ریشه مفهوم «روشنفکر»، به معنى امروزى آن، را شاید بتوان در روند دادگاهى یافت که در آن آلفرد دریفوس، افسر یهودى، را محاکمه مىکردند. دریفوس در پانزدهم اکتبر ۱۸۹۴، به جرم خیانت به ارتش فرانسه، دستگیر و در دسامبر همان سال محکوم به تبعید ابدى در جزیره شیطان در ناحیه گویان، شمال شرقى امریکاى جنوبى، شد. پس از حدود پنج سال، و کشف اسناد جدیدى حاکى از بىگناهى دریفوس، ماجراى محاکمه وى به یک مسئله سیاسى همهگیر تبدیل شد. در ارتباط با همین محاکمه، امیل زولا رماننویس فرانسوى در سیزدهم ژانویه ۱۸۹۸، نامهاى سرگشاده خطاب به رئیس جمهور وقت نوشت که با عبارت «من متهم مىکنم»[۱]آغاز مىشد.
وى در این نامه، ارتش و دادگسترى را بهاعمال خلاف قانون متهم کرد. این نامه را کلمانسو در صفحه اول روزنامه خود LAurore به چاپ رسانید، درحالىکه همان عبارت آغازگر نامه خود امیل زولا را براى عنوان آن برگزیده بود. در همان روز انتشار، حدود دویست هزار نسخه از این روزنامه به فروش رسید. زولا را بهخاطر نوشتن این نامه محاکمه و به یک سال زندان و پرداخت سه هزار فرانک (واحد پول فرانسه) محکوم کردند.
بلافاصله پس از انتشار نامه زولا، بیانیهاى با امضاى حدود سیصد نفر، که در میان آنها نام بسیارى از نویسندگان، هنرمندان، و دانشمندان فرانسه، از جمله آناتول فرانس و مارسل پروست، نیز به چشم مىخورد، در همان روزنامه به چاپ رسید که این بیانیه نیز محاکمه افسر یهودى را غیرقانونى اعلام مىکرد. این نوشته که در نزد افکار عمومى به «بیانیه روشنفکران» شهرت یافت، ارتش و دادگسترى آن زمان فرانسه را ناگزیر به عقبنشینى و تجدیدنظر در رأى خود کرد؛ جایگاه ویژهاى به روشنفکران فرانسه بخشید؛ و نقش و نفوذ آنان را در جامعه و افکار عمومى گسترش داد.
پس از این واقعه بود که آناتول فرانس یکى از نخستین تعریفها را از «روشنفکران» بهدست داد. در نزد وى «روشنفکران آن گروه از فرهیختگان جامعهاند که بىآنکه تکلیفى سیاسى ــ وراى فعالیتى در محدوده حرفه ایشان ــ به آنها واگذار شده باشد، در امورى نیز دخالت مىکنند و نسبت به آنها واکنش نشان مىدهند که به منافع و مصالح عمومى جامعه بستگى دارد»[۲]
از آن زمان، تلاش براى پاسخ به این پرسشها که: «روشنفکر» کیست؟ چه نقشى در جامعه ایفا مىکند، و یا باید ایفا کند؟ هنوز ادامه دارد. در ظرف این مدت، کتابها و مقالههاى بىشمارى براى پاسخ به این پرسشها نوشته و منتشر شده است؛ گردهمایىها، سخنرانىها، نشستها و کلاسهاى درس بىشمارى در دانشگاهها برپا شدهاند؛ ولى هنوز پاسخى قطعى براى این پرسشها فراهم نیامده است.
به بیان دیگر، مسئله «روشنفکر»، نقش و ویژگىهاى او، هنوز در پس پردهاى از ابهام باقى مانده است. ادوارد سعید در این رشته سخنرانىها که به صورت کتاب منتشر شده، تلاش مىکند تا شاید ما را از این ابهام بیرون آورد. قضاوت در مورد کامیابى یا ناکامیابى او را در رسیدن به این هدف برعهده خوانندگانش وامىگذارم. اما ضرورى مىدانم، تا به بهانه مقدمه، به نکاتى اشاره کنم که شاید بتواند هم خواندن کتاب را براى خوانندگان آسانتر کند، و هم پرسشهایى را، وراى آنها که سعید برمىانگیزد، در ذهن خواننده زنده کنم.
ادوارد سعید، یکى از جنجالترین «روشنفکران» معاصر است که دیدگاههایش، بهخصوص درباره مسائل خاورمیانه، بحثهاى زیادى را در میان اندیشمندان، سیاستمداران، و قدرتمندان برانگیخته است. وى «روشنفکر»ى است که مىتواند تیرهترین چشماندازهاى بشرى را، با آرامشى غالبا مکاشفهآمیز، نور افشاند؛ نورى که نهتنها دو سوى الزامى هر پرسش را به ما مىنمایاند، بلکه اغلب به چشماندازى تبدیل مىشود براى دیدن بعد سومى که نااندیشیده مانده است.
شیوه زندگى سعید نشانگر نقشى است که خود او براى روشنفکر قائل است. شخصیت و کارهایش از ویژگىهایى برخوردار است که بسیارى از «روشنفکران»، که مورد انتقاد سخت او نیز هستند، از آنها بىبهرهاند: شهامت، استقلال فکرى، روح تحقیق و همدردى نسبت به افراد تحت فشار. سعید در این کتاب، بهمثابه یک انسانگرا، معلم، و محقق، به بررسى نقش پیوسته متغیر «روشنفکر» معاصر مىپردازد.
