حاج داوود رحمانی مرد، سالیان دراز او را مرده می انگاشتم. حدود ۲۵ سال پیش، چند نفر از درهم شکستگان تابوت به آهنگریش در میدان ژاله رفته بودند، پیغام که، حلالش کنند. گویی می خواهد به سفر زیارتی برود که حلالیت می طلبید! حلال شدن کردار و رفتار حاج داوود  برای ۳ سال دیکتاتوری مطلق بر قزل حصارحتی بر اساس اعتقادات مذهبی خودش هم، توهم بی پایه ای بیش نبود . بعد از مدتی کوتاه هم خبر مرگش رادر اواخردهه ۱۳۷۰شنیدم.

 چند روز پیش، اگهی مردنش را با ناباوری دیدم، چون از همان سالها برایم مرده بود. تصور کردم شاید بعد از ترور لاجوردی، مخفی و در انزوا زندگی می کرده که برای چنان شخصیت لمپن و خود شیفته ای نوعی زنده مرگی است. 

 این روزها نام حاج داوود با نام تابوتها و قیامت گره خورده است. هرکسی از ظن خود به توصیف گوشه هایی ازجنایاتش می پردازد که همه قابل تقدیرند، اما کسی ازعلت به وجود آمدن تابوتها سخنی نمی گوید.

 برخی مردان  زندانی سابق قزل حصار با نظر جنسیتی بدون اشاره به  مبارزه زنان زندانی، علت مقابله حاج داوود با زنان مقاوم را تنها زن بودن ؛شکستن غرور زنانه ؛ و ضد زن بودن حاج داوود تحلیل می کنند، غافل از آن که علت برخوردهای جنون آمیز و خشونت بار حاج رحمانی با زنان زندانی بند ۷و ۸ صرفا جنس زن و نماد شیطان بودن زنان نبود. علت این گونه برخوردهای او، تداوم و همبستگی مبارزه زنان و نشانه رفتن قدرت او با زیرپا گذاشتن قوانین خودساخته اش بود. خواسته های زنان زندانی رعایت حداقل حقوق زندانیان بود که این برای فرد کم سواد  و مردسالاری چون حاج داوود غیرقابل هضم می نمود. عامل اصلی ایجاد تابوتها نه زن بودن زندانیان و نه ضد زن بودن حاج داوود که هراس از دست رفتن کنترلش بربند زنان و سرایت به بندهای دیگر، و در نهایت خدشه دار شدن قدرت پوشالی اش بود.

او هر روز با شیوه ای جدید از مقابله زنان بند ۷ و ۸  روبرو می شد، تنبیه های متداول چون ایستادنهای شبانه و بی خوابی، سلولهای در بسته ۲۵تا۳۰ نفره، حبس کردن در توالتها، جواب نداده و زنان زندانی را متحد تر و قویتر کرده بود. از انفرادی های گوهردشت هم به کلی ناامید شده بود و این را با همان زبان لمپنی اش بی ادبانه بیان می کرد.

به گفته خودش لاجوردی بارها از او خواسته بود تا همه را به اوین بفرستد تا به قول خودش درسه سوت اعدام شوند.

اما انگار اعدام گروهی زنانی که امانش را بریده و کلافه اش کرده بودند، راضیش نمی کرد. گویی در صدد بود که جور دیگری انتقام بگیرد تا آرامش یابد و آن را با نام خود به گور ببرد. این انتقام در هم شکستن و تواب ساختن و همراه کردن زندانیان با خود بود.

نکته مهجور ایجاد قیامت نه زن بودن که لرزندان قدرت پوشالی حاج داوود توسط زنان به تابوت نشسته بود.

 

 اگرچه من قبلا در کتاب خود تابوت زندگان علت ساخت تابوتها توسط حاج داوود را شرح داده ام اما بی مناسبت ندیدم همزمان با مرگ او  بار دیگر به علت و چرایی  به وجود آمدن تابوتها بپردازم.

