مدتها به بادی التماس کرده بودم که بعضی از صحنههای دیدنیِ واقعاً جالب بیمارستان را نشانم بدهد. برای همین، یک روز جمعه همه کلاسهایم را تعطیل کردم و سه روزِ آخر هفته را رفتم پیش او و همه چیز را نشانم داد… بادی مشغول وارسی پلاک چوبی عجیبی با یک ردیف سوراخ روی دیوار بود، که با سوراخی به اندازه سکه یکدلاری نقره شروع و به سوراخی به اندازه بشقاب غذاخوری ختم میشد.
رو کرد به من و گفت: «چه عالی! همین الان یکی داره زایمان میکنه.»
دمِ در اتاق زایمان، دانشجوی پزشکی لاغری با شانههای خمیده ایستاده بود که بادی با او آشنا بود.
بادی گفت: «سلام ویل، کی سرِ این کاره؟»
ویل با ناراحتی جواب داد: «من،» و دیدم که دانههای ریز عرق روی پیشانی بلند رنگپریدهاش نشسته. «من سرِ این کارم، و دفعه اولمه.»
بادی به من گفت ویل دانشجوی سال سوم است و باید هشت تا بچه به دنیا بیاورد تا بتواند فارغالتحصیل شود.
بعد متوجه جنب و جوشی در انتهای راهرو شدیم و چند مرد با روپوشهای مغزپستهای و کلاههای چسبان به همراه دو سه پرستار، در حالی که برانکاری را که توده سفیدرنگ بزرگی روی آن بود هُل میدادند، در صف نامرتبی به سوی ما آمدند.
ویل آهسته توی گوشم گفت: «نباید اینو ببینی. اگه ببینی، دیگه هیچوقت دلت نمیخواد بچهدار بشی. نباید بذارن زنها تماشا کنن، وگرنه نسل بشر منقرض میشه.»
من و بادی خندیدیم، و بعد بادی با ویل دست داد و همگی وارد اتاق شدیم.
با دیدن تختی که آن زن را رویش میگذاشتند چنان تحت تأثیر قرار گرفتم که یک کلمه هم نگفتم. شبیه تخت شکنجه وحشتناکی بود که از یک سرش زیرپاییهای فلزی بیرون زده بود و سرِ دیگرش انواع و اقسام ابزارها و سیمها و لولههایی بود که از آنها سر در نمیآوردم.
من و بادی دوتایی کنار پنجره، در چند متری آن زن، ایستادیم و از آنجا همهچیز را خیلی خوب میدیدیم.
شکم زن چنان برآمده بود که اصلاً نمیتوانستم صورت او و بخش فوقانی بدنش را ببینم. به نظر میآمد فقط یک شکم بزرگ مثل شکم عنکبوت دارد و دو پای لاغر و درازِ کوچک و زشت که روی آن زیرپاییهای بلند قرار داشت، و در تمام مدتی که بچهاش به دنیا میآمد صدای ناله غیرانسانیاش قطع نمیشد.
بعداً بادی به من گفت دارویی به آن زن داده بودند که باعث میشد فراموش کند اصلاً درد داشته و وقتی بد و بیراه میگفت و ناله میکرد، واقعاً نمیدانست چه میکند چون در یک نوع حالت بیحسی بود.
فکر کردم این دارو را باید مردی اختراع کرده باشد. ما با زنی روبهرو بودیم که درد وحشتناکی داشت، و پیدا بود که هر ذرهاش را احساس میکند وگرنه آنطور ناله نمیکرد، و این زن یکراست میرفت خانه و بچه دیگری درست میکرد، چون آن دارو باعث میشد فراموش کند چقدر درد کشیده، در حالی که تمام مدت، در بخش پنهانی از وجودش، آن دالان طولانی بیانتها و بدون در و پنجره درد منتظر بود که باز شود و دوباره او را اسیر کند.
پزشک ارشد، که سرپرست ویل بود، مدام به آن زن میگفت: «زور بزن، خانم تامولیلو، زور بزن، آفرین دختر خوب، زور بزن،» و عاقبت دیدم که از درون آن شکاف اصلاحشده میان پاهایش، که از ماده ضدعفونیکننده قرمز بود، چیزی تیره و کرکدار بیرون آمد.
