«یک روزِ دو باربر در اصفهان» به کارگردانی رسول انتشاری

«دوست داشتم این نبود. سواد داشتم… دوست داشتم مهندس ساختمان بشوم. مهندس، یک چیز خوبی است. یک ساختمان را می‌گیری و می‌سازی و چند خانواده‌ای را هم نان می‌دهی. همه از پناهت نان می‌خورند. مهندس بَده؟»
این را میثم رسولی ۱۸ ساله می‌گوید، یکی از دو شخصیت اصلی مستند «یک روزِ دو باربر در اصفهان» به کارگردانی رسول انتشاری. مستندی حدودا ۳۴ دقیقه‌ای که بهار ۱۳۹۱ و در شبکه استانی اصفهان تولید شده و ظاهرا بخشی از مجموعه‌ای مستند درباره بازار این شهر است. برای فهمیدن موضوع این فیلم، توجهی کوتاه به نام آن کافیست. کارگردان تنها مایل است دورنمایی از یک شبانه‌روز زندگی این قشر را به تصویر بکشد، تکنیکی که در روش‌های مشارکتی پژوهش مانندPRAنیز از جایگاه بالایی برخوردار است و می‌تواند نکات بسیاری درباره روزمرگی انسان‌ها به دست دهد. نوعی پرسه‌زنی با محوریت خط زمان که قدرت جمع‌آوری اطلاعاتی به ظاهر پراکنده را فراهم می‌کند. انتشاری، با همین تکنیک ساده و بدون داشتن هیچ پرسش دقیق‌تر و بیشتری راهی بازار می‌شود. از بین تعداد زیاد باربرانی که خودش می‌گوید در بازار حضور دارند ولی ما نشانه‌ای از میزان حضور آن‌ها نمی‌بینیم، جز ۵-۶ چرخ دستی که در پایان روز، گوشه‌ای قفل شده‌اند، دو نمونه را انتخاب می‌کند. چرا دو نفر؟ آیا باربران، گونه‌شناسی شده و بنابر دلایلی، در هر گونه به دنبال مورد مناسبی بوده‌ایم؟ ظاهرا این طور نیست. تنها دلیل این انتخاب آنست که بقیه رضایت به همکاری با مستندساز نمی‌داده‌اند ولی این دو نفر به هر حال قبول می‌کنند. بنابراین می‌توان گفت با نمونه‌گیری هدف‌مند از بین افراد درگیر، مواجه نیستیم و تیپی از تصادف، در اینجا به کمک می‌آید که از قضا ترکیب نسبتا جالبی را هم می‌سازد.
میثم که جوان، پرانرژی و در ابتدای مسیر زندگی است، با موهایی که به رسم جوانان هم‌سنش نسبتا آرایش‌شده هستند. او به گفته خودش سواد خواندن و نوشتن ندارد و عکس‌های افراد را در موبایلش بنابر تصویرشان ذخیره می‌کند. اثری از لهجه‌ در صحبت کردنش دیده نمی‌شود و همین، تشخیص خاستگاهش را سخت می‌کند، سوالی که در تمام طول فیلم، ذهن مخاطب کنجکاو با آن درگیر است و سکوت آزاردهنده‌ای که بعدها در مصاحبه‌ای از کارگردان، دلیل تعمدی‌اش را می‌شنویم. میثم، جزء اتباع خارجی افغانستان در ایران است و به همین دلیل نیز ابتدا حاضر به قرار گرفتن مقابل دوربین نمی‌شده اما با تعهد صورت گرفته بین او و کارگردان مبنی بر اینکه فیلم، هیچ اشاره‌ای به این موضوع نکند، کار آغاز می‌شود ولی طبیعتا خاستگاه این شخصیت و نیز موقعیت خانوادگیش و بسیاری از موضوعات دیگر در نقطه کور دید قرار می‌گیرند.