 

سال ۶۰ زندانیانی را که حکم  گرفته بودند برای گذراندن دوران محکومیت به زندان قزل حصار در کرج می فرستادند. واحد سه زندان قزل حصار ۸ بند داشت که بندهای ۳،۴ ۷و ۸ بند زنان بود. بند ۳ و ۴ بند عمومی و اختصاص به زندانیان بی دردسر و نمازخوان داشت. بند ۷ بند قرنطینه بود که درواقع آنجا به قول حاج داوود جنس زندانیان یا درواقع مواضع آنان مورد بررسی قرار می گرفت. اگر نماز می خواندی، در مصاحبه های اجباری شرکت می کردی،  و محکومیتت را می کشیدی و همه قوانین را رعایت می کردی،  و خلاصه از نظر حاجی خورده شیشه در جنست نبود به بند عمومی که بسیار بزرگتر و با امکانات بیشتری بود منتقل می شدی. اگر نماز نمی خواندی و به قول حاجی کله ات بوی قورمه سبزی می داد واز نظر او هنوز آدم نشده بودی به بند ۸ مجرد که به عنوان بند تنبیهی و بدون هواخوری-حیاط بند را هواخوری می گفتند- فرستاده می شدی. اگر هم هنوز همین وسطها هنوز جنست درست تشخیص داده نشده بود همان بند ۷ می ماندی تا بالاخره تکلیفت معلوم شود. البته گزارشات بازجوها و توابین اوین هم در این که محل استقرار زندانی کدام بند باشد بی اثر نبود.

این خلاصه را گفتم تا روشن شود حاج داوود بندهای  زنان قزل حصار را چگونه تقسیم بندی کرده بود.

خرداد ۱۳۶۲ زندان اوین انتقالی بزرگی به قزل حصار داشت. حدود ۷۰ نفر. به نظر می رسید لاجوردی تصمیم به پاکسازی اوین از سر موضعی ها گرفته بود، بیشترچپهای سرموضعی و به قول حاج داوود نخاله را پاس داده بود به حاج رحمانی. همه این ۷۰ نفر به بند ۷ قرنطینه فرستاده شدند.

به طور خلاصه باید بگویم که حضور این تعداد  از زندانیان مخالف و سر موضع چپ در یک بند شور و هیجان زیادی ایجاد کرد.  بسیاری یک دیگر را از قبل می شناختند. عده ای دوستان قدیمشان را یافته و خوشحال بودند. این اعتماد بین بچه ها و متحد بودنشان سبب شد تا به سرعت تصممیات جمعی گرفته شود.  مبارزه با قانونهای غیر انسانی و من درآوردی حاج رحمانی از سال ۶۰ همواره مورد اعتراض زندانیان بند ۷ و ۸ بوده و به همین دلیل حاج داوود آنها را مورد تنبیه های بسیار خشنی قرار داده بود.

ترانه سال اول دانشگاه به اتهام هواداری ازجریانهای  جپ که سال   ۶۰به پنج سال زندان محکوم شده بود، در قزل حصار همراه حدود ۵۰  نفر دیگر مورد تنبیه سینه خیز رفتن راهروی واحد قرار گرفته بود. او می گوید: حاجی هربار یک بهانه ای برای تنبیه ما پیدا می کرد، یکی از بهانه هایش پیچیدن نوار بهداشتی لای کاغذ روزنامه بود. می گفت در روزنامه اسم خدا و پیغمبر نوشته شده. او این کار را به مثابه توهین به خدا و پیعمبر می دانست. این در حالی بود که هیچ وسیله دیگری برای پیچیدن و بیرون انداختن نوار بهداشتی وجود نداشت.

حاجی بارها آنها را مجبور به حرکت سینه خیز کرده بود، آنها باید روی موزاییکهای سرد، راهروی طویل ۲۰۰ متری  با چادر روی سینه با حرکت دست و پا چون خزندگان طی کنند. هرگاه چادر از سر کسی می افتاد یا کسی آهسته حرکت می کرد، حاجی  با ضربات  پوتین او را به جلو می راند. 

 زندانی کردن در اتاقک توالت هم  از دیگر شکنجه های حاج داوود در سالهای ۶۰ و ۶۱ بود. او زندانیان مبارز را در اتاقک توالت برای چند هفته محبوس کرده بود.

