گیلانیپدرم ارتشی‌ست. ارتشی بازنشسته. امروز، وقتی که اخبار تلویزون داشت مرگ محمدی گیلانی را اعلام می‌کرد، دستش نسبت به روزهای قبل کم‌تر می‌لرزید. چروک‌هایش هم خندان‌تر شده بود. لقمه را با آرامش بیشتر می‌جوید. می‌گفت که سال شصت و شش از جنگ برمی‌گردد تا به وضعیتِ عموی‌م که زیر حکم تیغ بود رسیدگی کند. می‌رود پیش حاکم شرع کرمانشاه. شروع می‌کند به مایه گذاشتن از خودش. به او می‌گویند وقتی امام وقتی فرموده دست رزمندگان را می‌بوسیم دیگر ما چه کاره‌ایم. اما حساب برادرتان فرق دارد با شما. چند دانه آیه و حدیث و حکایت هم برای او می‌خوانند. می‌گویند وقتی آیت‌الله محمدی گیلانی ،حاکم‌شرع وقتِ کشور، دو تا از پسرهایش را اعدام کرده، دیگر حرفی باقی می‌ماند؟ می‌گویند بروید به سلامت. پدرم می‌رود جنگ. مادرربزرگم می‌ماند و شیون‌هایش. آن شیون‌هایی که فقط زن‌های کورد می‌دانند. چند وقتی می‌گذرد. تاس می‌افتد و عموی‌م قبل از طوفانِ تابستان شصت و هفت به طرز معجزه‌آوری، عفو می‌خورد.
سی سال گذشته و خبر مرگ آیت‌الله دارد از تلویزون پخش می‌شود. عموی‌م الان یک مهندس طبقه‌متوسطی است. به قول خودش دیگر کاری به سیاست و این حرف‌ها ندارد. یک ماشین خارجی و یک خانه هم توی شهرک غرب دارد. گذشته‌اش را هم فراموش کرده. پدرم هم این‌روزها بیشتر به مرگ و کفن و دفنش فکر می‌کند. فقط من می‌مانم و خاطره آن‌هایی که اعدام شده‌اند. خاطره آن‌ دو پسر محمدی گیلانی. من می‌مانم و یک خروار تاریخ شفاهی بر دوشم که نمی‌دانم کی و کجا بر زمین بگذارمشان.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com