شهر غزه: بمبها همچنان پایین میریزند، مردم بیشتر و بیشتری برای حفظ جانشان میگریزند و مادامی که فریاد قربانیانی که زیر آوار حملات اسرائیل ماندهاند بیشتر شنیده میشود ، پناهگاههای کمتری برای رفتن پیدا میشود. نسل کودکان غزه با چیزهایی که میبینند شکل میگیرند. هنوز اما امید هست که به رسم کودکانهشان ما را مثل همیشه غاقلگیر کنند.
در داخل شهر غزه، در أونروا، مدرسهای که به یک پناهگاه تبدیل شده، کودکان حیاط را پر کردهاند. تعدادیشان توپ فوتبال را این طرف و آنطرف شوت میکنند. پرچم آبی سازمان ملل در بالای ساختمان جا خودش کرده است و در پایین پرچم پنجرهها با لباسهای شسته شده که آبشان روی خطوط عابرِ پیادهرو چکه میکند پوشانده شدهاند. بوی مشمئز کننده توالت با بو و گاز زبالهها که بابت گرمای ظهر بالا گرفته مخلوط شده. داخل، در راهروها کپهی نیمکتها با پارچه پوشانده شدهاند تا جا برای خانوادهها باز شود.
در حال حاضر ۲۰۰ هزار نفر در غزه در شرایط مشابهی زندگی میکنند و خیلی از آنها اگر نگوییم اکثریت آنها، کودکان هستند. حداقل نیمی از مردم غزه که حدود ۹۰۰ هزار نفر میشوند افراد زیر ۱۸ ساله هستند.
وقتی وارد ساختمان مدرسه شدم، با دوجین از کودکان بهت زده و با انرژی دوره شدم که آویزان ژاکت ضد گلوله من شدند. در واقع از اینکه در تجهیزات حفاظتی بسته بندی شدم وقتی که دارم به پناهگاه خانوادههایی میروم که جنگ را تجربه کردند حس عجیبی دارم. اما پناهگاه أونروا در سه هفته جنگ، بارها مورد اصابت بمبها و موشکها قرار گرفته است. همین امروز صبح، ۱۶ نفر در پناهگاه/مدرسه أونروا در جبلیه کشته شدند. و همین دلیل ژاکت پوشیدنم است.
کودکان ولی این ضدگلولهها را ندارند. اکثر کودکانی که اینجا هستند زیر ۱۰ سال سن دارند. هیچ کدام از آنها هیچ وقت باریکه تنگ و پرجمعیتِ چهل کیلومتری که غزه نام گرفته را ترک نکردهاند. هیچکدام نمیتوانند زندگی را بدون محاصره هفت سالهی اسرائیل به یاد بیاورند و حالا در سومین دور جنگ زندگی میکنند.
یاسمن العطار ۱۰ ساله از زیر چتری سیاهش به من خیره شده. پر از کنجکاوی دور تا دور مدرسه با شلوار و ژاکت ورزشی بنفش، لباس مزین به رنگ سیاه و سفید و کفشهای پلاستیکی آبیاش دنبالم میآید و به هر کلمهای که پدر و مادرش درباره دشواری مراقبت از فرزندانشان در اتاقهای پرجمعیت مدرسه بین دیگر خانوادهها به من میگویند گوش میکند.
خانواده العطار، خاندانی گسترده از عموها و داییها و عمهها و خالهها و فرزندانشان از خانهشان در بیت لحیا نزدیکی مرز اسرائیل بارها رانده شدند که آخرین مرتبهاش به دو هفته قبلتر بر میگردد وقتی که مورد حمله جنگندههای اسرائیلی و آتش سنگین توپخانه اسرائیل قرار گرفتند.