و دومین شخصیت، حاج حسین مرتضایی است، پیرمرد ۷۰-۶۰ ساله‌ای که کمی در صحبت کردن، مشکل دارد به صورتی که مشخص است خود عوامل سازنده فیلم نیز در برخی صحنه‌ها متوجه عبارت دقیقی که او می‌گوید نمی‌شوند و ناچار از طرح مجدد سوالشان هستند. او روزها در بازار، باربری می‌کند و شب‌ها در همان‌ جا نگهبان است. می‌گوید در قدیم، کشاورز بوده اما حالا باربر است. اینکه تا کی کشاورز بوده، چرا رهایش کرده، کی به شهر آمده و ریزه‌کاری‌هایی از این دست را نمی‌فهمیم و تنها با یک پاسخ سطحی از او مواجه می‌شویم که ظاهرا کنکاش کردن در آن، برای کارگردان نیز جذابیتی نداشته ولی می‌تواند بسیار مهم تلقی شود که چرا یک عامل تولیدکننده، موقعیت فرادست تولید را رها کرده و تن به چنین موقعیت فرودستی در شهر می‌دهد و ظاهرا از این تغییر، راضی نیز به نظر می‌رسد. موقعیت فرودست باربر را جدای از کار یدی سنگینش در مواجهه بازاریان با او هم می‌توان دید. سر ظهر است. حاج حسین، بی‌مقدمه وارد مغازه‌ای می‌شود که تعدادی از کسبه، در گوشه‌ای از آن دور هم نشسته و از داخل یک ظرف، در حال خوردن غذا هستند. حاج حسین مدتی آن گوشه و در موقعیتی که دیگران پشتشان به اوست می‌نشیند تا اینکه یکی از آن‌ها متوجه حضور او شده و اشاره می‌کند که غذایش را بردارد. او بلند می‌شود و از روی میز، کاسه فلزی‌ای را که داخلش مقداری برنج و مرغ و تکه‌ای نان است برمی‌دارد، همان غذایی که افراد در حال خوردنش هستند. در موقعیت پیشین خود قرار می‌گیرد. به تنهایی غذایش را می‌خورد. ظرف خالی را همانجا می‌گذارد و ضمن تشکری از مغازه‌دار، خارج می‌شود. در تمام مدت، کسی با او صحبت نمی‌کند و یا موقعیت نشستن خود را با آمدنش تغییر نمی‌دهد. بر سر سفره آن‌ها جایی ندارد ولی به گفته راوی مستند، او جزء باربرهایی است که طبق یک رسم قدیمی بازار، سفره‌ای در مغازه یکی از کسبه دارد. منظور از موقعیت فرودست، اینست که حاج حسین در توجیه آن می‌گوید: «خوب پیرمردیم دیگر، زورمان نمی‌رسید شب و روز در بیابان بمانیم.» و بعد که در ادامه فیلم می‌بینیم باربری آن هم به شیوه حاج حسین، نیازمند مدت‌ها پرسه‌زنی در بازار و نیز حمل و هدایت بارهایی گاه سنگین است از خودمان می‌پرسیم، منظور او از پیرمردی و «نرسیدن زور» چیست؟ محاسبه تعداد فرزندان او دقت خاصی می‌خواهد چون هم زیاد هستند و او به تفصیل درباره‌شان صحبت می‌کند و هم به جهت فرم خاص حرف زدنش. تعدادی از آن‌ها ازدواج کرده‌اند، ۴ دختر مجرد در خانه دارد، یکی از فرزندانش ظاهرا عقد کرده است، دو پسرش هم گویا معلولیتی دارند که در یک مورد به موج انفجار جبهه ارتباط دارد. آنچه مسلم است، او پدر خانواده‌ای بسیار پرجمعیت است. با این حال می‌بینیم که شب‌هایش را در اطاقک نگهبانی و به تنهایی می‌گذراند و روزها هم با بازاری‌ها در بازار، غذا می‌خورد. حال سوال اینجاست که این خانواده، کجای زندگی او هستند؟ ارتباط با آن‌ها به چه شیوه و با چه ریتمی میسر است؟ این نیز نقطه کور دید ما از زندگی حاج حسین باربر است.