این کتاب از یک مقدمه و شش فصل تشکیل شده که در عین انسجام موضوعى، هر فصل از استقلالى نسبى برخوردار است. به بیان دیگر، سعید از پس عینکهاى متفاوتى به مسائل «روشنفکرى» نظر مىکند که هر یک از اهمیت ویژهاى برخوردار است، و در عین حال نمىتوان ارتباط منطقى میان آنها را نادیده گرفت. او، در این سخنرانىها، درباره راههایى صحبت مىکند که از طریق آنها، «روشنفکران» مىتوانند بیشتر و بهتر در خدمت جامعه قرار گیرند؛ جامعهاى که در آن رسانهها و گروههاى فشار، به بهاى خواستههاى مردم عادى جامعه، با هم مصالحه و سازش کردهاند.
پرسشهایى را که سعید در این کتاب مطرح مىکند و سعى دارد تا پاسخى برایشان بیابد، از جمله پرسشهایىاند که در دنیاى آکادمیک به «پرسشهاى دشوار» شهرت دارند؛ یعنى پرسشهایى که پاسخى قطعى و جهانشمول برایشان وجود ندارد. به بیان سادهتر، برخلاف پرسشهایى که در علوم دقیق مطرح مىشوند و پاسخهایشان هم نسبتا دقیق است و مىتوان آنها را براى اثبات یا رد بارها به بوته آزمایش گذاشت، پاسخهایى که به این پرسشها داده مىشود، نظرهاى شخصى افراد بهشمار مىآیند و راهى براى اثبات یا رد قاطع آنها در دست نیست: روشنفکر کیست؟ روشنفکر «واقعى» کدام است؟ چه نقشى را در جامعه ایفا مىکند، و یا باید ایفا کند؟ چه رابطهاى با ساختار قدرت جامعه (نهادهاى رسمى، گروههاى فشار و مانند آنها) دارد، و یا باید داشته باشد؟
آیا باید روشنفکران را جدى گرفت؟ آیا آنان به حقیقتى پىبردهاند که تودههاى مردم از آن بىخبرند؟ اگر چنین است، چگونه و از چه راههایى به چنین حقیقتى پىبردهاند؟ چه نقشى را در تولید و توزیع علم برعهده دارند؟ آیا روشنفکرى یک حرفه است؟ در این صورت، این حرفه در خدمت چه گروه یا دستهاى قرار دارد؟ چه نقش یا نقشهایى بر دوش روشنفکر قرار دارد، و او نماینده چه چیزى است؟
براى پاسخ به این پرسشها، سعید از زندگى و نوشتههاى اندیشمندانى چون آنتونیو گرامشى، میشل فوکو، ژان پل سارتر، رژى دبره، جولین بندا، تئودور آدورنو و مانند آنها مدد مىگیرد. وى همچنین با بحث درباره حوادث و چهرههاىِ سرشناس معاصر، در جهان علم و سیاست، به بحث خود چنان قوتى مىبخشد که اغلب خواننده را مبهوت خود مىکند: رابرت اوپنهایمر، هنرى کیسینجر، دن کویل، ویتنام، انقلاب اسلامى ایران، مبارزات فلسطینیان علیه اشغالگران اسرائیلى، جنگ خلیج فارس و مانند آنها. علاوه بر همه اینها، سعید با بهرهگرفتن از رشته تخصصى ادبیات تطبیقى، و براى قدرت بخشیدن به بحثهاى خود، تجزیه و تحلیلى نیز از قهرمانان رمانهاى مشهور دوران جدید بهعمل مىآورد که بسیار جذاب و دلپذیرند.
سعید سعى دارد راه «درست اندیشیدن» درباره مسائل و مباحث سیاسى و اجتماعى را به ما بیاموزد. براى رسیدن به این هدف، وى میان مسئولیتهاى فردى و وفاق اجتماعى تمایز قائل مىشود که براى همه، بهویژه مدعیان «روشنفکرى»، مفید است. در نزد وى، چیزى بهنام روشنفکر خصوصى وجود ندارد: «چرا که شما از همان لحظه که کلمات را بر روى کاغذ مىنشانید و سپس به چاپ مىرسانید، به جهانى همگانى گام نهادهاید. چیزى نیز بهنام روشنفکر همگانى وجود ندارد: کسى که وجودش فقط بهعنوان یک رئیس بىنفوذ، سخنگو و یا نماد یک انگیزه، جنبش و یا حرفه مطرح است… انحراف شخصى و حساسیت خصوصى همیشه وجود دارد، و هم اینها هستند که به آنچه گفته یا نوشته مىشود معنا مىبخشند.»
در نظر او، در جامعهاى تودهوار و بسیار رسمى، مانند جامعه امریکا، هدف از بیان حقیقت، طرحریزى براى بهبود موقعیت و شرایطى است که با یک رشته اصول اخلاقى قابل اجرا (صلح، آشتى، التیام رنج) نسبت به رخدادهاى معلوم و دانسته، همخوانى داشته باشد. او در جاى دیگر مىگوید: «بهنظر من، هیچ چیز بیشتر از آن عادات ذهنى روشنفکر که او را وادار به طفره رفتن یا کنارهگیرى مىکند قابل سرزنش نیست؛ آن خصلتى که شما را از جایگاه صعبالحصولى که بنیادش بر اصول اخلاقى بوده، و شما مىدانید که راه درستى است، منحرف کرده و شما تصمیم مىگیرید که آن راه را نپیمایید.»
