و چند ماجرای واقعی درباره مرگ
روایت اول
صادق چوبک سیزده تیر ۱۳۷۷در شهر برکلی در آمریکا درگذشت. منیرو روانی پور ،نویسنده و مترجم درسوگ او مینویسد: “در شهر سیاتل آمریکا، ماهی غریبی است به نام “سالمن” که اندک زمانی بعد از تولد به اقیانوس میرود تا زندگی کند و چند ماهی پیش از مرگ به زادگاه خود بر میگردد. بر میگردد تا همانجاکه به دنیا آمده است بمیرد… نگاه ایرانیان دور از وطنهمیشه مرا به یاد این ماهی میاندازد. حالا میتوانم بگویم که صادق چوبک، در آخرین لحظات زندگی،چطور با بهت و حیرت نگاه کرده، چطور با امواج مخالف دست به گریبان شده و پیش از اینکه خورشیدزادگاهش را ببیند از نفس افتاده. و نمیدانم در آن لحظه جملهای را که، روزگار نه چندان پیش از این، بهمن گفتبه یاد آورده؟ در آن لحظات آن ثانیههای آخر: تو فکر میکنی من اینجا میمیرم؟ … حالا چوبک هم نیست که میگفت: وقتی به مرگ فکرمیکنم خوابم نمیبرد. هر شب منتظرم که صبح شود و خورشید را دوباره ببینم، صدای قدسی (همسرم) رابشنوم. گاهی با خودم حرف میزنم، یعنی من اینجا میمیرم…؟ بعد میگوید: بتهوون هم مرد، شکسپیرهم مرد،…اما دلم میخواهد قبل از مرگ یکبار هم که شده، توی آن گرما و شرجی بوشهر، تکیه بدم بهنخلی و یک کاسه آب خنک بخورم…دختر، هر وقت رفتی ولایت، هر جا نشستی یاد من بکن،…یاد منباش و بعد از فائز میخواند:
اگر شاهی بمیرد از وطن دور
به خواری میبرندش بر سر گور”
روایت دوم
محمد جلالی چیمه در مراسم بزرگداشت ساعدی در دانشگاه لندن خاطره ای درباره مرگ و خاکسپاری او گفت : “وداع با ساعدی روز٢٧ نوامبر در سالن اُدیتوریم بیمارستان سنت آنتوان انجام شد.
جمعیتی بود! همه آمده بودند. …آخرین دیدار بود که انجام میشد و بعد انتقال او بود به ایستگاه “پارمانتیه” نزدیک میدان رپوبلیکِ پاریس که دو ایستگاه با درِ ورودی “پرلاشز” فاصله داشت و بعد جمعیت بود که به پارمانتیه آمد و مشایعت آغاز شد، در سکوت و زیر باران. و چه چشمها که نه از باران ، بلکه از اشک خیس بودند… حالا جمعیت ایرانی ، ساعدی را به اقامتگاهِ بازپسین میبرد. به جایی در قطعۀ هشتاد و پنجمین ، در همسایگی صادق هدایت! گورکنان کار خود را کرده بودند و مجریان آئین خاکسپاری در کنار گودال فرجامین مؤدب و مبادی آداب دست به کار شدند! موسیقی مورد علاقۀ ساعدی (سمفونی شمارۀ ١٠ مالر) فضای پر لا شز را پر کرده بود!… و از آن لحظه به بعد بود که پِرلاشِز برای من به شکل واقعی و ملموسی شد گورستان پرلاشز! بیش از ١٠ سال بود که پنجرۀ اطاق من در یکی از ساختمانهای کارگری ـ دانشجویی(Sonacotra) در پاریس، در طبقۀ یازدهم به پر لاشز باز میشد!من بیش از ١٠ سال در٢٠ متری باغ سنگستان پرلاشز زیسته بودم، اما مرگ را با آن هیبت و با آن قساوت که در روزهای آخر ماه نوامبر ١٩٨۶از طبقۀ چهارم بیمارستان سنت آنتوان به قطعۀ هشتاد و پنجم این گورستان میآمد ، ندیده بودم و زخم و ضربت آن را اینچنین تلخ و دردناک احساس نکرده بودم.”
تجربهای سه حرفی در غربت
کلمهای است سه حرفی و معنایی پارادوکسیکال دارد. از یک سو به معنی پایان یافتن حیات فیزیکی است و البته در عین حال میتواند نشانه تداوم حضور باشد اگر تجربه کننده این رویداد مهم ماترکی بعد از خود گذاشته باشد. درباره “مرگ” حرف میزنم. پدیدهای که همه ما دیر یا زود آن را تجربه خواهیم کرد. درباره مرگ بسیار نوشتهاند و خواندهایم.
