بعد از قضایای ۲۸ مرداد، طبیعی بود که میآیند سراغش. با آن سوابق، خودش هم بو برده بود که یک روز یک گونی شعر آورد خانه ما که برایش گذاشتیم توی شیروانی و خطر که گذشت، دادیم. خیال میکرد همه دعواهای دنیا، سر لحاف گونی شعر اوست.
بار اول که پیرمرد را دیدم، در کنگره نویسندگانی بود که خانه «وکس» در تهران علم کرده بود. تیرماه ۱۳۲۵٫ زبر و زرنگ میآمد و میرفت. دیگر شعرا کاری به کار او نداشتند. من هم که شاعر نبودم و علاوه بر آن جوانکی بودم و توی جماعت بُر خورده بودم. شبی که نوبت شعر خواندن او بود – یادم است – برق، خاموش شد و روی میز خطابه، شمعی نهادند و او در محیطی عهد بوقی «آی آدمها»یش را خواند. سر بزرگ و تاسش برق میزد و گودی چشمها و دهان عمیق شده بود و خودش ریزهتر مینمود؛ و تعجب میکردی که این فریاد از کجای او درمیآید؟… بعد اولین مطلبی که دربارهاش دانستم، همان مختصری بود که به عنوان شرح حال، در مجموعه کنگره چاپ زد. مجله موسیقی و آن کرهای اوایل را پس از این بود که دنبال کردم و یافتم.
بعد که به دفتر مجله مردم، رفتوآمدی پیدا کرد، با هم آشنا شدیم. به همان فرزی میآمد و شعرش را میداد و یک چایی میخورد و میرفت. با پیرمرد اول سلام و علیکی میکردم – به معرفی احسان طبری – و بعد کمکم جسارتی یافتم و از «پادشاه فتح» قسمتهایی را زدم که طبری هم موافق بود و چاپش که کردیم، بدجوری قرقر پیرمرد درآمد؛ ولی همانچه از «پادشاه فتح» درآمد، حسابی باعث دردسر شد. نخستین منظومه نسبتاً بلند و پیچیدهاش بود و آقامعلمهای حزبی ـ که سال دیگر باید همکارشان میشدم، نمیفهمیدند «در تمام طول شب، کاین سیاه سالخورده، انبوه دندانهاش میریزد». یعنی «وقتی ستارهها یکیک از روشنایی افتادند». و این بود که مرا دوره کردند که چرا؟ و آخر ما را معلم ادبیات میگویند و از این حرفها… عاقبت جلسه کردیم و در سه نشست ـ پس از حرف و سخنهای فراوان ـ حالی همدیگر کردیم که شعر نیما را فقط باید درست خواند و برای این کار نقطهگذاری جدی او را باید رعایت کرد و دانست که چه جوری افاعیل عروضی را میشکند و تقارن مصرعها را ندیده میگیرد.
تا اواخر ۲۶ یکی دو بار هم به خانهاش رفتم؛ با احمد شاملو. خانهاش کوچه پاریس بود. شاعر از یوش گریخته، در کوچه پاریس تهران! شاملو شعر میخواند و او پای منقل پکی به دود و دمش میزد و قرقری به این و آن میکرد؛ و گاهی از فلان شعرش نسخهای برمیداشتیم و عالیه خانم رو نشان نمیداد و پسرشان که کودکی بود، دنبال گربه میدوید و سر و صدا میکرد و همه جا قالی فرش بود و در رفتار پیرمرد با منقل و اسبابش چیزی از آداب مذهبی مثلاً هندوها بود. آرا ـ از سر دقت ـ و مبادا چیزی سر جایش نباشد.
بعد انشعاب از آن حزب پیش آمد و مجله مردم رها شد و دیگر او را ندیدم تا به خانه شمیران رفتند. شاید در حدود سال ۲۹ و ۳۰ که یکی دو بار با زنم سراغشان رفتیم. همان نزدیکیهای خانه آنها تکه زمینی وقفی از وزارت فرهنگ گرفته بودیم و خیال داشتیم لانهای بسازیم. راستش اگر او در آن همسایگی نبود، آن لانه ساخته نمیشد و ما خانه فعلی را نداشتیم. این رفت و آمد بود و بود تا خانه ما ساخته شد و معاشرت همسایگانه پیش آمد. محل، هنوز بیابان بود و خانهها درست از سینه خاک درآمده بودند و در چنان بیغولهای، آشنایی غنیمتی بود، آن هم با نیما.