سعید، در همان حال که مىکوشد در این کتاب به مسائل عینى ـ اجتماعى بپردازد، ما را درگیر مسائل پیچیده فلسفى، بهخصوص فلسفه اخلاق، مىکند. گرچه، در نزد وى، روشنفکر انسانى است گیتىباور که نباید اجازه دهد باورهاى ایدئولوژیک و مذهبى در قضاوتها و کارهاى تحقیقاتیش دخالت کنند، ولى انتظار اخلاقى جهانشمول و، تا حدودى، مذهبى را نیز از روشنفکر دارد. در مطالعاتى که تاکنون پیرامون «روشنفکران» انجام شده، بیش از حد به تعریف «روشنفکر» پرداخته شده است. مزیت این کتاب سعید آن است که به بررسى پندار، تأثیر، دخالت، و ایفاى نقشى نیز مىپردازد که در مجموع سازنده نیروى حیاتى هر «روشنفکر راستین» است.
سعید، برخلاف ادعاى فوکو که معتقد بود نقش «روشنفکر جهانشمول» از زمان ولتر تا زمان سارتر فرسوده شده و جاى خود را به «روشنفکر ویژه»اى سپرده که در چارچوب یک رشته خاص مشغول کار است،[۳] تلاش مىکند تا نقش جهانشمولى را بر دوش روشنفکر قرار دهدکه فراسوى مرزهاى ملى، قومى، و تشکیلاتى عمل مىکند.
گرچه این تلاش سعید کاملاً هم با توفیق قرین نیست، ولى برانگیزاننده پرسشهایى است که، دستکم، جزمگرایىها و باورهاى غیرانتقادى ما را به زیر سؤال مىکشد، و به بازاندیشى درباره آنها وادارمان مىکند. با وجودى که اندیشه سعید بهشدت تحتتأثیر عقاید فلسفى و روش تحقیق میشل فوکو است، ولى همانطور که خواهیم دید، دیدگاههاى این دو اندیشمند، در مورد «روشنفکر»، بسیار تفاوت دارد. فوکو، با وجودى که درباره «روشنفکر» فراوان صحبت کرده است، اما مدعى است که آنها را نمىشناسد، و هرگز ملاقاتشان نکرده است. در نزد وى، چیزى بهنام «روشنفکر» وجود ندارد. فوکو در برابر این پرسش که آیا «روشنفکران» زیاد حرف مىزنند و یا گفتمانهایشان، در همه موارد، براى ما ایجاد زحمت مىکند؟ پاسخ مىدهد:
از نظر من، عبارت «روشنفکر»، عبارتى عجیب و غریب است و مرا تکان مىدهد. من شخصا هرگز، «روشنفکرى» را ملاقات نکردهام. من به افرادى برخوردهام که رمان مىنویسند، دیگرانى که بیماران را معالجه مىکنند؛ مردمى را ملاقات کردهام که به فعالیتهاى اقتصادى مشغولند، و آنها که موسیقى الکترونیک مىسازند؛ من کسانى را دیدهام که درس مىدهند، افرادى که نقاشى مىکنند، و آنها که هرگز نفهمیدم واقعا چه کارى انجام مىدهند. اما «روشنفکر»؟ هرگز.
از سوى دیگر، کسان بسیارى را ملاقات کردهام که درباره «روشنفکر» صحبت مىکنند. با گوش دادن به آنها، تا حدى متوجه شدم که این «اجنبى» چگونه موجودى مىتواند باشد. زیاد دشوار نیست، به او شخصیت همهجانبهاى بخشیدهاند. او پیرامون همه چیز گناهکار است: هم آنجا که حرف خود را مىزند، و هم آنجا که سکوت پیشه مىکند؛ هم آنجا که هیچ کارى انجام نمىدهد، و هم آنجا که خود را درگیر همه چیز مىکند. خلاصه اینکه، «روشنفکر» ماده خامى است براى داورى، رأى صادر کردن، محکوم و محروم کردن. من تصور نمىکنم «روشنفکران» زیاد صحبت مىکنند، چرا که در نزد من آنها وجود ندارند.[۴]
فوکو، رؤیاى «روشنفکرى» را در سر دارد که «ویرانکننده باور و تعمیم است، کسى که در درماندگىها و محدودیتهاى زمان حال، نقاط ضعف، خطوط قدرت، و فضاهاى خالى را شناسایى و نشانهگذارى مىکند؛ کسى که دائما خود را تغییر مىدهد؛ نه مىداند دقیقا به کجا خواهد رسید، و نه اینکه فردا چگونه خواهد اندیشید؛ چرا که مراقب زمان حال است».[۵]
سعید شالوده کتاب شرقشناسى خود را بر یکى از کلیدىترین مفاهیم اندیشه فوکو، یعنى «گفتمان»، بنا مىکند؛ مفهومى که شاید خود فوکو، با کاربرد آن به نتیجهاى مخالف با نتیجهگیرى سعید درباره «روشنفکر» رسیده باشد. وى به صراحت مىگوید: «شرقشناسى درک نخواهد شد مگر آنکه بهصورت یک گفتمان بررسى شود».[۶]
یکى از ویژگىهاى تفکرفوکو، که سعید نیز از آن پیروى مىکند، این است که گفتمانها را در پیوندشان با قدرت تعریف مىکند. در نظر این هر دو، گفتمانها بیان ایدهآلیستى پندارها نیستند، بلکه در چارچوبى کاملاً ماتریالیستى، بخشى از ساختار قدرت در درون جامعه را تشکیل مىدهند، گفتمانها، بهویژه گفتمانهاى ناشى از «روشنفکران»، که مسئله اساسى سعید در این کتاب بهشمار مىآیند، از آنرو قابل اهمیتاند که آشکارساز بازى قدرت در جایگاههاى مشخصاند.
