لیلی نیکونظر
این را زمانی در رمانی خواندم، لابلایتوصیفات یک نویسنده از دستهای زنی. حاصل توصیف دستهای زن، فهم کاملی بود از میزان آسیبپذیری او. یکجور لطافت شکنندۀ آمیخته با حساسیت. نویسنده چیزی دیده بود در پیچش رگهای زن که حالیاش کرده بود میان فاصلۀ آن رگها تنهایی است.
شاید چنین چیزی. درست خاطرم نمانده. حتی شک دارم که نویسندهای از روی حالت دستهای زنی به تنهاییاش پی برده باشد. یا اصلا چنین رمانی نوشته شده باشد. یادم هست که اریک امانوئل اشمیت در رمان “نوای اسرار آمیز” چیزی از حالت پرههای بینی مردانه گفته بود. اینکه در حالتهای مختلف پرۀ بینی، نکتهای غریزی و تشخصی جنسی، مردها را از هم جدا میکند و بعد شخصیت داستانی صاحب این تئوری، رقیب عشقیاش را به مسخره گرفته بود از باب پرههای بینیاش که به نظرش زیاده ظریف آمده بود.
شناخت زنان از شکل دستهایشان یک تئوری شخصی کوچک، یک بازی فردی است. در دستهای هر زنی رازی از زنانگی است. این را من در دستان ظریف و انگشتان کشیده، در دستهای کوچک بچگانۀ زنان بالغ، در دستهای کمی تنبل بیحالت، در دستهای همیشه معطل، در دستهای خجالتی در هم گره خورده، در دستهای مشوش و عصبی با رگهای برجستۀ سرمهای، در دستهای کمروی از احساس گناه سرشار و به طور کلی در ترتیب و تناسب گرهها و “گودی انگشتان” هر زنی دیدهام که حرفهای زیادی از آن زن پنهان شده است.
شناخت زنان از شکل دستهایشان یک تئوری شخصی کوچک، یک بازی فردی است. در دستهای هر زنی رازی از زنانگی است.
من دستهای فروغ را ندیدهام. با اینحال در پرترههای او پیداست عادت داشته سرش را کج کند و یک دستش را بگذارد یک سمت صورت و گاهی هم لبها یا گوشهاش را با کف دستانش بپوشاند. عکسهایی که او را در این حالت با دستانش نشان میدهند، به نسبت دیگر حالات رایج پرترههای متفکرانه و نسبت به عکسهایی که دستش را گذاشته زیر چانهاش یا آن را قائم کرده و شقیقهاش را نگه داشته، در اکثریت است. ولی میتوانم ادعا کنم فروغ به دستها و حالاتشان و معنی حالت دستها و ترتیب رگهایشان و حالت دستهای خودش وقتی مینوشته زیاد نگاه میکرده است. او شبیه بیشتر شاعران یا اهالی نوشتن و اغلب جماعت درونگرایان دیگر در لحظات درونگرایانۀ بازگشت به درون وگشت و گذار در ذهن، در لحظات طولانی خیره شدن به شکل اشیاء، در همان فاصلۀ رخوتناک دو هماغوشی یا عادت روزانۀ خیره شدن به عبور گیج رهگذران، یا خیره شدن به فاصلۀ میان پنجره و دیدن وقتی پردهای سهم آسمان را از آدم دریغ میکند، یا در وقت مرور حزن آلود خاطرهها، به دستانش و “رشتههای آبی رگها” زیاد خیره میشده است:
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من میگوید
“دستهایت را
دوست میدارم”
سالهاست که از روی نقاشیهای کج و کولۀ بچگانه، قواعدی از رابطۀ آنان با جهان پیرامونی را روانشناسی میکنند. توی نقاشی بچهها، وقتی آدمها دست ندارند، رابطهشان با جهان ناامن است. حس امنیت مخدوش است. وچراغهای رابطه تاریکند. چیزی از درون آدمکهای بیدست بچهها میگوید او از جهان و آدمها میترسد. جهان برای او ترسناک است، به لانۀ ماران شبیه است و پر از صدای پای مردمانی است که وقتی تو را میبوسند، همزمان توی ذهنشان طناب دار تو را هم میبافند. دستها برای “شب معصوم” فروغ معنای امنیت است و از اینجاست که شاعر، دست و باد و ویرانی را یکجا می-گذارد:
“آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد میآمد”
دستهای فروغ حالت استیصالاند. “دستهای سیمانی” فروغ برای او مظهر همۀ آن چیزی است که به نظرش به دست نیامده بود. برای او که از پدری اقتدارگرا میآمد و انتظارش از خودش همیشه بیرحمتر بود، فکر میکرد آن طور که باید درست تربیت نشده و شعرش از پختگی زنانۀ سیسالگیاش جامانده. در آستانۀ فصل سرد و در ابتدای درک هستی آلودۀ زمین، تنها چیزی که میدید دستهایی سیمانی بود که آنهم باید در اندوه صدایی جان میداد. دستهای فروغ شاید الهام شاعرانهاش بود یا استیصالاش در تغییر جامعهای که فروغ هر سمتش را نگاه میکرد پر از “انفجار” بود و نه از دست او که کوچک بود و در خیابان گم میشد کاری برآمد و نه از دست پدری که آنهمه کوچک نبود و در خیابان گم نمیشد. دستها آرزوی فروغ در بارور کردن یک رؤیا بود، در تحقق خواب یک “ستارۀ قرمز” یا آمدن کسی که شبیه هیچکس نبود. پس روزی این دستها بارور میشدند که پرستوها کوچ کنند به دستان شاعر تا رؤیای شخصی و جمعی او را در گودی انگشتان جوهریاش بارور کنند:
“دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم”
فروغ میخواست مدرن باشد و بهای استقلالش را با محروم شدن از فرزندش و هزینۀ جسارتش در زبان شعری و بیان احساس و تناش را با بهتانهای رنگارنگ از همه سو پرداخته بود.
و بالاخره دستهای فروغ برای او تنهاییاش بود. فروغ تنها بود و زنان تنها، به دستهایشان زیاد نگاه میکنند. فروغ میخواست مدرن باشد و بهای استقلالش را با محروم شدن از فرزندش و هزینۀ جسارتش در زبان شعری و بیان احساس و تناش را با بهتانهای رنگارنگ از همه سو پرداخته بود. فروغ هم مثل اغلب زنان مدرن به اندازۀ کافی جنگیده و به اندازۀ کافی در جهانی که هیچ شبیهش نبود تنهایی کشیده بود. شاید فروغ از همان زمان که فهمید حقیقت نور و پولک و مهمانی گلها دروغ است، تنها شده بود یا شاید همان وقت که فهمید حقیقت دستهای جوان، زیر برف مدفون شده است:
“شاید حقیقت، آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان”
حقیقت مرده و جهان غیر قطعی مدرن، فروغ را در شعر و زندگیاش تنها کرده بود و در این جهان غیرقطعی، به تنها چیزی که او میتوانست به آن ایمان بیاورد همین بود؛ به سردی و تنهایی جهان سرد یک زن مدرن در جامعۀ سنتی که آسیب پوچ شدن رؤیاهای خام گذشته و عدم قطعیت مدرنیته و مواجهه با جامعۀ سنتی پیرامونش را یکجا تحمل میکند. چنین زنی به دستهایش زیاد فکر میکند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
درود،
عالی بود. ممنون.
جمعه, ۱۶ام اسفند, ۱۳۹۲
درود برفروغ وبر ارمانهایشر!!! اما حیف نیست که چنین شاعری باچنین افکار عمیقی که انگار صد سال زودتر از ادمهای زمانش بدنیا امده بود وبه ان عصر تعلق نداشت چنین به دست فراموشی سپرده شود ان هم در کشورش ایران،ما در سازمان ملل روزی رابه عنوان روز جهانی فروغ فرخزاد داریم اما درایران انگار نامش هم بدست فراموشی سپرده شده وانگار ادمهای این عصر نیز ازدرک شعرهای او عاجز است به امید بدنیا امدن فروغ ها وفروغ ها
پنجشنبه, ۲۲ام اسفند, ۱۳۹۲