در همین سالها بود که مبارزه نیروی سوم و آن حزب پیش آمد؛ از «علم زندگی» سه چهار شمارهاش را درآورده بودیم که به کلهام زد برای قاپیدن پیرمرد از چنگ آنها، مجلس تجلیلی ترتیب بدهیم. مطالعهای در کارش کردم و در همان خانه شمیرانش یادداشتهایی برداشتم و رضا ملکی ـ برادر خلیل ـ یک شب خانهاش را آراست و جماعتی را خبر کرد و شبی شد و سوری بود و پیرمرد سخت شاد بود و دو سه شعری خواند و تا دیروقت ماندیم. خیلیها بودیم؛ علی دشتی هم آن شب پای پرچانگیهای من بود و رضا گنجهای هم بود که وقت رفتن، به شوخی درآمد که «چرا زودتر دم تو را ندیده بودم؟» یا چیزی در این حدود. غرض آنچه در آن شب، قدرت تحمل جماعتی را به امتحان گذاشت، در شماره بعد «علم و زندگی» درآمد.[۱] با طرحی از صورت پیرمرد، به قلم بهمن محصص؛ و همین قضیه، ضیاءپور را سر شوق آورد که رفت خانه او و ماسکی از صورتش برداشت که همه باید پیش عالیه خانم باشد.
قبل از این قضایا ـ سال ۲۷ یا ۲۸ ـ وقتی شاملو «افسانه» پیرمرد را تجدید چاپ کرد، قلماندازی درست کردم به عنوان «افسانه نیما» که در دو سه شماره «ایران ما»ی هفتگی درآمد.[۲] آن وقتها هنوز «ایران ما» چنین خالی از همه چیز نشده بود و ما هم هنوز نمیدانستیم که جهانگیر تفضّلی عادت دارد این و آن را به هم بیندازد و کیف کند. یا دستکم تکفروشیاش را بالا ببرد. کاری که حالا همه روزنامهنویسها یاد گرفتهاند؛ اما سرم آمد. یعنی هنوز قسمتهای آخر مطلبم در نیامده بود که پرتو علوی پرید وسط گود و دنبال همان خط و نشانهای سیاسی هارت و هورتکنان هم مرا و هم پیرمرد را کشید دم فحش؛ و من که مجادلهکننده نبودم، همان وقت چیزی به روزنامه نوشتم و عذر خواستم از ادامه «افسانه نیما» که آخر کار رسماً به «دفاع از نیما» کشیده بود. چون طرف آن مجادله هم پیرمردی بود و گمان کرده بود میتواند از این تنها نقطه مشترک، وجه شبهی کلی بسازد؛ غافل از آن که توی آسیاب هم میتوان مو را سفید کرد. یادم است در آن قلمانداز، دو سه شعرش را تقطیع کرده بودم و نشان داده بودم که این بدعت، چندان کفرآمیز هم نیست؛ و همان افاعیل قدماست که گاهی یکی دو تاست و گاهی چهار تا و نیم؛ مثلاً خواسته بودم مطلبی را عوامفهم کنم – دنباله همان بحث با همکاران فرهنگی ـ و همین مطلب، بعدها دست جوانترها افتاد و در دفتر شعری که با «مرغ آمین» پیرمرد شروع بود، دیدم که فرهنگ فرهی در همین راه گامی زده بود.[۳] راستش همین جورها بود که مطالب «مشکل نیما» کمکم برایم گشوده میشد. چیزی از این قضایا نگذشته بود که باز پیرمرد به دام سیاست افتاد؛ و نام و امضایش شد زینتالمجالس مطبوعات آن دسته سیاسی؛ و این نه به صلاح او بود که روز به روز پیله خود را تناورتر میکرد و نه مورد انتظار ما که میزدیم و میخوردیم و صفبسته بودیم و قلمهای تیز داشتیم.
