دردسر ایلان ماسک برای «سیاست آلمانی»
نویسنده: ن. ص. | سوم دی ۱۴۰۳
مقدمه
نوشتار حاضر در صدد روشنکردن برخی جنبههای سرشت عجیب و نمودهای نامتجانسِ «سیاست آلمانی» است، یا دستکم میکوشد به بررسیِ انتقادی آن بپردازد. اصطلاح «سیاست آلمانی» صرفا به سیاستهای اعمال شده توسط دولت آلمان مربوط نمیشود. بلکه فراتر از آن، شامل «عقل سلیمِ» سیاسیِ حاکم بر حوزههای فکری و سیاسی در جامعهی معاصرِ آلمان است. در نتیجه، «سیاستِ آلمانی» شامل هنجارها، پیشفرضها، استدلالها، اولویتها و شیوههای سیاسیای است که بهطور معمول و عمدتا در این جامعه بدیهی تلقی میشوند و چشمانداز سیاسی معاصر آلمان را شکل میدهند و هدایت میکنند: خواه در حوزهی سیاستهای اتخاذشده از سوی دولت؛ و خواه در حوزهی کنشها و واکنشهای سیاسیِ جامعهی مدنی. در موقعیت تاریخی حاضر، «سرشت عجیب» سیاستِ آلمانی صرفاً در حمایت بیقیدوشرط دولت آلمان از همتای اسرائیلیاش در جریان کشتار تودهایِ بیوقفه و قساوتبار در غزه، که از دید بسیاری از نهادهای حقوقبشری مصداق نسلکشیست، منعکس نمیشود. بلکه مهمتر از آن، در سکوت نسبیِ حاکم بر جامعهی آلمان و تأیید ضمنی مشهود از سوی جامعهی مدنی بروز مییابد. این واقعیت که بخش عمدهای از فعالان سیاسی، رسانهها و روشنفکرانِ جامعهی آلمان (ازجمله، بخش قابلتوجهی از طیف چپگرایان) نسبت به نقشی که دولتشان در تداوم کشتار/نسلکشی دولت اسرائیل در غزه ایفا میکند بیتوجه ماندهاند و کماکان دغدغهها و فعالیتهای سیاسیِ معمول و پراکندهی خود را پی میگیرند، پرسشی حیاتی را دربارهی زمینهها و انگیزههای مولد این رویکرد سیاسی (یا دقیقتر: بیتفاوتیِ سیاسی) بر میانگیزد. سویهی انتقادی این پرسش بهویژه معطوف است به لایههایی از طیف چپگرایان که سکوت پیشه کردهاند یا در سطوح مختلف با سیاست دولتی همراهی میکنند. اهمیت این پرسش با درنظرگرفتن دو مولفهی زیر روشنتر میشود: الف) خاستگاه سیاسیِ بخش قابلتوجهی از این نیروهای چپ – کم و بیش – در سنت مبارزاتِ ضدفاشیستیِ آلمان ریشه دارد؛ و اینکه ب) همهی این رویهها در دورهی تاریخیای رخ میدهند که یک مشخصهی مهم آن پیدایش و رشد و گسترش نئوفاشیسم است۱. این متن داعیهی ارائهی پاسخی جامع و نظاممند به این پرسش محوری را ندارد. بلکه هدف اصلیِ آن برجستهکردن این موضوع یا پروبلماتیزهکردن آن در پرتو بررسی جوانبِی از یک جنجال سیاسی–رسانهایست که اخیراً توسط ایلان ماسک برپا شده است (بهواسطهی حمایت عریان ماسک از حزب نئوفاشیستی «آلترناتیو برای آلمان» و اظهارات تحریکآمیزش دربارهی برخی مقامات ارشد آلمانی). این متن میکوشد نشان دهد که درک ویژهی «سیاست آلمانی» از پدیدهی فاشیسم (بر پایهی تعمیم «تجارب و آموزههای ملی») نهفقط قادر نیست زمینههای مادی–تاریخی گسترش امروزیِ نئوفاشیسم را بازشناسی کند، بلکه بنا به داعیهها و کارکردهای تحریفآمیزشْ خود مانعی برای بازشناسیِ عمومی خطرات آن است. و مهمتر اینکه، «سیاست آلمانی» بنا به خاستگاههای مادی و تاریخیاش، و تا زمانی که مهمترین اولویتاش «اقتصاد ملی»ست، بهرغم تنشهای مقطعیِ رسانهای (و حتی دیپلماتیک)، در عمل ناچار است همپیمان فرودست (ولی ذینفع) مهمترین نمایندگان نئوفاشیسم معاصر (در ایالات متحده) باقی بماند.