حاجی مجازاتهای دیگری از جمله بی خوابی را هم برای کسانی که قوانین من در آوردی اش را زیر پا می گذاشتند، ساخته بود. یکی از آنها ایستادن و اجازه خواب ندادن به زندانی بود. گاه زندانیان را تا سه شبانه روز مجبور به ایستادن کرده بود. بی خوابی و ایستادنهای ممتد  شبانه تاثیرات بسیار مخرب روحی و روانی  روی زندانیان گذاشته بود، طوری که یکی از آنها گفته بود، دستهایش غیر ارادی مثل رخت شستن تکان می خورده است.

مسعود یکی از زندانیانی که فقط به خاطر زمزمه ترانه ای از بنان سه شب محبور به ایستادن شده می گوید: دچار توهم شده بودم، در تصورم فقط تخت و رختخواب می دیدم، یک آن در خیال تخت دیدم و خود را روی آن انداختم. اما سرم به موزاییک ها خورد و از حال رفتم.

او با تاسف از مرگ جوان زندانی هوادار کوموله به نام جمیل درهنگام ایستادن های تنبیهی واحد یک  یاد می کند.  می گوید جمیل را سه روز تمام سرپا نگه داشتند، صبح  روز چهارم او را به بند می فرستند، و شب هنگام دوباره  برای تنبیه ایستادن می برند، در  همان شب حاج داوود با قفل به گردنش  می کوبد که جمیل تاب نیاورده روی زمین افتاده و بی هوش می شود، او را به بیمارستان می برند. جمیل در بیمارستان فوت می کند. علنت مرگ او را سرطان اعلام می کنند که اگر هم درست بوده باشد نشان از رنج مضاعف او و دد منشی حاج داود دارد.

 

بعدها در فیلم سینمایی اعتراف ساخته  گوستاگاوراس در سال ۱۹۷۰  دیدیم که چگونه از این نوع شکنجه یعنی بی خوابی در زندان  برای اعتراف علیه خود  کاربرد داشته است.

همه این شکنجه ها توان بچه های بند ۷ و ۸ را گرفته ، نوعی آرامش در بند حاکم شده بود تا خرداد ۶۲ که انتقالی های به زعم حاجی نخاله و تازه نفس از راه رسیدند. غالب آنها هواداران گروه سهند بودند. سهند هسته ای از گروه های موسوم یه خط ۳ بود.  در فرهنگ چپ ها، حزب توده خط ۱، فدایی ها خط۲  و طیف گسترده ای از سایر جریانها و هسته های  مارکسیستی که نه چون حزب توده سیطره شوروی  و نه چون سازمان فداییان مشی چریکی را  قبول نداشتند، خط ۳ نامیده می شدند. بعدها راه کارگر به عنوان خط ۴ و برخی جنبشهای کارگری به نام خط ۵ شناخته شدند.

سهندی ها با توجه به تعداد و کیفیت،  به سرعت جریان مبارزه در بند ۷ را در دست گرفته سایرین هم با آنها همراه و گاه جلوتر از آنها پیشگام مبارزه با قوانین ضد انسانی حاج داوود شده جو بند را  تغییر دادند.

این ساختار شکنی البته گاهی مورد انتقاد برخی ازبچه های قدیمی بند ۷  و ۸ بود. آنها تازه پس از فشارهای روحی و جسمی حاج داود به نوعی همزیستی مسالمت آمیز رسیده بودند. تعدادی از آنها  معتقد به نوعی مبارزه نرم، گذراندن محکومیت بدون تن دادن به قوانین بی معنای حاج رحمانی و به نوعی گذراندن محکومیت بدون هزینه بالا بودند.

 

اولین حرکت شکستن قوانین خرید جمعی علنی و ورزش کردن پشت بندش شب تا صبح ایستادن زیر هشت و تحمل مشت و لگدهای حاج داوود بود. نه تنها حاجی که حتی خود ما زندانی ها هم که هوادار گروههای مختلف سیاسی بودیم هرگز این تصور را نداشتیم که دنبال گروه یا خط فکری خاصی هستیم. تنها انگیزه ما مقابله با قانونهای ضد انسانی عجیب ،غریب حاج داوود بود.  نماز نمی خواندیم، ماه رمضان سفره نهار را پهن کرده دور هم غذای سرد از سحرمانده را با ولع می خوردیم.  در مصاحبه های اجباری که هفته ای یک یا دو بار برگزار می شد شرکت نمی کردیم. هر بار شبهایی که برای تماشای اجباری مصاحبه ها نمی رفتیم، حاجی به بند می آمد  همه را گاه طبق لیستی که دستش بود، و گاه با حرکت سر و اشاره دست می برد زیر هشت یا راهروی دراز واحد ۳ بیرون بند یه شدت کتک می زد وبا لحن لمپن گونه اش موعظه می کرد. برای هرکس اسمی یا لقبی می ساخت. می گفت دیر رسیدی، همه پستها تقسیم شد به تو نرسید!!

