بعد از مهمانی شب قبل در حالیکه پیچهای میز و صندلیها را محکم میکنیم، از هر دری حرف میزنیم. پدر میگوید: “راستی این فیلم را در مورد این اواخواهرها روی یوتیوب دیدهای؟ چقدر بده وضعشون!” احساس میکنم صورتم سرخ شده و یک گلوله آتشین راهش را از زیر معدهام گرفته و دارد مستقیم به مغزم میدود، ولی با آرامش میگویم «اوا خواهر چیه؟ همجنسگرا! اگر مرده بگو گِی و اگه زنه بگو لزبین.» پدر سکوت کرده ولی لبخندی روی لبهایش است و نگاهم هم نمیکند و من گفتار بلندبالایی در مورد تأثیر کلمهها و طرز حرف زدنمان در بازتاب طرز فکرمان تحویلش میدهم. حالا دیگر نشستهایم روی صندلیهای محکمشده و چای خوب ایرانی هم دم کشیدهاست. پدرم توی چشمهایم نگاه می کند و میگوید: “تو همجنسگرایی؟” چشمایم را میدزدم و خودم را با مرتب کردن پیچگوشتی و پیچها سرگرم میکنم و میگویم :”من نمیدونم چی هستم! فکر میکنم آدمم و هر آدمی هم حق زندگی و عشق و عاشقی داره.” میگوید: “خب، بعضی وقتها از چیزهایی که توی فیسبوکت مینویسی حدسهایی میزنم اما با خودم میگویم به من مربوط نیست. زندگی سلامتی داشته باش و همیشه خوش باش باباجون.” نمیدانم چرا شجاع میشوم یا شاید هم کله شق و میگویم: “مثلاً اگه من همجنسگرا باشم شما دوستم نداری؟” خیالم را در چند جمله راحت میکند و میگوید “من که کاری با زندگی تو ندارم، شما بزرگ شدهای و خودت قدر زندگی را میدانی. اما به هر حال یادت باشد که جامعه هنوز این چیزها را نمیپذیرد” من هم لبخند میزنم و میگویم ” دلیل اینکه سفیدپوستها هم برای برابری حقوق انسانی سیاهپوستها تلاش کردند و جامعه را اصلاح کردند همین بود.” لیوان چای را میگیرم دستم و میروم روی بالکن و این بار سر خودم را با گلهای رز و شمعدانی گرم میکنم.
امروز که این نامه را برای شما مینویسم، آن هم بدون نام و نشان، چندین ماه از آن روز گذشته و من حالا با عشقم زندگی میکنم. عشقی که همجنس و از جنس منست. همکارانم و دوستان نزدیکم از این عشق خبر دارند و خوب می دانند ما غیر از اجاره خانه و خرج و برج، خیلی چیزهای دیگر را هم با هم شریکیم، مثل آینده، روز و شب، اتاق و کمد و تخت و خلاصه همهی زندگی را.
هر بار پدرم را میبینم یا با هم تلفنی حرف میزنیم، احوال این “همخانه عزیز” را هم میپرسد و سلام میرساند. چند روز پیش وقتی گفتم به زودی این خانه را تحویل میدهیم و به خانه بزرگتر و زیباتری اسبابکشی خواهیم کرد گفت “با هم اسبابکشی میکنید؟ با هم میمانید؟” من هم گفتم “بله! ما حالا حالا ها با هم خواهیم بود.” گفت ” خیر باشه بابا. مواظب خودت باش. کمک خواستی بگو.”
خواستم همانجا بگویم این آدم همخانه من نیست، همه چیزم است! عشقم، نفسم، وجودم، امیدم… خواستم بگویم بابا، درآغوش او آرام میگیرم. با خندهاش میخندم و با گریهاش گریه میکنم. وقتی ماشینش را از دور میبینم دلم قرص میشود…. خواستم هزار چیز دیگر هم بگویم. مثلاً بگویم خوشحال باش که من بالاخره شادم! بالاخره به کسی اعتماد کردهام تا زندگیام را با او تقسیم کنم. اما نشد، نگفتم و باز هم، مثل هربار در دلم گفتم صبر کن تا دفعه بعد.
هر بار پدرم را میبینم یا با هم تلفنی حرف میزنیم، احوال این “همخانه عزیز” را هم میپرسد و سلام میرساند. چند روز پیش وقتی گفتم به زودی این خانه را تحویل میدهیم و به خانه بزرگتر و زیباتری اسبابکشی خواهیم کرد گفت “با هم اسبابکشی میکنید؟ با هم میمانید؟” من هم گفتم “بله! ما حالا حالا ها با هم خواهیم بود.” گفت ” خیر باشه بابا. مواظب خودت باش. کمک خواستی بگو.”
هرشب میخزم توی تخت و خیلی وقتها هنوز سرم به بالش نرسیده از خستگی خوابم میبرد. گرمی تن و نوازش نفسش، حتی صدای بلند نفس کشیدنش هم دلم را قرص میکند که همینجاست. کنار هم هستیم و این همهٔ خوشبختی دنیاست، بهرغم بیپولیها، سختی کار، خستگی هر روزهای که برای هیچکداممان نای حرف زدن هم باقی نمیگذارد.
