استحاله یعنی حالی به حالی شدن چنانکه شراب سرکه شود و سگ در نمک زار نمک گردد”

 

با جیپ قراضه ام رفتم شکارگاه،؛ فکر می کنید چه شکار کردم؟ داستان از اینجا شروع شد که راه را گم کردم و افسارم را به دست قضای روزگار دادم و جیپ را به سمت شمال یک راست به جلو راندم. در کتاب چهل طوطی خوانده بودم که هر زمان در برّ بیابان راهت دوشاخه می شود، یک شاخه ترا نصیب غول بیابان می کند و شاخه دیگر به شهری آباد رهنمونت می سازد که پادشاه شان از دار دنیا رفته و به محض رسیدن تاج شاهی را برسرت می گذارند.

هرچه به جلو می راندم بیابان بود و خار مغیلان و از تاج شاهی خبری نبود. سرانجام به نمک زاری رسیدم آن سرش نه پیدا. سرعت جیپ را کم کردم و غرق تماشا شدم. انعکاس نور آفتاب بر سطح نمک زار مناظر عجیب و غریبی به وجود آورده بود. درآنجا بود که برای نخستین بار در تمام مدت عمرم سراب را دیدم. جیپ را در جای امنی پارک کردم و به سیر و سیاحت دراطراف نمک زار پرداختم. ناگهان درفاصله ای از راه دور و از تعرض رهگذران مصون چشمم به سنگی بزرگ در سطح صاف و یک دست نمک زار افتاد. کنجکاوانه به آن سو رفتم. سنگ نبود؛ سگی را دیدم که در نمک زار نمک شده بود: درست مثل یک مجسمه ی بلورین. به راستی که هنرمندانه می نمود. اول فکر کردم هنرمندی با مدد گرفتن از شیشه آنرا آفریده و چون از دست زمانه ی قدرناشناس به تنگ آمده آنرا به نمک زار افکنده است. با دست دانه های نمک را از روی مجسمه پاک کردم؛ بعد دستمالم را از جیب بیرون آوردم و حسابی آنرا برق دادم. سپس انگشت سبابه را با بزاق ترکردم، به مجسمه و بعد به زبان زدم. از شور هم شور تر بود. درتورات خوانده بودم که زن لوت، چون درهنگام فرار شوهر و دخترانش به عقب می نگرد به ستونی از نمک تبدیل می شود. لیکن هرگز نشنیده بودم که سگی در نمک زار نمک شود. با وجودی که سوز سردی می وزید، کتم را از تن بیرون آوردم، آنرا به تن سگ کردم، موجود بینوا را به دوش کشیدم و هن هن کنان به طرف جیپ به راه افتادم. این سگ به اندازه ی نصف یک کرّه خر بود.

یک چهار پایه ی زیبا را سفارش دادم و سگ را روی چهارپایه در اتاق پذیرایی گذاشتم. مهمانان گوناگونی که از این طرف و آن طرف به دیدنم می آمدند همه از استادی مجسمه ساز و حسن سلیقه ی من در انتخاب مجسمه ی بلورین تعریف می کردند. برخی از مهمانان از برق زندگی در چشمان سگ ستایش می کردند. حتی یک نفر پیدا نشد که از اصل قضیه بو ببرد. اگر یک فکر، شب و روز آزارم نمی داد، راز پیدا کردن سگ را برای هیچ کس فاش نمی کردم و می گذاشتم همه درجهالت خویش باقی بمانند. همین فکربود که قرار و آرام، حتی خواب شب، را از من ربوده بود:

“چطور شد که اینطور شد؟”

قضیه را که فاش کردم؛ نخست کسی باور نکرد، ولی بعد که درست مثل خودم امتحان کردند، به درستی گفتار من پی بردند. متأسفانه هیچ کس نتوانست معمای مرا حل کند. سرانجام دست به دامان درویش غیب گو شدم که مشهوربود قورباغه را نعل می کند و پرکلاغ را درآسمان می شمارد. درویش دعوت مرا برای صرف شام با کمال میل پذیرفت. خانه را خلوت کردم. درویش به محض ورود، سگ را درماهیت اصلی خود شناخت و گفت:

“این سگ روزی روزگاری برای خودش آدم بوده.”