این بود که نامه سرگشادهای به او نوشتم هتاک و سیاستباف.[۴] و او جوابی به آن داد که برای خودش شعری بود با همان نثر معقد و اصلاً کاری به کار سیاست نداشت. که راستش من پشیمان شدم.[۵] اما جواب او بهترین سند است برای کشف رماندگی او در سیاست و این که چرا هر روز خودش را به دست کسی میداد و گرچه ما هر دو از آن پس این دو نامه را ندیده گرفتیم ـ چراکه من اصلاً سیاست را بوسیدم و تکیهگاه او نیز به دست گردش زمانه از گردش افتاد ـ اما به هر صورت نیشی است که روزگاری به هم زدهایم.
از این به بعد ـ یعنی از سال ۱۳۲۲ به بعد ـ که همسایه او شده بودیم، پیرمرد را زیاد میدیدیم. گاهی هر روز. در خانههامان یا در راه. او کیفی بزرگ به دست داشت و به خرید میرفت. یا برمیگشت. سلام و علیکی میکردیم و احوال میپرسیدیم و من هیچ در این فکر نبودم که به زودی خواهد رسید روزی که او نباشد و تو باشی و بخواهی بنشینی خاطراتی از او گرد بیاوری و کشف بشود که خاطراتی از گذشته خودت گرد آوردهای. یا روزگاری برسد که پیرمرد نباشد و از میان همه پیغمبرها، جرجیس میداند از این گود خوش مچران بشود و یکتنه همه شعرا را در یک شماره ناندانی خودش ریسه بکند و آنوقت به اعتبار نام و شعر همه آنها بردارد و بنویسد که «نیما با شعر شکسته و غالباً نپخته…»[۶] و هیچکس هم نباشد که توی دهنش بزند.
گاهی هم به سراغ همدیگر میرفتیم. تنها یا با اهل و عیال. گاهی درددلی؛ گاهی مشورتی از خودش یا از زنش. یا درباره پسرشان که سالی یک بار مدرسه عوض میکرد و هرچه زور میزدیم بهشان بفهمانیم که بحران بلوغ است و سخت نگیرند؛ فایده نداشت. یا درباره خانهشان که تابستان اجاره بدهند یا نه، یا درباره نوبت آب که دیر میکرد و میراب که طمعکار بود… و از این نوع دردسرها که در یک محله تازهساز برای همه هست و باز هم درباره پسرشان که پیرمرد تخم قیام را بدجوری در سرش کاشته بود و عالیه خانم کلافه بود.
زندگی مرفهی نداشتند. پیرمرد شندرغازی از وزارت فرهنگ میگرفت که صرف دود و دمش میشد؛ و خرج خانه و رسیدگی به کار منزل، اصلاً به عهده عالیه خانم بود که برای بانک ملی کار میکرد و حقوقی میگرفت و پیرمرد روزها در خانه تنها میماند و بعد که عالیه خانم بازنشسته شد، کار خرابتر شد. بارها از او شنیدهام که پدر نیست و اصلاً در بند خانه نیست و پسر را هوایی کرده است… و از این درددلها؛ ولی چارهای نبود. پیرمرد فقط اهل شعر بود و پسرشان هم تکبچه بود و کلام پدر هم بدجوری نفوذ داشت که دفتر و کتاب و مشق را مسخره میکرد. پیرمرد در امور عادی زندگی بیدست و پا بود. درمانده بود. و اصلاً با ادب شهرنشینی اخت نشده بود. پس از این همه سال که در شهر به سر برده بود، هنوز دماغش هوای کوه را داشت و به چیزی جز لوازم آنجور زندگی تن در نمیداد. حتی جورابش را خودش نمیخرید و پارچه لباس از این سر سال تا آن سر، در دکان خیاط میماند. بسیار اتفاق افتاد که با هم سر یک سفره باشیم؛ اما عاقبت نفهمیدم پیرمرد چه میخورد؟ و به چه زنده بود؟ در غذا خوردن بد ادا بود. سردی و گرمی طبیعت خوراکها را مراعات میکرد. شب مانده نمیخورد. حتی دستپخت عالیه خانم را قبول نداشت. دهان کلفتها همیشه برایش بوی لاش میداد و نوکر هم که نمیآوردند. چون پسر داشت کمکم بالغ میشد و گنجشکها و سارها و گربههای این پسر هم که باغ وحشی ساخته بود و پیرمرد خیال میکرد با هر لقمهای، یک من پشم گربه میخورد. گاهی فکر میکردم اگر عالیه خانم نبود چه میکرد؟ خودش هم به این قضیه پی برده بود. این اواخر که دیگر در کار مدرسه پسر در مانده بودند، عالیه خانم به سرش زده بود که برخیزد و پسر را بردارد و ببرد فرنگ و دور از نفوذ پدر بگذارد درسخوان بشود. یادم نمیرود که پیرمرد سخت وحشت کرده بود و یک روز درآمد که:
اگر بروند و مرا ول کنند…؟
و بدتر از همه این بود که همین اواخر، عالیه خانم و پسرش هر دو فهمیده بودند که کار پیرمرد کار یک مرد عادی نیست. فهمیده بودند که به عنوان یک شوهر، یا یک پدر، دارند با یک شاعر به سر میبرند. تا وقتی زن و بچه آدم باورشان نشده باشد که تو کیستی، قضیه عادی است. پدری هستی یا شوهری که مثل همه پدرها و شوهرها وظایفی به عهده داری و باید باری از دوش خانواده برداری که اگر برنداشتی، یا باری بر آن افزودی، حرف و سخنی پیش میآید و بگومگویی؛ که البته خیلی زود به آشتی میانجامد یا نمیانجامد. وقتی زن و بچهات فهمیدند که تو کیستی ـ که تو در عین شاعری «گوته» نمودن را به خانلری واگذاشتهای و قناعت کردهای به این که ناصرخسرو باشی یا «کلایست» را بنمایی ـ آن وقت کار خراب است. چراکه زن و بچهات نمیتوانند این واقعیت را ندیده بگیرند که پیش از همه این عناوین، تو پدری یا شوهری و آن وظایف را به عهده داری؛ اما حیف که شاعری نمیگذارد اداشان کنی؛ و آن وقت ناچارند که هم به تو ببالند و هم ازت دلخور باشند.
پیرمرد در چنین وضعی گرفتار بود. بهخصوص در این ده ساله اخیر؛ و آنچه این وضع را باز هم بدتر میکرد، رفت و آمد شاعران جوان بود. عالیه خانم میدید که پیرمرد چه پناهگاهی شده است برای خیل جوانان؛ اما تحمل آن همه رفت و آمد را نداشت. بهخصوص در چنان معیشت تنگی. خودش هم از این همه رفت و آمد به تنگ آمده بود که نمیتوانست ازش دربگذرد و بهخصوص حساسیتی پیدا کرده بود که:
بله فلان شعرم را فلانی برداشته و برده!
حالا نگو که فلانی آمده و به اصرار، شعری از او گرفته برای فلان مجله یا روزنامه. پیرمرد خودش شعر را میداد، بعد به وحشت میافتاد که نکند شعر را به اسم خودشان چاپ کنند. یا سر و تهش را بزنند! و در این مورد دوم، دو بار خود من موجب وحشتش بودم. یک بار در قضیه «پادشاه فتح» که گفتم و بار دوم در قضیه «ناقوس» در «علم و زندگی».[۷] خودش که دست و پایش را نداشت تا کاری را مرتب منتشر کند. آنهایی هم که داشتند و این کار را برایش کردند ـ شاملو و جنتی ـ گمان نمیکنم تجربه خوشی از این کار داشته باشند؛ و این جوری میشد که کارهایش نامرتب درمیآمد و درباره او بیشتر جنجال کردند تا حرفی بزنند؛ و او به جای این که کارش را شسته و رفته دست مردم بدهد، خودش را دست مردم داده بود. یک بار نوشتهام که شعر را میپراکند، به جای این که هر دفتری را همچون خشتی سر جایش بنشاند؛ و اینجا اذعان میکنم که اگر من دست و پای «پادشاه فتح» و «ناقوس» را شکستهام، به قصد این بوده است گزک تازهای به دست ولنگاری معاندان نداده باشم؛ و میبینید که اینجوری بود که همیشه نیما را از ورای چیزی، یا صفتی، یا ذوق شخص ثالثی میدیدم. بزرگترین خبط، این بود که او خود را مستقیم پیش روی این آینه نگذاشت. همیشه حجابی در میان بود، یا واسطهای، یا سلسلهمراتبی. حتی پناه بردنش به مطبوعات سیاسی آن حزب، چیزی در این حدود بود. در پس پرده قدرت آن حزب از توطئه سکوتی که دربارهاش کردند، پناهگاه میجست. بهخصوص که آن حزب، به عنوان بزرگترین حربه سیاسی به انتقاد از وضع موجود میپرداخت و کار این انتقاد، گاهی به انتقاد سنت هم میکشید؛ و چه کسی بهتر از پیرمرد، برای نفی همه سنن و عنعنات شعری؟ و بهخصوصتر این که آن حزب با پیری او شروع به جنبش کرد و او که یک عمر چوب خورده بود و طرد شده بود ـ حتی از اوراق «سخن» که مدیرش روزگاری به نمکردگی او بالیده است ـ در اوراق مطبوعات آن حزب، مجالی یافت و تا آخر عمر در بند این محبت ماند. آخر این هم بود که برادرش «لادبن» سالها بود که از آن سوی عالم رفته بود و گم و گور شده بود و هیچ کدام خبری از او نداشتند. هیچ یادم نمیرود که وقتی خانلری از حاشیه دستگاه علم، به معاونت وزارت کشور رسید، پیرمرد یک روز آمد که:
مبادا بفرستد مرا بگیرند که چرا شعر را خراب کردهای؟
البته بازی درمیآورد؛ اما در پس این بازی درآوردن، وحشت خود را هم میپوشاند. و خانلری که سناتور شد، این وحشت کودکانه دوچندان شد. خیلیها را دیدهام که در محیط تنگ این خرابشده، بر سر کارهای هنری، به دیگران حسد میبرند. حتی گاهی خودم را؛ اما او دوران حسد را به سر برده بود و به ازای آن وحشت میکرد. بیمارآسا گمان میکرد همه در تعقیب او هستند. اینطور که مینمود، یک عمر در «وای بر من» خود زیست.
بعد از قضایای ۲۸ مرداد، طبیعی بود که میآیند سراغش. با آن سوابق، خودش هم بو برده بود که یک روز یک گونی شعر آورد خانه ما که برایش گذاشتیم توی شیروانی و خطر که گذشت، دادیم. خیال میکرد همه دعواهای دنیا، سر لحاف گونی شعر اوست. ماه اول یا دوم آن قضایا بود که آمدند. یکی از دست به دهنهای محل که روزگاری نوکری خانهشان را کرده بود و بعد حرف و سخنی با ایشان پیدا کرده بود؛ آن قضایا که پیش آمد، رفته بود و خبر داده بود که بله فلانی تفنگ دارد و جلسه میکند. پیرمرد البته تفنگ داشت؛ اما جواز طاق و جفت هم داشت و جلسه هم میکرد؛ اما چهجور جلسهای؟ و اصلاً برای تعقیب او احتیاجی به تفنگ داشتن، یا جلسه کردن نبود. صبح بود که آمده بودند و همه جا را گشته بودند. حتی توی قوطی پودر عالیه خانم را. بعد که پیرمرد را دیدیم میگفت:
نشستهای که یکمرتبه میریزند و میروند توی اتاق خواب زنت و توی قوطی پودرش دنبال گلوله میگردند. این هم شد زندگی؟
و زندگی او همینطورها بود. من ظهر که از درس برمیگشتم، خبردار شدم که پیرمرد را بردهاند. عالیه خانم شور میزد و هول خورده بود و چه کنیم چه نکنیم؟ دیدم هرچه زودتر تریاکش را باید رساند؛ و تا عالیه خانم از بازار تجریش تریاک فراهم کند، رختخواب پیچش را به کول کشیدم تا سر خیابان ـ و همان کنار جاده شمیران جلوی چشم همه وافور را تپاندم توی متکا و آمدیم شهر ـ تا برسیم به شهربانی، روزنامههای عصر هم درآمده بود. گوشه یکی از آنها به فرنگستانی نوشتم که قبل منقل کجاست و رختخواب را دادیم دم در ته راهرو و سفارش او را به خلیل ملکی کردیم که مدتی پیش از او گرفتار شده بود و اجازه ملاقاتش را میدادند. در همان اتاقهای ته راهرو مرکزی. ملکی حسابی او را پاییده بود و حتی پیش از آن که ما برسیم، پولی داده بود که آنجاییها، خودشان برای پیرمرد بست به هم چسبانده بودند و بعد هم هر شب با هم بودند؛ اما پیرمرد نمیفهمید که این دست و دل بازیها یعنی چه. تا عمر داشت، به فقر ساخته بود و حساب یک شاهی و صنار را کرده بود و روز به روز غم افزایش نرخ تریاک را خورده بود. این بود که وقتی رهایش کردند و ملکی به فلکالافلاک رفت، شنیدم که گفته بود: عجب ضیافتی بود! اصلاً انگار به سناتوریوم رفته بود. به شکلی عجیب رمانتیک گمان میکرد که زندان بیداغ و درفش اصلاً زندان نیست.