یکم
پس از آنکه کابوس ریاست جمهوری ترامپ، این مدافع سرسخت فاشیسم، در مقابل انظار «بیدار» جهانیان به حقیقت پیوست، جهانیان برای حفاظت از خود یک ترفند روانی بسیار ساده اختیار کردند و آن هم نادیدهگرفتن احیا و پیشروی فاشیسم بود؛ یعنی نادیدهگرفتن این واقعیت که تا اطلاع ثانوی یک فاشیست (در معیت همراهانش) عالیترین مسند قدرت را در قدرتمندترین کشور دنیا در اختیار دارد. خاستگاههای مادی گرایش عمومی به این تجاهل البته قویتر از خاستگاه روانی آن است: تلاشی برای حفظ «بیزنس از یوژال»، خواه شیوههای معمول «کسبکار» سیاسی و اقتصادی؛ و خواه سبکزندگی روزمره. طُرفه آنکه، در میانهی این میل همگانی به نسیان، باید قدردان قُلدربازیهای ایلان ماسک بود که به ما یادآوری میکند که در عصر فاشیسم زندگی میکنیم؛ هرچند او – بهرسم ترامپ – اظهارات جنجالبرانگیزش را برای عادیسازی احیای فاشیسم (نئوفاشیسم) انجام میدهد. در این میان، جنجالهای رسانهای و هشدارهایِ ضدفاشیستیِ روشنفکران حول ایندست اظهارات تاکنون مازاد سیاسیِ چندانی نداشتهاند و روند گسترش هواداران امثال ماسک و انگارهی نظم اجتماعیای که ارائه میدهند همچنان ادامه دارد. گفتن ندارد که در شرایط کنونی متناقضترین و مضحکترین واکنش به جولانهای سیاسی امثال ایلان ماسک مخالفت با فاشیسم بهمیانجی پلتفرم توییتر (ایکس) است. رویهای که البته جماعتی از فَرد–اکتیویستهای «فعال» در توییتر در راستای حفظ نسخهی والایی از «بیزنس از یوژال» کماکان ادامه میدهند. کارزار نوپای خروج از توئیتر (eXit یا Exit X) اساسا به ضرورت شکستن همین چرخهی متناقض اشاره دارد. موفقیت نسبی یا شکست این کارزار خود سنجهی مهمی در ارزیابی جدیتِ مخالفتهاییست که در فضای اکتیویستیِ معاصر نسبت به گسترش نشانههای نئوفاشیسم ابراز میشود. مشکل اینجاست که نسلهای امروزی روشنفکران و فعالان سیاسی–اجتماعی، بهمثابهی سوژههای اکتیویسم سیاسیِ معاصر، چنان در سازوکارهای عصر نولیبرالیسم مُحاط و ادغام شدهاند (در قالب «سوژهی نولیبرال»)، که کردار روشنفکرانه یا کنشگریِ عمدتا فردی و رسانهایِ آنها بیشتر مصداق اصطلاح «روشنفعلیسم» (intel-activism) است، تا پیکار سیاسی. پرسش این است که این نوع از اکتیویسم، جایی که حتی با نمودهای گفتار–کردار فاشیستی یا شیوهی حکمرانیِ خویشاندِ آن مخالفت میورزد، تا چه حد توان هماوردی با موج جدید نئوفاشیسم را دارد؛ موجی که نهفقط در ایالات متحد، بلکه بهسان یک گفتار و رویهی سیاسیِ عمومی، در همه جای جهان تکانههای هولناکی ایجاد کرده است و در کار عادیسازیِ (نرمالیزاسیون) حضور تاریخی و گسترش قلمرو نفوذ خویش است.
