حدود یک ماه پیش شنیدم که شهین در اثر خونریزی مغزی به بیمارستان امداد مشهد منتقل شده است. او را زیر عمل جراحی بردند. یکی دو روز بیهوش بود. اما پس از دو روز به هوش آمد. دست و پایش را تکان میدهد و چشمانش را باز میکند. میزان هُشیاریاش بالاتر رفته بود. همه خوشحال بودیم و منتظر خبرهای بهتر. اما بخت یار نبود و شهین عزیزمان دوباره به کُما رفت. او را به دستگاه اکسیژن و سایر تجهیزات وصل کردند. تغییری پیدا نشد؛ تا اینکه روز پنجشنبه ٨ مهر ١۴٠٠ شهین نازنین برای همیشه از میانمان رفت و ما را با غم فراقش تنها گذاشت.
دوستان شهین با جملههای کوتاه شهین را توصیف کردند:
آموزگار مهربانی و صبوری و عشق
انسانی شریف، مهربان و سختکوش
مظهر صبوری و مهربانی
رنج دوران برد و خون دلها خورد
شهین توکلی در سال ١٣٢٧ در سبزوار به دنیا آمد؛ درخانوادهای مرفه. پدر شهین، تاجر پنبه و زیره بود. مادرش پروین (ربابه) کلباسی ، خانهدار. زنی مدبر بود و توانا و کارآمد. شهین دومین فرزند خانواده بود. سه برادر و یک خواهر داشت. پس از چند سال زندگی در سبزوار، به مشهد کوچ کردند. او در مشهد درس خواند و در سال ١٣۴۵ دیپلم گرفت. در رشتهی پزشکی دانشگاه مشهد قبول شد؛ ولی پدرش مخالف ادامهی تحصیل او در رشتهی پزشکی بود. در همان سال به دانشکدهی علوم مشهد رفت و تربیت دبیری خواند. مادرش پروین خانم به یاد میآورد: «وقتی اسم قبولیها را به دیوار زدند، من رفتم دانشکده ادبیات که نزدیک منزلمان بود، و دیدم حمید هم در رشتهی زبان قبول شده هم در رشتهی ادبیات، شهین در پزشکی قبول شده و آن کوچیکه [وحید] که به اینها رسیده بود، در رشتهی فیزیک»[۱]. شهین در رشتهی تجربی و تربیت دبیر فوق دیپلم گرفت. اما درس را ادامه نداد. در سال ١٣۴۶ شهین با سعید آریان ازدواج کرد که هردو از اعضای گروه احمدزاده – پویان بودند. پس از تشکیل چریکهای فدایی خلق به آن جریان انقلابی پیوستند. پسرش صمد، در سال١٣۴٩به دنیا آمد. در سوم خرداد ١٣۵٠ او و همسرش سعید آریان را در تهران دستگیر کردند. برادرش حمید را نیز. رژیم شاه، سعید آریان و حمید توکلی را در اسفند سال ١٣۵٠ اعدام کرد. به شهین ۵ سال حکم دادند. اما یک سال و نیم بیشتر از حکماش در زندان ماند. خواهرش سیمین که او هم از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق بود، در سال ١٣۵۵ در درگیری با عوامل ساواک در تهران کشته شد. باز از زبان پروین خانم بشنویم: « اول رفتم پهلوی حمید و خواهرم رفت پهلوی سعید[آریان]…گفتم: حالا یک فکری بکن به من رحم کن …گفت: برای من چهار تا اعدام بریدهاند… گفتم: چیزی دیگری نمیخواهی؟ گفت: چرا! سعی کن انجام بدهی، چون خیلی سخت است. گفتم: بگو، حتما انجام میدهم. گفت: اشک مادر حمید را هیچکس نباید ببیند»[۲]. « رفتم پهلوی سعید … گفتم: سعید جان! حالا تو چی میخواهی؟ خواستهای از من نداری؟… سعید گفت: چرا خاله جان، من چیزی از تو میخواهم. گفتم: بگو، با جان و دل آن را پذیرایم. گفت: صمد را در دامن خودت و مثل بچههای خودت بزرگ کن »[۳].
شهین را در ٢٨ مرداد ١٣۵۶ آزاد کردند. پس از انقلاب از سازمان چریکهای فدایی خلق گسست و به محفل سهند نزدیک شد. در آبان ماه ١٣۶١ در ربط با همین گروه سهند دستگیر شد. ابتدا حکم اعدام به او دادند، سپس به ٢٠ سال حبس محکوماش کردند. در سال ١٣۶۵ از زندان آزاد شد.