در طول چند دهه اخیر هنرمندان بسیاری به دلایل مختلف زندگی در خارج از کشور و شهر خود را برگزیده و مهاجر شدهاند. بسیاری گمان میکردند این مهاجرت موقتی و زودگذر است اما مُهر مرگ این دوره موقتی را همیشگی کرد.
در این نوشته کوتاه تمرکز من روی مرگِ هنرمندِ ایرانی در غربت است. در طول چند دهه اخیر هنرمندان بسیاری به دلایل مختلف زندگی در خارج از کشور و شهر خود را برگزیده و مهاجر شدهاند. بسیاری گمان میکردند این مهاجرت موقتی و زودگذر است اما مُهر مرگ این دوره موقتی را همیشگی کرد.
در طول سالهای اخیر با هنرمندان حوزههای مختلف هنری ایرانی مهاجر در سراسر جهان به گفتگو نشستهام و از مزار بسیاری از آنان که با مرگ در آمیختهاند، بازدید کردهام.
برخلاف تصورم فکر کردن به مرگ، محل مرگ و تشریفات پس از مرگ و به خاکسپاری یکی از دغدغههای مهم و جدی هنرمندان مهاجر و غربت نشین است. در گفتگوهای دوستانه با بسیاری از هنرمندان مهاجر در ابتدا به نوعی با مقاوت ایشان با مرگ و بیاهمیت جلوه دادن آن مواجه بودم. اما با ادامه گفتگوها و باب شدن دوستی و نزدیکی بیشتر فهمیدم که حتی آن هنرمندی که میگوید وقتی مُردم مهم نیست، جسدم را اصلا بسوزانند و به آب بریزند، نیز به شیوه و نحوه مردن و پس از مرگش به صورت جدی فکر میکند.
زندگی در غربت مسائل و مشکلات خاص خودش را دارد. گذشته از تلاش بیش از حد معمول تنازع برای بقا در غربت، واکنش متفاوت هنرمندان برای رویارویی با این پدیده نیز متفاوت است.
در سفرهای متعددی که به کشورهای مختلف محل زندگی و اقامت هنرمندان درگذشته ایرانی داشتم، سعی کردم با محل زندگی ایشان در روزها و ماههای آخر زندگی از نزدیک آشنا شوم و بعد سری به محل خانه ابدی آنها بزنم.
به گمانم این کار شاید نوعی ادای احترام باشد به ایشان به خاطر خلق آثار هنری و تاکیدی بر نامیرایی و مانایی هنرمند. در این دید و بازدیدها به نتایج مختلف و جالب توجهی رسیدم که شاید در فرصتی مناسب دربارهاش بنویسم.
برخی از هنرمندان آگاهانه و دانسته شرایط پس از مرگ خود را آنچنان که میخواستهاند فراهم کردهاند
در این نوشتار کوتاه تنها نگاهی خواهم داشت به پایان زندگی تعدادی از هنرمندان ایرانی در خارج از ایران.
برخی از هنرمندان آگاهانه و دانسته شرایط پس از مرگ خود را آنچنان که میخواستهاند فراهم کردهاند. کسانی مثل صادق هدایت آگاهانه پیش از خودکشی همه پیش بینیهای لازم را برای پس از مرگ و دفن خودش انجام میدهد.
محمد علی جمالزاده نویسنده پیشرو ترجیح میدهد در ژنو و کنار همسرش و در مزاری که از پیش آماده کرده بود، به خاک سپرده شود.
عکس: امید کشتکار
برخی دیگر از هنرمندان پیش از شنیدن آواز مرگ ترجیح میدهند پیکرشان آرامش ابدی را در خاک ایران تجربه کند. شاهرخ مسکوب پیش از مرگ در پاریس از تمایل خودش برای خاکسپاری در ایران سخن میگوید. بهمن فرزانه نویسنده و مترجم بعد از بیش از نیم قرن زندگی در ایتالیا به ایران بازمی گردد تا در ایران بمیرد. همچنان که احسان نراقی چند ماه پیش از مرگ از قدم زدن با قدمهای کوتاه و ممتد در محله پاریس ۱۵ خسته میشود و تصمیم میگیرد رفت و آمد دائمی بین تهران –پاریس را ترک کند و ماههای پسین زندگی را در تهران به انتظار مرگ بنشیند.
بزرگ علوی به جبر شرایط با مرگ در غربت و برلین کنار میآید اما از بستگانش میخواهد وقت مرگ یکی از همکاران نویسندهاش بر سر پیکرش حاضر شوند و با حضور عباس معروفی این خواسته محقق میشود.