«روشنفکر»ى که، در این کتاب، مورد تأیید سعید است، همان «روشنفکر»ى است که آناتول فرانس تأییدش مىکرد؛ یعنى فردى که در امور مربوط به منافع و مصالح عمومى جامعه دخالت مىکند و از خود واکنش نشان مىدهد. طبعا، قدرتمندان جامعه، چنین دخالت و واکنشى را صد در صد تأیید نخواهند کرد. به همین دلیل است که حتى در «دموکراتیک»ترین کشورهاى جهان، آثار اینگونه روشنفکران به دیوار سانسور و ممیزى برمىخورد.
مثلاً، در سال ۱۸۳۵، مجلس نمایندگان فرانکفورت قانونى بهتصویب رساند که براساس آن آثار گروهى از نویسندگان و شاعران، مشهور به گروه «آلمان جوان»، ممنوعالانتشار اعلام شد. ظاهرا قصد هیئت حاکمه و قانونگذاران آلمان این بود که از خودنمایى «روشنفکران» در میدان سیاست و تأثیرگذارى اجتماعى آنان بر افکار عمومى، پیشاپیش جلوگیرى کنند. ولى، دستکم، تاریخ چند صدساله اخیر ثابت کرده است که اینگونه اعمال نتیجه عکس برجاى خواهد نهاد: اقبال افکار عمومى به این آثار و آفرینندگان آنها افزایش مىیابد.
سعید نیز در این کتاب به روشنفکرانى که در کنار گود نشستهاند و در امور مربوط به منافع و مصالح عمومى جامعه دخالت نمىکنند و از خود واکنش نشان نمىدهند، سخت مىتازد. سعید در بحثهاى خود، بارها از «اصول اخلاقى» و «قضاوت اخلاقى» که روشنفکر باید به آنها مسلح باشد، سخن به میان مىآورد. گرچه وى هرگز تعریف مشخصى از این «اصول» بهدست نمىدهد، ولى از لابلاى سخنانش مىتوان فهمید که منظورش از کاربرد مفاهیمى از این دست، بههیچوجه متافیزیکى و دینباورانه نیست؛ بلکه آنها را به معناى حقوقى و سیاسىاش بهکار مىبرد.
زمانى که پس از انعقاد «قراداد صلح» مابین اسرائیل و فلسطین، کمتر کسى جسارت انتقاد از آن را داشت، سعید از نادر افرادى بود که بهدلایل «روشنفکرى» و «اخلاقى»، صراحتا اعلام کرد که این قرارداد یک جانبه بوده و حاکمیت اسرائیل را بر مردم بىدفاع فلسطین تثبیت کرده است. به قول خودش: «گفتن چنین چیزى در آن زمان، گوینده را در زمره اقلیت کوچکى قرار مىداد؛ اما من، بهدلایل روشنفکرى و اخلاقى، اینطور احساس مىکردم که این حرف باید زده مىشد».
نقش روشنفکر، در نزد سعید، «خود عمل است و بهنوعى آگاهى بستگى دارد که شکاک، درگیر، و بهصورتى بىامان وقف تحقیق و بررسى عقلانى و قضاوت اخلاقى شده است». او نیز مانند هاینریش هاینه، یکى از اعضاى گروه «آلمان جوان»، و هابرماس (که برداشتش از نقش روشنفکر تقریبا همان برداشت هاینه است)، به روشنفکرانى مىتازد که نوعى گوشهگیرى منفعلانه را برگزیدهاند.
در نزد این هر سه، کار روشنفکر فقط تأمل و تعمق در گذشته و پرداختن به جنبههاى صرفا زیباشناختى در ادبیات نیست (کارى که، بهنظر هاینه، گوته انجام مىداد). روشنفکر باید فعالانه وضع موجود را به نقد بکشد، در اصلاح آن بکوشد، و براى سازندگى فردا به مسائل و مشکلات روز بپردازد.
هاینه در انتقاد از نقش منفعلانه گوته مىگوید: «عمل فرزند سخن است؛ و سخنان زیباى گوته، بى فرزند.»[۷] سعید نیز بهصراحت مىگوید: «بهروشنفکرى که مدعى است فقط براى خود، یا براى آموزش محض، و یا فقط بهخاطر علم مجرد مىنویسد، نه مىشود و نه باید باور داشت… اگر نمىخواهید موجودى سیاسى باشید نه بنویسید و نه سخنرانى کنید». وى همچنین به «روشنفکران» هشدار مىدهد که مبادا از بازبینى و وارسى مدام جهانبینى خود و ــ در صورت لزوم ــ از تصحیح و ترمیم آن غافل شوند.