همان در سال ۳۱ یا ۳۲ بود که ابراهیم گلستان، یکی دو بار پا پی شد که چطور است فیلم کوتاهی از او بردارد و صدایش را ـ که چه گرم بود و چه حالی داشت ـ ضبط کند. دیدم بد نمیگوید. مطلب را با پیرمرد در میان گذاشتم و لیت و لعل گذراند؛ و بعد شنیدم که گفته بود:
بله، انگلیسها میخواهند از من مدرک…
و این انگلیسها، گلستان بود که در شرکت نفت کار میکرد که تازه ملی شده بود و خود انگلیسیها همهشان با سلام و صلوات از آبادان به کشتی نشسته بودند. همیشه همین طور بود. وحشت داشت. تحمل معاش گسترده را نمیکرد؛ و گاهی حقیر مینمود و من همیشه از خودم پرسیدهام که اگر پیرمرد در زندگی چنین دچار تنگی نبود و دچار حقارت جزئیات؛ آنوقت چه میشد؟ اگر دستی گشاده داشت و بر مسند مجلهای از آن خود نشسته بود و دست دیگران را به سوی خود دراز میدید؟ و اگر توانسته بود این تنگچشمی روستایی را همان در یوش بگذارد و برگردد؛ آنوقت چه میشد؟ آنوقت خودش و کارش و نتیجه کارش به کجا میکشید؟
هر سال تابستان به یوش میرفتند؛ دستهجمعی. خانه را اجاره میدادند، یا به کسی میسپردند و از قند و چای گرفته تا ترهبار و بنشن و دوا و درمان و ذخیره دود و دم؛ همه را فراهم میکردند و راه میافتادند. درست همچون سفری به قندهار در سنه جرت مئه! هم ییلاقی بود؛ هم صرفهجویی میکردند، اما من میدیدم که خود پیرمرد در این سفرهای هر ساله، به جستوجوی تسلایی میرفت، برای غم غربتی که در شهر به آن دچار میشد. نمیدانم خودش میدانست یا نه؛ که اگر به شهر نیامده بود، نیما نشده بود و شاید هنوز گالشی بود سخت جان که شاید سالهای سال عزرائیل را به انتظار میگذاشت؛ اما هر سال که برمیگشتند، میدیدی که یوش تابستانه هم دردی از او را دوا نکرده است. پیرمرد تا آخر عمر، یک دهاتی غربتزده در جنجال شهر باقی ماند. یک دهاتی به اعجاب آمده و ترسیده و انگشت به دهان! مسلماً اگر درها را به رویش نبسته بودند و او در دام چنین توطئه سکوتی، فقط به تریاک پناه نبرده بود ـ که چنین لخت و آرام میکند ـ شاید وضع جور دیگری بود.