دوم
دنیای رسانهزده، خصوصا بهمیانجیِ فضای رسانهای فستفودیِ معاصر، منطق دوتایی «خیر و شر» را قویا احضار و احیا کرده است. سرشتنشانِ این منطق قدیمیِ احیاءشده در فضای فستفودی مسلط آن است که برای بازشناسی و دستهبندیِ خیر و شر، معیارها و مسیرهای موجز و سرراستی تثبیت شدهاند که ماهیت خیر و شر را به کلیشههایی صوری فرومیکاهند. در این چارچوب، بازشناسی هر قطب این دوتایی تنها نیازمند کوتاهترین و سرراستترین نمودهاست که معمولا همانیست که با ارجاعات همهگیر همراه است و بهمیانجیِ تکرار مستمر و فراگیر، تثبیت شده است. در فضای پیامدِ آن، نیروهای شرِ جهان معاصر (یا حامیان شر) نهفقط قادرند در پس شری که نمود و دافعهی بیشتری یافته است (شَرترین) پنهان شوند، بلکه با گرفتن انگشت ملامت بهسمت آن شر معروف، قادرند خود را نزد مخاطبانشان (جوامع هدف) همچون نیروی خیر قلمداد کنند؛ یعنی «شَرترین» همزمان بلاگردان و تعمیددهندهی سایر اشرار میشود. حقانیتجویی نیروهای شر با توسل به تثبیت تصویری کلیشهای از یک «شر اعظم» (در اذهان عمومی)، البته سازوکاریست قدیمی، با نمودهای تاریخی فراوان: شوروی کمونیست برای ایالات متحد؛ ایالات متحد و غرب برای شوروی؛ رژیمهای عراق (صدام حسین) و جمهوری اسلامی و کرهی شمالی («محور شرارت») برای ایالات متحد؛ القاعده برای ایالات متحد؛ داعشْ همزمان برای همهی قدرتهای جهانی و منطقهای (ایران و ترکیه و عربستان)؛ رژیم ایران برای اسراییل؛ رژیم اسراییل و ایالات متحد برای رژیم ایران؛ و نظایر آن. اما نمونهی مورد نظرِ این نوشتار، در چارچوب بحث نئوفاشیسم، سازوکار سیاسی–رسانهای رایجیست که طیفی از سیاستمداران و روشنفکران بهمنظور ترسیم تصویری مترقی از خود (در این مورد: ضدفاشیست) دنبال میکنند. بدینطریق که با انتقاد از باورها، اظهارات، و کردار شاخصترین چهرههای نئوفاشیستی در فضای رسانهای یا دیپلماتیک، برای خود هویت ضدفاشیستی جعل میکنند تا بهمیانجیِِ این سرمایهی نمادین، دفاعشان از کلیت نظم مسلط، حمایتشان از سایر فاشیستها و یا مشارکتشان در اَشکال دیگری از سیاستهای فاشیستی را از گزند اتهام و/یا نقد ضدفاشیستی مصون بدارند. (نمونهی عامتر این پدیده را در رویکرد دولت آمریکا مییابیم که با انتقادهای تند از رژیمهای استبدادی و تئوکراتیک نظیر رژیم ایران میکوشد تصویری دموکرات و سکولار از ماهیت خود ترسیم کند).
سوم
پدیدهی قطبیسازی مقولهی شر، یا غسلتعمید اشرار بهمیانجی نفی شر اعظم، در فضای سیاسی آلمان هم بهطور بارزی مشهود است: اکثر سیاستمداران (و طیف قنسبتا وسیعی از روشنفکران و فعالان سیاسی) در همان حال که با ملامت حزب «آلترناتیو برای آلمان» (آ.اف.د.) یا تحقیر بیهزینه و بیمازادِ اظهارات امثال ترامپ و ایلان ماسک ژست مترقی و ضدفاشیستی میگیرند، تمامقد از دولت راست افراطی اسراییل و سیاستهای نئوفاشیستیِ آن حمایت میکنند. (و جالب آنکه ترامپ و ایلان ماسک هم تاکنون در حمایت تمامقد از دولت نتانیاهو ثابتقدم بودهاند). لجاجت آنها در نادیدهگرفتن شباهتهای آشکار رَویهها و مضامینِ سیاسیِ نئوفاشیستی بین این دو گروه حاکی از آن است که فروکاستن یکتای نئوفاشیسم به دستهی معینی از چهرههای شر (باند ترامپ و ماسک و اوربان و آ.اف.د۲. و غیره) اساسا ترفندیست برای معافکردن سایر عناصر خویشاوند و تطهیر ساختارهایی که به نئوفاشیسم مجال رشد و میدانداری دادهاند. در فضای سیاسی آلمان، گفتار ضدفاشیستی بخشی از چپ فراپارلمانی (ضددولتی) همپوشانی شگفتی دارد با روایتِ دولتیِ بازدارندگیهای ضدفاشیستی، که هستهی اصلیاش تقلیل فاشیسم به یهودستیزیِ سازمانیافته (یهودکُشی) است۳. نتیجهی این فروکاستن، بدیهیسازیِ اتخاذ رویکردی غیرانتقادی نسبت به دولتیست که داعیهی نمایندگی خواست و منافع یهودیانِ جهان را دارد. در حالی که آن بخش از چپ فراپارلمانی۴ (عمدتا «چپ آنتی