روابط بینالملل شاید یکی از یکسونگرترین حوزههای علوم اجتماعی در بحث مربوط به جنسیت است. «متخصص»های روابط بینالملل ـ چه پژوهشگران چه دست اندر کاران این حوزه، غالبا مردان سفیدپوست میانسالند. به طور کلی، کمتر در این باره بحث شده است که این امر چه تاثیری برنحوه شکلگیری روابط بینالملل داشته واین امر چگونه پرسشهای ما را مشروط کرده است. در این گفتوگو، ماریشا زِلِوْسکی نشان میدهد که چهطور تلاش ما در جستوجوی امنیت هستیشناسانه، محدوده پاسخهای ممکن را محدود میکند، چهطور آموزش روابط بینالملل باید از اساس تغییر کند تا برای دانشجویان جذاب باشد، و چهطور جریان غالب در روابط بینالملل تمایل دارد که زنان را در این حوزه نادیده بگیرد.
به نظر شما بزرگترین چالش و بحث اساسی در حوزه روابط بینالملل کنونی چیست؟ شما درباره این چالشها و بحثها چه فکر میکنید؟
مسئله اصلی که من تلاش دارم به آن بپردازم، بحث جنسیت است. ادعا نمیکنم که این مساله باید در کانون بحثهای روابط بینالملل باشد ولی تلاش میکنم نشان دهم که مساله جنسیت، در واقع، در تدوین و اجرای سیاستهای بینالمللی بسیار مهم است؛ و همیشه هم دشوار است که بتوان این امر را به افراد قبولاند.
نظریه معمولا به عنوان جزء همگن کار در حوزه روابط بینالملل تلقی میشود، یک بخش مبهم و دشوار که بعدش این سوال را پیش میآورد که «این کتاب واقعا درباره چیست؟» علاوه بر این، نظریه کلان راه را به روی نظریهپردازی سطح میانی گشوده که اخیرا هم میاندار این حوزه شده است. به نظر شما نظریه روابط بینالملل چهقدر همگن است؟
باعث تاسف است که این تصور به وجود آمده که چیزی به عنوان «نظریه کلان» وجود دارد، یا این که نظریه بخش «نامطبوع» کار در حوزه روابط بینالملل است. البته به نظر میرسد که خیلی از دانشجویان من مایلند از شر نظریه خلاص شوند و به «اصل ماجرا» بپردازند. به نظرم این بیشتر به شیوه رایج ما برای تدریس نظریه برمیگردد تا اینکه مشکل از خود نظریه باشد. معمولا تدریس نظریه این طوری (یا چیزی شبیه این) است: ما با مبحث واقعگرایی شروع میکنیم، بعد به لیبرالیسم میرسیم، بعد از آن احتمالا ساختارگرایی، مارکسیسم یا ساختارگرایی یا پساساختارگرایی؛ و بعدش هم، احتمالا، یک هفته به محیط زیست یا فمینیسم یا بعضی «اضافات» دیگر پرداخته میپردازیم… بعد از آن، دانشجوها باید در نوشتهها یا امتحانهایشان، بحثهای مهم را مطرح کنند – یا فکر میکنند که باید این کار را بکنند. و این قسمت، همان «اصل» ماجرا محسوب میشود. به این ترتیب، به دلیل شیوهای که نظریه ارائه میشود، بسیار دشوار است که بحثی چون فمینیسم را به این حوزه مربوط دانست. فمینیسم تقلیل پیدا میکند به مبحثی که (صرفا) به زنان مربوط میشود؛ و بدین ترتیب، به طور اجتنابناپذیری، خارج از چارچوب اصلی مباحث روابط بین الملل به حساب میآید؛ و بههمینخاطر بهراحتی میشود نادیدهاش گرفت.