این آخریها فریاد را فقط در شعرش میشد جست. نگاهش چنان آرام بود وحرکاتش و زندگیاش چنان بیتلاطم بود و خیالش چنان تخت؛ انگار که سلیمان است به تماشای هیکل ایستاده و در تن دیوها نیز قدرت کوبیدن چنان عظمتی را نمیبیند؛ اما همیشه چنین نبود. بارها وحشت را نیز در چشمش خواندهام. بهخصوص هر وقت از خانه میگریخت؛ و آخرین بار که غرش خشم او را شنیدم، شبی در لانه خودمان بود. شش هفت سال پیش. شبی زمستانی بود و ایرانی و داریوش و فردید و احسانی بودند و شاید یکی دو نفر دیگر که پیرمرد هم سر رسید. کلهها گرم بود و هر کس حرف خود را دنبال میکرد و چندان گوشی شنوای پیرمرد سر رسیده نبود که به هر صورت توقعها داشت. آنهم در چنان جمعی، و نمیدانم چه شد، یا ایرانی چه نیش ملایمی زد که پیرمرد از کوره دررفت. برخاست و با حرکاتی اپرایی چنان فریادها کشید که همه ترسیدیم؛ اما محتوای فریادها چنان استغاثهای بود و چنان تمنای توجه، که من داشت گریهام میگرفت. به زحمت آرامش کردیم، و از آن شب بود که دریافتم پیرمرد دیگر درمانده است. دیدم که او هم آدمی است و راهی را رفته و توان خود را از دست داده و آنوقت چه دشوار است که بخواهی بروی و زیر بغل چنین مردی را بگیری. مسخرگی هم از او شنیدهام. از مازندرانیها و اداهاشان؛ از ترکمنها و از قیافه این دوست یا آن خویشاوند؛ و چه خوب هم از عهده برمیآمد. حتی گاهی فکر میکردم که اگر شاعر نشده بود، یا اگر در دنیای گشادهتری میزیست، حالا بازیگر هم بود. «میمیک» بسیار زندهای داشت. با این همه وقتی کسی یا چیزی یا عددی یا مفهومی از گز آشنای او درازتر بود، آن وقت باز همان پیرمرد ساده دهاتی بود با اعجابش و درماندگیاش؛ و به همین طریق بود که پیرمرد دور از هر ادایی، به سادگی در میان ما زیست و به سادهدلی روستایی خودش از هر چیز تعجب کرد و هرچه بر او تنگ گرفتند، کمربند خود را تنگتر بست، تا دست آخر با حقارت زندگیهامان اخت شد. همچون مرواریدی در دل صدف کج و کولهای در گوشه تاریکی از کناره پرتی سالها بسته ماند. نه قصد سیر و سیاحتی کرد و نه آرزوی نشیمن بلند سینه زیبای زنانهای و نه حتی آرزوی بازار دیگر و خریدار دیگری را هرگز نخواست با کبکبه احترامی دروغین، این عفریته روزگار عفن ما را زیبا جا بزند و در چشم او ـ که خود چشم زمانه ما بود ـ آرامشی بود که گمان میبردی ـ شاید هم به حق ـ از سر تسلیم است؛ اما در واقع طمأنینهای بود که در چشم بینور یک مجسمه دوره فراعنه هست.
در این همه سال که با او بودیم، هیچ نشد که از تن خود بنالد. هیچ بیمار نشد. نه سردردی، نه پادردی؛ و نه هیچ ناراحتی دیگر. تریاک بدجوری گول میزند. فقط یک بار ـ دو سه سال پیش از مرگش ـ شنیدم که از تن خود نالید. مثل این که پیش از سفر تابستانه یوش بود. بعدازظهری تنها آمد سراغم و بیمقدمه درآمد که:
میدانی فلانی؟ دیگر کاری از دست من ساخته نیست. به اسافل اعضای خود اشاره کرد.
از آن پس بود که شدم نکیر و منکرش. هر بار که میدیدمش سراغ کار تازهای را میگرفتم. یا ترتیبی را در کار گذشتهای پیجو میشدم. میتوانم بگویم که از آن پس بود که رباعیها را جمع و جور کرد و «قلعه سقریم» را سر و سامان داد.
***
شبی که آن اتفاق افتاد، ما به صدای در، از خواب پریدیم. اول گمان کردم میراب است. زمستان و دو بعد از نیمه شب. چه خروس بیمحلی بود همیشه این میراب! خواب که از چشمم پرید و از گوشم، تازه فهمیدم که در زدن میراب نیست و شستم خبردار شد. گفتم: «سیمین! به نظرم حال پیرمرد خوش نیست». کلفتشان بود و وحشتزده مینمود.
