«کمی آنطرفتر کنار کُناری دژبانی با باتوم میکوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، میکوبید میکوبید میکوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود… خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد و آمد و آمد تا رسید به پلهها و از پلهها بالا آمد و روی پله چهارم جلوی پای او متوقف شد. عقرب تکانی خورد و جلوتر رفت و لبهٔ خون ایستاد»
توصیف دلخراشی که آمد بخشی از رمان توقیف شدهٔ «عقرب روی پلههای راه آهن اندیمشک» اثر مرتضاییان آبکنار، نویسندهٔ خلاق و طبق معمول ممنوع القلم است. این رمان روزهای آخر جنگ را از چشم سربازی روایت میکند که عید سال ۱٣۶۵ به جبهه اعزام شده و در پایان دورهٔ سربازی شاهد فرارِ گروهیِ سربازان وظیفه از برابر دشمن تا دندان مسلح است. زیرا فرماندهای بیلیاقت و سیاستمداران پرمدعا جنگ تدافعی را به جنگی تهاجمی بدل کرده و از تجهیز سربازان در اواخر جنگ درماندهاند و به همین سبب امواج انسانی سربازان را برای فتحگاه یک تپه به پیشواز دوشکا و مسلسل و توپخانهٔ سنگین عراقی فرستادهاند. سربازانی نیز که به زور به «اجباری» برده شدهاند، نمیخواهند در این بازی بزرگان فقط مهرههای سوختهٔ شطرنج باشند و با آغوشی گشاده به استقبال مرگ مفاجات بروند؛ پس از جبهه گریخته و دژبانها به شکار آنها میآیند:
«دژبانها که پوتینهای سفید پوشیده بودند و واکسیل از شانههایشان آویزان بود، لای شاخ و برگها را میگشتند تا سربازهای فراری را جمع کنند… یکی از دژبانها چنگک بزرگی دستش بود و هرجا کپهای خاک میدید. یا بوتهای که پرپشت بود، چنگک را فرو میکرد و در میآورد، فرومی کرد و گاهی سربازی نعره میزد» آی!… «و دژبان چنگک را با زور بالا میبرد و سرباز را که توی هوا دست و پا میزد، میانداخت توی کامیون…»
در این رمان خیال و و اقعیت به سبک داستانهای مارکز به هم پیچیده شده است و روایتی تودرتو به مخاطب ارائه میشود و در پایان طعم تلخش را باقی میگذارد.گاه از این لجههای خون میخواهی سربلند کنی و با خود بگویی که «نه! همهٔ این حرفها خیال است» که جمله یِ تقدیمی کتاب همچون پتک فرو میآید: «تمامی صحنههای این رمان واقعی است»…
* * *
غرض از آنچه در بالا آمد، گریزی است به سرمقالهٔ بابک احمدی، روشنفکر خوشخو و پرکار ایرانی در اندیشهٔ پویا. ایشان در سرمقالهای که در دفاع از مقالهٔ فداییان جهل نوشتهاند، خواستار پس زدن پوستهٔ جدلی مقاله و پرداختن به پرسشهاییست که در بطن این مقاله نهفته است. این پرسشها حول یک محور اساسی دور میزند و آن خشونت گرایی مشی مسلحانهٔ فداییان است. در سخن بابک احمدی، دغدغههای یک روشنفکر ایرانی را نسبت به خشونت میبینیم. او نگران اثر خشونت گراییِ اندیشههایِ پرخاشگر است، هم بر روند تاریخ و هم بر روان انسانهایی که آن را اعمال میکنند.
اما لبه تیز نقد بابک احمدی بر گردن فرودستان تاریخ است. بر کسانی که با نظم قهرآمیز موجود میجنگند. او خشونت یک نظام هردم شخصی شونده را مورد نقد قرار نمیدهد. او در نقد خشونت، به حکومت شاه نظری ندارد. او حتی نمیبیند که در چشم نزدیکترین یاران شاه نیز یک خودکامهٔ سطحی نگر بر این ملک حکم میراند. او حجم عظیم بودجههای تسلیحاتی را نمیبیند. او خشونت عریان دستگاه امنیتی شاه را حس نمیکند و یا صلاح نمیبیند که حس کند. چرا که او درگیر واکنشهاست. واکنشهای بخشی از جامعه که نمیخواهد رام و مطیع بماند و به قول سارتر با پرخاش به ارباب، شرف و حرمت خدشهدار شدهاش را باز میستاند.