او مکثی کرد و سری تکان داد و شعر حافظ را با آوازی خوش زمزمه کرد:

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد دراین دیرخراب آبادم

با خود گفتم:

“مثل اینکه درویش صد سال با این سگ هم سفره بوده. باید کاری کنم که راز نمک شدن این بی زبان را فاش کند وگرنه تا آخرعمر در چند وچون این راز سر به مُهر، دست و پا خواهم زد.”

قبل از شام عرق دو آتشه، با مزه های گوناگون آوردم و پیشنهاد کردم با هم پیکی بزنیم. درویش این پیشنهاد را از جان و دل پذیرفت و بزودی هر دو ملنگ شدیم. شام مفصلی را که تدارک دیده بودم روی میزچیدم. کارها به خوبی پیش می رفت. درویش از غذا خوشش آمده بود. پس از صرف شام بساط حشیش برقرار کردم که دراویش، بطورعام و درویش غیبگو بطورخاص، کشته و مرده بنگ اند. چند راه که زدیم درویش سبز شد، کیفور شد، قبراق شد و بهاران شد و ماجرای سگ را نقالانه برایم تعریف کرد.

همان وقتی که آدم، آدم شد، سگ هم سگ شد. ولی، در دروان های نخست، برخلاف امروز، آدم ها و سگ ها با هم ایاغ نبودند. سگ سلطان جنگل بود و دنیای وحش را زیرنگین قدرت قاهره اش داشت. این شیربود که دست آموز آدمیان بود و از کلبه وگله شان حفاظت می کرد. سگ ها جنگل را قرق کرده بودند و انسان ها از ترس شان جرأت نزدیک شدن به جنگل را نداشتند. روز آمد و روز رفت ویک شکارچی ماهر، که شیرِدست آموزش تازه مرده بود، دل به دریا زد، به جنگل رفت و دام گسترد. سگی طمع کار به هوای طعمه در دام افتاد. شکارچی او را به شهر آورد و برای مدتی، بدون آنکه او را از دام رها سازد، گرسنه نگه داشت و سپس ازبهترین غذاهایی که خود می خورد جلو سگ انداخت. اندک زمانی نگذشت که سگ، ضمن حفظ خصلت شیراوژنی خویش، مثل بره رام شد. صیاد او را از اسارت رها ساخت، او را “رام” نام نهاد وبه خدمت گرفت. خبر در شهر پیچید وهمه را شاد کرد چرا که مدتی بود که شیران دست آموز نافرمانی را آغاز کرده بودند. روزی نبود که چند نفر قدم درکلبه ی صیاد ننهند، سگ را نوازش نکنند و بهترین غذاهای ممکن را برایش نبرند.

طولی نکشید که زن و مرد و کودک هدیه های گوناگون نثار مرد صیاد نمودند واز او عاجزانه تقاضا کردند که یک تک پا به جنگل رود و برایشان سگ بیاورد. صیاد که درجریان سال های شکار، هفتاد نیرنگ بلد شده بود، به جای رفتن به جنگل “رام” را به جنگل برد و درآنجا رها ساخت.

سگان شیراوژن جنگل که گمشده ی خود را بازیافته بودند، شادی ها کردند و مراسم استقبال و خوش آمدگویی را با حضور تمام سگان جنگل برایش تشکیل دادند. سگ دست آموزشده پشت تریبون قرار گرفت و ضمن سپاسگزاری از همنوعان نوعدوست خویش آنچنان با آب و تاب از مهربانی، گذشت و سخاوتمندی آدمیان سخن گفت که همه را به وجد درآورد. او سخنرانی آتشین خود را با این جمله به پایان رسانید:

“بیایید با هم به شهر برویم که زندگی درشهر با آدمیزاد قابل مقایسه با زندگی سخت و طاقت فرسای جنگل بی رحم نیست.”

چند نفر در بین جمع فریاد زدند:

“پیش به سوی شهر!”

همان دم جمله سگان با هم دم گرفتند و شعار بالا را تکرار کردند. هنوز نشست به پایان نرسیده بود که یک حزب سیاسی، با مرامنامه و هدف مشخص، تشکیل شد و به گوشه و کنارهای جنگل ها و کوهستان های پردرخت، پیک ویژه فرستاد و همگان را برای شرکت در یک کنگره ی فوق العاده دعوت کرد. حزب تازه تأسیس بخاطر آنکه فرصت طلایی موجود از دست نرود، “رام” را به عنوان پیک حسن نیت به شهر فرستاد.