گاهی اوقات نیمههای شب دست هم را میگیریم، با این که صورتهامان رو به هم نیست. بعضی وقتها هم صبح که از خواب بیدار میشوم دستهایش لای موهام است. همه اینها غیر از لذت دوست داشتهشدن، حس اعتماد، “زنده بودن” و وجود داشتن را، یکجا به من میدهد.
آن روز صبح – همان روز ولنتاین- چشمانم را که باز کردم صورتش را دیدم که کنارم خوابیده و خور و پف میکند. صبح اولین ولنتاین ما، یک روز کاری خیلی شلوغ، با چنین تصویر دلنشینی شروع شد. با آرامش از تخت طوری بیرون آمدم که بیدار نشود.
مثل خیلیها قبل از صبحانه فیسبوک را باز کردم. دیدم همه از ترانه گوگوش نوشتهاند و اینکه این اولین کار در مورد همجنسگراهاست. نمیتوانم شادیام را از خواندن این خبر توصیف کنم. من همیشه گوگوش را دوست داشتهام و برایم یک اسوهٰ ٔمقاومت و “دوام آوردن” بوده و هست. صدای کلیپ را بلند کردم و مشغول آمادهکردن صبحانه شدم. اولین بار که ترانه را شنیدم، فکر کردم لینک را اشتباه باز کردهام. آخر مگر میشود عشق ما اینقدر غمگین باشد؟ کلمات مثل تیر از گوشهایم وارد میشد: ” بنبست”، “تردید”، “ترس”، “احساسی که نباید باشه اما هست”… صدای ترانه را قطع کردم و تصویر را بیصدا نگاه کردم. چه چهره خندان و شادی! نگار کسی از زندگی یکی از ما فیلم گرفته باشد…. میرسیم به جایی که انگار خانهٔ پدری است و او، تنها وارد خانه میشود. این تنهایی و ترانه غمگین کامم را تلخ کرد.
یاد اولین روزهای پانزده سالگیام افتادم که در غوغای – خلوت – جشن تولدم عاشق همکلاسیام شده بودم. باقی سال تحصیلی را با هم درس خواندیم، شب و روز طی کردیم و من چه تلخ از درون به خودم میپیچیدم. این ترانه مربوط به آن روزهای من است. روزهایی که نهایت درکم از این احساس، گناه یا نوعی بیماری بود که جز با سرکوب درمان نمیشد. آن زمان فکر میکردم، اینها همه هیجانات دوران نوجوانی و بلوغ است و بالاخره بزرگ میشوم و خلاص میشوم!
تمام روز با خودم فکر میکردم این کلیپ را برایش بفرستم یا نه؟ همیشه وقتی به خانه برمیگردد با ترانه گوگوش وارد میشود و میخواند “من آمدهام وای وای، من آمدهام”. نگران بودم که مبادا فکر کند من دچار تردید و یأسی هستم که در ترانه هست! مبادا فکر کند من “می دونم که این احساس نباید باشه اما هست” و “من موندم ته یه بنبست”!
وقتی ساعت کاری تمام شد و دوباره فکرها سراغم آمدند، با خودم گفتم حالا دیگر حتماً خیلی از دوستانم – حداقل آنها که همجنسگرا هستند – احساسشان را نسبت به این ترانه نوشتهاند و من تنها کسی نیستم که از صدای بلند حمایت “اکثریت” از من عضو “اقلیت” خیلی هم خوشش نیامدهاست. سوار ماشین که شدم فیسبوک را باز کردم و برخلاف آنچه حدس میزدم اکثر دوستانم ترانه و کلیپ را تحسین میکردند و از گوگوش بابت این “صدا دادن به اقلیت” تشکر کرده بودند.
حمله به همان تعداد انگشتشماری که حس و درکشان از ترانه مشابه من بود، به حدی شدید و سرکوبگرانه بود که جرأت نکردم حسم را بنویسم. واقعیت باز هم روبرویم ایستاد و وجودم را تمام قد به رخم کشید: بله، من یک بار دیگر در گروه “اقلیت” قرار گرفتم. آنهم در میان همان اقلیتی که اکثریت او را شامل لطف و حمایت خویش قرار داده و صدایش را بلند کرده است. اقلیت باید سپاسگزار باشد و ناشکری به هیچوجه جایز نیست. به همین شادی کوچک در خانه کوچک خودمان قناعت میکنیم و به هیچ کس هم نمیگوییم ما به بودن با هم شادیم واز تردیدها اطمینان و از ترسها، شجاعت میسازیم. روزی هم خواهد رسید که بتوانیم شادیهامان را با عزیزانمان تقسیم کنیم بیآنکه نگران آن باشیم که شبیه قصهها و ترانهها نیستیم.
آن روز تنها یک جمله در فیسبوکم نوشتم : ” یادمان باشد منفی در منفی میشود مثبت، اما اقلیت در اقلیت، نمیشود اکثریت.”
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.