وى همچنین به آنها هشدار مىدهد که مبادا خودشان، دیدگاههایشان، درستاندیشىشان، و موقعیتهایشان را بااهمیت تلقى کنند. چیزى که بیش از همه سعید را مىترساند و، از اینرو، او را وادار مىکند تا در برابرش جبهه گیرد، جزماندیشى است که، در نزد وى، جاى فرایند مبادله و تبادل نظر حیاتى را در میان بسیارى از «روشنفکران»، بهخصوص «روشنفکران حرفهاى» گرفته است.
وقتى «روشنفکر»ى جزماندیش شد، سیاست در نزد وى به تعصبى دینى تبدیل مىشود که ثمرهاش تصفیههاى قومى، قتل عام، و کشاکش پایانناپذیرى است که ژرفاندیشى درباره آنها ابعاد هراسناکى پیدا مىکند. اهمیت نقشى را که سعید بارها به روشنفکران گوشزد مىکند، درگیرى و تعهدى عاشقانه، خطرپذیر، افشا، پاىبندى به اصول، آسیبپذیرى در مناظرهها، و درگیرى با اهداف دنیوى است.
وى معتقد است که این کارها فقط از عهده «روشنفکر آماتور» برمىآید و «روشنفکر حرفهاى» بهدلیل پیمانى که، در ازاى دریافت پاداش، با تشکیلات و مقامهاى رسمى و قدرتمند بسته است، از عهده هیچیک از این کارها بر نمىآید. بهعبارت سادهتر، «روشنفکر حرفهاى» فاقد استقلال فکرى است و آن چیزى را مىنویسد و یا مىگوید که اربابانش از او خواستهاند.
هشدارى را که سعید در مورد نقش «روشنفکر» بهمثابه یک حرفه به ما مىدهد، همان هشدارى است که هایدگر در نیمه اول همین قرن داده بود. در نزد هایدگر، رسانههاى گروهى از قدرتى نامحدود برخوردارند که دنیاهاى دوردست را، مثلاً از طریق رادیو و با چرخش یک دست، به ما معرفى مىکنند. هایدگر نه این تکنولوژى جدید سیاسى نوین را تحسین مىکند، و نه آن را بهسادگى مطرود مىشمرد. او درصدد این است که کارکرد این تکنولوژى را براى ما نمایان کند. هایدگر با مدد گرفتن از مناظرههایى که در ایالات متحده درباره مسائل آموزشى در جریان بود، به ما هشدار مىدهد که در رویارویى با شرایط تاریخى خود، «بازگشت به سنت» فقط فراهمآورنده ترکیبى از «فروتنى و تکبر» و «بىبصیرتى و خودفریبى» است، که ما را در برآورده کردن نیازهاى زمان ناتوان مىگرداند.
هایدگر ما را به زاویههاى ملموستر زندگى روزمره نیز نزدیک مىکند. وى، براى دستیابى به تعریفى از اشکال جدید دانش، در زمان ما، بر جاافتادن و رسمیت یافتن شکل «سوداگرانه» دانش تأکید مىورزد. در نزد وى، فروشنده جدید دانش اطلاعات خود را در گردهمایىها کسب، و در ملاقاتها معامله مىکند. این فروشنده جدید، با بنگاههاى انتشاراتى قرارداد مىبندد. همین بنگاهها اکنون تصمیم مىگیرند چه کتابى باید نوشته و یا منتشر شود[۸]
البته این هشدار مأیوسکننده هایدگر مربوط است به سال ۱۹۳۸. در اینجا این پرسش مطرح مىشود: آیا این هشدار هنوز به قوت خود باقى است؟ تفکر فرامدرن، درباره مسئولیت «روشنفکر»، باید این تشخیص را بدهد که اکثریت منتقدان و هنرمندان، بهصورتى رسمى در دانشگاهها و مؤسسات دولتى و غیردولتى مستقر، و مزدبگیر آمرینى شدهاند که استقلال فکرى آنان را، اگر هنوز نکشته باشند، بهسختى مجروح کردهاند.
«روشنفکران»، براى اشاعه افکار خود چارهاى ندارند جز آنکه در راستاى خواستهاى صاحبان مؤسسات انتشاراتى و سردبیران نشریاتى گام بردارند که نزد اکثرشان دانش و علم به کالایى سودآور تبدیل شده است. اینکه چه کتابى به چاپ برسد، و یا چه مقالهاى منتشر شود، دیگر چندان بهنظر صاحب اندیشه بستگى ندارد. این صاحبان بنگاههاى انتشاراتى و سردبیراناند که از طرق انتخاب موضوع، ویرایش برحسب سلیقه خود، انتخاب زمان انتشار، و حتى اعمال سانسور، دانشى را نشر مىکنند که به جرأت مىتوان گفت، در بسیارى موارد، با دانش آفریده صاحب اصلى اندیشه تفاوت فاحشى دارد.