یا می گفت شما چقدر بدبختید که من آهنگر ۶ کلاس سواد باید دکتر مهندسهای مملکت رو آدم کنم!

اغلب می گفت این قدر اینجا می مونید ترشیده می شین، آخه دیگه کی شما رو می گیره، می مونید روی دست پدر مادرهای بدبختتون!!

نکته جالب این بود که همه زنان زندانی را به مثابه مایملک خود می دانست، می گفت رسید داده و ما را تحویل گرفته پس تحت اختیارش هستیم. به همین دلیل هم تنها خودش اجازه کتک زدن ما را داشت، مگر این که خسته می شد و از پاسدارهایش کمک می گرفت. گویی با امضای تحویل زندانی،  به ما محرم بود  پس فقط خودش حق داشت  کتک بزند.

ترانه که سال ۶۰ در بند ۷ بوده می گوید: این موضوع اگر چه نشان از منش لمپنی و جاهلی او داشت اما گاه سبب می شد تجاوز یا تعرض جنسی در بند زنان نباشد. می گفتند پاسداری بوده که بدون اجازه و بدون یا الله – وقتی قرار بود مردی وارد بند زنان شود مسیول بند قفل آهنی را به میله های زیر هشت میکوبید تا همه ساکت شوند بعد می گفت یااله یعنی همه چادر به سر کنند و حجاب داشته باشند- وارد بند شده و با نگاهی بد و هیز زندانیان را که غالبا جوان، بین ۱۶ تا ۳۰ سال بودند دید می زده، بعد به حاجی گزارش می کرده که وقتی وارد بند شده زندانیها حجاب را رعایت نکرده اند. حاجی هم به همین دلیل شب تعدادی را زیر ۸ برده و تنبیه های خاص خودش یعنی ایستادن شبانه را به بهانه نداشتن حجاب اعمال می کرده است.

ترانه می گوید، آنها تصمیم می گیرند به حاج داوود بگویند که آن پاسدار بی خبر وارد بند می شده و بعد از آن ورود پاسدارها بدون اجازه حاجی به بند زنان قطع می شود.

سلولهای دربسته از دیگر ساخته های ذهن بیمار حاج داوود بود. او هربار که می خواست تنبیه جدی جمعی داشته باشد، حدود ۲۵ تا۳۰ نفر را به دلیل شرکت نکردن در مصاحبه ها و به قول خودش خط دادن به سایر زندانی ها یا دلایل واهی دیگر در سلول کوچک ۲متر در ۱.۵ متری با یک تخت سه طبقه می انداخت و در را به روی آنان قفل می کرد. روزی سه بار هنگام صبحانه و نهار و شام در را برای دستشویی باز می کردند. و دوباره در را می بستند. آخرین باری که ما را به سلول دربسته فرستاد تصمیم به اعتصاب غذا گرفتیم و غذایمان را پس دادیم.   برای افرادی که مبتلا به معده درد بودند نان سهمیه صبحانه را با نخی به میله ها آویخته آن را خشک می کردیم.  یک روز  حاجی آمد ببیند جریان اعتصاب غذا چیست،   با دیدن نانهای خشک آویزان گفت دروغ می گین اعتصاب غذا کردین، نون می خوردین.

بالاخره اعتصاب غذا در سکوت نتیجه داد چند روز بعد وقتی برای شام در سلول را باز کردند، دیگر برای بستن آن نیامدند. آن شب را با نان و خرما جشن گرفتیم. اگرچه عده ای که مخالف اعتصاب غذا بودند در انزوا ماندند.

یک بار هم روز جمعه ای بود که لاجوردی و حاج رحمانی با هم به دو سلول انتهایی دربسته آمدند، به ما که از فرط کمبود جا با چادرهایمان از در و دیوار و نرده ها آویزان بودیم با تبختر و تحقیر نگاه کرده، لاجوردی با دست به ما اشاره کرده وگفت:

-نگاشون عین میمون آویزونن.