بادی، که نالههای زن نمیگذاشت دیگران صدایش را بشنوند، آهسته گفت: «سرِ بچهست.»
ولی سرِ بچه به دلیلی گیر کرده بود، و دکتر به ویل گفت که باید برش بدهد. صدای باز و بسته شدن قیچی را مثل پارچه روی پوست زن شنیدم و خون جاری شد ــ قرمزی روشن و تند. بعد، بلافاصله، انگار بچه افتاد توی دستهای ویل. به رنگ آلوی سیاه بود و انگار پوشیده از آرد با رگههای خون. و ویل یکبند با صدای وحشتزدهای میگفت: «الان از دستم میافته، الان از دستم میافته، الان از دستم میافته.»
دکتر گفت: «نترس، نمیافته،» و بچه را از دستهای ویل گرفت و شروع کرد به ماساژ دادنش، و کبوی از بین رفت و بچه با صدایی گرفته و خشدار شروع کرد به گریه کردن و دیدم که پسر است…
حوصله نداشتم از بادی بپرسم آیا راههای دیگری هم برای به دنیا آوردن بچه وجود دارد. نمیدانم چرا مهمترین مسئله برایم این بود که عملاً بیرون آمدن بچه را از بدن خودت ببینی و مطمئن شوی که بچه خودت است. فکر میکردم اگر قرار است در هر حال اینهمه درد بکشی، همان بهتر که بیدار بمانی.
همیشه خودم را در حالی مجسم کرده بودم که بعد از به دنیا آمدن بچه روی تخت زایمان به آرنجهایم تکیه داده و نیمخیز شدهام ــ البته بدون آرایش و با رنگورویی سفید مثل مرده به خاطر آن تجربه سخت، ولی خوشحال و لبخند بر لب، با موهایی که تا کمرم میرسید. و دستم را دراز میکردم تا اولین بچه کوچولویم را که پیچ و تاب میخورد لمس کنم و اسمش را، هر چه بود، به زبان میآوردم.
آنوقت، برای آنکه چیزی گفته باشم، پرسیدم: «چرا انگار به سرتاپاش آرد پاشیده بودن؟» و بادی برایم توضیح داد که پوست بچه را ماده موممانندی پوشانده که از آن محافظت میکند. وقتی به اتاق بادی برگشتیم … کنار هم روی تخت دراز کشیدیم… ناگهان او پرسید: «اِستر، تا حالا مرد دیدی؟»
از لحنش فهمیدم که منظورش مرد معمولی یا مرد به طور کلی نیست، فهمیدم منظورش مرد لخت است.
گفتم: «نه. فقط مجسمهشو دیدم.»
«دلت نمیخواد مَنو ببینی؟»
نمیدانستم چه جوابی بدهم… گفتم: «چرا، بدم نمیآد.»
خیره شدم به بادی که زیپ شلوار کتانیاش را پایین کشید و آن را درآورد و گذاشت روی صندلی و بعد شورت توری نایلونیاش را هم درآورد… آنوقت ایستاد جلوی من و من همانطور به او خیره شده بودم. غیر از گردن و سنگدان بوقلمون چیزی به فکرم نرسید و خیلی غمگین شدم… «حالا بذار من تو رو ببینم….»
گفتم: «باشه یک وقت دیگه.»
بادی گفت: «باشه،» و دوباره لباسهایش را پوشید.
بعد یکمدت همدیگر را بوسیدیم و بغل کردیم و حالم کمی بهتر شد. بقیه شراب دوبونه را خوردم و نشستم لبه تخت بادی و پا روی پا انداختم و از او شانه خواستم. موهایم را شانه کردم توی صورتم که بادی نتواند آن را ببیند. یکدفعه گفتم: «بادی، تا به حال با کسی رابطه داشتی؟» انتظار داشتم بگوید: «نه، خودمو نگهداشتم برای وقتی که با دختر پاک و باکرهای مثل تو ازدواج کنم.»
ولی بادی چیزی نگفت، فقط سرخ شد. «خُب، داشتی؟»…
بادی عاقبت گفت: «آره، داشتم»… حالا میفهمیدم که در تمام این مدت فقط وانمود میکرده خیلی معصوم است.
