آبان در راه است و کلاغها که تا آخرین لحظهی پیش از باران روزمرگیهای شادشان را به رخ آدمها می کشند، به زودی مغلوب نیرومندترین جلوهی ادراک خواهند شد. وقتی باران آبان بیاید و هوا همچون میعان ذهن آدمها، جایش را به میلیاردها ستون آبی کمعرض و فریبندهی فرود آمده از آسمان که خطچین مینمایند بدهد، بازهم صحنهها ایستا میشوند، صداها محو میشوند، همهچیز مات و مبهوت میماند و تنها باران میبارد. برفپاککنهای ماشینها، کلاغهای همیشه حاضر در آغوش درختان چنار، سیدی فروش سرچهار راه، کوبههای قلبهای پنهان شده زیر چند لایهی ضخیم از لباس، ابروهای ضخیم نقاشی شده بر دیوارهای شهر که همچون نگهبانانی تنومند تجمع شادمانهها را پراکنده میکردند؛ و پلکها، پلکها هم دست از کار میکشند تا یک بار دیگر لحظاتی هستی در یک سکانس بیصدا غرق شود.
من که از پیش چوبهایی از جنس پاییز لای چرخ پلکهایم گذاشتهام، قلمم را به صحنه فرا میخوانم، در حالی که همچنان پلکهایم را باز نگه داشتهام، سعی میکنم قدری از چنگال این مغناطیس آب و آتش بگریزم، قلم را بر کاغذ طوسی میلغزانم، برایم مینویسد: «آباننامه»، از آن پس، تا لحظهی فرود آمدن پلکها با صدای نقطهی آخر که قلم بر کاغذ میکوبد، من باز میگردم به هبوط.
و اما تو؛ تو تنها لبخند صحنهای. بر بالهایی که قلم برایت نوشته است سوار شدهای و به شکلی که گویی باران از حضورت شادمان است، آبشار سیاه موهایت را از میان ستونهای استوار آب عبور میدهی. تو آن دختر دردانهی بهاری که حضورت در صحنهی آبان مجاز است. حرکت پلکهایت که در ایستایی صحنه به خرامیدن باران میپیوندد، همچون کوبههای دهلیزهای قلب پاییز در مرکز دایرهی این نوشتار ایستادهاند و تمام حوزههای نفوذ را به هرکوبه، رنگی و جانی تازه میبخشند. تنها نقش ملون تویی. از آن روز که تو دامن نگاه را گشودی، نگاهت صفحه خاکستری بیکران آبان را به جشن هزار مدادرنگی پاییزی برده است. کاش وقتی آبان بیاید، درست همان شب اول، وسط اتاق بایستی، پردهها در دستان باد رها باشند، بدون حضور هرگونه حجابی بر تن، دستهایت را بگشایی، آن آبشار سیاه را بر پوست جاری کنی، پلکهایت را برهم بگذاری، صحنه را بیارایی و مرا به حضور فرا بخوانی. و آن لحظهات تنها برای من و این آباننامهی نوپا باشد که هرچه امشب بر کلیدها میکوبم و قلم را میتازانم، از خط اولش فراتر نمیروم.
آبان پیشرویم همچون برزخ پیش از مرز دوزخ و فردوس در کشاکش تازیانهی بهانهها بر تن خاکستریهای آبان و نامهی کوبندهات در ستایش آن رنگینکمان طوسی، نیمخیزم را نیروی پریدن داده و در میان آسمان و زمین جبرئیلگونه از بالهای خیس خوردهام سرود پرواز میطلبد. مگر از معجون صبر و تلاش عصارهای ناب تر از آن قطره که «ما» باشد فرو خواهد چکید؟ هیچ سواری از طلوع مغرب به سوی زمین نتاخته است مگر سلام صبحگاهی مشرقی من را به همراه داشته است. به احترام آن انطباق ازلگونهی کمیاب میگویمت، زندگی همان لبخند بیهمتای تو است. میدانم که میدانی که همهچیز در افق این معنا فراهم شدنی است. میدانم که میدانی فراهم آوردن تشویق حضار در برابر هنرنمایی صحنه ناچیز است.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.