و خنده بلندی سر داد. یکی از بچه ها که پزشک بود بلند و با شهامت گفت:

-اما حاج آقا این اصلا انسانی نیست.

این بار هردو بلند خندیدند، با دست ما را به هم نشان دادند، یادم نیست کدامشان گفت: انسان؟ مگر شما انسانید؟

و دوباره خندیدند. مدتی روبروی سلولهای ما به دیوار تکیه داده و پاهایشان را دراز کرده نشستند و آهسته پچ پچ کردند.

 

 

 یکی از روزهای  مهر ماه ۱۳۶۲ بود که مسوول بند اعلام کرد،  سلول کارگری موکتها را برای مصاحبه پهن کنند.-هر روز کارهای بند توسط  افراد یک سلول به صورت گردشی انجام می شد که به آن سلول کارگری گفته می شد، آنها وظیفه نظافت، توزیع غدا و شستن دیگ را برعهده داشتند-

آن روز سرکارگر دختر جوان و شاداب دانشجوی پزشکی  سر موضع سهندی بود. آمد و گفت وقتی ما مصاحبه نمی رویم و شرکت نمی کنیم، چرا موکتها را پهن کنیم؟. موکتها را کسانی پهن کنند که روی آن می نشینند و به مصاحبه ها یه به قول امروزی اعترافات  اجباری گوش می دهند. بلافاصله موضوع به گوش همه رسید و به نوعی اکثریت سر موضعی های بند با او موافقت کردند. جو بند هم طوری بود که اگر کسی مخالفت می کرد، منزوی یا بایکوت می شد. آن روز بعد از چندین بار اعلام پهن کردن موکتها توسط مسوول بند بالاخره سر کارگر ما به مسوول بند گفت ما این کار را نمی کنیم. موکت را کسانی پهن کنند که در برنامه شرکت می کنند. این گونه شد که آن روز موکتهای بند ۸ پهن نشد، هیچ کس جز تعدادی محدود که کاری به کار کسی نداشته، یا این گونه وانمود می کردند،  در برنامه حاج داوود شرکت نکرد.

شب هنگام حاجی با تعدادی از پاسدارهایش آمد، ۳۵حدود نفر را جدا کرد. در همان راهروی بند با چشم بسته رو به دیوار ایستادیم. همه را به شدت زیر مشت و لگد گرفتند. آن شب اولین بار بود که پاسداران دیگری به جز حاجی ما را می زدند. در همین زمان بود که ترانه فریاد زد: نزن نزن، چرا می زنی.

با صدای رسای او گویی همه زبانی برای اعتراض به کتک یافتند. یکباره همه باهم با بلندترین صدایی که ممکن بود فریاد زدیم:

-نزن نزن چرا می زنی.

صدای فریاد نزن نزن زنان زندانی دردل شب، در راهروی طویل واحد پژواک عجیبی یافته انگار به ما انرژی می داد. طولی نکشید که پاسدارها که تا حال فقط مشت و لگد می زدند، با چوبهای میخ دار به جانمان افتادند. ضربات چوب بی پروا بر بدنهایمان فرود می آمد.

آن شب ما را ساعتها در راهرو ایستاده نگه داشتند. شب بعد هم دوباره حاجی آمد، صدایمان کردند، مدتی زیر۸ ایستادیم . بعد به سمت درخروجی بردند. یک کامیون آمد، در قسمت بار را باز کردند،  همه را در تاریکی مطلق قسمت بار کامیون که بوی تند گوشت در آن به مشام می زد به زیر هشت واحد یک انتقال دادند. در بدو ورود جمشید پاسدار با باتومی بر سر کله امان زده گوشه ای رو به دیوار گوشه ای ایستادیم.  ما را در اتاقی انداختند با جیره غذایی بسیار کم. مدتی انجا و سپس چندی در گاودانی بودیم و البته با سهمیه هر روزه کتک ، شلاق حاج داوود.