هورا العطار، عمه یاسمن، در مورد پسرش به من میگوید که در میانه حملات هوایی شبانه نمیتواند بخوابد. در عوض ناله میکند و میلرزد. «پسر ۱۱ سالهام در جنگ (۲۰۰۸) اجساد را روی زمین دیده و هنوز نمیتواند آن تصویر را فراموش کند،» این را مادری ۲۹ ساله و محجبه میگوید.
یاسمن شروع به صحبت میکند. او میگوید که او هم نمیتواند شبها بخوابد و با بغل کردن مادرش در گوشه اتاق منتظر حملات میماند.
از او میپرسم وقتی بزرگ شد میخواهد چه کاره شود؟ با صدای زیر میگوید «نمیدانم آیا زنده میمانم.» وقتی که اصرار میکنم و میگویم اگر که زنده ماندی، چطور؟ هیجان زده میشود و شروع به فکر کردن در مورد احتمالات میکند. اول میگوید «میخواهم یک دکتر بشم.» بعد نظرش را عوض میکند. «من میخواهم یک روزنامه نگار بشم،» این جمله را در حالی که فر موهای قهوهای رنگش را باز میکند، میگوید. «من فقط میخواهم کاری کنم که به مردم کمک کنم و به دنیا بگم چه اتفاقی داره میافته.»
یک حس اعجاب انگیر واقع گرایانه در آرزوهای این کودکان اهل غزه وجود دارد. یاسمن میتواند صلح را تصور کند. او میتواند تصور کند که دیگر بیش از این در باریکهای تحت محاصره زندگی نکند و بتواند به راحتی سفر کند و دیگر بیش از این نگران کمبودها نشود. او میگوید جنگوجیان فلسطینی تحت رهبری حماس را تحسین میکند، آنچنان که او موقعیت را درک میکند؛ آنهایی که تلاش میکنند حملات اسرائیل را دفع کنند.
اما یاسمین دنبال شهادت به عنوان یک مسلمان مبارز نیست. مثل بقیه کودکانی که اینجا هستند او دنبال کسی است که از او حمایت میکند: دکترها، روزنامهنگارها، مبارزها و اینها افرادی هستند که او میخواهد روزی به آنها تبدیل شود. این رفتار در بسیاری دیگر از کودکان دیده هم میشود وقتی که از خاطرات مصیبتهایی که شاهدش بودند مختصر تعریف میکنند و ضربات روحیشان را پشت لبخندهای بیدریغشان پنهان میکنند.
محمد العطار که او هم ۱۰ ساله است، دوستان و فامیلهایش را هل میدهد تا در میانه نیم دایره هم سالانش که دور من ایستاندهاند قرار بگیرد. قد او برای سنش کم است، تی شرتش به تنش زار میزند، اما میخواهد صدایش بالاتر از این سر و صداها شنیده شود. دستش را در موهای کوتاه شده و وزوزیاش کرده و بیصبرانه منتظر فرصتی است که از افکار و ارزوهایش سخن بگوید.
محمد میگوید اگر انتخابی داشته باشد میخواهد یک معلم بشود. اما اگر وضعیت تا زمانی که او بزرگ میشود، تغییر نکند، میداند که خواهد جنگید. هیچ کینهای در صدای او نیست. برای این بچه ۱۰ ساله تخیل کودکانه درباره عشق به جنگ و یا هذیان سیاسی درباره پیروزی بزرگ وجود ندارد. او محاسبهای صادقانه از احتمالاتی که پیش رو است کرده. میگوید:«من میخواهم از مردم محافظت کنم.»
این پروپاگاندای حماس نیست. بلکه شرایط مدرسه یا شرایط پدر و مادرهای آنها این کودکان را مجبور میکند که تنها گزینه برای نجات در آینده را در مقاومت ببیند. این درس را بمبهای اسرائیلی با خراب کردن خانههایشان و صفی که برای نان در خیابان مدرسه تشکیل میشود به آنها آموزش میدهد.
- برای دیدن منبع اینجا را کلیک کنید.
در همین زمینه:
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.