مستند رسول انتشاری با صحنه باز کردن مغازه‌ها در بازار شروع می‌شود که موسیقی معروف «سلام صبحگاهی» یا «سلام‌علیکم» حسن کسایی آنرا همراهی می‌کند که به گفته خودش، ایده اولیه آن از چنین صحنه‌هایی گرفته شده است. فیلم، شیوه بار زدن، حجم بارها، ناهمواری راه‌ها، وجود موانع فیزیکی بر سر راه گاری‌ها، شیوه‌های چانه‌زنی بر سر دستمزد و… را از خلال یک روز همراهی با این دو باربر، به تصویر کشیده و نشان داده که موقعیت شکننده کارهای خدماتی روزمردی نظیر باربری چگونه است. به صورتی که علاوه بر آمادگی بدنی جسمی فرد، به تغییر فصول و طولانی شدن شب و روز و تبعا دیر و زود باز شدن بازار، سر رسیدن وقت نهار و نماز و دیگر مواقع تعطیلی بازار نیز وابسته است. همچنین در مواقع عید، اوج شلوغی آن محسوب می‌شود. فیلم درنهایت، با سررسیدن شب و پایین آمدن کرکره مغازه‌ها و خاموش شدن لامپ اطاقک نگهبانی حاج حسین در ساعت ۷ شب به پایان می‌رسد.
بزرگترین ضعف مستند «یک روزِ دو باربر در اصفهان» که مخاطب می‌تواند از تماشای فیلم به آن پی ببرد و بسیاری از بخش‌های دیگر مستند را قطعا تحت تاثیر قرار داده، اِشکالی است که در اعتمادسازی میدان وجود دارد، گامی که در پژوهش‌ها همواره جزء مراحل آغازین است که اگر طی نشود یا درست طی نشود برداشتن گام‌های بعدی، بی‌فایده خواهد بود. گذشته از نگاه‌های معنادار و مشکوکی که بسیاری از رهگذران و کسبه به دوربین دارند و پرسش‌های بازخواست‌گونه‌ای که گاه در همین زمینه مطرح می‌کنند و نیز گذشته از اظهارات خود میثم درباره دادن بازخوردهایشان به او، راوی فیلم نیز صراحتا به موضوع اشاره می‌کند. گرچه اعتمادسازی، هنر بسیار ظریفی است ولی هیچ پژوهش یا ساخت مستند و اصولا هیچ فعالیت اجتماعی‌ای نیست که بی‌نیاز از آن باشد. دوربین مستندسازان و قلم پژوهشگران، وارد حوزه‌هایی می‌شوند که به مراتب از حوزه موضوع این فیلم، پیچیده‌تر، خطرناک‌تر، گنگ‌تر و دشوارتر است اما به راحتی می‌توانند از سدها و موانع عبور کرده و به عمق درون افراد و نیز لایه‌های پنهان مسئله، ورود پیدا کنند. با این حال، این امر، خود نیازمند اولا گذشت زمان است (برای همین صراحتا گفته می‌شود انسان‌شناسی، هنر وقت تلف کردن است!) و دوما، گذراندن دوره‌های آموزشی لازم در زمینه تسهیلگری در میدان و یا حداقل به همراه داشتن افرادی با این مهارت‌ها را می‌طلبد که بتوانند امر فیلمبرداری را تسهیل کرده و تمامی گروه‌های ذی‌ربط در موضوع را به مشارکت‌کنندگان و اطلاع‌رسانان پروژه مبدل سازند. طبیعتا وقتی عابر یا کسبه‌ای از عوامل فیلم می‌پرسد که چرا دارند از این پسرک باربر فیلم می‌گیرند؟ ارائه این پاسخ که «چون خوش‌تیپ است.» شکل ملایم‎تری از «به شما ربطی ندارد.» است و نمی‌توان به این شیوه، انتظار جلب مشارکت داشت. بنابراین رواج شایعات مختلفی چون همین ارزیاب مالیات بودن فیلمبرداران و عوامل تولید، یک عکس‌العمل منطقی و قابل انتظار بازاریان است.