 

یک روز آفتابی مهرماه، یکی یکی ما را از اتاق بیرون آورده، با چشم بند رو به دیوار در محوطه ای در واحد ۱ نشاندند روی زمین. آن روز فقط صدای بریدن، جوش دادن و گویی اتصال چوب و آهن می آمد. ذرات خاک اره گاه بر چادرهایمان می پرید، هیچ کس نمی دانست چه می سازند. بوی آهن ذوب شده، الکترود دستگاه جوش، و چوب اره شده، ترکیب عجیبی در آن فضای بسته ساخته بود که با صدای اره و دلربرقی و هماهنگی وهمناکی داشت.

حدود عصر بود که خسته و گرسنه پوتینی بر شلوار سبز پاسداری، کناربچه ها ایستاد و بچه ها را یک به یک بلند کرده به سویی می برد. نوبت من هم رسید، گوشه چادرم را گرفت تا با چشمهای بسته ام به دنبالش بروم. پایم را بلند کردم تا از روی یک لبه آهنی کوتاه بگذرم. روبرویم دیوار بود و دو طرفم از چپ و راست دو تخته نیوپان به صورت عمودی روی پایه ای آهنی ایستاده. سرم را این سو آن سو می گرداندم که دریابم کجا هستم، ضربه ای به سرم خورد بدون هیج حرفی، انگار در سکوت باید می فهمیدم مرافبی هست.

غروب حاجی آمد، با خوشحالی ساخته جدیدش را نام گذاری کرد:

ـ اینجا قیامت است. یا آدم می شین بر می گردین یا از همین جا یک راست می رین جهنم. الان رو پل صراط هستین.

چند روزی فقط صدای اره بود و جوشکاری و چکش همراه با بوی چوب و آهن. سه بار در روز انگشتی به شانه ات می زد و سهم غذایت را از پشت به دستت می داد. بعد هم لیوانی پلاستیکی و چای نیم گرم کافوری. غذا را می خوردی باز انگشتی به شانه ات می زد که زود فهمیدیم یعنی نوبت دستشویی است. شاید ۱۰ قدم یا بیشتر راه رفتن روزی سه بار بعد از صبحانه و نهار و شام تا ظرف غذایت را بشویی و به تابوتت باز گردی.

سر و صدای اره و آهن که تمام شد، بلندگوها به کار افتاد. از صبح سحر که اذان صبح پخش می شد تا شب ساعت ۹ یا ۱۰ شب یکسر یا قران بود یا درسهای قران. یا نوحه آهنگران بود یا وصیت نامه شهدا. یا مصاحبه با خانواده های شهدا بود یا زندگی نامه هایشان. یا مصاحبه واعترافات زندانی های گسسته از حزب و گروهشان بود یا مصاحبه با خانوادهایی که پدر یا همسری را در ترورها از دست داده بودند. اخبار هم فقط اخبار سازندگی، جهاد سازندگی. لوله کشی آب و گاز در روستاها، برق و روشنایی به نقاط محروم، ، ساختن جاده، مدرسه، بیمارستان و حمام ….

میانه این ملغمه هم حاج داوود بود و جملات قصارش!: نون رو به جای این که بفرستیم جبهه برا رزمنده ها می دیم به شما، رزمنده ها تو جبهه می جنگن شما اینجا همدست صدام با ما می جنگین… این قدر تو این دستگاه می مونید تا برسین! اینجا آخر خطه یا آدم می شین یا می رین سینه دیوار…

شلاق و کتک یا به قول خودش نواختن هم بود. کتک زدنهایش را نواختن می گفت.  پوتین های سنگینش را بر پشت و کمر و گردن و هر جا که می شد در حال نشستن نواخت! فرود می آورد. وقتی هم که خسته می شد از کابل و شلاق کمک می گرفت.

عده ای از جمله خود من به دلایل زیادی که بیش از همه ضعف های خودم در مواجهه با تنهایی ونداشتن پشتوانه و اندوخته های فکری و فشار روحی و روانی تابوت نشینی، بیش از سه ماه تاب نیاوردم.

از درون خالی و از بیرون تحت شدیدترین القایات ایدیولوژیکی رژیم بودم. چند روزی بود که خدا را در دلم داشتم، با او در درونم حرف می زدم. از او کمک می خواستم. از او می خواستم کمکم کند تا زودتر بمیرم و رو درروی دوستانم قرار نگیرم. به خدای درونم می گفتم حالا که تو را دارم از مرگ نمی ترسم. به بهشت می روم. هر بار بعد از اذان در دلم نماز می خواندم. در دستشویی یواشکی وضو می گرفتم.