دویچ») بدینطریق میکوشد تعهد اخلاقیِ ویژهاش به جلوگیری از تکرار جنایات تاریخی گذشته (آلمان نازی) را بیان/اجرا کند، یا صرفاً «وجدان ملی معذبِ» خود را تسکین دهد، حکمرانان متوالی آلمان از طریق فروکاستن معنای فاشیسم میکوشند گسست دولت آلمان از تبار تاریخیِ فاشیستیاش را به نمایش بگذارند. ولی از آنجا که چنین گسستی، با نظر به فاکتهای تاریخیِ متعدد، هیچگاه بهطور واقعی رخ نداد، این «نمایش گسست» تنها زمانی موثر واقع میشود که با حمایت بیقیدوشرط از دولت اسراییل (بهسان پیکریابی تاریخیِ یهودیان) تکمیل شود. اینکه حمایت بیقیدوشرط دولت آلمان از سیاستهای دولت اسرائیل در جریان نسلکشی اخیر در غزه با اعتراض (و حتی انتقاد) طیفی از چپ ضددولتی آلمان مواجه نشد، پدیدهی قابل تاملیست. چون اصرار فاجعهبار آنها بر ندیدن واقعیتِ نسلکشی در غزه (و تحریف و انکار و/یا توجیه آن) در همان حال که ژرفای روانی–ایمانیِ آن باور ایدئولوژیکِ کانونی را نشان میدهد، گواهیست بر ادغام طیفی از چپ ضددولتی آلمان در منطق دولت (چه دولت آلمان و چه دولت اسرائیل). این نمونهی عینی و حیوحاضر همچنین نشان میدهد که چگونه اشتراکنظر سیاستمداران و بخش قابلتوجهی از روشنفکران آلمان در یکتا–انگاریِ دهشت هولوکاست، به نادیدهگرفتن جنایتهای تاریخی دیگر منجر میشود (یا خدمت میکند). چون در امتداد منطق یکتابودگی هولوکاست: الف) دولتی که با داعیهی پیکریابی تاریخیِ یهودیانْ انحصار دادخواهی هولوکاست را در دست دارد و سیاستهایش را با داعیهی تضمین امنیت یهودیان پیش میبرد، درخصوص جنایتهای احتمالیِ همبسته با این سیاستها پیشاپیش (دستکم از جانب آلمانیها) از هر بازخواستی مبرا میشود؛ و ب) تلویحا گفته میشود که دربارهی این جنایتهای فرضی نباید اغراق کرد، چون «هیچ جنایتی هیچگاه نمیتواند قابل مقایسه با هولوکاست باشد». همین رویکرد، از قضا، مکمل سوءاستفادههایی بوده است که دولتهای متوالی اسراییل از نام و یاد هولوکاست برای توجیه حقانیت بیقیدوشرط سیاستهای جنایتبارشان انجام دادهاند.
بدین ترتیب، در جامعهی آلمان – بهطور معمول – ارجاع سیاستمداران به «مسئولیت تاریخیِ آلمانیها»، نهایتا به سلب مسئولیت در قبال هر جنایتی که در ابعاد هولوکاست نباشد میانجامد (البته آنها پیشتر «اثبات کردهاند» که هیچ جنایتی نمیتواند قابلمقایسه با هولوکاست باشد). وانگهی، از آنجا که ادای دِینِ ادعاییِ دولت آلمان نسبت به هولوکاست صرفا در قالب حمایت بیقیدوشرط از دولت اسراییل انجام میشود، همین ادایِ دِینِ فرضی هم با هزینهی دیگران (فلسطینیان) انجام شده است. بنابراین، سیاستمداران آلمانی (و روشنفکران ادغامشده در نهاد دولت یا منطق دولتی) که رسالت سیاسی–تاریخیِ ویژهی خود را «مقابله با احیای فاشیسم» (درواقع: «جلوگیری از کشتار یهودیان») معرفی میکنند، برای پیگیریِ «مسئولیت ناسیونالیستی»شان، در عمل بُعد عامِ تاریخی–جهانی فاشیسم و خطرات احیایِ آن را انکار کردهاند/میکنند؛ یعنی بهرغم تصدیق زبانیِ خطر گسترش نئوفاشیسم، در ساحت رویارویی عملی با این خطر، به استانداردهای دوگانه متوسل میشوند؛ معیارهایی که نهایتاً – و بهطور پارادوکسیال – ماهیتی ناسیونالیستی دارند. پس، در مواجهه با ژست مترقی و حقبهجانب آنان بابت تقبل دشواریهای این «رسالت تاریخی» (خصوصا «دشواریِ» الصاق برچسب «یهودستیز» به منتقدان جنگطلبی و آپارتاید دولت اسراییل)، باید به آنها یادآوری کرد که: «بزرگواران، شما پیشاپیش وظایفتان را انجام دادهاید. چون بنابر مفروضات و داعیههای شما، هولوکاست (و بهتبع آن فاشیسم) یکتاست و تکرارپذیر نیست. پس، حضرات! مبارزه با فاشیسم را به دیگران بسپارید!». در عین حال، در جهانی که فراختر از مرزهای جغرافیایی و سیاسی آلمان است، ترامپ و ایلان ماسک و غیره هم برای خود «رسالت تاریخی»ای قایلاند که فعالانه آن را پی میگیرند.