برخی از هنرمندان نیز با مرگ زود هنگام و غریبانه هیچگونه پیش بینی یا خواستهای درباره شرایط خاکسپاریشان را با نزدیکانشان در میان نمیگذارند و به همین سبب نزدیکانشان ترجیح میدهند آنها را در حوالی محلی که سالها دور از وطن زیستهاند به خاک بسپارند
برخی از هنرمندان نیز با مرگ زود هنگام و غریبانه هیچگونه پیش بینی یا خواستهای درباره شرایط خاکسپاریشان را با نزدیکانشان در میان نمیگذارند و به همین سبب نزدیکانشان ترجیح میدهند آنها را در حوالی محلی که سالها دور از وطن زیستهاند به خاک بسپارند. سیاوش کسرایی مدت کوتاهی بعد از ورود و اقامت در اتریش در وین از دنیا میرود و به خواست خانواده و از روی اجبار در شهر محل اقامت همسرش دفن میشود
کسانی چون تیرداد نصری شاعر که ناگهانی و احتمالا با سکته در خیابانی در لندن میمیرد و همانجا به خاک سپرده میشود و فریدون فریاد شاعر و مترجم بعد از ماهها دست و پنجه نرم کردن با سرطان، در حوالی آتن به خاک سپرده میشود. عزیز بهاری کارگردان و بازیگر در گورستانی حوالی “لادفانس” در پاریس و در حضور خانواده به خاک سپرده میشود. در خاکسپاری او حضور داشتم تا تجربه مرگ هنرمند در غربت را این بار به صورت حضوری و ملموس دریابم.
منیر وکیلی خواننده اپرا بعد از تصادف ناگهانی در مسیر لاهه با حضور خانواده در گورستان پرلاشز دفن میشود. نادر نادرپور در گورستانی کوچک در حوالی وست وود لس انجلس کمی دورتر از آرامگاه مرلین مونرو و در همسایگی
هایده خواننده مشهور آرام میگیرد و همین چند وقت پیش منصور کوشان در گورستانی کوچک در شهری کوچک در اسکاندیناوی به خاک سپرده میشود. آنچنان که هایده، مهستی، ویگن، جهان قشقایی و طوفان خوانندگان موسیقی پاپ نیز توسط خانواده و دوستداران در شهر فرشتگان به خاک سپرده میشوند.
تعدادی از هنرمندان مهاجر وقت مرگ بستگان و نزدیکان نسبی و سببی ندارند و از این رو دوستان و دوستداران آنها ترتیب مراسم خاکسپاری و دفن را در محل وقوع مرگ میدهند. فریدون فرخزاد در بن به خاک سپرده میشود و اردشیر محصص نقاش و کارتونیست در نیویورک و بهمن محصص نقاش و مجسمه ساز برجسته در رم و دکتر ساعدی-گوهر مراد-نویسنده و نمایشنامه نویس در پرلاشز پاریس.
در پارهای موارد مرگ در غربت به سبب تداوم روند درمان در خارج از ایران برای هنرمند اتفاق میافتد. فرهاد مهراد خواننده مشهور برای تکمیل درمان به پاریس میرود و در همانجا با زندگی وداع میکند و به خاطر شرایط خاص بیماری، امکان انتقال پیکرش به ایران میسر نمیشود و وی علی رغم اینکه سالهای سال در سکوت و انزوا در ایران زندگی کرده بود، در گورستان “تیه” در حوالی پاریس آرام میگیرد.
مرگ در برخی موارد چهره دیگری هم از خود نشان میدهد. مرگ در خارج از کشور و به طور معمول در بسیاری از کشورها رویدادی هزینه ساز برای بستگان و آشنایان متوفی است. بسیاری از هنرمندان نیز به طور معمول در زندگی عادی و روزمره با مشکلات و گرفتاریهای روزمره دست و پنجه نرم میکنند و پیش بینی و تدارک مالی خاصی برای مرگ انجام نمیدهند. در چنین شرایطی به اجبار، خانواده و دوستان ترجیح میدهند به ارزانترین شکل ممکن یعنی سوزاندن جسد مراسم خاکسپاری را انجام دهند. در برخی موارد نیز خانواده به دلایل دیگری، غیر از مسائل مادی، که برای ما روشن نیست این شیوه را برمی گزینند.
بجز صادق چوبک که آگاهانه و از روی خواست قلبی چنین خواستهای را داشت تعدادی دیگر نیز به این شیوه به خاک سپرده شدند. بیژن مفید نمایشنامه نویس و کارگردان شهیر و احتمالا خسرو پرویزی کارگردان سینما و شجاع الدین شفا نویسنده و مورخ نیز در این گروه از هنرمندان در غربت جای میگیرند.
در برخی موارد نیز تلاش و کوشش بستگان و دوستان برای انتقال پیکر به ایران و به خاکسپاری در موطن جالب توجه است. بازگرداندن اجساد هنرمندان جوان نوازنده گروه “یلو داگز” یا “سگهای زرد” با راه اندازی کمپینهای مختلف در شبکههای اجتماعی و با تلاش خانواده قابل توجه است.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.