میخواهی سرزده و نابهنگام به خانه دوستی بروی که رفاقت را در حقت تمام کرده است. هر آنچه در چنته داشته، به پایت ریخته است. از خان و مان گرفته تا جان. اما تو چه کار کردهای؟ آسوده خیال لباست را روی شانهات انداختهای. دستت را توی جیبت گذاشتهای و سوت زنان جاده آرامش را آرام آرام طی کردهای. حتی یک لحظه هم به پشت سر خودت نگاه نکردهای.
او یک جاده رویایی برای تو ساخته و خود در همان ابتدا مانده است. با رویاهایی که به خاطر تو به آتش کشانده است. ۳۲ سال از آن زمان گذشته است! حالا چطور میخواهی زنگ خانه را به صدا درآوری؟ چه میگویی؟
در باز میشود؛ یا نه باید برگردی. آن روز که رفتهای جوان مومشکی مجعد بوده با چشمانی شهلا. گرم و سبزهرو. میدانی که در باز میشود. همیشه باز بوده است. حالا موهایش جوگندمی شده است. به خاطر میآوری؟ او در همان خاطرات مانده است. خوکرده است به سالهای رفاقت. در همان ابتدای خط مانده و قصه رفاقتها زمزمه هر روزهاش شده است. اما تو چطور وارد میشوی؟ بستگی دارد. در میزنی، در باز میشود. میشناسدت. میشناسیاش؟ میخندند. دو سوی چشمانش هزار چین بر میدارد و تو میگویی: چطوری؟ وارد میشوی. همین. سالهاست که نبودهای. رؤیا ساختهای. رؤیا سوختهای و حالا آمدهای. میدانی نخستین حرفی که روی زبانت مینشیند و حسی نوستالژیک را برایت زنده میکند چیست؟ «اینجا اصلاً تغییر نکرده است.» خرمشهر را میگویی. شهری که همین چند روز پیش جشن آزادیاش را گرفتیم. جشنی که خرمشهریها البته ترجیح میدهند هزینههای آن صرف بازسازی شهر شود، نمایندگانش در بهارستان هم همین طور. آن روز که بنا را بر رفتن گذاشتی، در ذهنت رژه میگیرد؛ میگویی: «یادش بخیر چه روزهایی بود.» او یک لحظه میماند و بعد لبخندی روی لبانش مینشیند متین، استوار و دور. روزهایی بود که تقسیم شد بین تو و او. ماندن از او. رفتن از تو. این قصه خرمشهر است و ما… و یک سؤال بزرگ که بودجه بازسازی شهر در دولتهای مختلف چگونه صرف شد که شهر همچنان ویران و جنگ زده است؟
ë صفیر گلولهها
هنوز هم صفیر گلولهها در میان خانههای نیمه ویران خرمشهر به گوش میرسد. وقتی شکت به یقین تبدیل میشود که جای گلولهها را روی خانههای ویران میبینی. خانههایی که همچنان چشم به کارون دوختهاند و کشتیهایی که سالهاست هوای هیچ سفری به سرشان نزده است.
پشت نیزارهایی که گوش به زمزمه پرندگان دریایی داده، مردی مشغول ماهیگیری است که هنوز هم داغی گلولههای سربی که در میان بازیهای کودکانه به دست میگرفت را حس میکند. میگوید هیچ وقت یادش نمیرود آن روز که هواپیماهای عراقی بر پهنه آبی خرمشهر پیدا شدند او و همبازیهایش چگونه کودکانه و بی خبر از همه جا با انگشتهای کوچکشان هواپیما را به یکدیگر نشان میدادند و هلهلهکنان به دنبال آن میدویدند و چطور واقعیت داغ و تلخ زندگی بر تن آنها نشست.
چطورصدای گنجشکها برید و کارون زیر پل متوقف شد. چه میدانستند گلوله سربی چیست؟ مسابقه میدادن برای رسیدن و برداشتن پوکه فشنگها. نمیدانستند به بازی جدیدی دعوت شدهاند. حالا از آن روزها داغ است که پشت داغ مانده. بزرگتر از داغی که گلولههای سربی بر کف دستهای کوچکشان نهادند.
حالا ۴۰ سال دارد و اگر خانه پدری نباشد، نمیداند زن و بچهاش را کجا پناه دهد. خانهای که هنوز هم رد گلولههای آن جنگ فراموش نشدنی بر تن آنها باقی است، انگاری که جنگ همین دیروز تمام شده باشد.