من یک کلاس درس دارم با عنوان «جنسیت، جنسگونگی و مرگ در جهان سیاست»، که یک مبحث نظری است. ولی، در واقع، من (چندان) از کلمه نظریه استفاده نمیکنم. این کلاس شامل «مسائلــی» مانند حقوق بشر، جنسیت، مردانگی، فیلم و از این قبیل است. قصد من این است که به دانشجوها نشان دهم نظریه چیزی نیست که ما در جهان آکادمیک «میسازیم» و بعد آن را در جهان واقعی «بیرون» به کار میبندیم؛ بلکه نظریه چیزی است که ما در جریان کنشهایمان انجام میدهیم، یا به کار میبندیم. اگر نظریه را جور دیگری ببینیم، و توجهمان بر این باشد که قدرتمندترینها چه چیزهایی را مهمتر میبینند، آنوقت ما دقیقا نظریه روابط بینالملل را میفهمیم: یک استدلال دایرهای که میخواهد جهان را بر محوری بچرخاند که احتمالا مطلوب ما نیست. نگاه غالب در نظریه روابط بینالملل عموما به دنبال آن است که روابط قدرت موجود را تقویت یا توجیه کند (همان کاری که مردان نخبه سفیدپوست انجام میدهند.) تامل درباره نظریه ما را ترغیب میکند که (با جدیت) درباره شیوه روایت داستانهایمان فکر کنیم. و این کار واقعا مهم است. هر یک «مساله»ای، داستانهای فراوانی در خود دارد. برای من، نکته قابل تامل از جنبه نظری آن است که چهطور بعضی داستانها یا روایتهای نظری بهعنوان مهمترین داستانها یا روایتهای برگزیده می شوند. مثالی برایتان بزنم. همان طور که میدانید، من درباره جنسیت کار میکنم. گاهی اوقات من «مسائل روابط بینالملل» مانند جنگ را انتخاب میکنم و آنها را از زاویه جنسیت به چالش میگیرم. این «زاویه» (نظری)، این امکان را فراهم میآورد که داستان بسیار متفاوتی ساخته شود با آنچه مثلا ممکن است کسی مثل «کِنِت والتس» یا «الکساندر ونت» به شما ارائه دهند. نظریه آن چیزی است که ما انجام میدهیم؛ و شامل تصمیمهای متفاوتی میشود که ما میگیریم درباره این که با مسائلی که برایمان مهم است، چه برخوردی داشته باشیم ـ چه پژوهشگر باشیم چه سیاستمدار، چه مادر باشیم چه سرباز (هرچند گاهی این هویتها همزمان باشد – هر چند سوال این باشد که کدام «هویت»، «مهم»تر است؟)
خلاصه این که: نباید نظریه روابط بینالملل را به شیوهای متعارف درس بدهیم بلکه باید آن را توضیح دهیم و نشان دهیم که چهطور نظریه، نه تنها درک ما را از جهان میسازد، بلکه از طریق آن جهانهای ما ساخته میشود.
در همین وبسایت تاک ۲۷ مصاحبه انجام شده که همه با مردان سفیدپوست است، بهجز یکی. نیمی از جمعیت جهان را زنان تشکیل میدهند. آیا این واقعیت ساده آماری به اندازه کافی در نظریهپردازی روابط بینالملل مورد توجه قرار گرفته شده است؟
… شرط میبندم خودتان میدانید جواب من به این سوال چیست! این مسئله پیچیده است… روابط بینالملل هنوز خیلی حوزه محدودی است و – چه در حوزه نظر چه در حوزه دانشگاه – تحت سیطره امریکا قرار دارد؛ پس بقیه جهان چی؟ هنوز جریان غالب در روابط بینالملل، بسیاری از «واقعیت»های جغرافیایی، جمعیتشناختی و واقعیتهای «دیگر» را نادیده میگیرد؛ این که فقر هنوز قاتل شماره یک جهان است؛ این که (درواقع) ۵۱ درصد از جمعیت جهان مونث است؛ این که آب و غذا برای خیلی از مردم مهمتر از تسلیحات است؛ این که جنسیت و دیگر دستهبندیهای بنیادین، عمیقا بر بهکارگیری سیاست بینالمللی تاثیر میگذارند. با این حال، پژوهشهای فمینیستی زیادی درباره سیاست بینالملل میشود، هرچند، شاید اغلب این کارها را در حوزه روابط بینالملل پیدا نکنید.