روزی که سگان دسته جمعی، درمیان هلهله، شادی و استقبال آدمیان وارد شهرشدند، شیران دست آموز، بصورت همگانی به جنگل کوچ کردند و دربرابر آدمیان قرارگرفتند. درمیان گله ی سگ ها، سگی بود شورشی که خودش بود و با فکر خود زندگی وعمل می کرد. او نه از کسی تقلید می نمود و نه تحت تلقین دیگران قرارمی گرفت. دیگر سگان که نه می توانستند و نه می خواستند اندیشه و عمل این همنوع را درک کنند، از نوجوانی به او لقب “نافرمان” داده بودند. نافرمان درجریان کنگره ی همگانی سگان جنگل به عنوان تنها سگ مخالف سینه برافراشت:

“درست است ما درجنگل با گرسنگی و سرما و سگ دو زدن همیشگی روبروییم، ولی درعوض آزادیم. عزیزان! تن به بردگی موجود دو پا ندهید که تا ابد برده و ذلیل باقی خواهید ماند.”

هیچ کس حرف او را نفهمید. همه گفتند نافرمان دیوانه شده است چرا که هیچ فرد عاقلی، راحتی را فدای سگ دو زدن دائم نمی کند. همه رفتند و نافرمان را برجای گذاشتند. او درجنگل تنها ماند و چون گله ی شیران به جنگل هجوم بردند، نافرمان به آنان پناه برد. شیران که درگیر استقرار قدرتشان درجنگل بودند و می ترسیدند نافرمان جایشان را بگیرد، او را از خود راندند. نا فرمان به روباه پناه برد، لیکن روباه نیز به او پناه نداد:

“برو که در بین ما جای نداری چرا که ازسادگی سگ برخورداری و از مکر روباه بی نصیب.”
نافرمان نومیدانه نزد شغال رفت لیکن شغال نیز او را از در راند:

“عوعو سگ زنگ خطری است برای شغال. اگرتو مثل شغال زوزه می کشیدی شاید راهی برای پذیرفتن ات وجود داشت. برو و پشت سرت را هم نگاه مکن!”

نا فرمان شب و روز این ور و آن ور پرسه می زد وهیچ دری به رویش گشاده نمی شد. آرزو داشت پر در می آورد و به هوا پرواز می کرد و به خیل پرندگان مهاجر می پیوست، ولی این آرزویی بود محال. سرانجام ماکیان را دل بر او سوخت و درخواست پناهندگی اش را پذیرفت. این بار این نافرمان بود که از پیوستن به ماکیان سرباز زد:

“شما پر دارید ولی پرواز بلد نیستید. اگر از بالا به پائین بیفتید پرهاتان را بهم می زنید ولی اهل از پائین به بالا رفتن نیستید. علاوه براین، شما هم خودتان را اسیر و اجیرآدم ها کرده اید.”

نافرمان، ازاینجا رانده و از آنجا مانده، راه بیابان بی انتها را در پیش گرفت و بی هدف این طرف و آن طرف سگ دو زد. او پس ازماه ها تحمل تشنگی، گرسنگی و خستگی به مرغزاری سبز و خرم رسید که براستی رشک بهشت جلوه می کرد. درمیان مرغزار دریاچه ای بود با آبی از اشک چشم شفاف تر که پای هیچ آدمیزاد تا بدان روز به آنجا نرسیده بود. او برکناره ی دریاچه نشست و زار زار گریست. اشک نافرمان با آب درآمیخت و به ماهیان از ورود مهمان ناخوانده خبرداد. همه با هم نزد ملکه ی ماهیان رفتند و او را از ورود بیگانه خبر دادند. ملکه ی ماهیان به سوی ساحل رهسپار شد و چون های های گریه های موجود بیگانه را شنید، سخت بر او دل سوزاند واز حال و روزگارش پرسید. نافرمان شرح حال خویش از سیر تا پیاز برای ملکه ی ماهیان بازگفت. ملکه با آغوش باز به او پناه داد:

“خانه ما خانه ی تست. بپر داخل و از هیچ چیز نترس! من از آنچنان قدرت جادویی برخوردارم که هم اکنون تمام کیفیات یک ماهی را به تو می بخشم.”