خیلی مایل به گفتوگو نیست. هزار وعده دادهاند برای آبادانی شهر اما هیچ کدام به سرانجام نرسیده است. از خبرنگار جماعت هم کاری برنمیآید. اصرار هم خللی در اعتقاد او به وجود نمیآورد. لبخندی تلخ کنج لبش مینشیند و سری به حسرت تکان میدهد. نگاهش هم میگوید: «تو مو میبینی و من پیچش مو.» فقر و بیکاری شهر را به محاصر درآورده است. درد خرمشهر- آبادان یکی است. آلودگی هوا نفس آنها را بریده است. آنجا که کارون سر به تن اروند میکشاند و اروند تن به سر کارون. نقطه اتصالها گاهی آغاز جدایی میشوند. کارون آرام است. بدون موج. سر به تو دارد. چشم به اروند کنار میدوزیم. اروندکنار. مرز بین خرمشهر و بصره. ساحلی پرماجرا. در خویش چه رازها که ندارد. چه رؤیاها که در دلش پرپر نشده است.
میگویند آرامگاه غواصان زیادی است که برای حفاظت از خاکش جان به پایش ریختهاند شقایقوار تا خرمشهر ققنوسوار از میان آتشها برخیزد. کارون و اروندی که تمامشان را پس نداد. آن سوی مرز. این سوی مرز. دوست و دشمن به این نزدیکی. تاریخ را عجیب ساختهایم. قصه دردناکی است.
خرابهها نزدیک ساحل آنجا که در سایهسار نخلی تنها ، روزگار میگذراند ما را به سوی خود می کشانند. خرابهها؛ وسعت زیادی دارند. هیچ کس اما دستی به روی زخم آنها نکشیده است، ناسور شده. روزگاری آباد بوده و ساحلنشین. به صدای گرم بندر خو گرفته بود. موج میخورد. موج میخوردند. نخلها را میگویم به روزگاری که خود را به دست باد میسپردند. موج میگیرند. همه چیز موج میگیرد. نخلها و دستها. دستها و موجها. کارون را میگویم آن لحظه که به دامان اروند کنار میآویزد. رسیدنی است. اما به یکباره صدای پوتینها بلند میشود. گامهایی برای خرد کردن رؤیاها. رؤیاهایی که به کوچهها سرک کشیده بودند. خیابانها آذین داده بودند. رؤیا پشت سر رؤیاست که بیسر میشود. نخل است که نقش بر زمین میشود. نخلهایی که شانههایشان در حسرت سوخته است. خاطره است که لگدکوب میشود.
فرزندی را از مادری میگیرند. مادری را از فرزندی. خرمشهر را از ایران میگیرند. ایران را از خرمشهر میستانند. شهر پر از غریبه میشود. همین جا بود که رفیق نیمه شدی. تو رفتی و او ماند. او ماند و یک تفنگ و خیالی ساده. برای پس گرفتن خوابها و رؤیاهای تو تا مرز باران و دیوانگی پیش رفت. او ماند تا خاکستر خاطره را در باغچه کوچک خانه ویران بکارد. تا فردا نشانی باشد میان تو و او. توان غریبگی کردنت را نداشت. ندارد. او تاب نگاه غریبانه تو را ندارد. نه، باید از خاکستر، ققنوسوار بلند شود. شهر در آتش میسوخت و خاطره میشد. آخرین گلولهها باید به هدف میخورد. باید مادر به فرزند میرسید. فرزند به خانه برمیگشت. قصه شب باید پایان میگرفت. موجها گر گرفته بودند. سراسر کارون. همه اروندکنار. شعله از شعله بلند میشد. بالاخره اتفاق افتاد. فاصله برداشته شد. دیوار فروریخت. خرمشهر آزاد شد.
ë خرمشهر آزاد شد؟
صدایی مرا از سرک کشیدن به گذشته شهری که فدای یک سرزمین به وسعت ایران شد میگیرد. باز هم نگاهم به دو سوی اروندکنار خیره میماند. او هشت سال چشم در چشم دشمن داشت. لحظه به لحظه. نمیخواست مشتی از خاکش به کسی داده شود. همو را میگویم که گذاشتی و رفتی. او آدم ماندن بود تو هوای رفتن داشتی. صدا دوباره مرا میخواند. آیا در ویرانه کسی زندگی میکند. همو که در همسایهاش نخلی بی سر دارد.
نخلی که سایه سر هیچ خانهای نیست نه ویران نه آباد. به خانه نزدیک میشوم. دیوارها فروریخته. پنجرهها شکسته. روزگاری سقفی بوده بی روزنه. پنجرههایش به دریا راه داشته است. لابد اهلش برنگشتهاند که هنوز هم ویران است و آوار. خیلیها به شهرشان برنگشتهاند. خیلیها هم برگشتهاند. اما در همان خاطرات گذشته ماندهاند. شهر هشت سال مقاومت کرد و پس از آن هم رها شد.