چهارم
اخیرا ایلان ماسک در اظهارنظری رسانهای حزب «آلترناتیو برای آلمان» را بهترین گزینه برای نجات (مردم) آلمان معرفی کرده است؛ و با این اظهارنظر «جنجالی»، سیاستمداران آلمان را در موقعیت دشواری قرار داده است. چون این سیاستمداران و احزاب متبوعشان، در سالهای اخیر تلاشهای وافری کردهاند تا ایلان ماسک (شرکت تسلا) سرمایهگذاریاش در قلمرو آلمان را گسترش دهد. اکنون، آنان برای حفظ وجههی ضدفاشیستیشان باید بهگونهای محتاطانه علیه ایلان ماسک موضعگیری کنند: طوری که هم نمایش معمولِ ضدیتشان با آ.اف.د. (نمایندهی نئوفاشیسم آلمانی) را به اجرا بگذارند؛ هم مسیر سرمایهگذاریهای آتی شرکت تسلا را مختل نسازند؛ و مهمتر آنکه، کارفرمای سیاسیِ ایلان ماسک (ترامپ)، که رهبری جدید پیمان ناتو را برعهده دارد، را از خود ناامید نکنند؛ یعنی خلاف تعهدات راهبردی خود به دولت آمریکا موضع نگیرند. از سوی دیگر، سیاستمداران و روشنفکران آلمانی عمدتا بدینسو گرایش دارند که نئوفاشیسمی که در قالب عروج سیاسی ترامپ و ماسک مجال بروز یافته است را با خصلتها و کردارهای فردیِ ارتجاعی توصیف کنند؛ خصلتهایی که گویا (تصادفا) در شمار معدودی از مردان سفیدِ ثروتمند و ماچو/پدرسالار (زنستیز) و هتروسکشوال تجمیع یافته و به اوج رسیدهاند (کسانی نظیر ترامپ و ماسک و پوتین). بدین ترتیب، این گرایش با تمرکز بر چهرههای مسالهدار، وجه نظاممند پیدایش و عملکرد نئوفاشیسم را کمرنگ میکند. و جالب اینکه هرچه رسانه و روشنفکر آلمانی به ساختار و منطق دولت نزدیکتر باشد، اظهارات ضدفاشیستیاش با همخوانی بیشتری با این گرایش دارد. اما توپی که ایلان ماسک اخیراً به زمین «سیاست آلمانی» انداخته است، سویههای دیگری هم دارد:
دولتمردان و دولتزنان آلمان با حمایت بیقیدوشرط از تهاجمات دولت اسرائیل و توجیه نسلکشی در غزه تلویحا و عملا بر این استدلال تکیه کردهاند (و آن را تقویت کردهاند) که حتی یک دولت راست افراطی هم میتواند به مصالح عموم مردم (در اینجا یهودیان) خدمت کند. به این ترتیب، کردار این سیاستمداران با منطق درونیِ اظهارنظر اخیر ایلان ماسک (دربارهی آ.اف.د.) همخوانی دارد. ولی ماهیت تناقضآمیز موقعیت نخبگان سیاسیِ آلمان در اینجاست که آنها بنا بر همان «رسالت تاریخی» که بر خود فرض گرفتهاند (یا دستکم الصاق اتیکت آن را بر سینهی خود – بههر دلیل – ضروری میدانند)، برخلاف ایلان ماسک قادر نیستند همزمان از دولت راست افراطی اسراییل و حزب راست افراطی آ.اف.د. پشتیبانی کنند. در عوض، ناچارند ضمن حمایت قاطع از اولی، در مواجهه با دومی دربارهی خطر پیدایش نئوفاشیسم فریاد بر آورند (یا بهواقع، صرفا نق بزنند). بنابراین، گزافگویی اخیر ایلان ماسک دشواریِ دوگانهای برای «سیاست آلمانی» ایجاد کرده است: از یکسو، نخبگان سیاسی آلمان قادر به توضیح این تناقض نیستند که چرا تصادفا یک حزب راست افراطی نتواند برای مصالح عموم مردم آلمان مفید واقع شود (آنچنان که در قلمرو اسراییل مفروض گرفته شده است). و از سوی دیگر، با توجه به سیگنالهای مثبتی که هیات حاکمهی جدید آمریکا بهسمت حزب آ.اف.د. ارسال کرده است، انتقادات ضدفاشیستی نخبگان سیاسی آلمان به باند ترامپ–ماسک (بابت حمایت علنی از حزب آ.اف.د.) باید طوری حسابشده تنظیم و بیان شود که تناقض موجود در حمایت مشترک و تمامقدِ دو دولت (آلمان و آمریکا) از دولت راست افراطیِ اسرائیل پنهان بماند و مناقشهای برنیانگیزد. برای نشاندادن بهتر این پارادوکس میتوان آن را در قالب صوری–منطقیِ زیر بیان کرد: الف) از آنجا که «سیاست آلمانی» معنای فاشیسم را عمدتا به یهودستیزیِ سازمانیافته تقلیل داده است، حمایت بیقیدوشرط از دولت اسرائیل را همچون مهمترین معیار و پیششرط رویکرد ضدفاشیستی تلقی میکند. و ب) از آنجا که ترامپ و حاکمان آمریکا حمایت بیقیدوشرطشان از دولت اسرائیل را همواره ثابت کردهاند، مطابق این معیار دشوار بتوان به حاکمان آمریکا گرایش نئوفاشیستی نسبت داد. ولی مشکل اینجاست که: ج) بالاترین نخبگان سیاسی آمریکا علناً برای شاخصترین جریانات نئوفاشیست (مثلاً اخیراً برای حزب آ.اف.د.) پیغام دوستی و همراهی میفرستند.
