دقایقی بعد ما دو تا را سوار یک کامیون کردند. از ترس یک کلمه با هم حرف نمیزدیم. اصلا نمیدانستیم کامیون دارد کجا میرود. چشمانمان را هم بسته بودند. یکجا ماشین ایستاد. یک نفر آمد و با تحکم داد زد یالله چشمبندا را بیاندازید توی کامیون و بپرین پائین. آمدیم بیرون.
حدود دو بعد از ظهر بود. پرسیدم چطوری بروم ۲۴ اسفند؟ یا گاراژ تهران مشهد در خیابان مولوی؟ من فقط آنجا را بلدم. اصلا اینجا را نمیشناسم.
پاسخی نشنیدم. کامیون دُور زد و دور شد.
ادامه… لطفاً اینجا را کلیک کنید.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.