پرسش مهم دیگرى که در اینجا مطرح مىشود این است که آیا روشنفکران هنوز باید نماینده آگاهى مردم باشند؟ آیا روشنفکران هنوز زبان کسانى بهشمار مىآیند که عمل مىکنند؟ برخلاف متفکرینى چون میشل فوکو و ژیل دلوز، بهنظر سعید «روشنفکر فردى است که علت وجودیش بازى کردن نقش نماینده همه آن مردم و مباحثى است که در فرایند جریان عادى، یا فراموش شده و یا به زیر قالیچه رانده شدهاند.» او تأکید مىورزد که: «روشنفکر فردى است با یک قوه ذهنى وقف شده، براى فهماندن، مجسم کردن، و تبیین یک پیام، یک نظریه، یک رویه،
فلسفه یا اندیشه ــ هم براى همگان و هم به همگان». بهعبارت سادهتر، سعید هنوز براى روشنفکران نقش نمایندگى آگاهى مردم را قائل است.
در نزد کسانى مانند ژیل دلوز و میشل فوکو، دیگر چیزى بهنام نمایندگى وجود ندارد، بلکه فقط عمل است که وجود دارد؛ عمل نظریه و فعل عمل، در ارتباط با بازگوکنندهها و شبکهها.[۹] براى بیان روشنتر اینبحث، فوکو دو نقطه عزیمت را براى فرایند سیاسى شدن روشنفکر قائل مىشود: اول، موضع او بهعنوان یک روشنفکر در جامعه بورژوازى، در نظام تولید سرمایهدارى، و در درون ایدئولوژى تولید شده یا تحمیل شده از سوى این نظام (استثمار شدن، به بدبختى کشیده شدن، نادیده گرفته شدن، متهم شدن به خرابکارى، فساد و جز اینها)؛ و دوم، گفتمان خود روشنفکر که بعضى حقایق را آشکار کرده، و به ارتباطاتى سیاسى در جایى پى برده که هیچیک از آنها درک نمىشدهاند. ظاهرا در این فرایند سیاسى شدن، روشنفکر حقیقت را به کسانى مىگفت که هنوز آن را نمىدیدند و بهنام کسانى مىگفت که قادر نبودند آن را به زبان آورند. به بیان سادهتر، روشنفکر، در مقایسه با توده مردم، از دو ویژگى برخوردار بود: آگاهى و سخنورى.
آنچه را که اخیرا «روشنفکران»، دستکم «روشنفکران» فرامدرن مغرب زمین، به آن پى بردهاند و اندیشمندانى چون میشل فوکو بر آن تأکید مىورزند، این است که تودهها دیگر براى آگاه شدن به آنها نیازى ندارند. تودهها خود بهخوبى و حتى بهتر از «روشنفکران» مىدانند و بهخوبى نیز آن را بیان مىکنند. اما یک نظارت قدرت وجود دارد که از ابراز این گفتمان و دانش ممانعت کرده، و آن را مطرود جلوه مىدهد.
به بیان دیگر، نظام قدرت اهمیتى براى گفتمان و دانش تودهها قائل نیست. بنابراین، گفتمان تودهها باید در ارتباط با ساختار قدرت سنجیده شود. این یکى از همان ویژگىهاى تفکر فوکوست که گفتمان را در پیوندش با قدرت و دانش تعریف مىکند. گفتمانها، در نزد فوکو، بیانگر ایدئولوژیکى جایگاههاى طبقاتى نیست، بلکه کنشهاى قدرتى است که فعالانه به زندگى مردم شکل مىدهد. در نزد وى، قدرت و دانش در درون گفتمان یکى مىشود[۱۰]، و چون دانش و قدرت ثابت و پایدار نیست، «بایدگفتمانها را حلقههاى گسستهاى بدانیم که عمل تاکتیکىشان نه یکسان است و نه همیشگى.»[۱۱]
این ممانعت و مطرود شمردن گفتمان و دانش تودهها، از جانب قدرت، فقط از طریق سطوح بالاتر سانسور صورت نمىگیرد، بلکه در کل شبکه اجتماعى ریشهاى عمیق و نافذ دارد. آنچه را که، در دوران مدرن، فوکو و دلوز از آن هراس دارند، و قبل از آنها هایدگر نیز هشدارش را به ما داده بود ــ و سعید نیز دستکم در مورد بخشى از روشنفکران با آنها موافق است ــ این است که خود روشنفکران نیز بخشى از این نظام قدرت را تشکیل مىدهند: این پندار که آنها نمایندگان آگاهىاند و گفتمان بخشى از این نظام بهشمار مىآید. حال این سؤال پیش مىآید که روشنفکر چه نقشى را باید ایفا کند؟ فوکو بهصراحت به ما مىگوید که: «نقش روشنفکر دیگر این نیست که خود را جلوتر یا در حاشیه قرار دهد تا از آن طریق حقیقت ناگفته را بیان کند. در عوض، روشنفکر باید علیه اشکال مختلف قدرتى مبارزه کند که خود او نیز هم موضوع و هم ابزار آن است».[۱۲] او اینکار را باید در چارچوب قلمروهایى انجام دهد که خودش ابزار آنهاست: قلمروهاى «دانش»، «حقیقت»، «آگاهى»، و «گفتمان».
