موشکها در پروازند، بمبها منفجر می شوند، گلوله ها صفیر می کشند و آدمهای بیگناه کشته می شوند. می شود این انسانها را گروه بندی کرد و در بایگانی بنی آدم جا داد تا دیگر راجع بهشان فکر نکنیم…. ولی نمی شود. حرفهایی هست که در گلو می خشکند، فریادهایی که نمی کشیم. انسانها دارند می میرند و ما به مرزهای ایدئولوژیکمان فکر می کنیم. راستی چقدر حرفهایمان را می خوریم؟ چقدر از قتل هر انسانی برای ابراز وجودمان، برای یادآوری مواضعمان استفاده می کنیم؟
در فلسطین، در سوریه، در عراق، در افغانستان انسانهای بیگناه دارند می میرند. آدمها مهمترند یا مواضع و باورها؟ نمی دانم. ولی می دانم حرفهایی هست که دوست داشتم بزنم ولی آنها را فرو می خوردم. عادتیست که از بچگی شروع شده است. از اولین باری که از گشت ارشاد ترسیدم و وقتی بسیجی هجده نوزده ساله ای با خنده پرسید «ترسیدی» سرم با چشمهای ترسیده به دروغ تکان دادم «نه». دلم می خواهد راحت بگویم که قتلی اتفاق افتاده است و سه نوجوان مرده اند، واقعه ای تاسف آور که باعث انزجار است بدون آنکه درباره مسوولش یا ریشه هایش بخواهم بحث کنم. ولی کجای عدالت، کدام قانون الهی یا مدنی یا بین المللی اجازه می دهد به بهانه این سه مرگ دهها نفر دیگر کشته شوند؟
خبرها را می خوانم نویسنده ای یهودی نوشته است که دولت اسراییل از روز دوم جستجویش می دانسته است که این سه نوجوان مرده اند ولی از مفقود شدن آنها بعنوان بهانه ای برای حمله به زیرساختهای گروه مخالفی استفاده کرده است. مرگ فرزند را بهانه تحکیم قدرت کردن تازگی ندارد، تاریخ ما آنقدر کهن هست که همه دیوانگیهای ممکن را در خود ثبت کرده باشد. یادداشتهای دوستانم را می خوانم یکی استکبارستیزان را به استهزای معمولش مهمان کرده است، دیگری حامیان فلسطینیان را سرزنش می کند که چرا دربرابر کشتارهای سوریه ساکتند.
روزگار بدی شده است. یادتان می آید انشاهای ابتدایی را؟ چند نفر از شما آنها را با آن مقدمه های معمول شروع می کردید؟ مستقل از موضوع باید چند خطی اول می نوشتیم تا فکر کنند باورهایشان را باور داریم، تا بعد بتوانیم درباره زیبایی بهار، سبزی درختی، درد از دست دادن و مرگ بنویسیم. بزرگ شده ایم ولی هنوز همه از هر طرفی که آمده باشند با هر باوری که آمده باشند اول می خواهند که ببینند آیا باورشان را تایید می کنیم. چه تاییدی بالاتر از باور کردن برای باورشان؟ مهم نیست که واقعا باور نداریم مهم این است که به زبانش بیاوریم، انگار لذت می برند که مقدمه هر دردی، هر خونی، هر انفجاری، هر عزایی، اول تایید باورهایی باشد که ارزش زندگی یک طفل را هم ندارند.
می خواهم فریاد بزنم که ناباورم، که باور ندارم نه به شما، نه به ایشان، ولی آنچه که روی می دهد توحش است، قتل است، جنایت است. مهم نیست قربانی کیست، مهم نیست کننده تا چه حد آشناست. قتل، قتل است، توحش، توحش. ما می توانیم اینرا بگوییم، باید بتوانیم بدون ترس از برچسب زده شدن، بدون ترس از محکوم شدن حرفمان را بزنیم. می خواهم به خودبزرگ بینان بگویم که باورهایشان تنها باعث حقارتشان است نه بزرگیشان.
چقدر حقیر می شود آنکه انسانیتش را به مرز باورهایی خودساخته محدود می کند. و من، شاید هم تو، شاید هم شما، چقدر حرفهایمان را می خوریم.
معذرت می خواهم که نمی توان قتل را توجیه کنم تا در کنار قاتل برای مقتول دلسوزی کنم. با قتل، با کشتار، با استفاده از قدرت نظامی بر علیه مردمی کم سلاح و بی دفاع فقط می توان یک کار کرد: محکومش کرد.
رادیو روشن است، مصاحبه ای را گوش می کنم که رفتار فلسطینیان را با فرانسویان در جنگ دوم مقایسه می کند تا بگوید فلسطینیان مشتی وحشی هستند. «فرانسویان هرگز خانواده های آلمانی را نکشتند» … فکر می کنم «نمی دانستم که آلمانها در فرانسه شهرک می ساختند و دور شهرهایش دیوار می کشیدند» باورش سخت است ولی حتی همه اشغالها هم یکسان نیستند
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.