برخی شاید بپرسند (و البته که میپرسند!): «فمینیسم در بیست سال گذشته چه مشارکتی در مطالعات روابط بینالملل داشته است؟» یکی از جوابهای من این است که شاید این سوال «درست» نباشد (یا دستکم باید پیشفرضهایی را که به طرح چنین سوالی منجر شده، بررسی کنیم…). من در پاسخ خواهم گفت که پژوهشگران فمینیست، تاخت و تازهای گستردهای برای تاسیس سیاست بینالملل – چه در نظریه چه در عمل – کردهاند، هرچند (همیشه) «مشارکت» در روابط بینالملل مد نظر نبوده است.
حالا یک سوال شاید احمقانه: چهطور میتوانیم نقشه حوزه مطالعات جنسیت یا مطالعات فمینیستی را ترسیم کنیم؟ مواضع متفاوت در این حوزه به طرز وحشتناکی زیاد است؛ مثلا در مورد اینکه تا چه حد بیولوژی تعیینکننده است (جنسگونگی) و تا چه حد فرهنگ (جنسیت)؛ یا اینکه آیا فرهنگهای گوناگون به معنی جنسیتهای گوناگون است؛ یا اینکه از نگاه جنسیتی، یک جهان برابر واقعا چه شکلی است؟
تحلیل جنسیتی بهوضوح میگوید بین مردانگی و زنانگی تمایز وجود دارد. ولی استدلال فمینیستی این است که این تمایز ماهیتی طبیعی یا ذاتی ندارد، بلکه جنسیت یک برساخته اجتماعی است. با این حال، جنسیت تبدیل به امری اساسی میشود؛ جنسیت از طریق رسم و رسومها در جنسگونگی بیولوژیکی ما نشانده میشود، بالیده میشود و ریشه میدواند. با این حال، همین که این تمایز (و تحمیل آن، و مقاومت آن) زیر سوال برود، شما میتوانید کارهای زیادی بکنید. برخی پژوهشگران، آشکارا، یک برنامه عمل سیاسی را در دستور کار خود قرار میدهند، مثلا در راه کسب عدالت برای زنان فعالیت میکنند. لطمههای آشکار بیشماری از طریق جنسیت بر افراد و بهخصوص بر زنان وارد شده است. برای بسیاری از پژوهشگران فمینیست مهم آن است که توجه را بر زنان متمرکز نگه دارند و کار پژوهشی را مثلا با سیاستگذاریهای دولت پیوند دهند. این فمینیستها، مساله سیاستگذاری را به اندازه تلاش برای ایجاد تغییر در جامعه مهم میدانند. پژوهشگران دیگر، به گونهای آشکارتر، روی ساختارزدایی نحوه عملکرد جنسیت کار میکنند. این کار ممکن است از طرق های مختلف انجام شود: تدریس یا تعاریفی از دولت؛ کارهای دادگاههای بینالمللی جنایات جنگی؛ یا در نشستهای سیاستگذاری برای جریانسازی جنسیتی؛ یا زنان در یک فروشگاه مواد غذایی در تیمور شرقی فکر می کنند چه چیزی در سیاست بینالملل مهم است. برای بسیاری از پژوهشگران فمینیست، همانطور که سینتیا انلو۱ میگوید، خیلی مهم است که مساله زنان را جالب توجه نگاه دارند. زنان خیلی ساده از دستور جلساتی که اهمیت سیاسی و فکری دارند، پاک میشوند؛ بهخصوص در حوزه روابط بینالملل.
اگر بخواهم صریحتر بگویم؛ بررسی و مطالعه رویکردهای مختلف پژوهشگران فمینیست و جنسیت در حوزه روابط بینالملل اهمیتی دارد؛ اما شاید موضوع مهمتر آن است که باید تحلیل هوشیارانهای بکنیم از اینکه نقشه فمینیسم در حوزه روابط بینالملل با فمینیسم چه میکند. («پاسخ» = با توجه به تعهدات روششناختی و هستیشناختی حوزه روابط بینالملل – فمینیسم در حال محو شدن از «نقشه» مسایلی است که اهمیت «واقعی» دارند.)