بابک احمدی به عنوان یک روشنفکر از شجاعت بینظیری هم برخوردار است. او ماجراهای جنگ هشت سالهٔ ایران و عراق را میداند. او با آنکه در آن روزگار نقد فیلم مینوشته، اما ماجرای امواج انسانی را در برابر گلوله میداند. او میداند که عاقبت سربازان فراری از جبهه چیست. او میداند که افراد ۱٨ سالهٔ ذکور در این مرز و بوم ۲۴ ماه از عمرشان را به اجبار در جبههها گذراندهاند. آنها مختار به رفتن یا نرفتن به سربازی نبودهاند. آنها هیچ اختیاری در اینکه حمله کنند، عقب نشینی نمایند و یا در سنگر بمانند، نداشتهاند. او میداند که افرادی که در ستادهای مرکز نشسته بودند و تکلیف سربازان صف را معلوم میکردهاند. او همهٔ اینها را میداند، اما ترجیح میدهد ساختار نظامی یک گروه چریکی را مورد نقد قرار دهد. خشونت نهادینه شده در پوسترهای جنگی و شعارهای بدخط روی دیوار را نبیند اما اعلامیههای فداییان و مجاهدین را نقد کند و بر تصفیههای درونی این گروههای سیاسی-نظامی تاسف بخورد. او یا خشونت دولتی را خشونتی مشروع میداند و یا تلاش میکند آن را نادیده بگیرد تا بتواند در یک نشریهٔ نئولیبرال به نقد چپها مشغول شود.
اما آخر ما را چه میشود؟
مگر بابک احمدی حق ندارد در هر کجا که دلش بخواهد و به هر کسی که وجدانش تقاضا کند، نقد بنویسد؟ آیا دفاع از آزادی بیان حکم نمیکند که مدافع آزادی او باشیم و به سوالاتش پاسخ بگوییم؟
برای رسیدن به پاسخ شاید بتوان از مثال زیر کمک گرفت. پس اجازه بدهید به سالهای ۱۹٣٣-۱۹۴۵ آلمان برگردم. در آن دوران روزنامه نگاری را در نظر بگیرید که به شیوهٔ زندگی یهودیان و پول دوستی و زشتکاریهای برخی از آنان در محلههایشان نقدی نوشته و با استدلالاتی روشن و ادلهای متقن حمله برده است و آن را در یک نشریهٔ محافظه کار مسیحی به چاپ رسانده است. او در نقدش هیچگونه توهینی را به یهودیان روا نمیدارد و فقط به زندگی حقیرانهٔ برخی از آنان نقد دارد. در کنار این مقاله اما چندین فحش نامه بر ضد یهودیان به چاپ رسیده است. در کنار این مجله نیز صدها پوستر و فیلم تبلیغاتی و بروشور برضد یهودیان ساخته و پرداخته میشود. در کنار این مجله کارزارهای هر از چندگاهه در خیابان به راه میافتد و مغازهها و خانههای یهودیان را چون جذامیان به آتش میکشد. در کنار این مجله اردوگاههای کار اجباری یهودیان هر روز انباشتهتر میشود و در کنار این مجله کارخانههای انسان سوزی خاکستر و درد و آه هزاران یهودی را به آسمان پروس و لهستان میپاشد.
آیا در چنین شرایطی ما باید از آزادی بیان آن روزنامه نگار باشرف! دفاع کنیم؟ آیا در شرایطی که یهودیان حتی جرات به خیابان رفتن را ندارند چه برسد به اینکه مجله یا روزنامهای داشته باشند، ما باید آزادی بیان روزنامه نگار شجاعمان را پاس بداریم؟
شاید کسی در جواب ما بگوید که مقایسهٔ آلمان هیتلری با وضعیت فعلی ما قیاس مع الفارق است. البته که ضرایب دهشت در آلمان هیتلری چند ده برابر وضعیت فعلی مایند، اما همینکه این نوشته نمیتواند در نشریات مکتوب به چاپ برسد، باید برای روشنفکری چون بابک احمدی حجت باشد تا در فقدان آزادی بیان به نقد اقلیتِ فرودست نپردازد.