من در جایگاهی نیستم که از شهینِ دوران محمدرضا شاه بگویم. از زندگی سیاسیاش، از زنداناش و از چگونگی گذران آن دوران. هراز چند گاهی برایم میگفت. و همچنین از فضای سیاسی دوران شاه، از مبارزه در آن زمان، از تفاوتهای زندان شاه و زندان جمهوری اسلامی، از کسانی که قدم در راه مبارزه گذاشتند و جان شیرینشان را سرفرازانه در این راه دادند. و چه خوش اقبال بودم من که در زندان جمهوری اسلامی با شهین آشنا شدم. سالها باهم در زندان وکیلآباد مشهد زندگی کردیم. پس از زندان نیز دوستیمان ادامه داشت. در زندان و بیرون از زندان، با تدبیر و تجربههایش همواره راهنمای من بود. در کار خیلی جدی بود. اما گاه، با شوخی و طنازی خستگی ازتنمان بیرون میکرد. شهین هنرمند بود. ایدههای تازه و نویی در سر داشت. بگذارید از داستان دوستیمان بگویم:
نخستین بار او را در زندان وکیلآباد مشهد دیدم، در آبان سال ١٣۶١ در بند قدیمی (بند ۵) زندان، جایی که دیوار به دیوار بند زندانیان غیرسیاسی بود. او را زنی آرام ، متین و باوقار یافتم. زمانی به بند ما آمد که ما را تنبیه کرده بودند. باید از آن بند به بند ۶ میرفتیم، نباید باهم حرف میزدیم. در سکوت، وسایلمان را جمع کردیم. من با سر به میهمان تازه وارد سلام کردم. او نیز با سر و لبخندی بر لب پاسخم داد. نمیدانستم کیست. به یاد نمیآورم چند روز یا چند هفته آنجا بودیم که دوباره ما را به بندِ پشت بهداری زندان منتقل کردند. آنجا چهار سالن داشت و کتابخانهای که در انتهای سالن ۴ قرار داشت. من و چهار نفر دیگر را به اتاق ٢ که در بند ١ بود، بردند. اتاق دربستهای بود که فقط سه نوبت در روز، درش را باز میکردند برای دستشویی و دادن غذا. شهین را به سالن ٣ بردند. روزها در اتاق در بسته بودیم. نمیتوانستیم با کسی حرف بزنیم. یکی از آن روزها، صبح بود و من از بالای در که شیشه داشت، بیرون را نگاه میکردم. شهین را دیدم که چادری با زمینهی مشکی و خالهای ریز سفید برسر دارد و در انتظار ایستاده است. آن روز گذشت، روز دوم و سوم هم به همان ترتیب گذشت. روز سوم که از بالای در نگاه میکردم، با اشاره از شهین پرسیدم: کجا میروی؟ او هم با اشارهی سر و دست به من فهماند که به دادگاه میرود. تعجب کردم. دادگاه دوباره برای چه؟ بعدها که دوران تنبیه و انفرادی تمام شد و ما را به بند جدید منتقل کردند، یکی از روزهایی که با هم قدم میزدیم و از هر دری سخنی میگفتیم، از او پرسیدم: چرا اون روزها تو را دوباره به دادگاه بردند؟
گفت: من با کسی دوستی نزدیک پیدا کردم و به او اعتماد کردم. نمیدانستم تواب است. برایم تیپ جالبی بود. در اوین خیلی شکنجه شده بود و آنطور که خودش میگفت، نتوانسته بودند از او اطلاعات بگیرند. باهم زیاد حرف میزدیم، تا اینکه یکی از روزها، نام مرا از بلندگوی بند خواندند و گفتند: اعزامی، آماده باش، بیا دم در بند. با تعجب آماده شدم. دلم شور میزد. بازجوییهای من تمام شده بود و دادگاه هم رفته بودم؛ چرا دوباره مرا به دادگاه یا بازجویی میبرند؟ دیرتر فهمیدم که حرف زدنها و اعتمادم به او، کار دستم داده و معلوم نیست چه حکمی خواهم گرفت؟
اول به شهین حکم اعدام دادند. روزهای سختی را میگذرانید. با کسی زیاد حرف نمیزد. هواخوری که داشتیم، میدیدم که تنها قدم میزند و در افکار خود غوطهور است. به پیرامون خود توجهی نداشت. تا اینکه پس از چند ماه او را صدا زدند و به او اعلام کردند که حکم او به ٢٠ سال حبس تقلیل یافته است.
روز خوبی بود. همه خوشحال بودیم که بالاخره شهین نجات پیدا کرد. شهین نیز نفس راحتی کشید و از بلاتکلیفی درآمد. از آن به بعد، در زندان کارهای هنری میکرد. با خمیرنان، گلهای زیبایی درست میکرد. گروه تاتر راه انداخت. گاهی که دورهم مینشستیم، برایمان ترانهای میخواند. روزهای زندان را از تکراری بودن و یکنواختی درآورد. این کارها گاه سبب تنبیه هم میشد. تاتر را تعطیل کردند. یک روز نگهبانان زن به بند آمدند و تمام وسایل کار دستی را از ما گرفتند و با خود بردند: نخ، سوزن، کاموا، میل بافتنی و …
شهین در دوران زندان به دانشآموزانی که دستگیر شده بودند، درس ریاضی و زیستشناسی میداد.