«برام تعریف کن.» موهایم را آهسته شانه میکردم، و هر بار که شانه را پایین میآوردم، دندانههایش در گونهام فرومیرفت. «اون کی بود؟»
انگار بادی خیالش راحت شده بود که من عصبانی نیستم. حتی انگار احساس آرامش میکرد که کسی را دارد که ماجرای فریب خوردنش را برای او تعریف کند.
البته یک نفر بادی را فریب داده بود، آن رابطه را بادی شروع نکرده بود و در واقع تقصیری نداشت. زنِ پیشخدمت هتلی در کیپ کاد بود که بادی تابستان گذشته آنجا پادویی میکرد…
اول فکر کردم لابد فقط همان یک بار با آن زن پیشخدمت خوابیده، ولی وقتی، محض اطمینان، پرسیدم چند بار، گفت یادش نمیآید ولی هفتهای یکی دو بار تا آخر آن تابستان. سه را ضرب در ده کردم و به عدد سی رسیدم، که با هیچ منطقی جور در نمیآمد.
بعد از آن، چیزی در وجودم یخ زد.
وقتی به دانشگاه برگشتم، شروع کردم به پرسوجو از چندتا از دانشجوهای سالهای بالاتر. میخواستم بدانم چه میکردند اگر پسری که میشناختند، درست در گیرودار آشنایی، ناگهان برمیگشت به آنها میگفت که در طول یک تابستان سی بار با زن پیشخدمت ولنگاری خوابیده است. ولی از حرفهای آنها اینطور برمیآمد که بیشترِ پسرها همینجوریاند و تا وقتی دستکم تصمیم به ازدواج نگرفتهاید یا نامزد نکردهاید، واقعاً نمیشد آنها را به چیزی متهم کرد.
راستش، چیزی که اذیتم میکرد این نبود که بادی با یک نفر خوابیده است. منظورم این است که کلی داستان درباره انواع و اقسام آدمها خوانده بودم که با همدیگر میخوابیدند، و هر پسر دیگری بود فقط جزئیات جالبش را از او میپرسیدم، و شاید خودم هم میرفتم و با یکی میخوابیدم تا حسابمان صاف شود، و بعد دیگر فکرش را هم نمیکردم.
چیزی که تحملش را نداشتم این بود که بادی وانمود میکرد من خیلی سکسی هستم و خودش خیلی پاک و منزه است، در حالی که تمام مدت با آن زن پیشخدمت ولنگار رابطه داشت و لابد توی دلش به من میخندید.
آن آخر هفته از بادی پرسیدم: «نظر مادرت درباره این زن پیشخدمت چیه؟»
بادی به مادرش فوقالعاده نزدیک بود. همیشه حرفهای مادرش را درباره رابطه زن و مرد نقل میکرد، و میدانستم که خانم ویلارد هم در مورد بکارت زن و هم در مورد بکارت مرد خیلی متعصب است. اولین بار که برای شام به خانهاش رفتم، نگاه زیرکانه نافذ و عجیبی به من انداخت، و فهمیدم که دارد سعی میکند حدس بزند که باکره هستم یا نه.
همانطور که فکر میکردم، بادی دستپاچه شد. اعتراف کرد که «مادر در مورد گلادیس از من پرسوجو کرد.»
«خُب، تو چی گفتی؟»
«گفتم گلادیس بیبندوبار و سفیدپوسته، و بیستویک سالشه.»
میدانستم که بادی هیچوقت محض خاطر من اینقدر گستاخانه با مادرش صحبت نمیکند. همیشه از مادرش نقل میکرد که «چیزی که مرد میخواهد رفیق است و چیزی که زن میخواهد امنیت بیحدوحصر،» و «مرد تیری است به سوی آینده و زن جایی است که آن تیر از آن پرتاب میشود.» آنقدر حرفهای مادرش را تکرار کرد که خسته شدم.
منبع: برگرفته از حباب شیشهای نوشته سیلویا پلَت. این رمان را انتشارات هاینِمَن ابتدا در ۱۹۶۳ با نام مستعار «ویکتوریا لوکاس» منتشر کرد و در ۱۹۶۷ برای نخستین بار با نام پلَت منتشر شد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.