و یک جهان برابر چه شکلی است؟ شاید بستگی به تخیل روشنفکرانه ما دارد؟ ساختارهای مفهومی و زبانی ما عمیقا با جنسیت در آمیخته و توسط آن شکل گرفته است…
شما و جین پاپارت۲ دو کتاب مهم و برجسته درباره «مساله مَرد» در حوزه روابط بینالملل گرد آوردهاید۳. شما استدلال میکنید که روابط بینالملل حول مردانگی شکل گرفته است، و اینکه تضعیف موضوع مرد ممکن است کل این حوزه مطالعات را تضعیف میکند. من برخی سیاستمداران و پژوهشگرانی را میبینم که همین حالا هم در این فکرند که: «اآیا اصلا این ایده خوبی است؟» با این حال میل دارم بپرسم چهطور میتوان مردانگی را در این حوزه ساختارزدایی کرد و مهمتر این که این امر چه تغییری ممکن است در رویکردهای ما، نه تنها نسبت به واقعیت بینالمللی، بلکه نسبت به نظریه روابط بینالملل، ایجاد کند.
اینجا هم داریم دنبال پاسخ قطعی برای پرسشی قطعی میگردیم… اما چه چیزی قطعی محسوب میشود؟ مثلا چرا روشهای خرید کردن زنان در سرتاسر جهان از پرسش و پاسخهای محوری در روابط بینالملل نیست؟ لزوما منظورم این نیست که این یک سوال محوری است که ما فراموش کردهایم بپرسیم (هرچند شاید هم اینطور باشد…)؛ بلکه حرفم این است که این مفهوم قطعی و مسلم بودن که در روابط بینالملل در پی آن هستیم (و اغلب آن را مفروض میشماریم )، مشکلبرانگیز است. حرفم این است که باید درباره امنیت هستیشناختی – که از طریق طرح انواع خاصی از سوال ها – تلاش میکنیم به دست بیاوریم، محتاط باشیم.
در دو کتاب «مسئله مَرد»، حرف ما این نیست که روابط بینالملل حول مردانگی شکل گرفته است – بلکه میگوییم جنسیت یک موضوع محوری است. ولی از آنجا که معمولا تصور میشود که تمرکز بر جنسیت یعنی تمرکز «فقط» روی زنان باشد، بسیار مهم است که درک کنیم مردان هم یک «جنسیت»اند (و جنسیت به آنها داده شده است) – و ضروری است که مردانگی را هم، مانند زنانگی، تحلیل کنیم. با نگاهی موشکافانه به مساله مردانگی مشخص میشود که کل حوزه روابط بینالملل جنسیتی شده است؛ نکتهای که بهسادگی (گرچه به غلط ) از آن غافل میشویم اگر تمرکز را همچنان فقط بر زنان بگذاریم.