در هر صورت بیایید از این مقایسهها بگذریم و خود متن را مورد مداقه قرار دهیم. بابک احمدی سوالات بسیاری را متوجه عملکرد فداییان کرده است. ایا او حق ندارد این کار را انجام بدهد؟ آیا حق ندارد پس از چهل سال عملکرد جنبش چریکی را به نقد و نظر بنشیند؟ آیا حق ندارد به موضوع دلخواهش بپردازد؟
پاسخ این است که انتخاب موضوع نقد البته با نویسنده است. این نویسنده است که انتخاب میکند تا حکومتی اقتدارگرا را به نقد بکشد، یا امواج نئولیبرالیسم و حذف یارانهها را مورد انتقاد قرار دهد و یا اینکه فی المثل سیاستهای اقتصادی-فرهنگی مربوط به بارآوری زنان را در کانون توجه بگذارد.
از آن سو مخاطبان نیز حقی دارند. آنها حق دارند که جهت و سمت و سوی نویسنده را تعیین کنند. آنها حق دارند کسانی را که بیاعتنا به سختی معیشت مردم، بیتفاوت نسبت به فقر ارمغانیِ نئولیبرالیسم و بینظر نسبت به سرکوبهای یک حاکمیت اقتدارگرا، مشغول توجیه و بزک سخنان سخیف یک ژورنالیست راستگرا هستند؛ در جایگاه مخصوص به خود بگذارند.
جایگاه آنان را جهت گیریها و دغدغههایشان مشخص میکند. در همین راستا بابک احمدی را میتوان روشنفکر متعلق به طبقهٔ متوسط مرفه دانست. طبقهای که اگر اعدام در دولت احمدینژاد صورت میگرفت، گریبان چاک میداد ولی در دولت روحانی از اعدام دسته جمعی نیز ککش نمیگزد. این طبقه، مدافع برهنه شدن یک بازیگر جلوی دوربین است اما برهنه ماندن هزاران کودک در اقصا نقاط جهان وجدانش را تکانی نمیدهد. این طبقه در هر انتخاباتی شرکت میکند، برای انتخاب میان بد و بدتر یقه چاک میدهد و حتی به رغم وجههٔ سکولارش، تحریمیها را با زبان ادیان ابراهیمی تکفیر میکند. این طبقه نه به افزایش قیمتها توجهی دارد و نه فقر، مسکنت، مهاجرت، جنوب شهر، بدبختی، اعتیاد و فحشا میشناسد. اصلا دلش میخواهد توی اتومبیلش مثل یک جنین فارغِ از محیط اطراف لم بدهد و شهرداری هی بزرگراه بسازد و هی بتن روی بتن بگذارد.
بسیار خوب! او هم روشنفکری میخواهد که زندگیاش را برایش دسته بندی کند و معنا بدهد. او روشنفکری نیاز دارد تا بیاصولیاش را اصالت بدهد. او دلش میخواهد کسی باشد که به او بگوید: «آسوده باش همینکه داری زندگی میکنی، همینکه میآیی رای بدهی، همینکه روسریات را یک کم عقب میدهی؛ داری فعالیت سیاسی میکنی چون شخصی سیاسی است!»
طنزنویس این طبقه، ابراهیم نبوی است، روزنامه نگارش قوچانی و خجسته رحیمیاند، مورخاش عباس میلانی، مترجمش خشایار دیهیمی و روشنفکرش هم البته بابک احمدی. اینجاست که ما باید جایگاه بابک احمدی را به خودش گوشزد کنیم حتی اگر او موافق تقسیم بندی ما نباشد. باید به او بگوییم که روشنفکر انداموارهٔ طبقهٔ متوسط مرفه ایران است و از این پس قرار است کنار زنجیرگسستهترین راستگرایان، به نقد چپ مشغول شود. پس باید به او تذکر بدهیم که «نگاه کن آقای احمدی! از این قطار هنوز خون میچکه!»
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.