با این اوصاف، گزافگوییِ آن ابرثروتمند خودشیفته ناخواسته نقاب دورویی سیاستمداران آلمان را کنار میزند. آنچه از خلال مواجههی متناقض «سیاست آلمانی» با اظهارنظر «غیرمسئولانه»ی ایلان ماسک عیان میشود آن است که دولت آلمان بهعنوان همپیمانِ زیردست و ذینفعِ ایالات متحد، هر قدر هم که حاکمان ایالات متحده گامهای آشکارتری بهسمت نئوفاشیسم بردارند، مجبور است از سیاستهای امپریالیستی ایالات متحد در خاورمیانه پیروی کند؛ ازجمله حمایت بیقیدوشرط ایالات متحد از سیاستهای دولت اسراییل بهعنوان پایگاه خاورمیانهای قطب غربی امپریالیسمِ جهانی. نکتهی جالب توجه اینکه بخشی از چپگرایان «ضددولتی و ضدفاشیست» که در سیاستهای دولت آلمان در قبال دولت اسرائیل ادغام شدهاند، اساساً ضدیت با امپریالیسم را به سُخره میگیرند و در گرایشهای نظریِ «ضدسرمایهدارانه»ی خود، مبلغ مارکسیسمِی بدون مقولهی امپریالیسم هستند. زمانی ماکس هورکهایمر گفته بود: «کسی که آمادگی سخنگفتن از سرمایهداری را ندارد باید دربارهی فاشیسم هم ساکت بماند۵.» اکنون، در مواجهه با این طیف متناقض چپ، باید آن گزارهی قدیمی را اندکی بسط داد: «کسی که آمادگی سخنگفتن از امپریالیسم را ندارد باید دربارهی برآمدنِ نئوفاشیسم هم ساکت بماند.»
اما تعهد به آن «رسالت تاریخی–آلمانی» ایجاب میکند که سیاستمداران آلمان تسلیم این موقعیت برزخی نشوند و مانند همیشه آن پاسخ طلایی را از آستینشان بیرون بکشند: «ما بهعنوان سیاستمداران و/یا روشنفکران سرزمینی که خاستگاه تاریخی فاشیسم بوده، تخصص ویژهای در شناسایی نشانههای فاشیسم داریم؛ خواه در آلمان و خواه در هرجایی از جهان. و نیز، بر مبنای ضرورتِ اخلاقیِ گسست از آن سابقهی شوم ملی، ما حقی اختصاصی/انحصاری در انتخاب نحوهی مخالفتمان با فاشیسم داریم.» آنان، بر مبنای این تخصص ویژه و آن حق انحصاری، انتظار دارند که تشخیص و رهیافت اختصاصیشان در این حوزه به نقد/چالش کشیده نشود؛ حتی وقتی که معنای فاشیسم را به یهودستیزیِ سازمانیافته، و نشانههای یهودستیزی را به انتقاد از دولت اسرائیل تقلیل میدهند. اگر همین منطق را مشخصا در خصوص مواجهات دوگانه و متناقض نخبگان آلمانی با دو نهاد شاخص راست افراطی در دورهی حاضر (حزب آ.اف.د. و دولت ائتلافی نتانیاهو) ادامه دهیم، داعیهی ناگفتهی آنها این خواهد بود که: «ما بهتر از هر کسی میدانیم که شرایط احیای خطر فاشیسم در آلمان متفاوت با هر جای دیگری در دنیاست».
یک نتیجهگیری «صلحآمیز»:
با این اوصاف، اجازه بدهید این نوشتار را با یک نتیجهگیری تاریخی–اخلاقیِِ مسالمتآمیز به پایان ببریم تا از تبعات درگیری با «سیاست آلمانی» پرهیز کنیم: آلمان کشوری خاص و یگانه است. با بهرسمیتشناختنِ این یکتایی، بگذاریم سیاستمداران و روشنفکران آلمانیْ «رسالت تاریخی» خود را دنبال کنند. آنهایی که زیر بار تبعات این رسالت تاریخی دفن میشوند نباید از «آلمانیها» انتظار داشته باشند که خلاف اصول اخلاقیشان عمل کنند؛ دستکم به احترام اصول اخلاقیِ جهانشمولِ کانت. چه باک اگر منتقدانِ مغرض و کوتهنظرِ امروز از رویکرد نخبگان آلمانی برآشوبند و از نسلکشیِ سیستماتیک در غزه بگویند؛ یا بعدها تاریخنویسانی فاقد «صلاحیت آلمانی» مدعی شوند که راه پیشروی دومین فاز فاشیسم بخشا با داعیههای ضدفاشیستی سنگفرش شده است. «سیاست آلمانی» مرعوبِ این صحنهسازیهای تهدیدآمیز نمیشود.