احمد نجفی، بازیگر سینما که خود جنوبی است، و بارها به خرمشهرسفر کرده درگفت وگو با<مشرق> میپرسد: «چه دلیلی داشت خانوادههای جنگزده را به شهری وارد کنند که نه فقط ۷۰ درصد آن تخریب شده و در جای جای آن هم آثار ترکش و خمپاره وجود دارد، بلکه ورای اینها در نقاط پیرامونی آن هم پر از میدان مین است! این امر صورت گرفت فقط برای این که گروهی پز دهند شهر را بازسازی کردهاند(!) و شهروندان میتوانند بار دیگر در زادگاه خود ساکن شوند.
ببینید نقشه بازسازی خرمشهر یکی از کاملترین نقشهها بود که حتی رهبر معظم انقلاب هم در زمان ریاست جمهوری بر آن مهر تأیید زدند اما متأسفانه این نقشه جامع به درستی عملیاتی نشد و برای ارائه آمار تا توانستند پز بازسازی شهر را دادند.» خرمشهر رها شد. آنقدر که زبالههایش روی زمین بماند. آبش هرگز طعم شیرین نگرفت. بازار آبهای معدنی اینجا داغ است. دلها هم داغ است نه از آن هشت سال که چون پروانه گرد شمع سرزمین چرخیدند و سوختند. از بیکاری و اعتیاد. آتشی به جان جوانان افتاده و کسی هم آبی روی آتشش نچکانده است.
صدا دوباره مرا به خانه ویرانه میکشاند. به کوچههای درد دل خرمشهر که پا بگذاری خانههای ویران است که پشت سرهم در ذهنت آوار میشود و به خاک مینشیند. باد از هر سو که بخواهد، وارد خانهها میشود اتاقها را میتاباند و از پنجره دیگر خارج میشود. انگار خرمشهر در همان روزی که فریاد زدیم «خرمشهر، شهر خون و قیام آزاد شد» ماند. تقویم برای همیشه متوقف شد. در یک روز.
وارد خانه ویران میشوم و مواظبم زیر پایم خالی نشود. اما خدای من، این زندگی است یا بازی قایمباشک؟ در کنج آن ویرانه، خانوادهای ساکن است. خانهای به اندازه یک زیرپلکانی. مردی و زنی با چند بچه قد و نیم قد. پابرهنه. لباس پاره پوره. مرد در یک بخش از دنیای کوچکشان، مغازهای دایر کرده است. مغازهای به اندازه چند بسته پفک، بیسکویت و سیگار. آخر کاروانهای «راهیان نور» راهشان زیاد به این سمت میافتد. خانه را دوره میکنم. به اندازه آشپزخانه قوطی کبریتهای امروز تهران هم نمیشود.
آپارتمانهای ۴۰-۳۰ متری را میگویم. بند رختی و چند تکه لباس که روی آن خشک میشود. پیک نیکی که هیچ چیزی روی آن نمیجوشد. راهی به سفره گرمی ندارد. یک زیلوی مندرس. همه زندگیتان همین است. میخندد و هیچ نمیگوید. از خانه بالا میآیم تا دوربین را به بصره بکشانم. بصره را به دنبال چشمانم. اما خدای من بازهم بچه. بچههایی بی فردا. آن مغازه که خلاصه شده از چند آجر چیده شده روی هم و چند بسته پفک و بیسکوئیت نمیتواند این همه فردا را بسازد. نمیشود. البته همه از یک خانواده نیستند اما همه رنگ فقر و نداری روی وجودشان چنبره زده است عنکبوتوار.
گفتم،خانههای ویران اینجا زیاد پیدا میشود. نگاه بچهها روی دستم میخکوب میشود. نگاهشان پر از تمنا است و به بیسکوئیتی و پفکی راضی. همانی که قرار است با فروشش فردا را برایشان رقم بزند. کودکانی با دستانی تهی و چشمانی همه ملتمس. آنها سالها است که به یکی از شناسههای مناطق جنگی تبدیل شدهاند. کودکانی که با پاهای برهنه دنبال کاروانها و ماشینهای پرمسافر میدوند تا از رهگذر لطف آنها، کودکانه آنها طعم شادی بگیرد.
عبدالله سامری، نماینده مردم خرمشهر در مجلس شورای اسلامی هم از متوقف شدن روند بازسازی در خرمشهر و خروج این شهر از فهرست شهرهای محروم کشور انتقاد میکند. او میگوید که کسانی مدعی هستند خرمشهر آباد شده، از نزدیک از این شهر بازدید کنند. اگر آسفالت دو خیابان به اتمام رسیده، نباید گفت که کل شهر بازسازی شده است.