نکته دوم، تلاشی است که به نظر می‌رسد فیلم برای مثبت نشان دادن بازار و روحیه و ارزش‎های حاکم بر آن دارد در صورتی که بسیاری از کارهای پژوهشی انجام گرفته روی بازارهای سنتی ایران گویای آن هستند که بازار به این معنا را دیگر صرفا می‌توان در خاطرات بازاری‌های قدیم یا به صورت فردی در منش برخی از آن‌ها دید و یک جریان رایج همه‌گیر نیست. همچنین بازار، محل رقابت بر سر منافع است که هم در مورد کسبه وجود دارد و هم قاعدتا در مورد باربرها که موضوع این فیلم هستند. رابطه این افراد با هم چگونه است؟ رقابت‌ها چگونه صورت می‌گیرند؟ چه مشکلاتی در این حوزه وجود دارد؟ چه دسته‌بندی‌هایی از خودشان دارند؟ این‌ها پرسش‌هایی هستند که برای داشتن رویکردی بی‌طرفانه نسبت به مسئله و میدان، پرسیدنشان ضروری به نظر می‌رسد.
نکته سوم، ضرورت وجود برخی اطلاعات زمینه‌ای در کار است که بتواند به فهم کلیت داستان کمک کند. دوربین بارها موانع فیزیکی ایجاد شده بر سر راه باربرها را نمایش می‌دهد و در همان ابتدا نیز اشاره می‌کند که درها و کوچه‌های بازار از ساعت ۴.۵-۷.۵ بسته می‌شوند و از ورود ماشین، ممانعت به عمل می‌آید که این برای باربرها نیز مشکل است. این ممنوعیت تردد چیست؟ آیا یک طرح جدید است یا از قدیم بوده؟ اگر جدید است که انتظار می‌رود باعث رونق کار باربران شده باشد. همچنین مشکلات و دردسرهای حمل بار چیست؟ با توجه به وجود نداشتن مفهوم بیمه در اینجا، اگر بار در طول مسیر، آسیب ببیند جریمه چه‌طور پرداخت می‌شود؟ آیا مشکلی در این باره وجود ندارد؟ برخورد عوامل اجرائیات شهرداری با باربرها چگونه است؟ اصلا آیا نظارتی روی کار آن‌ها صورت می‌گیرد و یا شناسنامه‌دار شده‌اند یا خیر؟ نرخ ۲۰۰۰ تومان که در فیلم می‌بینیم به عنوان قیمت هر مسیر حمل بار عنوان می‌شود را چه کسی تعیین می‌کند؟ چه شیوه‌ها و ابزارهایی از حمل بار وجود دارد؟ آیا همه باربران، گاری دارند و…؟
به عنوان نکته آخر، همان‌طور که پیشتر توصیف شد، دوگانه مناسبی به لحاظ شخصیتی، برای بررسی ابعاد مسئله باربری، پیش روی کارگردان قرار می‌گیرد که می‌تواند فرصتی مناسب برای اتخاذ یک رویکرد تطبیقی به موضوع باشد که یکی از روش‌های مهم در امر پژوهش اجتماعی است و می‌تواند نشان دهد که شغل واحدی به نام باربری را دو قشر متفاوت از باربران در بازار چه‌طور تجربه می‌کنند؟ شباهت‌ها و تفاوت‌هایشان کدام است؟ ارتباطشان با یکدیگر و با دیگران چگونه است؟ و… گرچه در تدوین، گوشه‌هایی از روزمرگی این دو باربر، در کنار یکدیگر قرار گرفته و در هم‌تنیده شده اما این اتفاقی است که به لحاظ منطقی نیز می‌توانست بیشتر مورد توجه قرار گیرد. به عنوان مثال، ما غذا خوردن و خوابیدن حاج حسین و حواشی مربوط به آن را می‌بینیم ولی در مورد میثم، چیزی نمی‌فهمیم و یا متوجه درآمد روزانه میثم می‌شویم که می‌گوید بین ۲۰-۶ هزار تومان در نوسان است ولی از حاج حسین، اطلاعاتی در این باره نداریم. میثم یک گوشی موبایل معمولی دارد که می‌گوید مناسب کار و مقاوم در برابر افتادن است و به گفته خودش، یک گوشی لمسی، مانند موردی که ظاهرا یکی از عوامل فیلم دارد ولی نمی‌دانیم ارتباط حاج حسین با تکنولوژی چگونه است؟ و یا نقطه تفاوت برجسته و بسیار جالب آن‌ها در سطح نشانه‌شناختی گاری‌هایشان ظهور می‌کند که خود می‌تواند به موضوع بسیار جذابی برای بحث و مقایسه این دو تبدیل شود. با یک نگاه گذرا از خلال تصویرهای همین فیلم می‌توان متوجه شد که گاری‌ها انواع و اقسامی در بازار دارند، برخی لبه‌ دارند و برخی ندارند، برخی تزئین ‌شده‌اند و برخی ساده‌اند، برخی را مفروش کرده‌اند و کف برخی خالی است. در زیر گاری حاج‌ حسین یک زنگوله است که موقع حرکت، صدای جالبی می‌دهد خصوصا که با ریتم هشدار خودش به عابران، ترکیب می‌شود: «خبر، خبر، خانوم، خبر…» کف آنرا زیراندازی با طرح‌های سنتی شاید بته‌جقه‌ای پوشانده، یک دخیل سبز رنگ به آن بسته و بخشی که مربوط به دسته‌اش است و هل دادن از طریق آن صورت می‌گیرد را نوارپیچی کرده است. خود گاری نیز رنگ آبی تمیزی دارد و خورجینی با طرح‌های روستایی از آن آویز است. حاج حسین، گاریش را جایی نمی‌بندد بلکه شب در کنار اطاقک نگهبانی‌اش نگه می‌دارد، میثم ولی یک گاری بسیار ساده معمولی دارد و ظاهرا به دنبال خرید گاری جدیدی است که قیمتش حدود ۸۰-۷۰ هزار تومان است. وقتی از او درخصوص علاقه برخی باربران به مفروش کردن گاریشان و دلایل زیبایی‌شناختی احتمالی آن پرسیده می‌شود، با اشاره به اینکه بعضی‌ها روی آن می‌نشینند یا بار آدم می‌زنند (منظور، جابه‌جا کردن افراد مسن یا خسته است) می‌گوید: «برای خوشگلی؟! گاریه دیگه. ۲۰۶ نیست که! هر چی باشه گاریه!» رفتار هر کدام از این دو باربر با گاری‌هایشان، گویای احساسشان نسبت به آنست، شی‌ای که ابزار و همچنین نمادی از این کار محسوب می‌شود. یک سو، حاج حسین پیرِ عائله‌مندِ به قول خودش از «بیابان» رانده شده است که موقعیتی نسبتا امن برای گذران روزهای پایانی زندگیش یافته و سوی دیگر، پسرک جوان پرشوری که گرچه دارد برای زندگیش زحمت می‌کشد و گرچه به عنوان یک مهاجر، توانسته از موقعیت ناامن کشورش جان سالم به درببرد و همچنین قانونی یا غیرقانونی، موقعیتی برای کسب نان حلال پیدا کند اما از روزگار، گله دارد، گله‌ای که بسیاری از افراد دیگر هم‌شرایط با او دارند و نیاز نیست صراحتا بیان شود تا قابل شنیدن باشد. همین که ۱۸ سالش است و سواد خواندن و نوشتن ندارد و همین که با آرزوی مهندس شدن زندگی می‌کند ولی درواقع یک باربر ساده است که به خاطر جبر ساختاری شرایط، هر آن ممکن است همین حداقل‌ها نیز از دست برود، کافی است. شرایط او شرایط بسیاری از کودکانی است که با خاطره‌ای دور از یک سرزمین نزدیک، تمام عمر در سرزمین دیگری زندگی می‌کنند و نسل به نسل، پیش می‌روند، بی‌آنکه بدانند واقعا به کجا تعلق دارند و بی‌آنکه بتوانند مثل بقیه هم‌سن و سالانشان شانس خود را برای تحقق وادی خیال در واقعیت، امتحان کنند چرا که قمار بزرگی در یک شرایط عمیقا شکننده است. «به کجا تعلق دارم؟» مهوش شیخ‌الاسلامی و «رو به جایی دور» مهرداد اسکویی از جمله آثار مستندی هستند که همین نکته را موضوع محوری کار خود قرار داده‌اند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com