می‌گویند هر کتابی ارزش یک‌بار خواندن را دارد. اما گاهی کتابی توسط نویسنده‌ای نوشته می‌شود که نامش، دافعه یا جاذبه‌ای بر خوانده شدن اثر وارد می‌کند. و بعد همان نام نویسنده است که در مرحله‌ی قضاوت، کار دست نوشته می‌دهد و در برداشت یا همان قضاوت، اثر می‌گذارد و باعث می‌شود که نقد، چه مثبت و چه منفی، به عدالت بر کتاب نوشته نشود.

خواننده، برای خواندن آثار “بهاره رهنما” که هنرپیشه‌ای شناخته شده است، باید کمی به خودش زحمت بدهد. زحمت فراموش کردن بهاره. در غیر این صورت، هنگام خواندن اثر ایشان، حداقل، وی را در یکی از سکانس‌های فیلم و یا سریالش تصور می‌کند و دیگر نمی‌تواند لذت لازم را از خواندن  ببرد.

“چهار چهارشنبه و یک کلاه‌گیس”، مجموعه داستانی‌ست شامل یازده داستان کوتاه که توسط بهاره رهنما به نگارش درآمده است. راوی، در هشت داستان از این یازده داستان، اول شخص است. هرچند گاهی موضوع اصلی داستان، موضوعی کلیشه‌ای است، اما به هر حال نویسنده توانسته است به خوبی از عهده‌ی ساختن شخصیت‌ها و فضاها بر بیاید. در داستانی، شخصیت یک پسر بچه‌ی مدرسه‌ای با تمام ناراحتی‌ها و عکس‌العمل‌هایش نسبت به یک مشکل را درست کرده؛  در داستانی دیگر زنی فال‌گیر؛ و در جایی دیگر گارسونی که عاشق یکی از مشتری‌های دائمی رستوران شده.

نام این مجموعه، نام آخرین داستان است. داستان مردی که سعی می‌کند طی چهار چهارشنبه، چهره‌ی خودش را تغییر بدهد. اما در این داستان، رهنما عقب نشسته و تنها دارد آنچه که می‌بیند را، بدون کوچکترین قضاوتی روایت می‌کند. نتیجتا کشف چرایی این تغییر، بر گرده‌ی خواننده گذاشته شده است.

اولین چهارشنبه چنین روایت شده: “آقای محمدی آن چهارشنبه حسابی تغییر کرده بود. خانم رویایی در را که باز کرد، از قیافه‌ی جدید آقای محمدی حسابی جا خورد و سعی کر جلو خنده‌اش را بگیرد، اما وقتی محمدی شروع کرد به گردگیری، کنجکاو شد تا بماند و نگاهش کند. در شصت و چند سالگی برای اولین بار جین پوشیده و سبیل‌هاو موهایش را سیاه کرده بود. حالا افتادگی و سیاهی دندان‌های جلوش بیشتر از قبل معلوم بود”.

یکی از داستان‌های این مجموعه که شاید بتوان گفت بخاطر فضاسازی خوب نویسنده، در خاطر باقی خواهد ماند، داستان “گروه اکثریت” است. داستان مادری زیبا با موهای بلند طلایی، که بر اثر سرطان، آنها را از دست می‌دهد. مادر پر شورِ خانواده‌ای بی‌شور. “ما سه بچه بودیم؛ سه دختر که من بزرگ‌ترین‌شان بودم که در گوشه گیری و کم‌حرفی بسیار به پدرمان رفته بودیم. اگرچه اوضاع خانه و روحیه‌ی مامان طوری بود که به هیچ کدام از ما امکان تنهایی نمی‌داد، اما لااقل می‌دانستیم که دوست داریم گوشه‌گیر باشیم”.

شاید نکته‌ی کلیدی داستان، این قسمت باشد: “این هم عادت دیگر گروه اکثریت بود که ما چهار نفر هرگز راجع به خواسته‌هایمان حرف نمی‌زدیم، یا راجع به مشکلات‌مان و چیزهایی که عذاب‌مان می‌داد؛ در حالی که اگر به زبان‌مان می‌آمد شاید به سادگی حل می‌شد”. مردی از دوستان خانوادگی، به این خانه رفت و آمد دارد. روابط این مرد با مادر دوستانه‌تر است. مردی که حرف‌های مادر را می‌فهمد و مادر نیز برای او حرف دارد.

 زمانی که مادر در بستر بیماری‌ست و بر اثر شیمی‌درمانی، موهای زیبایش را از دست داده، تنها کسی که به فکر اوست، همان دوست است که برایش کلاه‌گیس هدیه می‌آورد. مادر می‌خواهد که برای دخترش پرده از رازی که بین او و آقای نادر نامیار وجود داشته بردارد. اما دختر نمی‌خواهد که بشنود. انگار که مادر و زندگی‌اش بخاطر اخلاقیات عجیب و غریب گروه اکثریت، از بین رفته است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com