فوکو از این بحث خود نتیجه مىگیرد که «نظریه [ که شاید منظور او همان گفتمانى است که از جانب «روشنفکر» تولید مىشود] هرگز بیانگر، ترجمان یا راهنماى عمل نیست: نظریه خود یک عمل است؛ اما عملى است محدود به شرایط مشخص، و عمومیت ندارد».[۱۳] در حقیقت، نظریهدرگیر مبارزهاى است علیه قدرت، تا از طریق آن اشکال مختلف قدرت و آمریت را آشکار کند، و در جایى که بیش از هر زمان قابل رؤیت و خائنانهاند به تضعیف آنها انجامد.
البته باید در نظر داشت که این مبارزه براى این نیست که تودهها به یک «آگاهى ناگهانى» دست یابند؛ زیرا اکنون مدتى است که تودهها به آگاهى، بهمثابه دانش، دست یافتهاند، و آگاهى، بهمثابه موضوع و درونمایه، از جانب صاحبان قدرت و سرمایه تحت کنترل درآمده و اشغال شده است. این مبارزه براى تحلیل بردن و تسخیر آمریت، با همه کسانى همراه است که براى آن مبارزه مىکنند. نظریه، نظام موضعى و مشخص این مبارزه بهشمار مىآید. از اینرو، برخلاف سعید، در نزد فوکو، صحبت کردن براى دیگران، یا نقش نماینده دیگران را ایفا کردن، خوار و بىاعتبار شمرده مىشود. لازمه نظریه این است که سرانجام مردم خود درگیر شوند و خود براى خویش سخن بگویند.
ژیل دلوز نیز در اینباره با فوکو همرأى است. در نزد وى، نظریه دقیقا مانند یک جعبه ابزار است و هیچ کارى با دلالتگر[۱۴] ندارد. نظریه بایدکاربرد داشته باشد و کار کند، و آنهم نه فقط براى خود. اگر کسانى یافت نشوند که از آن بهره گیرند، آن وقت یا نظریه بىارزش است و یا زمان سودجستن از آن نرسیده است. این موضوع شامل خود نظریهپرداز نیز مىشود، که در این صورت نمىتوان نام نظریهپرداز بر او نهاد.
این بحثهاى فوکو و دلوز را باید در چارچوب تفکر فراساختارگرایى زبان بررسى کرد. این تفکر دقیقا در جهت مخالف «ایده تجربى» ساختار زبان قرار دارد. براساس این «ایده تجربى»، زبان توانایى بیان واقعیت و بروز دادن آن را دارد؛ و یا اینکه جهان از طریق زبان در دسترس ما قرار مىگیرد، زیرا اشیاى تشکیلدهنده آن از آئینه زبانى باز مىتابند که ما بهکار مىبریم. برعکس، در نگرش فراساختارگرایانه فوکو و دلوز، زبان نه بازتابگر بلکه سازنده جهان است.
به بیان سادهتر، ما از طریق زبان جهان را توصیف نمىکنیم، بلکه آن را مىسازیم. بههمین دلیل است که دلوز معتقد است یک نظریه هرگز نمىتواند به قلمرو خود بازگردد، زیرا بهمحض بازگشت به قلمرو خویش، به موانعى برخورد مىکند که براى رهایى از آنها، ناگزیر باید به الگوى دیگرى از گفتمان متوسل شد. این همان الگویى است که سرانجام به گذار به قلمروى متفاوت مىانجامد. بنابراین، نظریه عمومیت ندارد، بلکه تولید و تکثیر مىشود.
این آمریت است که ذاتا و طبیعتا تعمیم مىبخشد.[۱۵] این آمریت است که براىمشروعیت بخشیدن بهقدرت خود، نظریه انتخابى خودش را به انحصار در مىآورد، و از طریق ابزار رسانههاى جمعى که تحت کنترل اوست، سعى مىکند آن را در جامعه پراکنده و به آن عمومیت بخشد. در حقیقت، این نظریه نیست که تعمیم پیدا مىکند، بلکه قدرت است که در جامه نظریه به خود عمومیت بخشیده است.
در بالا اشاره کردیم که در نزد فوکو، نظریه خود یک عمل است که به شرایط مشخص محدود مىشود، عمومیت ندارد، و درگیر پیکارى علیه قدرت است. از اینرو، «روشنفکر»ى که در قلمروهاى «دانش»، «حقیقت»، «آگاهى»، و «گفتمان»، هم موضوع و هم ابزار این قدرت بهشمار مىآید، باید درنظر داشته باشد که «جزماندیشى»، که همان بازگشت دائمى به یک نظریه و روى نکردن به الگوهاى دیگر گفتمان است، نه راه به جایى مىبرد و نه مىتواند راهحلى براى مسائل و مشکلات زمانه بهدست دهد. شاید نقش عمدهاى را که هایدگر، فوکو، دلوز، و به پیروى از آنها سعید، براى «روشنفکر» قائل شدهاند این باشد که، در نظریهپردازىهاى خود «جزماندیش» نباشند و از مخاطبینشان همان چیزى را بخواهند که پروست از خوانندگان خود خواسته بود: «کتاب مرا عینکى تلقى کنید که از پشت آن به بیرون مىنگرید، و اگر این عینک به چشمتان نخورد عینک دیگرى برگزینید.»