* * *
۱ از آنجا که این نوشتار برآمدن نئوفاشیسم در عصر حاضر را پیشفرض میگیرد، و اساساً – بهسهم خود – قصد برجستهکردن این موضوع را دارد، توضیح مختصری دربارهی درک نویسنده از خصلتها و شواهد تاریخی نئوفاشیسم ضروری بهنظر میرسد (گرچه پرداختن به این مبحث نیازمند تحلیل مفصل و جداگانهایست): مهمترین تجلی نئوفاشیسم در عصر ما صرفاً برآمدن جریانات و جنبشهای راست افراطی نیست؛ بلکه در کسب قدرت سیاسی از سوی آنها و گنجاندن باورها و شعارهای ارتجاعی نئوفاشیستی در برنامههای دولتهاست. رشد و تکوین این پدیده طبعا به پیش از دورهی اول ریاست جمهوری ترامپ بازمیگردد؛ در واقع، ظهور «راست جدید» (The New Right) را میتوان به اواخر دههی ۱۹۶۰ نسبت داد، بهویژه پس از تکوین «نظریهی سیاسی چهارم» (The Fourth Political Theory)، با چهرههای شاخصی مثل آلن دو بنوآ (Alain de Benoist) در غرب و الکساندر دوگین (Alexandr Dugin) در شرق. (ن.ک. به: «نو–اورآسیاگرایی در روسیه» – آگوست ۲۰۲۲، کارگاه دیالکتیک). اما پس از سال ۲۰۰۸، مقارن با تشدید بحرانهای سرمایهداری و افزایش پیامدهای اقتصادی–اجتماعیِ آنها، گرایشها و جنبشهای راست افراطی در صحنهی سیاسیِ جوامع غربی (و سایر جوامع) بهطرز چشمگیری پدیدار شدند و بهسرعت گسترش یافتند. قدرتگرفتن ترامپ در سال ۲۰۱۶ صرفا زنگ خطری جدی برای بازشناسی این پدیدهی رو به رشد بود. و اینک ورود مجدد ترامپ به کاخ ریاستجمهوری ایالات متحده خط بطلانیست بر دیدگاهی که بر حاشیهای بودن این پدیده و یا موردی و تصادفیبودن آن امید بسته بود. از ۲۰۱۶ تاکنون جریانات راست افراطی در شمار زیادی از کشورها یا به قدرت سیاسی دست یافتهاند و یا فاصلهی اندکی با این هدف دارند (فهرستکردن آنها در این متن زاید بهنظر میرسد). خطوط پیونددهندهی این جریانات بهروشنی در برخی اصول و آموزههای ایدئولوژیک مشترکِ آنها نمایان میشود، ازجمله در: عظمتطلبی ملی، بیگانههراسی و «خارجیستیزیِ» (xenophobia)، ضدیت با «دیگریها» و انسانزُدایی از آنان، اقتدارگرایی، ارزشهای پدرسالارانه و زنستیزانه و ضدکوئیر، نخبهگراییِ سیاسی در عین ضدیت با روشنفکران، کیش شخصیت در کنار پوپولیسم تودهای، تحقیر دموکراسی، ستایش نظامیگری، نگاه استثماری و فرداستانه به طبیعت، و نظایر اینها. طی دهههای گذشته، درحالی که پیامدهای بحرانزای گسترش مستمر نولیبرالیسم به نارضایتی فزآینده و فراگیر تودهها منجر شدند؛ درک نئولیبرالی از سیاست و جامعه و زوال تحمیلیِ روایتها و مجاری سیاست جمعگرا (سیاستزُدایی نولیبرالی از عرصهی عمومی) زمینهی زایش و رشد ایدئولوژی نئوفاشیستی عصر ما را فراهم کردند. و نهایتا، مفصلبندی این زمینهی عینی با گسترش شبکههای ارتباطی دیجیتالی، امکان گسترش سریع و وسیع جنبشهای نئوفاشیستی را فراهم کرده است. اینک ترامپ نهتنها «بازگردان عظمت به آمریکا» سخن میگوید، بلکه علناً از ضرورت الحاق سرزمینی (کانادا و گرینلند) برای تأمین این عظمت سخن میگوید. اگر پیدایش الگوی کلاسیک فاشیسم – در تحلیل نهایی – همچون واکنش کلیت نظام سرمایهداری به بحرانی فراگیر (در آن عصر) قابل فهم است، سرمایهداری در دورهی معاصر هم دچار بحرانیست که از قضا ابعادی بزرگتر و ماهیتی چندگانه دارد؛ بحرانی که بهدلیل ناتوانی سرمایهداری در برونرفت از آن، حضوری مزمن یافته است. خاستگاه مادی برآمدن