هوا سرد بود و باد بی امانی که از پنجره تاکسی وارد میشد از همان اولین ثانیه هائی که به راه افتادیم سخت آزار میداد. مانده بودم این مسافر مسن صندلی جلو خودش شیشه را بالا میکشد یا باید به نحوی درخواست کنم. رادیوی تاکسی هم آگهی بازرگانی ! پخش میکند : ” . . . دیگه کی این روزا میره تو غار! “. بالحنی آمیخته به شوخی به پشت مسافر جلوئی زدم و گفتم “اگر این شیشه همینجور پائین بماند من یکی که باید برای فرار از سرما مثل خرس ها برم توی غار”؛ سکوت چند ثانیه ای مرد مسن جلویی با خنده راننده همراه شد و خودش به سرعت شیشه برقی تاکسی را بالا کشید. تشکری کردم و گفتم سرمای تیزی شده، کم طاقتی من را ببخشید.
مرد مسن جلوئی که منتظر لحظه مناسب بود شروع کرد که : بیخود نیست که؛ شروع سرماست، حالا شب که برگشتی خونه و با خانواده نشستی پای مراسم شب یلدا، گرم میشی، گرم گرم.
راننده بلافاصله گفت : ای بابا دلتون خوشه، شب یلدا کجا بود، توی این اوضاع با این هزینه ها کی میتونه شب نشینی بگیره. مردم از حال و روز همدیگه خبر دارند، کسی هم خونه کسی نمیره.
گفتم : ایرادی نداره بالاخره با خانم و بچه ها دور هم بشینیم و چند ساعتی حرف بزنیم و یه چائی و شیرینی بخوریم هم غنیمته.
مرد مسن جلوئی گوئی که درد دل میکرد ادامه داد : با خانم که هر شب نشسته ایم جلوی این تلویزیون و سریالهای . . . اینوری و اونوری میبینیم، بچه ها هم که بیان، اگر بیایند! همش اس ام اس بازی میکنند و سرشون به کامپیوتر و این چیزا گرمه.
خانمی که تا اون موقع ساکت کنار دست من نشسته بود، در جای خودش تکانی خورد و گفت : خب همین سریالها را هم نبینیم که میپوسیم آقا.
بحث جالبی درگرفته بود و هرکس با استفاده از کلمه یا جمله ای از صحبتهای دیگری، حرفهای خودش را میزد. من که دیگه سرما را فراموش کرده بودم به این فکر میکردم که چرا رسیدن شب یلدا را فراموش کرده ام. شاید چون توی این شهر بی درو و دروازه کسی را نداریم که شب یلدا دعوتش کنیم و یا به دعوتش جواب بدیم و بریم چند ساعتی دور هم بنشینیم.
اما خاطرات کمابیش خوبی از شبهای یلدای سالهای گذتشه دارم، نه اینقدر روشن که من را به وجد بیاورد، نه اینقدر بی رمق که انگیزه برپائی یک شب نشینی خوب نشود. برنامه های امروز را در ذهنم مرور میکنم تا ببینم چطور زودتر از هر روز به سمت خانه برگردم. یادم باشد برای خانم یک اس ام اس بدم که اگر چیزی لازمه لیست بده تا تهیه کنم.
به این فکر میکنم که میشه توی همین گرونی و ترافیک و گرفتاری ها هم چند ساعتی وقت گذاشت و دست کم با اهل خانه نشست؛ تلویزیون و موبایل را خاموش کرد، و فقط حرف زد. از خودمون و اینکه ما با روزگار چه میکنیم نه اینکه روزگار با ما چه کرده.
اگر از کرسی های قدیمی خبری نیست، اگر آجیل غنیمت دست نیافتنی شده، اگر حرف زدن با نزدیکان برامون سخت شده، به بهانه حافظ خوانی یک ساعتی دور هم بنشینیم. بی غم هر غم و غصه ای به هم دلگرمی بدیم.
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
. . .
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
(غزل ش ۲۳۲ دیوان حافظ)
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.