این جدالهای درونی که شرح آن در کتاب تابوت زندگان به تقصیل آمده است چند هفته ای مرا نگه داشت. یک روزغروب اما تاب نیاوردم. بعد از اذان مغرب از جایم بلند شدم و به نماز ایستادم. دستم روی گوشهایم بود که صدای معصومه را پشت سرم شنیدم: بشین خانم. بشین، این جنس خراب داره باز خط می ده…

تا دمپایی هایش را بپوشد و به تابوت من برسد، دست من روی زانوهایم بود و رکوع…

زندگی من بعد از آن غروب لعنتی به پایان رسید. شدم آنچه شکنجه گرم حاج داوود می خواست…

 

اگرچه من شکستم اما ترانه، شکوفه، پری ،کاملیا و چند تن دیگر تا به آخر خط رفتند. نه تنها نبریده و نشکستند که مصمم تر و مقاومتر شدند. ترانه که فقط ۵ سال محکومیت داشت و سه سال آن را کشیده بود، بعد از برچیده شدن تابوتها به اوین فرستاده شد،  حاکم شرع نیری ظرف دو دقیقه  برایش حکم ارتداد داده بود. دو روز اول حکمش را در اوین داخل بند جلوی چشم دیگران اجرا و شلاقش می زدند. بعد از دو روز به قزلحصار بازگردانده می شود. در قزل حصار هر روز خواهر زینت پاسدار بند او را به زیر هشت می برد تا جمشید  پاسدار حاجی  حکمش را اجرا و شلاقش بزند. او  به حکم ارتداد  روزی ۲۴ ضربه شلاق می خورد.نیری روزی سه۲۴ بار هر بار ۸ ضربه.  روزی ۳ بار او را روی زمین می خواباندند و به پشتش شلاق می زدند. حکم ارتداد این گونه بود که مجازات شلاق روزی سه بار، زندانی ، آن قدر ادامه پیدا می کند تا یا نماز بخواند یا بمیرد. ترانه مرگ را انتخاب کرده بود. فشار روحی و روانی  ناشی از این شلاق سه گانه تا جایی بود که ترانه را واداشت غذا نخورد تا زودتر بمیرد. یک بار او زیر شلاق از فرط ضعف بدنی از هوش می رود و روز بعد خود را در بهداری روی ملافه سفید سرم به دست می یابد.

بخت با ترانه یار بود که بعد از بهبودی نسبی و بیرون آمدن از بهداری حاج رحمانی برکنار شده و حکم ارتداد او ملغی می شود.

 

 

 

اردبیهشت ماه سال ۱۳۶۳ حدود ۸ ماه بعد از ساخت تابوتها، چند نفر از بچه ها صدای تق و تق فشار انگشت بر شاتر دوربین عکاسی را می شنوند. بعدها گفته شد، گزارشی از تابوتها توسط مجید انصاری و نمایندگان آقای منتظری تهیه و به فاصله چند هفته، در خرداد ماه تابوتهای حاج داوود برچیده و خودش هم برکنار می شود.

 

تابوتها برچیده شد. دوران حکومت سه ساله حاج داوود  بر قزل حصار به پایان رسید. در این میان عده ای قهرمان بودند و سکوت پیشه کردند، عده ای از خود قهرمان ساختند. عده ای تواب شدند، اما تاثرات تلخ و دردناک ناشی یک شستشوی عمیق مغزی تا سالیان دراز با من ماند. مرا به مرحله همکاری با زندانبانان رساند، از من یک زندانبان ساخت. داستان درازی است که در این کوتاه سخن نمی گنجد. همه را تا جایی که به یاد داشتم یا در توانم بود در کتاب تابوت زندگان نوشته ام. این چند جمله را نوشتم تا مدعیان بدانند فراموش نکرده ام که بودم یا که هستم.

داوود اما بی عقوبت زمینی بی تابوت به زیر خاک رفت. او اما به عقوبت و قیامت باور داشت.

 

منچستر

اول ابان ۱۴۰۰

۲۲ اکنبر ۲۰۲۱

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)