مدتی بود که پیرمرد افتاده بود. برای بار اول در عمرش. جز در عالم شاعری ـ یک کار غیرعادی کرد. یعنی زمستان به یوش رفت و همین یکی، کارش را ساخت؛ اما هیچ بوی رفتن نمیداد. از یوش تا کنار جاده چالوس روی قاطر آورده بودندش. پسرش و جوانی همقد و قامت او همراهش بودند؛ و پسر میگفت که پیرمرد را به چه ولذاریاتی آوردهاند؛ اما نه لاغر شده بود نه رنگش برگشته بود. فقط پاهایش باد کرده بود. و دود و دمش را به زحمت میکشید؛ و از زنی سخن میگفت که وقتی یوش بودهاند، برای خدمت به او میآمده و کارش را که میکرده نمیرفته. بلکه مینشسته و مثل جغد او را میپاییده. آنقدر که پیرمرد رویش را به دیوار میکرده و خودش را به خواب میزده؛ و من حالا از خودم میپرسم که نکند آن زن فهمیده بود، یا نکند خود پیرمرد وحشت از مرگ را در پس این قصه مینهفته؟ هرچه بود، آخرین مطلب جالبی بود که از او شنیدهام. آخرین شعر شفاهی او. او خیلی از این شعرهای شفاهی داشت… هر روز یا دو روز یکبار سری میزدیم. مردنی نمینمود. آرام بود و چیزی نمیخواست و در نگاهش همان تسلیم بود. و حالا؟…
چیزی به دوشم انداختم و دویدم. هرگز گمان نمیکردم کار از کار گذشته باشد. گفتم: لابد دکتری باید خبر کرد، یا دوایی باید خواست. عالیه خانم پای کرسی نشسته بود و سر او را روی سینه گرفته بود و ناله میکرد.
نیمام از دست رفت!
آن سر بزرگ داغ داغ بود؛ اما چشمها را بسته بودند. کورهای تازه خاموش شده. باز هم باورم نمیشد؛ ولی قلب، خاموش بود و نبض، ایستاده بود؛ اما سر بزرگش عجیب داغ بود! عالیه خانم بهتر از من میدانست که کار از کار گذشته است؛ ولی بیتابی میکرد و هی میپرسید:
فلانی. یعنی نیمام از دست رفت؟
و مگر میشد بگویی آری؟ عالیه خانم را با سیمین فرستادم که از خانه ما به دکتر تلفن کنند. پسر را پیش از رسیدن من فرستاده بودند سراغ عظامالسلطنه ـ شوهر خواهرش ـ من و کلفت خانه کمک کردیم تن او را که عجیب سبک بود، از زیر کرسی درآوردیم و رو به قبله خواباندیم. وحشت از مرگ، چشمهای کلفت خانه را که جوان بود، چنان گشاده [کرده] بود که دیدم طاقتش را ندارد. گفتم:
برو سماور را آتش کن. حالا قوم و خویشها میآیند.
و سماور نفتی که روشن شد، گفتم رفت قرآن آورد و فرستادمش سراغ صدیقی که به نیما ارادتی داشت. تا شبی که قسمتی از «قلعه سقریم» را از دهان خود پیرمرد در خانه ما شنید؛ و تا صدیقی برسد، من لای قرآن را بازکردم آمد: «والصافّات صفّاً…».
آذر ۱۳۴۰
پرونده ویژه «درنگ» درباره نیما یوشیج را از اینجا ببینید
[۱]. «مشکل نیما» شماره پنجم علم و زندگی، اردیبهشت ۱۳۳۱٫
[۲]. «ایران ما» – از تیر تا آذر ۱۳۲۹، این بحث میان من و معاندان طول کشید.
[۴]. نیروی سوم هفتگی، ۲۹ خرداد ۱۳۲۲٫
[۵]. جرس، ۲۶ تیر ۱۳۳۲٫
[۶]. راهنمای کتاب، ص ۵۶۲ شماره مرداد و شهریور ۱۳۴۰٫
[۷]. علم و زندگی، دوره اول، شماره ۶٫
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.