روشنفکر باید ابزارى براى خود اختیار کند که ابزار ضرورى پیکار باشد، چرا که نظریه اساسا ضد آمریت است. نکتهاى که در اینجا بسیار اهمیت دارد این است که وقتى مردم تصمیم بگیرند براى خود سخن بگویند (بهجاى آنکه «روشنفکران» سخنگویان آنان باشند)، آنگاه به نظریههاى آزادى، نظام کیفرى، برابرى، عدالت و… از آن خود (و نه نظریههاى متعلق به «روشنفکران») دست خواهند یافت.
چنین شکلى از گفتمان، همان گفتمان مردمى است که علیه ساختار قدرت است. در واقع، این شکل از گفتمان، ضد گفتمانى است که از سوى خود مردم و کسانى پیش کشیده شده که ناآگاه خوانده مىشوند. بنابراین، این نظریهها، نظریههاى خود مردماند و نه «نظریههاى مردمى» که توسط «روشنفکران» تولید شدهاند. فوکو، در پس تنفرى که مردم از صورتهاى مختلف آمریت دارند، دو نکته مهم را تمیز مىدهد: اول اینکه پندار دیگرى از آزادى، عدالت، و برابرى وجود دارد که چه بسا بهتر و عادلانهتر است؛ دوم، و مهمتر، اینکه مکانى وجود دارد که در آن آمریت بهنام و به بهاى مردم عمل مىکند. هر نوع مبارزهاى که مردم در آن مشارکت مىکنند، مبارزهاى است علیه یکى از صورتهاى قدرت.
وظیفه «روشنفکر» این نیست که آن چیزى را تعمیم دهد که فقط مىتواند در سطح آمریت عمومیت پیدا کند. آنچه را که روشنفکر باید انجام دهد، بنا نهادن چیزى است که فوکو بر آن نام «پیوندهاى افقى»[۱۶] نهاده است؛ یعنى بنا نهادن یک نظام تمام عیار از شبکهها و پایگاههاى مردمى، که البته کارى بسیار دشوار است.
واقعیت براى «روشنفکر» شامل سیاست بهمعناى رقابت و توزیع آمریت نیست: آن چیزى که نمایندگى نامیده مىشود، چه از جانب حزب باشد، چه از طریق اتحادیههاى کارگرى، و چه توسط هر نهاد دیگرى. واقعیت آن چیزى است که در کارخانهها، مدارس، سربازخانهها، زندانها و مراکز پلیس روى مىدهد؛ و چون این واقعیتها دائما در حال تغییرند، نظریههایى که درباره آنها ساخته و پرداخته مىشوند، نمىتوانند جهانشمول باشند و یا تعمیم یابند. بههمین دلیل است که عمل «روشنفکرى» نیازمند اطلاعاتى است کاملاً متفاوت از آنچه که از طریق روزنامهها یا خبرگزارىهاى رسمى بهدست مىآید.
قرنها طول کشید تا فهمیدیم استثمار چیست. ولى ما هنوز نمىدانیم آمریت چیست؛ و همین ناآگاهى است که به پدید آمدن اضطراب و پریشانى «روشنفکر» دریافتن اشکال مناسب مبارزه مىانجامد. «روشنفکر»ى که هنوز نمىداند آمریت چیست، چگونه مىتواند راه مناسبى براى مبارزه علیه آن پیدا کند؛ آمریتى که بسیار مبهم است؛ هم محسوس است و هم نامحسوس، هم آشکار است و هم پنهان، و همهجا را احاطه کرده است.
نظریههاى موجود نیز (از منتهىالیه چپ تا منتهىالیه راست) بحث دقیقى از حوزههاى عمل و کارکرد آمریت ارائه نمىدهند. یکى از وظایف مهمى که بر دوش «روشنفکر» امروز نهاده شده، این است که این ناشناخته و مجهول را کشف کند و بشناساند: چه کسى آمریت را اعمال مىکند؟ کجا عمل مىشود؟ ما بهخوبى مىدانیم چه کسى استثمار مىکند، منافع به کجا مىروند، بین چه دستهایى رد و بدل و کجا مجددا سرمایهگذارى مىشوند؛ اما در مورد آمریت…؟ ما بهخوبى آگاهیم که کسانى که حکومت مىکنند، ضرورتا آنها نیستند که قدرت را در دست دارند. مفاهیمى مانند اندیشه طبقه حاکم، تسلط داشتن، حکومت کردن، دستور دادن، گروه در قدرت، و مانند آنها، نه چندان روشن است و نه چندان با دقت شرح داده شدهاند.
اینها همه شکلدهنده کاملى از ارتباطات متقابل ایدههایى بهشمار مىآیند که باید تجزیه و تحلیل شوند. علاوه بر این، پىبردن به این مسئله براى «روشنفکر» ضرورى است که قدرت تا کجا و در چه مسیرى بهکار گرفته مىشود. ما دقیقا نمىدانیم چه کسى قدرت دارد، ولى بهخوبى مىدانیم چه کسانى آن را ندارند. به گفته فوکو: «بحث در مورد مبارزات با ناخودآگاه در تضاد نیست، بلکه در تضاد با چیزهایى است که پنهاناند.»[۱۷]
فهرست مطالب
۱ . نقش روشنفکر
۲ . در استیصال نگهداشتن ملتها و سنتها
۳ . روشنفکر در تبعید: طردشدگان و در حاشیه قرارگرفتگان
۴ . حرفهاىها و آماتورها
۵ . حقیقتگویى به قدرت
۶ . خدایان همواره ناکام
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.