من و شهین همبند، همدل، همراه و همراز شده بودیم. البته کمی بااحتیاط و دور از چشم توابان بند. تا اخرین روزهای زندان باهم بودیم. نه در یک اتاق، که دریک بند. روزی ( ٢٢ بهمن ١٣۶۴) که اسامی ما را برای مرخصی طویلالمدت خواندند، شهین مرا در آغوش کشید و با مهربانی و آرامشی که داشت برایم آرزوی زندگی خوب در کنار دخترم کرد. چشمانش پر از اشک شد. من نیز با چشمانی اشکبار برایش آرزوی آزادی کردم. گفتم: منتظرت هستم که بیایی. بهمن سال ١٣۶۴بود. من و سعیده، دخترم، دست در دست هم از زندان بیرون آمدیم. چندین بار به پشت سرم نگاه کردم. چهرهی برخی از دوستانم در ذهنم حک شده است؛ از جمله شهین. با لبخند مهربانانهای برلب ، دست تکان میداد.
یک سال از شهین بی خبر بودم. تا اینکه شنیدم او و عدهای دیگر از زندانیان از زندان آزاد شدهاند. سال ١٣۶۵ بود. به یاد ندارم که بلافاصله به دیدن شهین رفتم یا نه. اما خوب به یاد میآورم آن روزی را که من و شهین و چند نفر از دوستانی که از زندان همدیگر را میشناختیم، دور هم جمع شدیم. همگی از کارهای دولتی که داشتیم، اخراج شده بودیم و همسرانمان را اعدام کرده بودند. با هم مشورت کردیم که چه کنیم؟ شهین پیشنهاد داد که هرکسی هر هنری دارد، رو کند. گفت: با کارهای هنری خودمان، میتوانیم نمایشگاهی برپا کنیم و کارهایمان را برای فروش به نمایش بگذاریم. بافتنی، خیاطی، تکهدوزی، گلدوزی و نقاشی. همین کار را کردیم. شهین به من تکهدوزی و نواردوزی آموخت. به این ترتیب با شهین همکار شدم. البته او جز کارهای هنری، تدریس خصوصی هم داشت. با دانشآموزان، ریاضی کار میکرد. کارهای مشترک ما از سال ١٣۶٨ آغاز شد. رفتوآمد منظم داشتیم. البته بیشتر من میرفتم نزد او. شهین علاوه بر کارهای هنری و تدریس، در خانه، کمک مادر و پدرش نیز بود و وقت زیادی نداشت برای رفتوآمد. هرسال عید نوروز به خانهشان میرفتیم. پس از خوردن چای و شیرینی، پروین خانم به شهین میگفت: شهین جان عیدی بچهها یادت نره. یکی ازعیدها، درست به یاد ندارم چه سالی بود، طبق معمول پس از پذیرایی، شهین ظرف سکههای ۲۵ تومانی را که آن سال تازه درآمده بود و از دور برق میزد، در دستانش گرفت و هنگام بیرون رفتن از خانه، به ما عیدی داد.
سال ١٣٧٢بود که در زیرزمین خانهی ما نمایشگاهی از کارهای خیاطی، گلدوزی، تکه دوزی و لباس، برپا کردیم. استقبال خوبی شد. از آن پس سالی یکبار نمایشگاه داشتیم، نزدیک سال نو. از سال ١٣٨٠ به بعد هم کمی مانده به نوروز نمایشگاه شیرینی و غذا برپا میکردیم؛ با شهین و یکی از دوستان. به این ترتیب دیدارها بیشتر شد و دوستی عمیقتر. در یکی از نمایشگاهها، فکرکنم سال ١٣٨٠ بود، که در خانهی شهین برپا شد، صمدِ شهین را هم دیدم. او نیز چون مادر دستی در هنر داشت. تا سال ١٣٩٠ که برای خارج شدن از ایران نزد شهین رفتم و دوباره باهم وداع کردیم؛ به این امید داشتم که روزی دوباره گرد هم آئیم.
تا دو، سه ماه پیش هم باهم تماس تصویری داشتیم و کماکان در جریان حال و احوالش بودم.
روزی به شهین گفتم: سفر نمیکنی؟ اگر سفری به اروپا داشتی، پیش من هم بیا. در جواب گفت: دلم میخواد؛ ولی فعلا نمیتونم، هروقت تونستم بیام، حتما میام پیشت.
به یاد شعر “سایه” افتادم:
نشستهام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد
اسپو، ۴ اکتبر ۲۰۲۱
فتان جوکار
[۱] – پروین توکلی(ربابه کلباسی)، خاطرات دوران سپری نشده…ص ۳۰، نشر باران
[۲] – پروین توکلی(ربابه کلباسی)، خاطرات دوران سپری نشده… صص ۳۹ و ۴۰ ، نشر باران
[۳] – پروین کلباسی(ربابه کلباسی)، خاطرات دوران سپری نشده… ص ۴۱، نشر باران
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.