صریحتر در پاسخ به سوال شما بگویم؛ در حوزه روابط بینالملل، مردانگی دائما تضعیف شده است؛ در واقع حمایت دایمی مردانگی(ها)، تا حد زیادی وضع این حوزه را نشان میدهد. برای درک ژرفای این موضوع است که من تاکید میکنم لازم است مساله جنسیت را جدی بگیریم. جدیگرفتن جنسیت، شیوه اندیشه ما را در این باره تغییر میدهد که چه چیز واقعی است؛ خشونت چیست؛ قدرت کجاست؛ قدرت چیست؛ و چه چیز مهم است. ولی جدیگرفتن جنسیت دایما غلط فهمیده شده است. مثلا سازمان ملل متحد توجه بسیاری به تجاوز و خشونت جنسی در زمان جنگ و بحران دارد. این توجه خوب به نظر میرسد ولی باید بپرسیم که همه این قانونگذاریها، آیا واقعا چیزی را تغییر میدهند. شاید نه چندان. تجاوز و خشونت جنسی بیشتر به این طرز تلقی بستگی دارد که سرباز «خوب» بودن یعنی چه؛ یا یک مرد «خوب»،بودن یعنی چه؛ و زنی از یک کشور دیگر یا یک گروه اجتماعی دیگر که در یک بحران فرضی قرار دارد، مظهر چیست؟ … و اینکه واقعا چه چیزی تجاوز به حساب میآید و چه چیزی رابطه جنسی. جالب است که در چنین زمینهای، محکومیت اخیر ژوزف فریتزل۴
- ۱.Cynthia Enloe
- ۲.Jane Papart
- ۳.«مسئله مَرد در روابط بینالملل»، ۱۹۹۸، و «بازاندیشی درباره مسئله مَرد»، ۲۰۰۸
- ۴.Josef Fritzl/fn>، مرد اتریشی، را مورد توجه قرار دهیم. او شاید یکی از جالبترین موضوعات برای پژوهشگران درگیر تحقیق درباره خشونت، جنگ و بحران است. عموما اینطور تصور میشود که لابد فریتزل دیوانه و خُل بوده است. ولی آیا اقدامات او برای تجاوز و حبسکردن قربانیانش، تاکنون خارج از تعریف «طبیعی» از مردانگی بوده است؟ «هم بله و هم نه». هر دو جواب درست است. پرسش من اینجا، در واقع، یک پرسش «بزرگ» و تحریککننده است – ولی آیا اقدامات او را واقعا میتوان فقط با گذاردن آن در رده دیوانگی (طبق تعریفی که ما از آن ساختهایم) توجیه کرد یا از آن چشم پوشید؟ جدی گرفتن واقعی مساله جنسیت شاید مستلزم آن باشد که دوره آموزشی عمومی در سال اول کارشناسی روابط بینالملل را بازسازی کرد طوریکه مباحث روی زنان، فمینیسم و جنسیت متمرکز باشد و برای شروع میتوان با بررسی مورد ژوزف فریتزل بحث را آغاز کرد. ایدهای که، در واقع، رادیکال مینماید.اینکه میپرسید آیا ساختارزدایی مردانگی در حوزه روابط بینالملل «فکر خوبی» است یا نه، نشان میدهد که این سوال – نه فقط برای دانشجویان جریان غالب در حوزه روابط بینالملل، بلکه برای عموم – چهقدر مهم و نامتعارف است (مردانگی هم اینطور است.) این نامتعارف بودن (از نظر سیاسی/فکری) خوب است زیرا جنسیت در زندگی روزمره ما همه جا هست؛ جنسیت «بهسادگی» و به طور متداولی نامریی شده است زیرا تلقی جمعی این است که «همین است که هست». به محض این که شروع کنید به از میان برداشتن این مرزهای جنسیتی، یا واقعا نشان دهید که چهقدر این مرزها شکننده هستند، وضع موجود بههم میریزد. و این دقیقا همان است که «تدریس جنیست» باید باشد.
Marysia Zalewski is Director of the Centre for Gender Studies at the University of Aberdeen. She has published widely on feminist theory, gender and international relations. She is currently completing a monograph on the relationship between feminism and international relations. A selection of her books written or co-edited include Rethinking the Man Question: Sex, Gender and Violence in International Relations (Zed Books, 2008), International Theory: Positivism and Beyond (Cambridge University Press, 1996), The “Man” Question in International Relations (Westview Press, 1998), Feminism after Postmodernism: Theorising Through Practice (Routledge, 2000).
The following excerpt was taken from an interview between Marysia Zalewski and Theory Talks, an interactive forum for discussion of debates in International Relations with an emphasis of the underlying theoretical issues. Permission to republish granted under Creative Commons License/Theory Talk.
Theory Talk #28: “Marysia Zalewski on Unsettling IR, Masculinity and Making IR Theory Interesting (again).” Thursday, April 16, 2009. Accessible at: http://www.theory-talks.org/2009/04/theory-talk-28.html
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.