در حال حاضر خانههای مسکونی در خرمشهر وجود دارد که متعلق به زمان جنگ است و بازسازی نشده است. به اعتقاد بسیاری، دولتهای مختلف برای بازسازی این مناطق بودجههای هنگفتی را صرف کردند اما در این میان بودند گروهی پیمانکار درجه سه و چهار که به جای رسیدن به داد مردم و تلاش برای بهبود اوضاع سازهای شهر، به فکر پر کردن جیب خود افتادند. نکتهای که در میان حرفهای خرمشهریها هم یافت میشود.
سال گذشته هم حسین ملکنیا، مدیر مرکز دفاع مقدس خرمشهر هم گفته بود که اعتبارها به کسانی داده شد که تخصص لازم را برای بازسازی شهر نداشتند. منتقدان اعتقاد دارند که مشکل نه کمبود بودجه که استفاده نکردن درست از بودجهها بود یعنی بودجهای که باید صرف بازسازی مناطق جنگزده میشد، به جیب گروهی سوداگر رفت که فقط و فقط به سوءاستفاده از شرایط میاندیشیدند. به این ترتیب در دوران بازسازی گروهی اندک به قدرت اقتصادی تبدیل شده و گروهی از مردم هم اوضاعشان به مراتب بدتر از قبل شد.
به گفته ملکنیا، هم اعتباراتی که از سال ۶۸ برای بازسازی خرمشهر تخصیص داده شد بطور مناسبی هزینه نشد و این نیز ناشی از ضعف مدیریت بود. در آن دوران افرادی بودند که با قصد خدمت به مردم آمده بودند اما تجربه و پختگی لازم برای کار مدیریتی را نداشتند، همین امر منجر به هدر رفتن منابع شد.
نجفی در گفتوگوی تازه خود میگوید که در همین خونینشهر پلی ساختهاند به نام جهانآرا که نه فقط بازتابدهنده رشادتهای این رزمنده فداکار نیست که سازهاش به بدترین شکل ساخته شده است. شهر هنوز بطور کامل گازکشی نشده است، آسفالت برخی جادهها خراب و کاملاً مستعمل است، لولهکشی آب شهر کامل نشده است و بسیاری از این دست مواردی هستند که نه فقط با یک نگاه معلوم میشود که بلکه مردم هم به کرات نسبت به وجود این مشکلات اعتراض داشتهاند.
احمد نجفی یک نکته دیگر را هم یادآوری میکند که به نظر میرسد کمتر به رسانهها راه یافته است: «همین الان اگر به دادگاههای خرمشهر مراجعه کنید، مراجعان بسیاری را میبینید که حین جنگ املاک خود و البته اسناد مربوط به این داراییها را از دست دادند و همچنان میکوشند ثابت کنند آنچه زمانی به آنها تعلق گرفته با سندسازی توسط عدهای دیگر تصاحب شده.
سازمان ثبت اسناد خرمشهر تلاش زیادی برای احقاق حقوق این گروه انجام داده اما مگر از سازمانی با تعدادی نیروی محدود چه انتظاری میتوان داشت. آبادان هم به لحاظ کلی ساختارش تغییر کرده و جمعیتش در سالهای اخیر افزایش یافته اما خیابانبندی شهر مربوط به قبل از جنگ است. در آن دوران نهایتاً ۱۰هزار اتومبیل در شهر وجود داشت اما اکنون با وجود چهار برابر شدن تعداد خودروها، ساختار خیابانبندی تغییر چندانی نسبت به سابق نداشته است.»
سامری، نماینده خرمشهریها در مجلس شورای اسلامی هم میپرسد که آقایان برچه اساسی بازسازی خرمشهر را تعطیل و این شهر را از فهرست شهرهای محروم خارج کردند؟ آیا هدفشان این است که بگویند خرمشهری که روزی در آن جنگ رخ داده، در حال حاضر ساخته شده است؟ در حالی که چنین نیست.
سامری یکی از ابتداییترین ملزومات زندگی را آب میداند و میگوید: «این در حالی است که شبکه آب خرمشهر که در زمان جنگ ۱۰۰ درصد خراب شده بود، تنها ۳۰درصدش بازسازی شده است. شهری که شبکه آب درستی ندارد و فاضلاب آن در سال ۹۱ کلنگزنی شده، چه ادعایی میتواند داشته باشد.»
از ساختمان بهسرعت پایین میآیم. خود را به پل خرمشهر میرسانم. پلی که شمال و جنوب شهر را به هم پیوند زده است. پلی که روزگاری ویران شد به دست همان چکمهپوشها. پلی که دوباره ساخته شد. اما صفیر گلولهها همچنان گوش جان را میآزارد. گلولههای فقر، نداری و
فشنگهای ویرانی.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.