فاشیسم در عصر ما (نئوفاشیسم) را باید در همین اَبَربحرانِ مزمن جستجو کرد که نشانهی مهم دیگر آن گسترش مشهود جنگها و تنشها در سطح جهانی و گرایش فزآیندهی دولتها به اقتدارگرایی، نظامیگری و جنگطلبی است. و شاید کنایهی تلخ تاریخ باشد که امروزه هم جریانات (نئو)فاشیستی برای گسترش نفوذ اجتماعی و تثبیت جای پا و جایگاه سیاسیشان در عین نفی و تحقیر ارزشها و حقوق دموکراتیک، از مجاری حقوقی و قانونی و نهادهای فراهمشده توسط لیبرالدموکراسی استفاده میکند. قطعاً نئوفاشیسم بهلحاظ شکل تجلی تاریخیِ و مسیر قدرتیابیِاش تفاوتهای بارزی با الگوی کلاسیک فاشیسم دارد. و این با نظر به پیامدهای دینامیک تاریخی سرمایهداری در جوامع مختلف کاملاً بدیهیست: چون نه اَبَربحرانِ حاضر عیناً همان بحران دههی ۱۹۳۰ است؛ و نه ساختار سیاسی و اجتماعی جوامع و رویکرد تودهها به سیاست و مناسبات اجتماعی عیناً مشابه آن دوره است. یک تفاوت بارز این است که اینک کلان–سرمایهداران نهفقط همانند آن عصر حامی و مبلغ فاشیسماند، بلکه در جاهایی که بتوانند میکوشند خود مستقیماً قدرت سیاسی را بهدست بگیرند. برای مثال، همپیمانی سیاسیِ ایلان ماسک و ترامپ (بهسان دو کلانسرمایهدار) صرفاً به تصاحب سُکان دولت در ایالات متحده و هدایت سیاسی آن محدود نمیشود؛ بلکه آنها فعالانه از طریق تسلط بر رسانههای فراگیر در حال گسترش پروپاگاندای نئوفاشیستی بودهاند. تفاوت بارز دیگر (که درک «سیاست آلمانی» از فاشیسم را بیاعتبار میسازد) آن است که نئوفاشیسم – دستکم در مقطع کنونی نشان داده است که میتواند خود را مدافع سرسخت یهودیان جهان معرفی کند و برای اثبات این مدعا، هم بهطور بیقیدوشرط از سیاستهای دولت ائتلافی اسرائیل حمایت کند (گو اینکه پشتیبانی متقابل نئوفاشیستها از یکدیگر نباید مایهی شگفتی باشد)، و هم روایت مسلط از گفتار ضد یهودستیزی را بهخدمت بگیرد.
۲. ویکتور اوربان و آ.اف.د. بهدلیل وابستگیهای آشکار و پنهانشان به دولت روسیه (پوتین) در محافل دولتی آلمان موضوع دغدغههای امنیتی هستند. همین مساله، آنها را به سیبلهای سهلالوصولتری برای مخالفتهای ضدفاشیستی در فضای رسانهای و روشنفکری آلمان بدل کرده است.
۳. بهرغم تفسیرهای مختلف دربارهی خصلتهای سرشتنشانِ فاشیسم در مباحث و متون آکادمیک، مناقشهی چندانی در بازشناسی این مساله نیست که هستهی اصلی فاشیسم – فارغ از اَشکال تاریخیِ تحقق آن – انسانزُدایی سیستماتیک از گروههای حاشیهای و همهی آنهاییست که با برچسب «دیگریها» شناخته میشوند؛ راهبردی که عمدتاً ازطریق سازوکارهای دولتی (بهویژه آپاراتوس ایدئولوژیک، دستگاه سرکوب، و نظامیگری) پیگیری و محقق میشود.
۴. در اینجا – بنا به تصور رایج – قاعدتاً باید از طیف نیروهای موسوم به چپ آنتیدویچ (Anti-Deutsch) نام ببریم: اما چنین کاربردی محدودکننده است. چون افزون بر آنها، بسیاری از کسانی هم که تعلق سیاسی یا حتی تلعق خاطر خاصی به «آنتیدویچ»ها ندارند، بهواسطهی فرآیند سوسیالیزهشدنشان، برخی از آموزههای کانونی این نحله را درونی کردهاند؛ آموزههایی که همپوشانی بارزی با گفتار رسمی دولتی در این حوزه – طی سه دههی اخیر – دارند.
۵. “Whoever is not prepared to talk about capitalism should also remain silent about fascism.” Max Horkheimer.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.