هر دو باری که شوهران مادر شب کنارش فوت کردند، برای اینکه اهالی عمارت بدخواب نشوند، او تا صبح کنار شوهران متوفایش خوابیده و به هیچکس خبر نداده بود. صبح هم اجازه داد تا همهی زنها و اولادان خان در کمال آرامش دور سفرهی بزرگ بنشینند و صبحانه بخورند، بعد از صرف صبحانه هم همهی اهل عمارت از جمله کلفتها و نوکرها و خویشان نزدیک خان را از اشکوبهای دیگر عمارت احضار کرد تا در ایوان جمع شوند، و وقتی همه جمع شدند، در کمال خونسردی همانطور که خودش روی صندلی نشسته بود، روی به آنها اعلام کرد: دیشب خان عمرشان را دادند به شما.
و وقتی همهی کلفتها و نوکرها و همسران دیگر خان آنطور وحشیانه شیون زدند، بر سرشان فریاد کشید: این چطور گریه کردن است؟ شیهه نکشید، مثل آدم گریه کنید!
با آنکه مرگ شوهران مادر قریبالوقوع بود، به نظر میرسید برای مادر غیرقابل پیشبینی باشد. مثلا زمانی که زن شوهر سومش، یعنی جلایر خان بالاگداری بود، احتمالا من پنج شش ساله بودم که جلایر خان مرا همهجا با خود میبرد، حتی برای شکارهای شبانه. شبها هر جا اطراق میکرد، جایی نزدیک آتشی که تفنگچیهایش روشن میکردند، جل اسبش را زیر پایم میانداخت و زین اسب را هم زیر سر و کمرم میگذاشت و پالتوش را هم رویم میانداخت و میگفت: همین جا بخواب ببم.
در آخرین شکار شبانهاش بود که شب در یک اشکفت کوه ماندیم، و تفنگچیها آتشی از بوتههای کوهی روشن کردند و فوجی کبک و تیهو و دراج را که شکار کرده بودند، پوست و پر کندند و بر آتش کباب کردند و انگار چیزی هم نوشیدند که یکی از عمله اکرهها شروع کرد به تنبور زدن و الباقی شروع کردند به رقصیدن. خان هم همانطور که تفنگش را روی شانهاش گذاشته بود، کمتر از ساعتی، یک پا دو پا رقصید و مثل همیشه کنارم دراز کشید.
صبح که آفتاب طلوع کرد و چشم باز کردم و کبودی صخرههای دور و برم را دیدم، عمله اکرههای خان یکییکی بیدار شدند و آتش تازه کردند و چای گذاشتند و منتظر ماندند تا خان بیدار شود که نشد. اولش پروا داشتند که بیدارش کنند، ممکن بود شب را بد خوابیده باشد و عصبانی شود و فحشهای بیعرضی بدهد، میگفتند شاید خسته باشد. ولی وقتی دیگر آفتاب همه جا پهن شده بود، یکی خواست خان را بیدار کند، ولی خان بیدار نشد. هوار کشید و الباقی تفنگچیهای دیگر خان را که در دامنهی کوه پراکنده بودند، صدا زد و گفت: انگار حال خان خوش نیست. که عمله اکرههایی که دورتر بودند یا داشتند اسبها زین میکردند، تعجیل کردند و آمدند و خان را دوره کردند و نگاه به صورتش کردند و بالاخره یکیشان گفت: بیدار نمیشود، خان از دنیا رفته، نمیبینید صورتش کبود شده و یخ زده!
* از داستان بلند «ملکان عذاب» نوشتۀ ابوتراب خسروی. نشر ناکجا. نخستین چاپ. پاریس. ۲۰۱۲
www.naakojaa.com
انتخاب: علی حیدری
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.