……………………..
امید
خوشه خوشه
خون
رود رود
ظلم
لاله می چیند
………………………….
زاینده رود
با شکم گرسنه
با لب تشنه
خوابیده
صبح هزاران خوشه
گندم
در مزارع حشکیده
وقار قارکلاغان
نخستین آوای
سپیده است
……………………….
کفش ها
پاره پاره
از رفته های بیراهه
………………………….
بی رحمانه
خاکستر پروانه را
به تماشا می نشینیم
………………………..
زنی!
همه آرزوهای کال اش را
تنها به قرص نانی فروخت…
کبوتری غمگسار
برشانه های تکیده اش نشست
وگندم زار….
گندم زار…
پرگشود؟!
………………………………..
پنجره ای
قهرکرد
چون می خواستند:
دردیوار زندانی
نصب اش کنند
…………………………..
تشنه ام
اما سیراب اززلال حقیقت
چشمه ساری
درچشمان تشنه ام
جاری است
گرسنه ام
اما کویر دلم
خوشه های گندم
در رویش اند
………………………….
«نان وغم»
سا لها کوشیدم!…
جزنان غم
حاصلم نبود
دل کویرم را
شخم زدم
خوشه های گندم
پاشیدم
دانه های غم روئید
غم را
به اسیاب بردم
آسیاب آرد غم داد
با اشکهایم خمیراش کردم
ودرتنورگداخته دلم پختم
برسرسفره ی غم گذاشتم
سرسفره نشستم
غم خاطراتش را
ازهمنشینی با تنهایی ها می گفت
منم!…
هی بااشک چشمهایم
آردغمم را
خمیر می کردم ومی خوردم
…………………………………………..

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)