی از چادرهایمان. یک دختر یا پسر جوان نقش جوانی فرد عصبانی را به عهده می گیرد و به صحبت های  او فقط گوش می دهد ولی چیزی نمی گوید و جوابی نمی دهد. تقریبن همیشه نتیجه صحبت کردن با خود جوانتر شفابخش بوده است. عصبانیت از بین می رود. تو هم این کار را بکن.
من: رز، من در چادر زندگی نمی کنم. اعضای قبیله ام هم این جا نیستند و در کل به موفقیت آمیز بودن این فعالیت مشکوکم.
رز: پس به خودت جوانترت نامه بنویس. مطمئن باش نتیجه خیلی با آن چه الان فکر می کنی فرق دارد.
مهدی عزیز،
این را که تا الان از من نامه ای دریافت نکرده ای نباید به این معنی تلقی کنی که من به فکر تو نیستم. در واقع روزی نیست که به تو فکر نکنم. اما به نظرم  نامه نوشتن به تو محلی از اعراب ندارد. نه تو اهل نصحیت گوش کردنی و نه من اهل پند و اندرز دادن. اما اگر می خواهی بدانی چرا الان برایت نامه نوشتم باید بگویم یکی از آشنایانم به نام رز از من خواسته این کار را بکنم. رز را نمی شناسی ولی بعدن با او آشنا خواهی شد. آدم بسیار جالبی است. این که من چطور می شناسمش را برایت نمی نویسم؛ اندوهگین می شوی.
راستش چند روزی به این فکر کردم که برایت چه بنویسم. اول خواستم بگویم چه اشتباهاتی را مرتکب نشوی. ولی بعد خوب که فکر کردم متوجه شدم که یادآوری من فایده ای ندارد چون تو همیشه می دانستی چه تصمیم هایی اشتباه است. و باز هم انجامشمان می دادی و می دهی. بنابراین شنیدن اشتباه بودنشان از یک فرد دیگر – حالا هر چقدر هم نزدیک – توفیری نمی کند.
می دانم کنجکاوی بدانی چه تغییراتی در راه خواهد بود. باید کمی ناامیدت کنم و برایت بنویسم که آن ها هنوز سر کارند. اما این ها موضوعاتی نیست که من بخواهم در این جا وقت صرفشان کنم. بگذار برایت بنویسم چرا از دستت عصبانیم.
مهدی عزیز
نامه طولانی شد. امیدوارم روده درازی ام حوصله ات را سر نبرده باشد. این خطوط را که نوشتم دیدم باید بیشتر از تو ممنون باشم تا عصبانی. می فهم که چه فدر زور زده ای جواب برخی سوال ها را پیدا کنی و موفق نشده ای. نه این که من جوابشان را می دانم ولی خوب تلاش تو الان برایم خیلی مهم است. تقریبن باید اذعان کنم عصبانیت کاملن جایش را به قدردانی داده است. من ممنونم که شکست هایت از تو آدم تلخی نساخته است. این را که تلخ نشدن تو چه ربطی به من دارد بعدن می فهمی. به هر حال من از تو دیگر عصبانی نیستم. باید تکرار کنم این رز واقعن کارش درست است.
من و تو به مشیت الهی باور نداریم ولی باید برایت بگویم ماجرا کمی پیچیده تر از این حرف ها بوده است. به هر حال به قول سلمان رشدی در بچه های نیمه شب “زندگی ما، به رغم همه چیز،  مشیت عشق بوده است”. می دانم هرگز فرصت نکرده ای رمان را بخوانی. من هفته بعد می خواهم فیلمش را ببینم. این را بگذار به پاس قدردانی من از خودت.
خود نگهدار
مهدی

پی نوشت: اگر روزی خواستی برایم نامه بنویسی لطفن بگو رمان سن عقل را کجا گذاشته ای. ممنون.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com