نافرمان سر تکان داد، آه کشید و گفت:

“درود بر تو ای ملکه ی شفیق و مهربان که ناگزیرم پیشنهاد سخاوتمندانه ی ترا رد کنم. من همیشه رنج برده ام و پیکارکرده ام که خودم باشم. امروز چگونه می توانم سگی را رها سازم و ماهی شوم؟”

ملکه ی ماهیان چرخی خورد، در برابرنافرمان قرارگرفت، به دیدگانش خیره شد و گفت:

“تو به خاطر تکاپوی خستگی ناپذیر و رنج های بی شمارت به موجودی فراسو رفته بدل شده ای. از این پس، کماکان سگ باقی می مانی ولی علاوه بر آن تمام خصوصیات یک ماهی را به خود می افزایی. وسواس را به کنار افکن و به ما بپیوند!”

نا فرمان درنگ را جایز نداشت؛ درآب پرید وهمراه با ماهیان و ملکه ی بزرگوارشان به ژرفا رفت. درآنجا بود که ملکه رو به نافرمان کرد و گفت:

“همین الان از الهه ی آب ها به من خبر رسید که تو عمر جاوید یافته ای.”

نافرمان قاه قاه خندید و گفت:

“عمر جاوید افسانه ای بیش نیست. طبیعت وحشی به من آموخته است که زندگی زنجیره است از میرش ها و رویش ها. ثبات و بی مرگی با ذات طبیعت در تضاد است.”

هر روز که می گذشت زندگی برای نافرمان معنی دارتر می شد. او و ماهیان دریاچه به چنان یگانگی رسیدند که ازهر لحاظ تیماردار یکدیگر شدند. نافرمان که گاه اندوهگین می شد که از اصل خود جدا اوفتاده است. او هر روز یک بار از دریاچه بیرون می آمد و در مرغزار پرسه می زد، باشد که هویت سگی خود را ازیاد نبرد. اگرچه او گاهی از”سگماهی” بودن خسته می شد و احساس می کرد که نه سگ است و نه ماهی، لیکن بلافاصله خود را تسکین می داد:

“برعکس من هویتی دوگانه دارم: هم سگم و هم ماهی. علاوه بر این، یک موجود آواره از خودش هیچ اختیاری ندارد و چه بخواهد و چه نخواهد باید با امکانات جلو برود.”

هزارسال زندگی پربار و پرمعنی در میان ماهیان سپری شد. لعنت بر این آدمیزادگان که مسیر رودخانه ای که آبش را به دریاچه می ریخت، بخاطر خودخواهی هایشان، تغییر دادند. زندگی روز به روز سخت تر میشد و کار به جایی رسید که مرگ ومیر در بین ماهیان شروع شد. به زودی مرغزار به خشکی گرایید. نافرمان، دست دردست ملکه، هرچه در توان داشت به کار گرفت که از ماهیان پرستاری کند، لیکن هر تلاشی بی ثمر و بی اثر می نمود. به زودی گرمای آفتاب دریاچه را خشکاند و نافرمان را به سوگ ماهیان و ملکه ی محبوبشان نشاند. نافرمان بخاطر خصلت سگی اش زنده ماند، لیکن زندگی برایش بی معنی شد. او یک روز کلاه خود را قاضی کرد و چنین نتیجه گرفت:

“دوران من سپری شده؛ ممکن است غریزهً زنده بمانیم ولی زندگی نخواهم کرد.”

بی کسی، بی آبی و بی غذایی نافرمان را به صورت یک مرده ی متحرک درآورده بود. چون احساس کرد که ساعت مرگش فرا رسیده است، درگوشه ای از دریاچه، که هم اکنون به صورت نمک زار در آمده بود، گودالی حفر کرد، در آن خوابید و منتظر مرگ باقی ماند. بادی بی پیر گودال را از نمک پرکرد و از آن یک تپه ی کوچک نمکی ساخت. شب هنگام آسمان، که ماه های متمادی از قطره ای باران دریغ ورزیده بود، بر دشت و دمن، از جمله بر فراز گور نافرمان، باریدن گرفت. پس از گذشت دویست هزارسال سگ در نمک زار نمک شد و داستان ما هم به پایان رسید با این پی آمد که نافرمان اشتباه کرده بود که جاودانه نخواهد ماند. او در نافرمانی خویش، و در یک اثر هنری طبیعی که با مایه گذاشتن ازجان خود پدید آورد و هم اکنون درخانه تست، زنده و جاوید خواهد ماند.

دران صدرایی

بیست و پنجم آبان ماه ۱۴۰۰ خورشیدی

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)